Elaheh_A
[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد سایت
مدیریت رسمی
منتقد انجمن
برترین کاربر ماه
کاراکتر افسانگان
ناظر آزمایشی
گوینده آزمایشی
سطح
0
نیوان ابتدا دلیلِ رفتار او را درک نکرد اما ثانیهای بعد بوی حسادت را از او استشمام کرد. نمیدانست سایرنِ زیبا و بالغی چون او چرا باید حسادت بِوَرزد اما این را میدانست که حسادت او کار دستشان خواهد داد.
دیگر توجهی به او نکرد، نیلدا هم با شنیدن کلمه "دورگه" نه تنها از فضای عروسی دور شده بود بلکه استرس عجیبی در سراسر بدنش رفت و آمد میکرد.
برایش مهم نبود که چشمانِ سیاهِ ادوارد به دنبال آن مرواریدِ سفید در حال گردش است، مهم این بود که ۳ شبِ دیگر زنده بماند.
او تاکنون همانند یک فرزند انسان زندگی کرده بود، نه مزهی خون را چشیده بود و نه با گرگها به تمرینات ورزشی پرداخته بود. او اجازهی این کارها را نداشت؛ باید در هجدهسالگی خودش را ثابت میکرد.
با تکانهای ریزی به خود آمد و فهمید که نیوان چندباری او را صدا زدهاست، با شرمندگی و صدای آرام گفت:
- متاسفم نفهمیدم چی گفتی.
نیوان با لبخند کمرنگی به صورت دلنشین او چشم دوخت و پاسخ داد:
- گفتم وقت شامه.
نیلدا سری تکان داد و بیتوجه به ادوارد با نیوان همراه شد. نیوان حامیِ او در این دهکده بود، همیشه به او همانند برادر خود نگاه کرده و به او تکیه کرده بود.
***
دومین روز از "سه روزی که باید نیلدا زنده میماند" گذشته بود و امروز نیلدا هجده ساله میشد.
لباسهایش را در دست گرفته بود و به منظورِ حمامکردن به سمت دریاچه به راه افتاده بود؛ مردم دهکده با سایرن توافق کرده بودند که گوشهای از دریاچه را مخصوص اینکار قرار دهند و کسی به آنجا وارد نشود.
دخترک همانطور که به سمت دریاچه میرفت انتهای دامنش روی چمنها کشیده میشد و او حتی به خود زحمت نمیداد که با دست دامنش را بالا بگیرد.
حتی دلش نمیخواست به حمام برود و اگر اصرار مادرش نبود اینکار را نمیکرد؛ از صبح که چشمانش را باز کرده بود دلش میخواست که مرده باشد!
چراکه مردن در تنهایی بهتر از تحقیر شدن و مردن پیش چشمِ همه است؛ تولدهای دیگر افراد را به یاد داشت. همه چیز خیلی ساده و در کلبههای خودشان برگزار میشد.
اما اینبار فرق داشت؛ او یک دورگه بود و امشب نیز ماهِ کامل!
نیلدا از اولین چالش امروزش جان سالم به در برده بود ولی در دلش حتی ذرهای امید نداشت که بعد از هجدهسالگی را ببیند!
دیگر توجهی به او نکرد، نیلدا هم با شنیدن کلمه "دورگه" نه تنها از فضای عروسی دور شده بود بلکه استرس عجیبی در سراسر بدنش رفت و آمد میکرد.
برایش مهم نبود که چشمانِ سیاهِ ادوارد به دنبال آن مرواریدِ سفید در حال گردش است، مهم این بود که ۳ شبِ دیگر زنده بماند.
او تاکنون همانند یک فرزند انسان زندگی کرده بود، نه مزهی خون را چشیده بود و نه با گرگها به تمرینات ورزشی پرداخته بود. او اجازهی این کارها را نداشت؛ باید در هجدهسالگی خودش را ثابت میکرد.
با تکانهای ریزی به خود آمد و فهمید که نیوان چندباری او را صدا زدهاست، با شرمندگی و صدای آرام گفت:
- متاسفم نفهمیدم چی گفتی.
نیوان با لبخند کمرنگی به صورت دلنشین او چشم دوخت و پاسخ داد:
- گفتم وقت شامه.
نیلدا سری تکان داد و بیتوجه به ادوارد با نیوان همراه شد. نیوان حامیِ او در این دهکده بود، همیشه به او همانند برادر خود نگاه کرده و به او تکیه کرده بود.
***
دومین روز از "سه روزی که باید نیلدا زنده میماند" گذشته بود و امروز نیلدا هجده ساله میشد.
لباسهایش را در دست گرفته بود و به منظورِ حمامکردن به سمت دریاچه به راه افتاده بود؛ مردم دهکده با سایرن توافق کرده بودند که گوشهای از دریاچه را مخصوص اینکار قرار دهند و کسی به آنجا وارد نشود.
دخترک همانطور که به سمت دریاچه میرفت انتهای دامنش روی چمنها کشیده میشد و او حتی به خود زحمت نمیداد که با دست دامنش را بالا بگیرد.
حتی دلش نمیخواست به حمام برود و اگر اصرار مادرش نبود اینکار را نمیکرد؛ از صبح که چشمانش را باز کرده بود دلش میخواست که مرده باشد!
چراکه مردن در تنهایی بهتر از تحقیر شدن و مردن پیش چشمِ همه است؛ تولدهای دیگر افراد را به یاد داشت. همه چیز خیلی ساده و در کلبههای خودشان برگزار میشد.
اما اینبار فرق داشت؛ او یک دورگه بود و امشب نیز ماهِ کامل!
نیلدا از اولین چالش امروزش جان سالم به در برده بود ولی در دلش حتی ذرهای امید نداشت که بعد از هجدهسالگی را ببیند!