به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
626
سکه
3,995
نیوان ابتدا دلیلِ رفتار او را درک نکرد اما ثانیه‌‌ای بعد بوی حسادت را از او استشمام کرد. نمی‌دانست سایرنِ زیبا و بالغی چون او چرا باید حسادت بِوَرزد اما این را می‌دانست که حسادت او کار دستشان خواهد داد.
دیگر توجهی به او نکرد، نیلدا هم با شنیدن کلمه‌ "دورگه" نه تنها از فضای عروسی دور شده بود بلکه استرس عجیبی در سراسر بدنش رفت و آمد می‌کرد.
برایش مهم نبود که چشمانِ سیاهِ ادوارد به دنبال آن مرواریدِ سفید در حال گردش است، مهم این بود که ۳ شبِ دیگر زنده بماند.
او تاکنون همانند یک فرزند انسان زندگی کرده بود، نه مزه‌ی خون را چشیده بود و نه با گرگ‌ها به تمرینات ورزشی پرداخته بود. او اجازه‌ی این کارها را نداشت؛ باید در هجده‌سالگی خودش را ثابت می‌کرد.
با تکان‌های ریزی به خود آمد و فهمید که نیوان چندباری او را صدا زده‌است، با شرمندگی و صدای آرام گفت:
- متاسفم نفهمیدم چی گفتی.
نیوان با لبخند کمرنگی به صورت دلنشین او چشم دوخت و پاسخ داد:
- گفتم وقت شامه.
نیلدا سری تکان داد و بی‌توجه به ادوارد با نیوان همراه شد. نیوان حامیِ او در این دهکده بود، همیشه به او همانند برادر خود نگاه کرده و به او تکیه کرده بود.

***

دومین روز از "سه روزی که باید نیلدا زنده می‌ماند" گذشته بود و امروز نیلدا هجده ساله می‌شد.
لباس‌هایش را در دست گرفته بود و به منظورِ حمام‌کردن به سمت دریاچه به راه افتاده بود؛ مردم دهکده با سایرن توافق کرده بودند که گوشه‌ای از دریاچه را مخصوص این‌کار قرار دهند و کسی به آنجا وارد نشود.
دخترک همانطور که به سمت دریاچه می‌رفت انتهای دامنش روی چمن‌ها کشیده می‌شد و او حتی به خود زحمت نمی‌داد که با دست دامنش را بالا بگیرد.
حتی دلش نمی‌خواست به حمام برود و اگر اصرار مادرش نبود این‌کار را نمی‌کرد؛ از صبح که چشمانش را باز کرده بود دلش می‌خواست که مرده باشد!
چراکه مردن در تنهایی بهتر از تحقیر شدن و مردن پیش چشمِ همه است؛ تولدهای دیگر افراد را به یاد داشت. همه چیز خیلی ساده و در کلبه‌های خودشان برگزار می‌شد.
اما این‌بار فرق داشت؛ او یک دورگه بود و امشب نیز ماهِ کامل!
نیلدا از اولین چالش امروزش جان سالم به در برده بود ولی در دلش حتی ذره‌ای امید نداشت که بعد از هجده‌سالگی را ببیند!
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
626
سکه
3,995
در همین فکرها بود که به دریاچه رسید، بازتاب نور خورشید از دریاچه باعث شد برای چند لحظه چشمانش را ببندد؛ سپس لباس‌هایی که با خود آورده بود را کنارِ درخت گذاشت و پس از درآوردن لباس‌هایش به داخل دریاچه رفت.
دمای معتدلِ آب باعث می‌شد روحش جلا یابد و دلش بخواهد ساعت‌ها آنجا بماند؛ چشمانش را بست و سرش را زیر آب برد. چند دقیقه‌ای مشغول حمام‌کردن بود که صدای آواز ریزی پرده‌ی گوشش را نوازش کرد.
این‌بار با خشم و عصبانیتی مشهود به طرف صدا برگشت و چهره‌ی مغرور آنتونیا را در دید که به آرامی جلو می‌آید.
او با لوندی همانطور شناکنان جلو می‌آمد و موهای طلایی‌اش روی آب پخش شده بود. نیلدا در دل اعتراف کرد که موهای طلاییِ او بی‌نهایت به پوست سفیدش می‌آید.
به چشمانِ آبی او نگریست و رد شیطنت را در آن دید. آنتونیا حالا در یک قدمیِ نیلدا ایستاده بود و با همان پوزخندِ آزاردهنده‌اش گفت:
- امیدوار بودم مرده باشی.
نیلدا شکسته شدنِ چیزی را در زیر قفسه‌ی سینه‌اش احساس کرد و ناخودآگاه پلکی زد، نمی‌دانست چرا یک‌نفر باید آرزوی مرگ او را داشته باشد.
در این لحظه با خود اندیشید که سایرن‌ها بی‌رحم‌ترین موجودات زمین هستند!
دهانش را برای زدن حرفی باز کرد که آنتونیا اجازه نداد و زودتر گفت:
- امشب همه جمع میشن، حتی ما!
سپس همانطور که به او پشت می‌کرد و دور می‌شد ادامه داد:
- هیچکس نمی‌خواد جون دادنِ یه دورگه رو از دست بده!
صدای قهقه‌اش در فضا پیچید و باعث شد نیلدا به خود بلرزد، دیگر نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. بغضش با صدای هق‌هق بلندی ترکید و مرواریدهای کوچک و درخشان اشک‌هایش در میان آب دریاچه گم‌ می‌شدند.
پس از چند دقیقه از آب خارج شد، چشمانش می‌سوخت و بینی و گونه‌هایش سرخ شده بود؛ هر بار که گریه می‌کرد همین می‌شد.
با کرختی لباس‌هایش را پوشید و به طرف خانه رفت.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
626
سکه
3,995
به محض ورودش به کلبه مادرش را دید که با آرامش حلقه‌ای از گل درست می‌کند، به سمتش رفت و بوسه‌ای روی گونه‌اش زد. با لبخند به صورت دلنشین مادرش نگاه کرد و به چشمانِ قهوه‌ای روشنش که سراسر آرامش بود، چشم دوخت. نیلدا شباهت زیادی به مادرش داشت.
کنار مادرش نشست و گفت:
- این چیه؟
مادرش درحالی که به حلقه‌ی کامل گل‌ها نگاه می‌کرد لبخندی زد و به دخترش چشم دوخت:
- تاجِ گل، برای تولدت.
سپس لبخندش را پررنگ‌تر کرد و به آرامی آن را روی موهای خیسِ نیلدا گذاشت. در دلش طوفان بود و ظاهرش این را نشان نمی‌داد، او خون‌آشامِ قوی‌ای بود نباید برای چنین موضوعی ضعف نشان می‌داد.
درحالی که از جا بلند می‌شد ادامه داد:
- من مطمئنم تو از پسش برمیای، تو دختر منی!
در همین حال مردی با هیکلی ورزیده و چشمان طوسی رنگی وارد شد، درحالی که می‌خندید دست در موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
- هِی خانوم اون دختر منم هست!
لبخند نیلدا تبدیل به خنده‌ی شیرینی شد، همیشه این صمیمیت پدر و مادرش را دوست داشت. دلش می‌خواست او و ادوارد نیز همینقدر عاشق و مهربان باشند.
از وقتی که به خانه بازگشته بود با همان تاجِ گلِ روی سرش جلوی درب کلبه نشسته بود، خیره به آسمان بود و انگار که روحش جای دیگری بود. هرچه از روشنی هوا کاسته می‌شد تشویش و نگرانی در او بیشتر می‌شد.
او دید که خورشید به پشت کوه‌ها رفت و رنگ نارنجی زیبایی با نیلی ترکیب می‌شد و حالا آسمان به رنگ آبی کبود درآمده و ستاره‌ها یکی پس از دیگری نمایان می‌شدند.
و در دلِ این دریای پرشور قرصِ ماهِ کامل، پادشاهی می‌کرد.
پدر و مادرش از کلبه خارج شدند و او مجبور بود با آنها همراه شود، به سمت محلی که از پیش تعیین شده بود می‌رفتند. اولین روز تبدیل شدنِ نیوان را به خاطر داشت.
یک قانون وجود داشت که وقتی یکی از گرگینه‌ها برای اولین‌بار تبدیل به گرگ‌ می‌شد هیچ فردی در نزدیکی او نباشد؛ اما نیلدا آن را زیر پا گذاشته بود و پشت یکی از درخت‌ها پنهان شده بود.
او دید که چگونه نیوان از درد به روی زمین افتاد و صدای شکستن استخوان‌های او و تغییر شکل دادنش، مو بر تنش سیخ کرد. اما ایستاد تا ببیند که نیوان در نهایت چه شکلی می‌شد.
در آخر او یک گرگ با ابهت شد که سیاهیِ خزهایش به شب طعنه می‌زد و دو تیله‌ی اقیانوسی رنگش چنان برق می‌زد که نیلدا دلش می‌خواست تا صبح او را تماشا کند.
صدای هلهله‌ی مردم باعث شد او از فکر کردن دست بکشد و شلو‌غ‌بازارِ پیش رویش چشم بدوزد، اگر تبدیل شدن او را از پادرنمی‌آورد قطعا استرس امانش را می‌برید!
پدرش او را در آغوش کشید و گفت:
- نگران نباش، تو از پسش برمیای.
مادرش نیز پیشانی او را بوسید و تنهایش گذاشت؛ آرام‌آرام به سمت محوطه‌ی دایره‌ای شکل قدم برمی‌داشت. مردم دورتادور او جمع شده بودند و سایرن‌ها نیز مشتاقانه به او نگاه می‌کردند.
در همین حین چشمش به نیوان افتاد که با لبخند دلگرم کننده‌ای به او نگاه می‌کند.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
626
سکه
3,995
اما هرچه در میان جمعیت چشم چرخاند ادوارد را ندید. ماه درست در وسط آسمان بود و دیگر هیچ صدایی از کسی در نمی‌آمد و تنها صدای وزش باد بود که به گوش می‌رسید.
مشعل‌های اطراف یک‌باره خاموش شدند و نور ماه باعثِ روشنایی بود، نیلدا درست در مرکز دایره ایستاده بود و حسی عجیب در بدنش داشت.
چیزی انگار درونش بود که اجازه‌ی بیرون رفتن می‌خواست، چیزی که اگر بیرون نمی‌آمد او را می‌کشت.
نگاهی به ماه انداخت و در دل به خدا التماس می‌کرد! ناگهان دردی عجیب در سراسر بدنش پیچید و باعث شد روی زمین بی‌افتد. سرش محکم با زمین برخورد کرد و برای چند ثانیه‌ای چشمانش سیاهی رفت. انگار سلول‌های بدنش قصد داشتند شکل دیگری به او بدهند.
تمامِ دردی که در بدنش بود به ‌یک‌باره درون پاهایش رفته و انگار که استخوان‌ها توانِ تحمل نداشته باشند، می‌شکستند!
با شکستن اولین استخوان فریادی کشید و از درد درون خودش جمع شد، استخوان‌ها می‌شکستند و همزمان شکلِ دیگری می‌گرفتند.
علاوه بر دردِ شکستن استخوان‌ها گمان می‌کرد که درون کوره‌ای از آتش است. احساس می‌کرد که پاهایش در حال عوض شدن هستند، انگشتان آنها کشیده‌تر می‌شد و طول ساق پا و ران‌هایش نیز بیشتر می‌شد.
دستانش نیز کشیده‌تر شده و ناخن‌هایش شروع به رشد کرده بودند؛ غیرقابل تحمل‌ترین دردش شکسته شدنِ جمجه‌اش بود. دیگر چیزی جز دردِ زجرآور جمجه‌اش احساس نمی‌کرد.
و ثانیه‌ای بعد در عالم سیاهی فرو رفت. انگار قلبش از حرکت افتاده بود اما طولی نکشید که دوباره شروع به تپیدن کرد اما آهسته‌تر از هر زمانی.
گویی خون‌آشامِ درونش نیز بیدار شده بود! نیلدا هم‌اکنون بدنش ترکیبی از خون‌آشام و گرگینه بود.
او در اولین تبدیلش به گرگِ کامل نرسیده بود بلکه همانند آنها خز داشت و پوزه‌ای دراز نیز احساس می‌کرد.
دلش نمی‌خواست خودش را ببیند اما می‌شنید که مردم زمزمه می‌کنند:
- اوه اون مشکیه!
- اون یه گرگِ کامل نشد!
- معلومه که کامل نیست، اون دورگه‌است!
در میان صداها توانست صدای آنتونیا را تشخیص دهد که می‌گفت:
- اون بازم نمرد!
همانطور که روی زمین افتاده بود، گوشه‌ی پوزه‌اش همانند یک پوزخند بالا رفت. دیگر دردی در بدنش احساس نمی‌کرد و حالا فقط قدرت بود.
از جا برخواست که برخی از مردم چند قدمی عقب‌تر رفتند، چشمانش را از هم گشود. می‌توانست احساس کند که بینایی‌اش قوی‌تر شده!
صدای مادرش به گوشش رسید:
- اوه خدای من چشماشو!
او هم‌اکنون چشمانش به رنگ طوسی در آمده بود، درست مثل پدرش. او در پوسته‌ی گرگش کاملا شبیه به پدرش بود با همان ابهت و حتی مشخص نبود که او یک ماده‌ گرگ است.
 
بالا