What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Status
Not open for further replies.

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,250
Time online
9d 11h 31m
Points
233
سکه
7,881
  • #31
احساس می‌کرد دستی در قفسه‌ی سینه‌اش فرو رفته و درحال فشردن قلبش است. در همین حال دست دیگری گلوی او را می‌فشارد و راه نفس کشیدنش را می‌بندد.
زانوانش توان تحملِ وزنش را نداشته و روی زمین می‌افتد، نیوان اما هوشیارتر از او، دخترک را از روی زمین بلند می‌کند.
حالا دسته‌ی سایرن‌ها درست در وسط میدان ایستاده بودند و نگاهِ حیرت‌زده‌ی نیلدا به روی دست‌های قفل‌شده در همِ ادوارد و آنتونیا بود.
قلبش نمی‌خواست باور کند که آنتونیا با پوزخندی پیروزمندانه در کنار ادواردِ او ایستاده و با هر نگاهش به او سیلی می‌زند. دهانش همچون ماهی باز و بسته میشد و تنها همین یک کلمه از میان آن خارج شد:
- اِدی... .
حتی کلمات نیز او را یاری نمی‌کردند، چطور می‌توانست این تصویر روبرو را باور کند؟ کسی که "عشق و همدم" خطابش می‌کرد چگونه توانسته بود با شخص دیگری به جشنِ عروسی‌شان بیاید؟
اکنون با خود فکر می‌کرد که تمام آن حرف‌ها و لحظات کِذبِ محض بودند و کم‌کم به حالت عادی باز‌می‌گشت، اما نه. احساس می‌کرد که ضربان قبلش در حال اوج گرفتن است و حتی نفس‌هایش نیز تند و پی‌درپی می‌شدند.
نیوان می‌دید که چگونه صورت نیلدا به سرخ شدن می‌رفت و قفسه‌ی سینه‌اش با سرعت بالا و پایین می‌شد. احساس کرد که باید به او نزدیک شود اما واکنش ناگهانیِ نیلدا که او را عقب راند باعث شد این فکر را از سرش بیرون کند، حالا می‌دید که چشمان دخترک نیز به رنگ طلایی در آمده بودند.
تنها نگرانی نیوان در این لحظه، بیرون آمدن گرگِ درون نیلدا بود.
صدای خنده‌های پی‌درپی آنتونیا همانند پُتک بر سر نیلدا کوبیده می‌شد و صدایِ نفرت‌انگیزش در گوش دخترک پیچید:
- اوه عزیزم، اون دیگه ادواردِ تو نیست.
پس از لحظه‌ای سکوت ادامه داد:
- در اصل هیچوقت نبوده!
 
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom