What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Status
Not open for further replies.

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #21
نیلدا با انگشتان ظریفش سنگِ لوزی شکل را لمس کرد و زمزمه کرد:
- دوسش دارم.
ادوارد با شیطنت چشمانش را گِرد کرد و گفت:
- فقط اونو دوست داری؟
شیرینیِ مضاعفی در دل دخترک جریان پیدا کرد و با گونه‌هایی که سرخ شده بود زیر ل*ب به آرامی گفت:
- دوستت دارم.
صدای خنده‌های ادوارد در جنگل پیچید و دخترک را در آغوش کشید و شروع به چرخاندش در هوا کرد. نیوان که همچنان مشغول تماشای آن‌ها بود آهی از درد کشید؛ چطور می‌توانست این آتشی که در وجودش است را خاموش کند.
هرچند که آن‌ سه نفر باهم بزرگ شده و رفیق‌هایی جدانشدنی هستند اما باز هم نمی‌توانست قبول کند که نیلدا را در کنارِ دیگری ببیند.
یقین داشت که در تمام عمرش عاشق او بوده و هیچ‌گاه شهامت اعتراف کردنش را نداشت. صدای نزدیک شدن آن‌ها را شنید و به ناچار چند قدمی را جلو رفت.
ادوارد همانطور که دست به دور گردنِ نیوان می‌انداخت گفت:
- داداشم چطوره؟
ادوارد عادت داشت که نیوان را برادر صدا بزند، همیشه به نیوان می‌گفت که آن‌ها گرچه از یک پدر و مادر نیستند ولی همانند دو برادر در کنار یکدیگر خواهند بود. نیوان لبخندی زد و گفت:
- عالی.
سپس با همان حالت صمیمانه‌ی همیشگی‌اش مشتِ آرامی به بازوی نیلدا که در سمت راستش قرار داشت زد و گفت:
- راستی پدرم گفت از بردا میتونی با گرگینه‌ها تمرین کنی.
در این لحظه شادترین فردِ کره‌ی زمین نیلدا بود چرا که همیشه آرزو داشت تمرینات رزمی گرگینه‌ها را یاد بگیرد. هرچند که پدرش کمی به او یاد داده بود اما این برایش کافی نبود.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #22
محوطه‌ای نه چندان وسیع، که ظاهری دایره‌ای شکل و عاری از درخت را داشت؛ در میان کوهستان، منطقه‌ی تمرین گرگینه‌ها بود.
آن‌ها برای یاد دادن حرکات نظامی خود به فرزندانشان ارزش زیادی قائل بودند و هر فرد از قبیله وظیفه داشت فرزندش را در روز بعد از هجده‌سالگی‌اش فارغ از مذکر و مونث بودن، برای تمرین و یادگیری با خود به این مکان بیاورد.
نیلدا دوشادوش پدرش، به همراه ادوارد و نیوان به این مکان نزدیک می‌شدند.
در دلش بَلوایی به پا بود که دلیلش را نمی‌دانست، او با پدرش مبارزه می‌کرد و از اینکه در مقابل فرد دیگری قرار بگیرد هراس نداشت اما نمی‌دانست ذاتِ خون‌آشامش چطور با این مسئله رو در رو می‌شود.
اگر در حین مبارزه یکی را می‌کشت چه بر سرش می‌آمد؟ با رسیدنش در مقابل رئیس قبیله که پدرِ نیوان بود، دست از فکر و خیال برداشت و گوش به او سپرد:
- میدونم که دِیوید تا حدودی بهت یاد داده چطور مبارزه کنی.
سپس با حالت صمیمانه‌ای مشتی به بازوی پدرِ نیلدا زد و ادامه داد:
- ولی قبول کن آموزشای من بهتره.
جوّ صمیمانه‌ی بین گرگینه‌‌ها چیزی بود که بیشتر از هرچیزی به دلِ نیلدا می‌نشست و از طرفی رفیق بودنِ پدرش و آرتور باعث شده بود که او را*ب*طه‌ی نزدیکی با نیوان داشته باشد.
ادوارد به نیلدا نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش.
سپس از جمع فاصله گرفت و با سرعت فراطبیعی‌اش از آن‌ها دور شد؛ اگرچه گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها درکنار یکدیگر زندگی می‌کردند اما هیچ‌کدام از آن‌ها اجازه نداشتند فنونی که متعلق به یک قبیله است را یادبگیرند. و اولین کسی که هم می‌توانست در کنار گرگ‌ها بیاموزد و هم با خون‌آشام‌ها در شب پرسه بزند نیلدا بود.
نیلدا رو به روی نیوان ایستاده بود و با حالتی خنثی به پوزخندِ نشسته بر صورت پسرک خیره شده بود؛ گرچه آن‌ها از کودکی باهم بزرگ‌ شده بودند اما تاکنون هیچ‌کدام مبارزه‌ی دیگری را ندیده بود.
اولین مشت از جانب نیوان به سمت صورت دخترک آمد که بلافاصله با دست چپش آن را مهار کرد و ضربه‌ای به پهلوی پسر زد.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #23
نیوان که انتظار چنین حرکتی نداشت، پس از برخورد ضربه‌ای که دخترک با پا به پهلوی او زده بود قدمی به عقب رفت و متحیرانه لبخندی زد. لبخند محجوبی که دلِ هر دختری را آب می‌کرد، اما نه دلِ نیلدا.
دوباره به سمت دخترک حمله‌ور شد اینبار دیگر لطافطی درکار نبود و ضربه‌هایش با خشونت به او اصابت می‌کرد و در جواب نیز ضرباتِ محکمی را دریافت می‌کرد.

***

خورشید در میانه‌های آسمان بود و تیغه‌های آن تیزتر از هر زمان دیگری بر جان آن‌ها رسوخ می‌کرد.
نیلدا در حالی که نفس‌نفس‌ می‌زد روی زمین نشسته بود و دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرده بود، سرش را به سمت آسمان گرفت و چشمانش را بست.
نیوان نیز کنار دخترک روی چمن‌هایی که زیر پاهای‌شان لِه شده بود، دراز کشیده و نفس‌های پی در پی‌اش باعث می‌شد دانه‌های ریز و درشت عرق از درون موهایش به روی زمین بریزند.
نسیم ملایمی که می‌وزید باعث می‌شد کمی خنک شوند و گرمای سوزانِ آفتاب قابل تحمل‌تر باشد.
نیلدا از جا برخاست و دستش را به سمت نیوان گرفت، نیوان نیز دستان ظریف او را در دست گرفت و بلند شد.
آن‌ها تقریبا آخرین نفراتی بودند که از زمینِ تمرین خارج می‌شدند، نیوان همانطور که چشمانِ اقیانوسی و پر شیطنتش را به دخترک می‌دوخت زمزمه کرد:
- چطوره تا کنار دریاچه مسابقه بذاریم؟
بلافاصله نیلدا از حرکت ایستاد و چشمان عسلی رنگش را در حدقه چرخاند و گفت:
- هی پسر من یه خون‌آشامم!
نیلدا در دل گمان می‌کرد سرعتِ ماورایی‌اش نیوان را منصرف می‌کند اما در کمال تعجب دید که استخوان‌های پسرک درحال تغییر شکل دادن هستند و پس‌ از گذشت ثانیه‌ای یک گرگِ مشکیِ درشت هیکل با همان چشمانِ آبیِ اقیانوسی در مقابلش ایستاده و خرناسه می‌کشد؛ این یعنی اگر تو یک خون‌آشامی من نیز گرگینه‌ای تنومندم.
نیلدا دستی در موهای خرمایی‌اش که کمی خیس شده بود کشید و زمزمه کرد:
- خیلی‌خب پسر جون.
با سرعت بیشتری به صورتش می‌خورد و حرکت شبهِ سیاه‌رنگی از کنارش باعث شد لحظه‌ای تعادلش به‌هم بخورد.
راهِ ده دقیقه‌ای را در چند ثانیه پیموده بود اما دیدنِ چهره‌ی خندانِ نیوان که در میانِ دریاچه هویدا بود باعث شد خستگیِ تمرین در تنش بماند. با حرص تکه سنگ کوچکی را از روی زمین برداشت و به طرفش پرتاب کرد.
این‌کار باعث شد خنده‌ی نیوان اوج بگیرد و اخم‌های دخترک بیشتر به هم گره بخورد. نیوان بلند شد و با صدایی که هنوز رگه‌هایی از خنده در آن پیدا می‌شد گفت:
- خب حالا قهر نکن.
بالاتنه‌ی برهنه‌اش زیر نور خورشید می‌درخشید و انعکاس تصویرش در آب دریاچه تکان می‌خورد. دوباره در قالب گرگش فرو رفته بود و خزهای مشکی رنگش را به آبِ دریاچه آغشته کرد؛ سپس درحالی که گوشه‌ی پوزه‌اش همانند یک پوزخند بالا رفته بود از دریاچه بیرون آمد و از پیش چشمانِ نیلدا محو شد.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #24
نیلدا نیز در دریاچه پرید و سرش را زیر آب فرو برد، چشمانش را بست و لحظه‌ای خودش را جدا از این جهان تصور کرد.
آرامش نسبی‌ای پیدا کرد و تصمیم گرفت به خانه برگردد، پارچه‌ی یکدست پیراهن و شلوارش به دلیلِ خیسی به بدنش چسبیده و پستی و بلندی آن را به نمایش می‌گذاشت.
در آن سو، سایرنِ مکار و حریص در حال تماشای نیلدا بود. آن‌ها اجازه نداشتند تا این محدوده جلو بیایند اما آنتونیا قانون شکنی می‌کرد و مدام وارد این منطقه می‌‌شد تا نیلدا و دوستانش را زیر نظر بگیرد.
نگاهش را از بدنِ ظریف دخترک گرفت و به فک استخوانی‌اش داد، اگر چیزی از این دختر وجود داشت که آنتونیا آن را دوست داشته باشد همین فک استخوانی و گونه‌های برجسته‌اش بود. البته که به دیگر موارد فقط حسادت می‌ورزید.
هربار که به چشمانِ روشن و عسلیِ نیلدا خیره می‌شد، مهربانی را در آن می‌یافت که از این حس نفرت داشت. چرا که در چشمان دریاییِ خودش فقط سرما و کینه دیده می‌شد.
آن‌قدر غرق در تفکراتش بود که نفهمید نیلدا چه زمانی از آن‌جا رفته است، کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی متوجه حضورش نشده سپس سرش را زیر آب فرو برد و امواج موهای طلاگونش را با خود همراه کرد.

**

ایالات متحده آمریکا_ حال
رگه‌های دلتنگی و حیرت در میانِ رگه‌های عسلی رنگِ چشمان نیلدا دیده می‌شد؛ باور نمی‌کرد حضور نیوان را در این ساعت درست رو به روی خودش.
بلافاصله از روی صندلی بلند شد و بی‌توجه به مکان و ادوارد که نشسته بود، دستانش را باز کرد و نیوان را به آغوش کشید.
دستان پسرک به آرامی روی کمر دخترک لغزیدند و حلقه‌ی محکمی به دورش زد. نیلدا دلش برای این آغوش برادرانه تنگ شده بود و بی‌نهایت به آن نیاز داشت.
در این روزهای پرهیاهو وجودِ حمایت‌گر نیوان می‌توانست مرهمی باشد برایش؛ صدای سرفه‌های ادوارد باعث شد نیلدا به ناچار از پسرک جدا شود.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #25
نیلدا به چشمانِ اقیانوسی نیوان خیره شد و گفت:
- دل‌تنگت بودم نیوان.
پسرک لبخند کمرنگی زد و در دل افسوس خورد که این دلتنگی تنها از روی رفاقتی‌ است که میانشان بوده؛ سپس به آرامی زمزمه کرد:
- منم د‌‌‌ل‌تنگ بودم دختر.
ادوارد نیز از جا بلند شد و دستش را به سمت نیوان دراز کرد، نیوان بی‌توجه به دستِ دراز شده‌اش صندلی را بیرون کشید و نشست.
نیوان هنوز هم دلخور بود از او؛ ادواردی که نیوان را برادر می‌دانست و زخم زد بر جانش. رسم رفاقتی که نیوان آموخته بود این نبود.
هرچند که بار ها ادوارد ‌طلب بخشش کرده بود اما نیوان هرچه تلاش کرد نتوانست دلش را با او صاف کند. نیوان برای اینکه جوّ سنگین بینشان را متحول کند کمی گلوی خود را صاف کرد و به آرامی زمزمه کرد:
- داشتید راجب آنتونیا حرف می‌زدید.
ادوارد دستِ در هوا مانده‌اش را مشت کرد و نشست، نیلدا نیز با پوزخندی که روی لبش جاخوش کرده بود نشست.
نگاهِ منتظرِ دخترک به چشمانِ مشکی رنگ ادوارد دوخته شده بود و پسر برای لحظاتی در سکوت با انگشتان دستش بازی می‌کرد سرانجام نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و گفت:
- دوباره برگشته، میخواد دهکده‌ی قبلی رو بگیره.
با اینکه نیلدا سال‌های زیادی از دهکده دور بود و البته خون‌آشام‌ها مجبور به پراکندگی شده بودند اما هنوز هم دلش در حوالی آن کوهستان و دریاچه بود.
قلبش با شنیدن این حرف به درد آمد و نفرتی که از آنتونیا در دل داشت دوباره تازه شد، با اخم غلیظی که روی صورتش نقش بسته بود و تلخی‌ای که در کلامش داشت گفت:
- تاحالا کدوم گوری بوده؟ چی میخواد دوباره اونجا.
ادوارد با بی‌حوصلگی دستی در موهای مشکی رنگش کشید و زمزمه کرد:
- کارائیب.
تشویش و نگرانی‌ای در دل نیوان پدید آمد اما سعی کرد آن را بروز ندهد، صورت نیلدا از خشم در هم رفت و با دستش شقیقه‌هایش را ماساژ داد.
پس از دقایقی سکوت، نیلدا آب دهانش را به سختی قورت داد و زمزمه کرد:
- چیکار باید بکنیم؟
 
Last edited:

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #26
انگار تشویش و نگرانی‌ای که در دلِ نیوان بود حالا به دلِ نیلدا راه پیدا کرده ولی دخترک چندان در پنهان کردنش ماهر نبود؛ رنگ رخساره‌اش پریده بود و دهانش خشک شده بود.
با انگشتان ظریفش جعبه‌ی فلزی سیگار را از روی میز برداشت و پس از فشردن دکمه‌ی بالای آن، دربِ کتابی جعبه باز شد و یکی از آن‌ها را برداشت.
دست در جیبش فرو برد و فندک طلایی رنگی بیرون آورد، پس از فشردن درب و باز شدنش شلعه‌ی کوچک آتش را زیر سیگار گرفت و اولین کام را عمیق گرفت.
قبل از اینکه دستش را به سمت سیگار ببرد دستان مردانه‌ای سیگار را از مابین لبانش برداشت، به دنبالِ آن نگاه عسلی رنگِ نیلدا به چشمان مشکیِ ادوارد افتاد که با شیطنت سیگار را بین لبانش گذاشت و از آن کام گرفت.
ادوارد همانطور که از روی صندلی بلند می‌شد و با سیگار درون دستش بازی می‌کرد، با ابروان پر پشت و مشکی‌اش به نیوان اشاره کرد و گفت:
- فعلا تو رو با رفیقت تنها می‌ذارم.
سپس بدون آنکه چیز دیگری بگوید یا منتظر پاسخی بماند از آنجا خارج شد. نیلدا از طرفی خوشحال بود که می‌تواند با نیوان هم‌کلام شود و از طرفی دلش می‌خواست سرِ ادوارد را در دیگی از روغنِ درحال جوش فرو ببرد که این‌گونه آن‌ها را ترک کرد.
سر انجام دست از فکر کردن برداشت و با نگاهِ غم‌زده‌اش به نیوان گفت:
- توی این سال‌ها کجا بودی.
انگار هرچه غم در این ‌سا‌ل‌ها در دل داشت، از سینه خارج شده و به گلویش حمله‌ور شده بودند. در کسری از ثانیه پرده‌ی نازکی از اشک دیدگانش را همانند روزگارش تیره و تار کردند.
می‌خواست فریاد بزند اما این بغض لعنتی دو دستی گریبانش را گرفته و به او اجازه‌ی هیچ کاری را نمی‌داد. انگشت اشاره‌اش شروع به تیک زدن کرده بود و حتی نمی‌توانست انگشت خودش را کنترل کند. از این همه ضعف به ستوه آمده بود.
ناگهان دستان گرم نیوان روی دستش قرار گرفت و پسرک خودش را به نیلدا نزدیک کرد و او را در آغوش گرفت، دستش را نوازش‌وار بر سر او کشید و همین باعث شد دخترک کمی آرام شود.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #27
به لطف نیوان دیگر دستش تیک نمی‌زد اما هنوز هم بغضش مانع نفس کشیدنش بود؛ نیوان از جا برخاست و به دنبال خودش دخترک را نیز بلند کرد.
وسایل نیلدا را هم از روی میز برداشت و با حواس‌پرتی‌ای که به دلیل حالِ بدِ دخترک به سراغش آمده بود؛ دخترک را به روی دو دست گرفت و به سمت ساختمان محل سکونتش رفت.
درست روبه‌روی درب واحد دخترک بود که به یاد آورد چه اشتباه بزرگی کرده، بدون پرسیدن سوالی او را به خانه‌اش آورده بود و حالا نمی‌دانست چطور گندی که زده‌است را ماست مالی کند.
همانطور که در دل خودش را سرزنش می‌کرد، نیلدا با چشمانی ریز شده به او نگاه کرد و خودش را از حصار دستان نیوان رها ساخت. موشکافانه نگاهی به درِ چوبی خانه کرد و سپس دست به سینه ایستاد و گفت:
- خب جالب شد.
نیوان در دست‌پاچه‌ترین حالت ممکن خودش بود و نمی‌توانست کلمات درستی را در ذهنش ردیف کند، حتی نمیتوانست در مقابل این چشم‌ها دروغ بگوید.
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- برات توضیح میدم.
نیلد با دیدن قیافه‌ی او که همانند پسربچه‌ای چهار ساله‌ی خطاکاری شده بود، به سختی می‌توانست خنده‌اش را کنترل کند. درب خانه را باز کرد و وارد شد. نیوان نیز مانند اردکی به دنبال او در حرکت بود.
نیلدا کت چرم مشکی رنگش را از تن در آورد و به چوب لباسی آویخت، سپس رفت و پنجره را باز کرد تا هوای تازه به حریم خانه وارد شود و روح او را تازه کند.
نیوان همچنان روی پا ایستاده بود و حرکات دخترک را تماشا می‌کرد تا اینکه نیلدا با اشاره‌ای به مبل به او فهماند که می‌تواند بنشیند.
سپس در حالی که وارد آشپزخانه می‌شد با صدای بلندی پرسید:
- چیزی میخوری برات بیارم؟
با وجود اینکه هوای سرد پاییزی وارد خانه می‌شد اما نیوان احساس می‌کرد درون کوره‌ای از آتش نشسته و حتی به سختی می‌توانست نفس کشیدنش را کنترل کند.
همه‌ی این‌ها به دلیل نزدیک شدن به نیلدا بود و دلیل این همه دوری کردن از او نیز همین بود، با هر سختی‌ای که بود یک لیوان آب را درخواست کرد.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #28
سپس نیوان روی یکی از کاناپه‌ها نشست و پا روی پا انداخت، نیلدا لیوانی از آب خنک را برای نیوان برد و سپس برگشت و از درون یخچال کیسه خونی در آورد و سرکشید.
این حرکت برای نیوان تازگی نداشت چراکه در تمام سال‌هایی که همانند سایه‌ی او زندگی کرده بود، می‌دید که دیگر قصد زدن آسیب به انسان‌ها را ندارد. گاهی اوقات با خود فکر می‌کرد که آیا رستگاری برای یک خون‌آشامِ طرد شده وجود دارد؟ و باز هم در ذهنش شخصیتِ نیلدا پدیدار می‌شد.
با قرار گرفتن نیلدا در کنارش رشته‌ی افکارش از هم گسیخت و تمام حواسش جمعِ او شد. نیلدا در حالی که پاکت پلاستیکی را روی میز می‌گذاشت به حرف آمد:
- بگو ببینم از کجا میدونستی من اینجا زندگی میکنم؟
در این لحظه چیزی جز حقیقت شرایط را هموار نمی‌ساخت، پس نیوان با صداقتی که در کلامش بود گفت:
- درست از همون روزی که غیبت زد دنبالت گشتم، کل دنیا رو... .
جمله‌اش را ناتمام گذاشت و به صورت نیلدا نگاهی انداخت، سپس ادامه داد:
- وقتی بلاخره پیدات کردم، مثل سایه دنبالت بودم. تو تموم لحظه‌هات.
جملات نیوان در ذهنش می‌چرخید و تنهایی و درماندگیِ خودش را به می‌آورد، با صدای بلندی خندید. چند لحظه بعد خنده‌اش تبدیل به سرفه‌های مکرری شد و در آخر با قیافه‌ای جدی گفت:
- تو که تموم لحظه‌های منو دیدی چرا یه بارم خودتو نشون ندادی؟
انگار زخم عمیق روی قلبش سر باز کرده بود که بدون مکث شروع به حرف زدن کرد:
- وقتایی که من فقط یه آغوش برای گریه می‌خواستم کجا بودی؟
انگار چیزی درون گلوی‌اش چنبره زده بود و اجازه‌ی نفس کشیدن به او را نمی‌داد. لیوان آبی که برای نیوان آورده بود را برداشت و جرعه‌ای نوشید. کمی که بهتر شد ادامه داد:
- تو هیچوقت توی رفاقت چیزی برام کم نذاشته بودی ولی ازت توقع داشتم برای یه بارم که شده بیای و دستامو بگیری.
نگاهِ عسلی‌اش را به اقیانوسِ طوفانی نیوان داد و با لحنی پر از حسرت گفت:
- توی گوشم بگی من هنوز کنارتم.
حالِ نیوان قابل وصف نبود، پشیمانی و اضطراب وجودش را تصرف کرده بود و از طرفی دلش نمی‌خواست بیش از این چیزی بشنود. جلوتر رفت و دخترک را در آغوش کشید همانطور که موهای او را نوازش می‌کرد زمزمه کرد:
- من هیچوقت رفیق خوبی برات نبودم.
دستان نیلدا بالا آمد و دور کمر نیوان حلقه شد، دیگر نمی‌توانست تظاهر به قوی بودن بکند و اولین قطره‌ی اشکش از حصار مژگانش پایین افتاد.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #29
مکزیک_1845

وزش باد بهاری بین موهایش، روح او را تازه می‌کرد. چشمانش را با آرامش بست و به پشت روی چمن‌ها فرود آمد.
صدای پرندگان که سرمستانه آواز می‌خواندند خنده بر ل*ب دخترک می‌آورد، ادوارد اما فارغ از هیاهوی جنگلِ بهاری حرکاتِ نیلدا را دنبال می‌کرد.
نور خورشید پوست سفید دخترک را شفاف‌تر می‌کرد، انگار با گذشت زمان بر زیبایی دخترک افزوده می‌شد. به طوری که بعد از چهار سال همان چهره‌ی نوجوانی در او حفظ شده بود. ادوارد نیز کنار نیلدا روی زمین دراز کشید و دستش را تکیه‌گاه سرش قرار داد تا بتواند همچنان نیلدا را تماشا کند.
به آرامی انگشت اشاره‌ی دست مخالفش را بالا آورد و روی گونه‌ی دخترک کشید، در دل اعتراف کرد که این دختر لایق دوست داشتن است.
انگشتش را روی پلک‌های بسته‌ی نیلدا کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- صبرم برای داشتنت به سر رسیده بانو.
گونه‌های نیلدا به آنی سرخ شد و چشمانش با تعجب گشوده شد، لبخند محجوبی زد و همانند پسرک زمزمه کرد:
- فقط دو شبِ دیگه مونده.
ادوارد دست از نوازش موهای نیلدا برداشت و با حالت کلافه‌ای روی چمن‌ها دراز کشید، چشمانش را بست و همانطور که به صدای پایِ کسی که نزدیک می‌شد گوش می‌کرد، گفت:
- دو دقیقه، دو ساعت، دو روز، چه فرقی میکنه وقتی تو آخرش مال منی؟
تشویشی به جانِ نیلدا افتاد، اصلا برای این‌کار آماده نبود و از طرفی دلش نمی‌خواست رسوم قبیله را زیر پا بگذارد و از همه مهم‌تر نمی‌توانست ناراحتیِ ادوارد را ببیند. در نهایت پیش از اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد صدای نیوان را شنید که با خنده می‌گفت:
- هی پسر سعی نکن عروسِ ما رو اغفال کنی!
نیلدا نفسی از سر آسودگی کشید و در دل خالقش را شکر کرد که نیوان را بهترین موقع به اینجا فرستاده بود.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,221
Reaction score
6,252
Time online
9d 11h 38m
Points
233
سکه
7,881
  • #30
ستارگان زینت‌بخش آسمان بودند و قرصِ ناقص ماه که فقط اندکی تا کامل شدن فاصله‌ داشت، در میان آن‌ها می‌رقصید و دلبری می‌کرد.
اما روی زمین و در میان درختانی که با مشعل‌های سوزان زینت شده بودند، ماهِ دیگری درحال دلبری بود. لباس سفید و بلندِ نیلدا کمی از سفیدی پوستش کاسته بود.
تاج ظریفی از گل‌های جنگلی بر سرش نهاده بود و مادرش، موهای قهوه‌ای رنگش را بافته بود. مردم هر دو قبیله‌ی گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها در کنار یکدیگر مشغول صحبت و نوشیدن بودند.
برخی دیگر نیز در حالی که آوای شادی را زمزمه می‌کردند در حال پایکوبی بودند، نیلدا اما همانطور که مادرش خواسته بود؛ آرام و با وقار روی صندلی نشسته بود و نیوان نیز برای تسلی خاطرش کنار او بود.
نیلدا سعی داشت تشویش و نگرانی درونش را آرام کند اما نیوان از درون دنیای آشفته‌ی چشمان قهوه‌ای رنگ دخترک همه چیز را می‌فهمید، با اینکه حالِ خودش دست کمی از دخترک نداشت.
کنار او نشست و دستانش را در دست گرفت و به آرامی گفت:
- چیشده نیلدا؟
دخترک که می‌دانست هیچ‌کدام از را‌‌ز‌هایش مقابل این دو گویِ اقیانوسی رنگ پنهان نمی‌‌ماند ل*ب به سخن گشود:
- از صبح ادوارد رو ندیدم.
نیوان لبخندی زد و دستان او را رها کرد، در حالی که از جا بلند می‌شد گفت:
- نگران نباش کم‌کم پیداش میشه.
نیلدا چشمانش را بست تا کمی آرام بگیرد اما ناگهان تمامِ صدای جشن و پایکوبی از بین رفت و یکباره سکوت سهمگینی بر فضا حاکم شد؛ بلافاصله چشمانش را باز کرد و متوجه شد قبیله سایرن‌ها در حال نزدیک شدن هستند.
با نزدیک‌تر شدنِ آن‌ها فهمید که دلیل این سکوت و نگاه‌های آزاردهنده حضور سایرن‌ها نیست بلکه حضور دو نفری است که در جلوی آن‌ها حرکت می‌کنند.
 
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom