What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
124
Reaction score
542
Time online
1d 3h 50m
Points
48
سکه
611
  • #81
به حتم با زبان خامش سرش را به باد می‌داد. حسام دیگر ماه‌بانو را ندید، چشمانش گذشته‌ی منحوسش را رؤیت می‌کرد. خم شد و موهای دخترک را از زیر شال بین چنگش گرفت، ماه‌بانو از درد سرش، آخش به هوا رفت.‌ لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو می‌شکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگه‌ای بتپه از توی سی*ن*ه‌ات درمیارم.
جمله‌اش تنش را لرزاند. این مرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمی‌دید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر می‌کشید و شانه‌اش از بس می‌سوخت که نفسش به سختی بالا می‌آمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم می‌خوای؟
حسام جلوی پایش روی دوزانو نشست. به خود لرزید. از حرفش پشیمان شد. هر کاری از این مرد برمی‌آمد. کاش ل*ب باز نمی‌کرد.
- گفتی دوستش داری، نه؟
مظلومانه نگاهش کرد. پوزخندی زد و چانه‌اش را گرفت.
- چیه زبونت رو خوردی؟ من نبودم حتماً می‌رفتی توی بغلش. لااقل براش از دیشب می‌گفتی.
کاش کر میشد. اشک‌هایش سیلابی روی صورتش انداختند. با یک جمله روانش را به‌هم ریخت. این‌قدر وقیح بود که اتفاق دیشب را به رویش می‌آورد؟ هیچ فکر نمی‌کرد روزی کارش به این‌ نقطه برسد. ماه‌بانویی که پایش را کج نگذاشته‌ بود چطور این تهمت‌های ناروا به او خوانده میشد؟ مگر ندید که با زبان خودش امیر را از خود راند، پس این حرف‌ها چه معنی داشت؟ نفس سنگینش را بیرون فرستاد. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- من... من هیچ‌وقت... پام رو کج نذاشتم... .
سر به دو طرف تکان داد و نالید:
- عشق من و امیر ارزشش بالاتر از این حرف‌هاست.
آن موقع به عواقب حرفش فکر نکرد، فقط می‌خواست جواب تحقیرهای این مرد شوهرنام را بدهد. حسام صورتش سرخ شد و رگ‌های کنار گ*ردنش از برجستگی زیاد، انگار که پو*ست تنش را می‌دریدند. چانه‌ی دخترک را به ضرب رها کرد و هر دو دستش را میان موهایش فرو برد. هضم این حقیقت برایش سنگین بود. پلک‌هایش روی هم آمد و ل*ب فشرد.
- برو گمشو از جلوی چشم‌هام.
ماه‌بانو اشکش را با پشت دست گرفت و بغضش را قورت داد. این بار نعره زد که چهارستون بدنش لرزید.
- کری مگه؟ برو ریختت رو نبینم.
دستش را جلوی دهانش گرفت و لنگان‌لنگان به اتاق پناه برد. به درب بسته تکیه داد. صدایش را خفه کرد تا گریه‌اش بلند نشود. او دلش نوازش‌های پدرش را می‌خواست. دلش برای اتاق کوچکش، برای جمع خانوادگی‌شان تنگ بود. برای آخر ماه‌هایی که همراه فاطمه به شاه‌عبدالعظیم می‌رفتند؛ اصلاً همان‌جا بود که امیر به دوست داشتنش اعتراف کرد. چه روزهایی شیرینی! چرا قدر خوشبختی‌اش را ندانست؟ چقدر مهران گفت حسام قابل اعتماد نیست؛ اما گوش‌هایش نمی‌شنید و کفش لجبازی‌اش را از پا در‌نمی‌آورد. حال باقی‌مانده‌ی عمرش در کنار این مردی که ذره‌ای نزدش ارزش و احترام نداشت طی میشد. دیگر دنیا پیش چشمش رنگی نبود، سیاه و تلخ. تا مدت طولانی همان‌جا روی پارکت‌های اتاق نشست و اشک ریخت. هنوز هم نگاه آخر امیر جلوی چشمان غم‌زده‌اش رژه می‌رفت. دیگر به آن مأموریت کوفتی که باعث جدایی‌شان شد نرفته‌ بود. سر و وضع داغان و پریشان هر دو درمانی نداشت.
تن کوفته‌اش را به سمت تخت کشید و رویش نشست. نگاهش به خودش در آینه‌ی بزرگ اتاق افتاد. شانس آورد صورتش در مقابل ضربه‌ها جان سالم به در برد. بالای ل*بش به اندازه‌ی نخود زخم برداشته‌ بود و رد انگشت‌هایش روی پو*ست ظریفش به خوبی خودنمایی می‌کرد. هنوز ده روز هم از عروسی‌شان نگذشته‌ بود، آن‌وقت ضرب دستش را هم نوش‌جان کرد. این مرد بیش از حد ترسناک بود. مگر از اول نمی‌دانست چه خلق و خویی دارد؟ قدیمی‌ها راست می‌گفتند که نادانی یک سنگ درون چاه می‌اندازد و صد تا عاقل هم قادر به بیرون آوردنش نیستند! جای خالی امیرعلی تا ابد مثل یک حفره‌ی عمیق روی دل و روحش به جا می‌ماند و هیچ جوره التیام پیدا نمی‌کرد.
***
با احساس لمس چیزی روی کمرش از خواب پرید. وحشت زده سرش را بلند کرد که بوی سیگار زیر بینی‌اش پیچید. حسام، در کنارش با یک زیرپوش مشکی و همان شلوار بیرونی نشسته‌ بود. نگاهش به خال‌کوبی عجیب تیره روی بازویش افتاد. چرا تازه متوجه‌اش شده‌ بود؟ طرح یک ماری بود که دور گل رز سیاهی پیچیده شده‌ بود. حواسش پی تتوی روی تنش رفت که نفهمید مثل همان مار دور تنش چنبره زد و پیچید. هینی کشید که سریع دست روی لبانش گذاشت.
- هیش... آروم.
قلبش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. دهانش خشک و تلخ شده‌ بود. دستش را که برداشت نفسی گرفت.
- برو کنار.
چقدر احمق بود که فکر می‌کرد به حرفش گوش می‌کند. در مقابل زور و قدرتش چیزی در چنته نداشت. بغض به گلویش چنگ انداخت. نوازش‌هایش را دوست نداشت. از این مرد می‌ترسید. مگر تا همین چند ساعت پیش تحقیر و کتکش نزد؟ حال می‌خواست روی زخم‌هایش مرهم بگذارد؟‌ رد ک*بودی روی بازویش د*اغ شد. تنش هنوز درد می‌کرد. به زحمت سرجایش نیم‌خیز شد که کمرش تیر کشید. بغضش گرفت.
- ولم کن تو رو خدا!
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
124
Reaction score
542
Time online
1d 3h 50m
Points
48
سکه
611
  • #82
اخم کرد. از شانه‌اش گرفت و او را دوباره به تخت برگرداند‌. در همان وضعیت تقلا کرد خود را از چنگالش نجات دهد. زیر گوشش تشر زد:
- آروم بگیر، زخمت ممکنه باز شه.
آن صحنه‌های دردناک یادش آمدند و موجب شد بر بیچارگی‌اش بگرید. دستش را به کنار پهلویش رساند، همان‌ جایی که انگار با چاقو بریده‌‌ بودند. از درد‌ آرام هق زد و سرش را در بالش فرو کرد. چقدر اوضاعش رقت‌انگیز شده‌ بود. حسام نگاه برگرفت. زندگی‌اش با این مورد قشنگ تکمیل بود‌. به پهلو دراز کشید؛ اما هنوز دخترک در آغوشش بود. سرش را به طرف خود برگرداند و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد، همان سیم‌تلفن‌های مزاحم! چشمانش از فرط گریه مثل یک نقطه دیده میشد و چانه‌اش هنوز می‌لرزید. دست برد و زخم گوشه‌ی ل*بش را لمس کرد که از درد آخی گفت. سریع رنگ نگاهش عوض شد. طاق باز دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
- فکر اون پسره رو از سرت بیرون کن، وگرنه مجبورم جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم.
ماه‌بانو دلگیر نگاهش کرد. دیگر خسته بود، خسته از این باید و نبایدها. جلوی این مرد زبانش کوتاه بود، وگرنه که دل عصیان‌زده‌اش با وجود تمام بی‌مهری‌ها هنوز هم برای امیرعلی می‌تپید. می‌توانست به مرد دیگری فکر کند؟ آن زمان‌ها عقیده داشت که خیانت، خیانت است، حال فکرت پنهانی هرز برود و یا هم‌خوابه‌ی کسی شوی. وای بر او که وقاحت را تمام کرده‌ بود. از یک‌سو نمی‌توانست امیرعلی و خاطراتش را از قلبش بیرون کند؛ انگار تار و پود وجودش از این عشق تشکیل شده‌ بود. مثل مادرمرده‌ها به پهلو چرخید که بانگ هشدارآمیز مرد کناری‌اش، نفس را در سی*ن*ه‌اش حبس کرد.
- جون امیرعلی چقدر واست مهمه؟
پر تردید سر به طرفش کج کرد. چه در فکرش می‌گذشت؟ حسام سوال ذهنش را از حالت صورتش خواند. نیش‌خندی زد و دست نوازشی بر سرش کشید.
- فراموشش می‌کنی. تو که نمی‌خوای براش اتفاقی بیفته، هوم؟
از حرص نفس‌هایش سنگین شدند. جمله‌اش لرز به وجودش انداخت. چرا نمی‌توانست راز درون چشمانش را بفهمد؟ تهدیدش فقط یک معنی می‌داد. چه چیزی باعث میشد که تا این حد نسبت به امیرعلی نفرت در چشمانش بنشیند؟ نگاهش هنوز ناباور بود. حسام با بی‌تفاوتی طاق باز دراز کشید و پلک روی هم گذاشت.
- بگیر بخواب، دیگه نمی‌خوام یه حرف رو دو بار برات تکرار کنم. علی رو از قلب و فکرت می‌اندازی بیرون، واِلا اول اون رو، بعد تو رو به خاک سیاه می‌نشونم.
آیا زندگی در کنار مردی که مدام با ترس و لرز همراه باشد کار درستی بود؟ حال باید چه می‌کرد؟ حسام حرف بی‌خودی نمی‌زد. یعنی کار به کجا رسیده‌ بود که چنین چیزی را چشم در چشمش می‌گفت؟ وقتی از اول پا در چنین راهی بگذاری باید پِی همه چیز را به تنت بمالی؛ حال او در چنین موقعیتی بود، دیگر راه برگشتی نداشت. زندگی خودش که خ*را*ب شده‌ بود، نمی‌خواست آه و نفرین بقیه هم پشت سرش باشد. باید یاد و خاطر امیر را گوشه‌ی قلبش مدفون می‌کرد، چاره‌ی دیگری نداشت. حال بینشان یک خط بطلان ناگسستنی کشیده میشد. از این پس باید نقاب بی‌تفاوتی به چهره بزند و روزمرگی‌هایش را بگذراند.
«می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس، بسته و اسیر!»
***
ماجرای شیوا در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شد. یادش هست بین یکی از بحث‌هایشان از او پرسید این شیوا که بود؟ چه سر و سری با تو داشت که آخر سر تن به خودکشی داد؟ چنان از کوره در رفت و داد و قال راه انداخت که از گفته‌اش پشیمان شد. در یک کلام، زورگو بود. خودش تا حرف از امیرعلی میشد توپ و تشر می‌‌انداخت؛ اما او حق نداشت گذشته‌ی پر رمز و رازش را بداند!
سری به غذا زد. خورشت بامیه‌اش جا افتاده‌ بود، شعله را کم کرد. سماور غل‌غل می‌کرد. مادر از هوای سرد زمستان عاصی بود و دائم به‌خاطر پا دردش می‌نالید. دکتر سفارش کرده‌ بود آب و هوای گرم و خشک برایش بهتر است. پشت کانتر ایستاد و رو به مادرش گفت:
- چرا نمی‌ری بوشهر؟ پیش خاله‌طلا یه بیست روزی بمون، بلکه حالت بهتر شه.
لبخندی زد و سر تکان داد.
- هی دختر! من برم پس این بابات و مهران تنها چی کار کنن؟ نه دلم رضا نیست تنهایی برم اون سر کشور.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
124
Reaction score
542
Time online
1d 3h 50m
Points
48
سکه
611
  • #83
حاج‌بابا تسبیح دانه قهوه‌ایش را بین انگشتانش چرخاند.
- اصرار نکن دختر، خیلی باهاش کلنجار رفتیم. ما که بچه نیستیم تر و خشکمون کنه! بهونه‌اشه.
طلعت‌خانم ل*ب گزید.
- وا حاجی! این حرف‌ها چیه؟
دیگر پای بحثشان نماند. در حال ریختن چای، خانم‌جان وارد آشپزخانه شد. سینی به دست سمتش چرخید.
- عه شما چرا بلند شدین؟ هر چی لازم داشتین خب صدام می‌‌زدین.
بدون این‌ که جواب سوالش را دهد با دقت نگاهی گرداگرد آشپزخانه انداخت و بعد از چند ثانیه گفت:
- میگم ماه‌بانو، تو و حسام حرفتون شده؟
از این سوال دستپاچه‌ شد. خانم‌جان تیزتر از این حرف‌ها بود. چشم از چایی‌های پررنگ درون فنجان‌های سرامیکی گرفت. تا آمد جواب مناسبی آماده کند، قامت حسام در آستانه‌ی آشپزخانه نمایان شد و او را از مخمصه نجات داد.
- پس این چای چی‌شد ماه‌بانو؟
چشم دیدنش را نداشت. از حرص کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. کاش ماه‌بانو به درک واصل شود. این روزها با خود می‌گفت، چه خوب میشد اگر حسام مثل همان روزهای اول عبوس و خشک باشد، جدیداً زیاد دم‌پرش می‌چرخید، صد و هشتاد درجه تغییر کرده‌ بود که این کمی او را می‌ترساند. بی‌حرف و نگاه سینی را به دستش داد و سمت یخچال رفت. خانم‌جان از رفتار بی‌ادبانه نوه‌اش اخم کرد و رو به حسام گفت:
- شرمنده پسر! تو برو، ما هم الان میایم.
حسام یک نگاه گذرا به دخترک انداخت و بعد بیرون رفت. ماه‌بانو کیک را که از یخچال بیرون کشید، آستین چین‌دار شومیزش چنگ خورد.
- عه خانم‌جون! چی کار می‌کنی؟
چشم‌غره‌‌ای برایش رفت و او را گوشه‌ای کشید.
- کوفت! این چه رفتاری بود با شوهرت داشتی؟ خسته از سر کار برگشته، یه روی خوش بهش نشون بده.
به جان پو*ست گوشه‌ی ل*بش افتاد. چرا باید این‌قدر سرزنش میشد؟ انگار حسام نوه عزیزکرده‌ی خانم‌جان بود، نه او. حرصی شده چاقو را از داخل کابینت برداشت و مشغول برش زدن کیک شد.
- خسته شده که شده، یکم صبر کنه. شما هم بی‌خودی ازش طرفداری نکنین، خودش تنهایی همه رو حریفه.
خانم‌جان «الله‌ و اکبری» گفت و یک دستش را در هوا تکان داد که دو النگوی پهن طلایش جرینگ صدا دادند. چای و کیک اسفنجی‌هایی که مادر درست کرده‌ بود را با صحبت‌های حاج‌بابا و حسام و تعریف‌های خانم‌جان از فارغ شدن دختر دایی‌حجت که صاحب دو تا پسر دوقلو شده‌ بود میل کردند. تنها عضو ساکت جمع، مهران بود که دمغ و گرفته از لاک خودش بیرون نمی‌آمد و حتی دست به کیک مورد علاقه‌اش نمی‌زد. موبایلش که زنگ خورد، سکوتی سالن را فراگرفت. ماه‌بانو دید که حالت صورتش عوض شد.‌ اخم‌آلود از جا برخاست و با ببخشیدی به تراس رفت. نگاه همه مشکوک شد. او که یک بوهایی می‌برد، برای عوض شدن جو خنده‌ی مصنوعی سر داد و بلند شد تا استکان‌های خالی را بردارد.
- برم دوباره چای بریزم، هنوز مونده تا شام.
به آشپزخانه که رفت، چند ثانیه نکشید که مادرش پیشش آمد. صورت رنگ‌پریده و چشمان مضطربش او را متعجب کرد. در حالی که چای می‌ریخت پرسید:
- چی شده مامان؟
نگرانی در نی‌نی چشمانش می‌چرخید. پشت میز نشست و دستانش را درهم قفل کرد.
- نمی‌دونم چشه این بچه! یه کلوم هم به زور حرف می‌زنه. مهران قبلاً این‌جوری نبود. باور می‌کنی دیروز صداش رو برام بالا برد؟! پاپیچش شدم، گفتم درد دلش رو بهم بگه، امون نداد یه چیکه از دهنم بریزه، یک‌دفعه قاطی کرد.
به ناآرامی‌های مادرش چشم دوخت. دلش برای مهران خون بود. حتماً باز با فاطمه بحثش شده‌ بود.
- توأم که توی هپروتی دختر! یه دقیقه اون قوری وامونده رو ول کن، بسه این‌قدر چای به شکممون بستی.
آن‌موقع‌ها از تشرهای مادرش خوشش نمی‌آمد، اما حال، عجیب دلتنگ همین نق‌نق‌های شیرینش بود. سینی به دست خم شد و گونه‌اش را ب*و*سید.
- نگران نباش قربونت برم، خودم باهاش حرف می‌زنم، شاید با شما راحت نباشه.
کمی از نگرانی‌اش کاسته شد و لبخند کم‌جانی بر لبانش نقش بست.
- چی بگم والا! هر جور خودت می‌دونی. ایشاالله که خیر باشه.
وقتی که به سالن برگشتند، هنوز خبری از مهران نبود. کارش که تمام شد به بهانه‌ی برداشتن موبایل، جمع را ترک کرد. از بیرون تراس چشمش به مهران افتاد که نشسته بر روی صندلی، هر دو آرنجش را به زانوهایش چسبانده‌ بود. نمی‌دانست به‌هم زدن خلوتش کار درستی بود یا نه؛ اما انگار در قبال یک‌دانه برادرش وظیفه داشت که حداقل جویای حالش شود. درب را باز کرد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
124
Reaction score
542
Time online
1d 3h 50m
Points
48
سکه
611
  • #84
مه غلیظ، همراه با سوز بد و استخوان‌سوزی می‌آمد. تن لرزانش را ب*غ*ل کرد. مهران از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد که تکان خفیفی خورد. ماه‌بانو رو‌به‌رویش ایستاد و به نرده‌ی خزان‌زده تکیه داد.
- توی این هوا سردت نیست دیوونه؟!
نگاهش بالا آمد. چشمان سرخ و متورمش ماتش کرد. حتم داشت که گریه کرده‌ بود. ل*ب گزید.
- مهران!
جوابش را به تلخی داد:
- برو داخل، نمی‌خوام کسی مزاحمم شه.
مزاحمش بود؟ نه، طاقت کم‌محلی این یکی را نداشت. کنارش نشست.
- باشه من مزاحمم، اما این مزاحم نگرانته.
پوزخند زد و دست به موهای کوتاه خرمایی‌اش کشید.
- نگران زندگی خودت باش.
وا رفته عکس‌العملی نشان نداد که جدی و اخم‌آلود به سمتش چرخید.
- چی کار کردی با خودت؟ قیافه‌ات از دور داد می‌زنه چقدر عذابت میده.
بهتش زد. پس اشتباه می‌کرد، مهران حواسش به همه‌چیز بود. رد اشک میان چشمانش غلتید. لبخند محزونی زد و شالش را مرتب کرد.
- نه داداش، مگه نمی‌بینی؟ حسام دوستم داره، من از زندگی‌ام راضی‌ام.
پوزخند زد.
- حداقل نگاهت رو از من ندزد وقتی دروغ میگی. من شاید مخالف ازدواجت با امیر بودم؛ اما راضی هم نبودم که زن این مردک شی. تو دوستش نداری، چشم‌هات دیگه مثل قبل نیست.
ساکت شد. مگر چشمانش چطور بودند که این‌قدر تأکید بی‌جا می‌کرد؟ بعد از چند لحظه سکوت کمی خودش را جلو کشید. حرف زدن سخت بود. نمی‌شد با یک من عسل هم او را خورد! مِن‌و‌مِن کرد:
- من... من نگران توأم.
نفس عمیقی کشید و به سگرمه‌های توی هم رفته و چشمان ریز شده‌اش نگاه کرد.
- اون کی بود بهت زنگ زد؟
از این سوال تک‌خنده‌ی عصبی زد و بعد بی‌تفاوت چانه جمع کرد.
- هر چی ندونی بهتره، به فکر بیل زدن باغ خودت باش.
بدخلق که میشد، زمین و زمان را بنده نبود. کم‌طاقت اسمش را خواند:
- مهران!
خوب می‌دانست تا جواب نگیرد محال است از دستش رهایی یابد. پوفی کشید، بی‌حوصله یک دستش را ستون صورتش گذاشت و نگاهش را به زمین دوخت. چند لحظه زمان برد تا ل*ب به سخن گشود:
- گفت فراموشش کنم، چند باری دور از چشم خونواده‌اش و امیر جلوی راهش سبز شدم. بهش میگم نگران چی هستی؟ من دوست دارم، مشکلت چیه؟ میگه دیگه هیچی مثل قبل نیست.
غمگین به برادرش خیره ماند. پس حدسش درست بود؛ فاطمه پسش زده‌ بود. از خودش متنفر شد، نباید اجازه می‌داد برادر و دوست صمیمی‌اش در آتش او بسوزند. گناهشان چه بود؟ باید حتماً سر فرصت با فاطمه صحبت می‌کرد، این‌طور نمی‌شد. آن شب هم با تمام تلخی و خوشی‌اش گذشت. موقع خواب، در حال تعویض لباس حسام در نزده وارد اتاق شد. مثل فشنگ، تا برسد تیشرش را پوشید. از این حرکتش پوزخند زد و لاقید لبه‌ی تخت نشست.
- امشب توی تراس چی با مهران می‌گفتی؟
آخ که با آن نگاه تیزبین و برنده‌اش، کم از یک بازپرس نداشت. موهایش را از دور کش آزاد کرد و دستی زیرشان کشید تا پفش بخوابد.
- هیچی، حرف معمولی. چطور؟
دیگه پاپِی نشد و فقط با اخم سر تکان داد و روی تخت دراز کشید. کنارش با فاصله جا گرفت و دیری نپایید که چشمانش گرم خواب شد.
***
صبح فردا حسام که به حجره رفت شال و کلاه کرد و از خانه بیرون زد. وقتی به کوچه قدیمی‌شان پا گذاشت، سیل عظیمی از خاطرات به ذهنش هجوم آورد. دستان سرمازده‌اش را درون جیب پالتوی قهوه‌ایش فرو کرد و بدون این‌ که نگاه به دور و اطراف بیندازد راه خانه را در پیش گرفت. سر صبح کوچه‌ها یخ زده‌ بودند. با آن نیم‌بوت‌های پاشنه بلند، حواسش پی راه رفتن بود، آن‌قدر که حتی جواب سلام آقای زمانی، همسایه‌شان را هم سرسری داد.
مرد بیچاره فکر کرد با او چه دشمنی دارد! دستانش را تند از داخل جیبش بیرون کشید و روی دکمه‌ی زنگ فشرد. هوای شیطنت‌های گذشته به سرش زد. انگشتش را از روی زنگ برنداشت تا صدای غرغرهای مادرش بلند شد:
- کیه؟ لا اله الا الله! یه ذره مهلت بده خب.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom