به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
به نام خالق عشق
نام اثر: سارقِ رویا
نویسنده: الهه آذری مقدم
ژانر: فانتزی_عاشقانه
ناظر: @Blueberry
خلاصه: عشقی نافرجام که از گذشته در دلش جوانه زده و اکنون به درختی تنومند تبدیل شده است؛ هرچه تلاش کرده بود نتوانست آن جوانه‌ی کوچک را از بین ببرد و برعکس، روز به روز بلند و بلندتر شد و اکنون تمام قلب و روحش را دربر گرفته است.

 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,912
مدال‌ها
4
سکه
30,238
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
مقدمه:
تیشه به ریشه‌ی خود زده بود؛ درست آن زمان که دل‌باخته‌ی او شد. او آدمِ عشق نبود!
آدمش نبود و بی‌هوا، حوّا شده بود. او نمی‌دانست چطور، اما یک حس ناشناخته او را به سمتش می‌کشید.
در هر حال غرق در این احساسات متضاد، او می‌دانست که خلاف میلش به این عشقِ جدید تن داده است و حالا نمی‌تواند از آن فرار کند.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
مقابل پنجر‌ه‌ی سراسریِ اتاقش نشسته بود و به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کرد. قلم‌موی درون دستش را روی پالت رنگ کشید و پس از آنکه به طور کامل به رنگ زرد آغشته شد، آن را روی بوم زد و نورِ چراغ‌های خیابانِ درون تصویر را کامل کرد.
این کار برایش عادت شده بود؛ از هر شهر و کشوری تابلوهای بسیاری داشت. او مجبور بود هر سی‌سال یک‌بار محل زندگی‌اش را عوض کند تا مبادا انسان‌های اطرافش متوجه هویت اصلی او شوند.
با دست چپش چندتارِ مزاحم از موهایِ خرمایی رنگش را کنار زد و دوباره از پنجره به خیابان چشم دوخت؛ هربار که اینگونه غرق در کشیدن نقاشی می‌شد روزها و سال‌های گذشته را بخاطر می‌آورد.
لابه لای رنگ‌ها گم می‌شد و جایی در میان گذشته پیدا می‌شد؛ بوی رنگ‌های پیچیده در اتاق را دوست داشت اما از آن مهم‌تر بوی خاکِ باران خورده بود.
از روی صندلی چوبی بلند شد و قلم‌موی درون دستش را به عادتِ همیشگی روی آن گذاشت. با قدم‌هایی آهسته به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد.
دم عمیقی گرفت و با ذره ذره‌ی وجودش بوی خاک باران خورده را حس کرد. عقب‌گرد کرد و پاکت سیگار و فندک مشکی رنگش را که روی تخت افتاده بود برداشت و به سمت بالکن رفت.
نسیم سردِ پاییزی گونه‌هایش را نوازش می‌کرد و با خود ‌طراوت هوای بعد از باران را می‌آورد. با آرامشِ خاصی یک نخ سیگار درآورد و مابین لبانش گذاشت، با دست دیگرش فندک را بالا آورد و سیگار را روشن کرد.
پُک عمیقی به سیگارش زد و چند ثانیه‌ای حبسش کرد سپس به آرامی دود سیگار را از طریق دهانش بیرون فرستاد. نسیم باعث می‌شد دود سیگار برگردد و به صورتش بخورد.
فارغ از هیاهوی خیابان مشغول کام گرفتن از سیگارش بود و در آن سوی خیابان، درست در ساختمانی که مماس با ساختمانِ محل سکونت او بود و درست در همان طبقه پسری غرق در تماشای حرکات او بود.
نیوان همانطور که مشغول مزه-مزه کردن محتویات درون فنجانش بود به حرکات دست دخترک که چگونه به دور فندک پیچیده میشد و مدام آن را روشن و خاموش میکرد، خیره بود.
او هم همانند دخترک درون بالکن ایستاده بود و اگر لحظه‌ای دخترک این‌ سوی خیابان را می‌نگریست، نیوان را می‌دید اما او همانند تمامی این سال‌ها حتی ذره‌ای توجه به نیوان نشان نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
هرچند که رفاقت دیرینه‌ای با یکدیگر داشتند اما آرزوی یک ملاقاتِ دیگر با او را هنوز در دل داشت.
نیوان لحظه‌ای به دخترک پشت کرد و روی صندلی نشست، دوباره نگاهِ اقیانوسی رنگش را معطوف دخترک کرد؛ به راستی این دختر برایش همانند مخدری قوی‌ عمل می‌کرد!
در آن سو، صدای تلفن همراهِ دختر، باعث شد دخترک دل از بالکن بکند و به داخل برگردد. نام "اِستِفِن" بر روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
آیکون سبز را لمس کرد و سپس صدای مرد بر فضا غالب شد:
- هی نیلدا حالت چطوره؟
لبخندی از این لحن صمیمانه‌ی او بر لبش نقش بست و پاسخ داد:
- خوبم استفن، تو چی؟
سپس بدون اینکه به او اجازه‌ی حرف زدن دهد ادامه داد:
- برای بردن سفارشاتت میای؟
از پشت خط صدای بسته شدن در آمد و استفن در جواب گفت:
- آره همین الان سوار ماشین شدم، تا ده دقیقه‌ی دیگه اونجام.
نیلدا به آرامی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خوبه.
سپس تماس را قطع کرد و به سمت اتاق نشیمن رفت، تابلوهای کادو پیچ را مجدد چک کرد و آن‌ها را برداشت.
کت چرم مشکی رنگش را از روی مبل برداشت و پس از پوشیدن آن از خانه خارج شد.
نیوان که همچنان نظاره‌گر او بود بلافاصله پالتویش را برداشت و بیرون رفت.
این کار برایش همانند یک تفریح و عادت شده بود؛ قرن‌ها همانند سایه به دنبال نیلدا بود و لحظه به لحظه‌ی زندگی‌اش را میدید.
از ساختمان خارج شد، خوبیِ محل زندگی آنها وجود کافه و رستوران‌هایی بود که درست در مجاورت ساختمان محل سکونتشان بود. مکان‌های شلوغ باعثِ مخفی ماندن آن‌ها میشد و توجه کمتر کسی را جلب می‌کرد.
نیوان از حرکت ایستاد و به دیوار پشتش تکیه زد، نیلدا را تماشا می‌کرد که بسته‌های درون دستش را با لبخند به آن مرد می‌داد.
او را می‌شناخت، "استفن" مردِی درشت اندامِ آمریکایی بود. زمانی که نیلدا به این شهر آمده بود، استفن او را در یک نمایشگاه نقاشی دیده و چنان شیفته‌ی آثار او شده بود که همیشه چند سفارش برای دخترک داشت.
درست قبل از اینکه دخترک به سمتِ نیوان برگردد و به او نگاه بی‌اندازد، رایحه‌ی آشنای ارکیده، حواسِ نیوان را از دختر پرت کرد و به سمت خودش کشید.
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
در میان شلوغی خیابان فردی را دید که با سرعت فراطبیعی‌اش به داخل ساختمان رفت. این موضوعی نبود که به راحتی از آن بگذرد.
بلافاصله نیوان با اخمِ کمرنگی وارد ساختمان شد، باید آن موجود را پیدا می‌کرد؛ اگر اشتباهی رخ می‌داد همه چیز نقشِ بر آب می‌شد.
از روی رایحه‌ی بدنش به دنبال او بود، در دل آرزو می‌کرد که این رایحه متعلق به شخصِ درون ذهنش نباشد.
به دنبالِ رد او، به پشتِ درب پشت‌بام رسید، قبل از خروج از در، ایستاد و به صداها گوش کرد. زنی زجه‌زنان برای آزادی‌اش التماس می‌کرد و صدای پوزخندی به گوشش رسید.
آرام در را باز کرد و وارد پشت‌بام شد، نورِ ماه باعث می‌شد تصویر اندکی از آن دو را ببیند. دانه‌های اشک با سرعت روی گونه‌های زن روانه می‌شد و بدون هیچ دفاعی در میان حصار دستانِ مردی تنومند زندانی شده بود.
مرد با حالتی وحشیانه زنِ بی‌دفاع را در دستش جابه‌جا کرد، بلافاصله دندان‌های نیشش بلندتر شده و با حالتی وحشیانه در رگ گردنِ زن فرو رفت.
صدای شکافته شدنِ گوشتِ زن و فرو رفتن نیش‌ها در رگش، مو بر تنِ نیوان سیخ کرد! او نمی‌توانست همینطور ابلهانه کشته شدن زن را تماشا کند.
از طرفی نمی‌خواست کسی مزاحمتی برایشان ایجاد کند، بلافاصله نگاهی به ماه انداخت و بدنش شروع به تغییر کرد.
صدای شکسته شدنِ استخوان‌هایش و تغییر شکل آنها به گوشِ مرد رسید اما اهمیتی نداد و به نوشیدنِ خون مشغول شد.
بدن نیوان در کسری از ثانیه تغییر شکل داد و صورتش نیز به دنبال آن تغییر کرد، قدش چند برابر شده بود و هیکلش ورزیده‌تر از هر زمانی. نورِ ماه باعث برق زدنِ آرواره‌های بُرنده‌اش می‌شد.
ثانیه‌ای تعلل نکرد و به سمت مرد هجوم برد، بی‌رحمانه‌تر از هر زمان دیگری پنجه‌های عظیمش را همانند صاعقه بر کمر مرد زد و بلافاصله پوست و پیراهن مرد شکافته شد، به دنبال آن خون از کمر مرد جاری شد.
زخمِ یک گرگینه بر پوست خون‌آشام به این راحتی‌ها ترمیم نمی‌شد!
مردِ خون‌آشام جسد بی‌جان زن را رها کرد و به سمت نیوان برگشت، با اینکه کمرش شکافته شده بود اما ذره‌ای آثار درد در صورتش دیده نمی‌شد. او مغرورتر از آن بود که خم بر ابرو آورد.
مرد پوزخندی زد و سپس گفت:
- سلام دوستِ من!
نیوان شوکه شده و با افسوس آهی کشید، همان کسی که نمی‌خواست ببیند را دید!
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
به حالت عادی‌اش برگشته بود و با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود و اقیانوسِ طوفانیِ چشمانش خیره به چشمانِ مشکی او بود.
انگار با نگاهشان در حال جدال با یکدیگر بودند، سکوت سنگینی میان‌شان برقرار بود. تا اینکه نیوان به حرف آمد و گفت:
- دوباره چه آشوبی با خودت آوردی؟
مرد، دستی در موهای مشکی‌اش کشید و انگار که لحظه‌ای در حال افسوس خوردن باشد سرش را پایین انداخت؛ سپس چیزی نگفت و به سمت جنازه‌ی زن رفت. لباسی که زن روی تیشرتش پوشیده بود را در آورد و به سمت نیوان گرفت:
- بگیر خودتو بپوشون.
لباس‌های نیوان پس از تبدیلش از هم متلاشی شده بود و دیگر قابل استفاده نبود، پس لباس را از دست او گرفت و به زن اشاره کرد:
- فعلا یه مشکلِ بزرگ‌تر از تو دارم!
مرد درحالی که جسد زن را روی دستش جابه‌جا می‌کرد گفت:
- این دیگه مشکل منه.
سپس با همان سرعت فراطبیعی‌اش همانند باد از کنارِ نیوان گذشت. صورتِ سفید نیوان از عصبانیت به سرخی می‌گرایید و پشیمان بود که چرا به‌ جای گازگرفتنِ او و ریختن زهر در خونش، فقط او را چنگ انداخته است!
***
نور خورشید پس از عبور از شیشه‌ی بی‌رنگ به حریم مغازه وارد می‌شد و صورت نیلدا را نوازش می‌کرد.
موهای خرمایی رنگش درخششی خفیف پیدا کرده و آزادانه روی شانه‌هایش رها بودند.
با دقت و وسواس خاصی تیوپ‌های رنگ روغن را پس از خواندن شماره‌ی آن‌ها درون سبد خریدش می‌گذاشت. صدای باز شدنِ در نشان از ورود شخصی می‌داد که رایحه‌ی ارکیده را با خود به همراه داشت.
نیلدا پس از چک کردنِ لیست درون دستش آرام به سمت صندوق می‌رفت که ناگهان محکم با شخصی برخورد کرد و تمام محتویات سبدش روی زمین ریخت.
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
بلافاصله دخترک دوزانو روی زمین نشست و وسایلش را تندتند درون سبد گذاشت که ناگهان دستش با دستانِ سردی برخورد کرد. بلافاصله سرش را بالا گرفت و چشمان قهوه‌ای رنگش را به دو تیله‌ی مشکی رنگ آشنایی دوخت.
با ناباوری نامش را زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اِدوارد!
گوشه‌ی ل*بِ پسرک بالا رفت و صورتش به لبخند دلفریبی آراسته شد. نفس‌های نیلدا هر لحظه تندتر می‌شد و با هرنفسش، بوی ارکیده و طراوتِ جنگل را احساس می‌کرد. دلش برای این رایحه تنگ شده بود! همانطور که زیرِ نگاهِ ادوارد ذره‌ذره آب می‌شد؛ ناگهان دستی او را به روزهای گذشته پرت کرد.
مکزیک_ سال ۱۸۴۱
نوارهای باریک و طلایی نور خورشید از لابه‌لای درختانِ سرسبز و سر به فلک کشیده عبور می‌کردند و به آرامی روی سبزه‌ها فرود می‌آمدند.
ادوارد روی تخته سنگی میان درختان نشسته بود و نیلدا را تماشا می‌کرد که چگونه غرق در تماشای آسمان است. او عاشق آسمان بود، اما آسمان شب و ستارگان را بیشتر دوست داشت.
دخترک روی زمین دراز کشیده بود و دستانش را سایه‌بان چشمانش کرده بود، ادوارد از جا برخواست و با قدم‌هایی آرام کنار او نشست. به آرامی دستش را به سمت او آورد و موهای خرمایی رنگش را نوازش کرد.
نیلدا با لبخند به سمت او برگشت و به کهکشانِ بی‌پایان و مشکی رنگِ چشمانش نگریست. در دل باور داشت که بدون این پسر زندگی‌اش بی‌معناست.
ادوارد نزدیک‌تر آمد و نیلدا با خشنودی چشمانش را بست، صدای سرفه‌های مکرری باعث شد بلافاصله از هم جدا شوند و چهره‌ی خندان و پر از شیطنتِ نیوان را ببینند.
نیوان همانطور که دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده و می‌خندید جلو آمد و گفت:
- ببخشید نمی‌خواستم مزاحمتون بشم!
ادوارد با خنده از جا بلند شد و در جواب گفت:
- باید دفعه بعد تو رو دست آنتونیا بسپارم!
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
با این حرف هر سه شروع به خندیدن کردند؛ صدای قهقه‌های بی‌پایانشان در جنگل می‌پیچید و پرندگان را از روی شاخه‌ها می‌پراند.
آن‌ها همانطور که قدم می‌زدند، با یکدیگر حرف می‌زدند و موسیقی خنده‌هایشان دوباره جان می‌گرفت. آن‌ها تقریبا هم‌سن و سالِ یکدیگر بودند و باهم بزرگ شده بودند.
به دهکده بازگشته بودند، جایی که در سمت راستِ منطقه خون‌آشام‌ها اسکان داشتند و در سمت چپ گرگینه‌ها. دریاچه‌ی پایینِ دهکده نیز جایی بود که سایرن‌ها سکونت می‌کردند. آن‌ها هیچ‌گاه جز موارد مهم از دریاچه بیرون نمی‌آمدند. به همین دلیل بود که نیلدا نتوانسته بود مربعِ دوستی تشکیل دهد و به مثلث اکتفا کرده بود!
نیلدا یک دورگه‌ی گرگینه_خون‌آشام بود، پدرش از قبیله‌ی گرگ‌ها و مادرش یک خونخوار بود. او اولین نوع از نژاد خودش بود و هیچکس به زنده‌ماندن او ایمان نداشت.
برخی از مردم هر دو قبیله نیز هنوز اعتقاد دارند که او زنده نخواهد ماند و منتظر بودند که روز تولد هجده‌سالگی او را ببیند.
با اینکه برخی از مردم او را اذیت می‌کردند اما نیلدا نزدِ رؤسای هر دو قبیله جایگاه والایی داشت چراکه او نشانه‌ی همبستگی و اتحادِ آنها بود؛ درست بعد از به دنیا آمدن او بود که بقیه‌ی خون‌آشام‌ها جرئت ازدواج با گرگینه‌ها را پیدا کرده بودند.
با این‌حال نیلدا هنوز هم دلش می‌خواست با یکی از سایرن‌ها دوست باشد.
امروز نیز مراسم ازدواجی در حال برگزاری بود که سایرن‌ها نیز دعوت بودند، برای چندمین بار پیوندِ یک گرگینه و خون‌آشام. پس فرصتی بود که بتواند با یک سایرن دوست شود.
***
در هر گوشه و کناری مشعل‌های سوزان روشنی بخشِ اطراف بود، ستارگان سوسو می‌زدند و صدای هلهله و شادی بلند شده بود.
زنان و مردان با نوشیدنی از خود پذیرایی می‌کردند و این ازدواج را جشن گرفته بودند. نیلدا با شادیِ مضاعفی در کنار نیوان و ادوارد ایستاده بود و به عروس و داماد نگاه میکرد.
نگاهش به آن‌ها و در ذهنش، خود و ادوارد را می‌دید که عاشقانه به هم نگاه می‌کنند و جشن عروسی‌شان برقرار است. آه از خیالاتِ عشق!
نیوان اما خیره به شادیِ نهفته در چشمان نیلدا بود، روزی که نیلدا به او گفته بود که حسش به ادوارد چیزی فراتر از یک دوستی ساده‌ است با خود عهد بسته بود که به چشمِ دیگری به دخترک نگاه نکند.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
958
سکه
6,259
صدای آوای دلنشین و مدهوش کننده‌ای باعث شد نیوان چشم از دخترک بردارد به ورودِ باشکوه سایرن‌ها بنگرد. دسته‌ی سایرن‌ها درحالی که لباس‌هایشان از کمترین مقدارِ پارچه تشکیل شده و بدنشان را به نمایش می‌گذاشت، یکی یکی در حال جلو آمدن بودند.
موهایشان آزادانه به دست باد سپرده شده بود و نوای دلنشینی که از دهانشان خارج می‌شد هر شنونده‌ای را به عالمِ خیال می‌برد.
سایرن‌ها ذاتا مکار بودند و این آواز اصلی‌ترین شِگردِ آن‌ها بود اما از بدِ ماجرا، این آوازها روی نیلدا اثر نمی‌گذاشت و او می‌دید که دیگر افراد چگونه در حال از دست دادنِ کنترل خودشان هستند.
او از نیت اصلیِ سایرن‌ها باخبر شده بود، آن‌ها می‌خواستند با این کار تمامِ حواس‌ها را به خود جلب کنند و به نوعی اعلام کنند که قدرتِ برتر از آنِ خودشان است!
خشم در چشم‌های قهوه‌ایِ روشنِ نیلدا هویدا بود و صورتِ سفیدش به سرخی می‌گرایید، درست قبل از اینکه کاری دستِ خودش دهد صدای سایرن‌ها متوقف شد و مردم به حالت عادی بازگشتند. اما نگاهِ ادوارد همچنان روی بدن و صورتِ آنتونیا می‌چرخید.
اخمی ظریف روی صورت نیلدا نقش بست و با پایش لگدی به ادوارد زد، آن زمان بود که پسرک به خود آمد و با دستپاچگی لبخندی به نیلدا زد.
نیلدا مجدداً نگاهی به آنتونیا انداخت، فارغ از زیباییِ دلفریب و ظاهر اغواکننده‌اش او دختر رهبر سایرن‌ها بود و البته جانشینِ مادرش!
آنتونیا که متوجه نگاهِ خیره‌ی آن‌ها بود به سمت‌شان آمد، موهای طلاگونش با هر قدمی که برمی‌داشت در هوا می‌رقصید و لباس‌هایش پستی و بلندی‌های بدنش را به نمایش می‌گذاشت. به راستی که زیباییِ این دختر هرکسی را به تماشا وادار می‌کرد!
آنتونیا که حالا مقابلِ نیلدا ایستاده بود چشم‌های دریایی‌اش را به او دوخت و با پوزخندی ل*ب زد:
- دورگه.
نیلدا که ابداً انتظار شنیدن چنین چیزی نداشت، ابتدا شوکه شد و سپس برای حفظ ظاهر لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم می‌بینمت.
اما آن سایرن بی‌توجه به حرفی که نیلدا زد به سمت ادوارد رو کرد و گفت:
- خوشتیپ شدی!
سپس نگاه بدی به نیوان انداخت و از آن‌ها فاصله گرفت.
 
بالا