به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
556
سکه
3,645
به نام خالق عشق
نام اثر: سارق رویا
نویسنده: الهه آذری مقدم
ژانر: فانتزی_عاشقانه
ناظر: @Blueberry
خلاصه: عشقی نافرجام که از گذشته در دلش جوانه زده و اکنون به درختی تنومند تبدیل شده است؛ هرچه تلاش کرده بود نتوانست آن جوانه‌ی کوچک را از بین ببرد و برعکس، روز به روز بلند و بلندتر شد و اکنون تمام قلب و روحش را دربر گرفته است.

 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,473
مدال‌ها
4
سکه
27,448
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
556
سکه
3,645
مقدمه:
تیشه به ریشه‌ی خود زده بود؛ درست آن زمان که دل‌باخته‌ی او شد. او آدمِ عشق نبود!
آدمش نبود و بی‌هوا، حوّا شده بود. او نمی‌دانست چطور، اما یک حس ناشناخته او را به سمتش می‌کشید.
در هر حال غرق در این احساسات متضاد، او می‌دانست که خلاف میلش به این عشقِ جدید تن داده است و حالا نمی‌تواند از آن فرار کند.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
556
سکه
3,645
مقابل پنجر‌ه‌ی سراسریِ اتاقش نشسته بود و به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کرد. قلم‌موی درون دستش را روی پالت رنگ کشید و پس از آنکه به طور کامل به رنگ زرد آغشته شد، آن را روی بوم زد و نورِ چراغ‌های خیابانِ درون تصویر را کامل کرد.
این کار برایش عادت شده بود؛ از هر شهر و کشوری تابلوهای بسیاری داشت. او مجبور بود هر سی سال یکبار محل زندگی‌اش را عوض کند تا مبادا انسان‌های اطرافش متوجه هویت اصلی او شوند.
با دست چپش چندتارِ مزاحم از موهایش را کنار زد و دوباره از پنجره به خیابان چشم دوخت؛ هربار که اینگونه غرق در کشیدن نقاشی میشد روزها و سال‌های گذشته را بخاطر می‌آورد.
لابه لای رنگ‌ها گم میشد و جایی در میان گذشته پیدا میشد؛ بوی رنگ‌های پیچیده در اتاق را دوست داشت اما از آن مهم‌تر بوی خاکِ باران خورده بود.
از روی صندلی چوبی بلند شد و قلم‌موی درون دستش را روی آن گذاشت. با قدم‌هایی آهسته به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد.
دم عمیقی گرفت و با ذره ذره‌ی وجودش بوی خاک باران خورده را حس کرد. عقب‌گرد کرد و پاکت سیگار و فندک مشکی رنگش را که روی تخت افتاده بود برداشت و به سمت بالکن رفت.
نسیم سردِ پاییزی گونه‌هایش را نوازش می‌کرد و با خود ‌طراوت هوای بعد از باران را می‌آورد. با آرامشِ خاصی یک نخ سیگار درآورد و مابین لبانش گذاشت، با دست دیگرش فندک را بالا آورد و سیگار را روشن کرد.
پُک عمیقی به سیگارش زد و چند ثانیه‌ای حبسش کرد سپس به آرامی دود سیگار را از طریق دهانش بیرون فرستاد. نسیم باعث می‌شد دود سیگار برگردد و به صورتش بخورد.
فارغ از هیاهوی خیابان مشغول کام گرفتن از سیگارش بود و در آن سوی خیابان، درست در ساختمانی که مماس با ساختمانِ محل سکونت او بود و درست در همان طبقه پسری غرق در تماشای حرکات او بود.
نیوان همانطور که مشغول مزه-مزه کردن محتویات درون فنجانش بود به حرکات دست دخترک که چگونه به دور فندک پیچیده میشد و مدام آن را روشن و خاموش میکرد، خیره بود.
او هم همانند دخترک درون بالکن ایستاده بود و اگر لحظه‌ای دخترک این‌ سوی خیابان را می‌نگریست، نیوان را میدید اما او همانند تمامی این سال‌ها حتی ذره‌ای توجه به نیوان نشان نمیداد.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
556
سکه
3,645
هرچند که رفاقت دیرینه‌ای با یکدیگر داشتند اما آرزوی یک ملاقاتِ دیگر با او را هنوز در دل داشت.
نیوان لحظه‌ای به دخترک پشت کرد و روی صندلی نشست، دوباره نگاهش را معطوف دخترک کرد؛ به راستی این دختر برایش همانند مخدری قوی‌ عمل می‌کرد!
صدای تلفن همراهِ دختر، باعث شد دخترک دل از بالکن بکند و به داخل برگردد. نام "اِستِفِن" بر روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
آیکون سبز را لمس کرد و سپس صدای مرد بر فضا غالب شد:
- هی نیلدا حالت چطوره؟
لبخندی از این لحن صمیمانه‌ی او بر لبش نقش بست و پاسخ داد:
- خوبم استفن، تو چی؟
سپس بدون اینکه به او اجازه‌ی حرف زدن دهد ادامه داد:
-برای بردن سفارشاتت میای؟
از پشت خط صدای بسته شدن در آمد و استفن در جواب گفت:
-آره همین الان سوار ماشین شدم، تا ده دقیقه‌ی دیگه اونجام.
نیلدا به آرامی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خوبه.
سپس تماس را قطع کرد و به سمت اتاق نشیمن رفت، تابلوهای کادو پیچ را مجدد چک کرد و آن‌ها را برداشت.
کت چرم مشکی رنگش را از روی مبل برداشت و پس از پوشیدن آن از خانه خارج شد.
نیوان که همچنان نظاره‌گر او بود بلافاصله پالتویش را برداشت و بیرون رفت.
این کار برایش همانند یک تفریح و عادت شده بود؛ قرن‌ها همانند سایه به دنبال نیلدا بود و لحظه به لحظه‌ی زندگی‌اش را میدید.
از ساختمان خارج شد، خوبیِ محل زندگی آنها وجود کافه و رستوران‌هایی بود که درست در مجاورت ساختمان محل سکونتشان بود. مکان‌های شلوغ باعثِ مخفی ماندن آن‌ها میشد و توجه کمتر کسی را جلب می‌کرد.
نیوان از حرکت ایستاد و به دیوار پشتش تکیه زد، نیلدا را تماشا می‌کرد که بسته‌های درون دستش را به آن مرد می‌داد.
او را می‌شناخت، "استفن" مردِی درشت اندامِ آمریکایی بود. زمانی که نیلدا به این شهر آمده بود، استفن او را در یک نمایشگاه نقاشی دیده و چنان شیفته‌ی آثار او شده بود که همیشه چند سفارش برای دخترک داشت.
درست قبل از اینکه دخترک به سمتِ نیوان برگردد و به او نگاه بی‌اندازد، رایحه‌ی آشنای ارکیده، حواسِ نیوان را از دختر پرت کرد و به سمت خودش کشید.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
556
سکه
3,645
در میان شلوغی خیابان فردی را دید که با سرعت فراطبیعی‌اش به داخل ساختمان رفت. این موضوعی نبود که به راحتی از آن بگذرد.
بلافاصله نیوان نیز وارد ساختمان شد، باید آن موجود را پیدا می‌کرد؛ اگر اشتباهی رخ می‌داد همه چیز نقشِ بر آب می‌شد.
از روی رایحه‌ی بدنش به دنبال او بود، در دل آرزو می‌کرد که این رایحه متعلق به شخصِ درون ذهنش نباشد.
به دنبالِ رد او، به پشتِ درب پشت‌بام رسید، قبل از خروج از در، ایستاد و به صداها گوش کرد. زنی زجه‌زنان برای آزادی‌اش التماس می‌کرد و صدای پوزخندی به گوشش رسید.
آرام در را باز کرد و وارد پشت‌بام شد، نورِ ماه باعث می‌شد تصویر اندکی از آن دو را ببیند. دانه‌های اشک با سرعت روی گونه‌های زن روانه می‌شد و بدون هیچ دفاعی در میان حصار دستانِ مردی تنومند زندانی شده بود.
مرد با حالتی وحشیانه زنِ بی‌دفاع را در دستش جابه‌جا کرد، بلافاصله دندان‌های نیشش بلندتر شده و با حالتی وحشیانه در رگ گردنِ زن فرو رفت.
صدای شکافته شدنِ گوشتِ زن و فرو رفتن نیش‌ها در رگش، مو بر تنِ نیوان سیخ کرد! او نمی‌توانست همینطور ابلهانه کشته شدن زن را تماشا کند.
از طرفی نمی‌خواست کسی مزاحمتی برایشان ایجاد کند، بلافاصله نگاهی به ماه انداخت و بدنش شروع به تغییر کرد.
صدای شکسته شدنِ استخوان‌هایش و تغییر شکل آنها به گوشِ مرد رسید اما اهمیتی نداد و به نوشیدنِ خون مشغول شد.
بدن نیوان در کسری از ثانیه تغییر شکل داد و صورتش نیز به دنبال آن تغییر کرد، قدش چند برابر شده بود و هیکلش ورزیده‌تر از هر زمانی. نورِ ماه باعث برق زدنِ آرواره‌های بُرنده‌اش می‌شد.
ثانیه‌ای تعلل نکرد و به سمت مرد هجوم برد، بی‌رحمانه‌تر از هر زمان دیگری پنجه‌های عظیمش را بر کمر مرد زد و بلافاصله پوست و پیراهن مرد شکافته شد، به دنبال آن خون از کمر مرد جاری شد.
زخمِ یک گرگینه بر پوست خون‌آشام به این راحتی‌ها ترمیم نمی‌شد!
مردِ خون‌آشام جسد بی‌جان زن را رها کرد و به سمت نیوان برگشت، با اینکه کمرش شکافته شده بود اما ذره‌ای آثار درد در صورتش دیده نمی‌شد. او مغرورتر از آن بود که خم بر ابرو آورد.
مرد پوزخندی زد و سپس گفت:
- سلام دوستِ من!
نیوان شوکه شده و با افسوس آهی کشید، همان کسی که نمی‌خواست ببیند را دید!
 
بالا