کمی بعد، وارد یک رستوران شیک و آرام میشویم. فضای داخلی با نورهای گرم و ملایم روشن شده و عطر ادویههای شرقی و غذاهای گریلشده در هوا پیچیده است. صدای آرام موسیقی پیانویی که از اسپیکرهای سقفی پخش میشود، فضا را دلنشینتر کرده.
چشمانم دور تا دور سالن را میکاود و تصویرهایش را در ذهنم نمایش میدهد. میزها با رومیزیهای سفید پوشانده شدهاند و روی هرکدام یک شمعدان کوچک با شعلهای لرزان قرار دارد. مهمانان، اکثراً در لباسهای رسمی، مشغول گفتوگو یا غذا خوردناند.
عرفان بیآنکه مکث کند، به سمت یکی از میزهای گوشهی سالن رفتهاست، جایی که از مرکز رستوران کمی فاصله دارد. پشت سرش حرکت میکنم. او و آدونیس کنار هم روی نیمکتی مخملی مینشینند و من نیز روی صندلی مقابلشان جا میگیرم. هنوز سرمای بیرون در تنم مانده و انگشتانم کمی یخ کردهاند. دستانم را در هم گره میکنم و روی میز میگذارم. عرفان با لحنی خونسرد اما جدی میپرسد:
- تا الان بالا آوردی یا نه؟
چشمانم لحظهای از تعجب گرد میشود. چند ثانیه سکوت میکنم، بعد آرام سر تکان میدهم.
- نه.
در تصویرم او لبخندی محو زده و تکیه دادهاست.
خوبه.
هنوز نمیدانم این سؤال را از سر نگرانی پرسید یا چیزی دیگر. به این مرد، بسیار بیشتر از آدونیس شک کردهام. شاید قضیهی پرورشگاه را بتوانم کمی برای خود توجیه کنم، اما اتاق مارینا را هرگز. مردی حدوداً سیساله با لباس فرم مرتب و دستمالی سفید بر روی ساعدش، نزدیک میز ما ایستادهاست. لبخند مؤدبانهای به ل*ب دارد و میگوید:
- سلام، خوش اومدید. چی براتون بیارم؟
- سالاد میخوری؟ نمیخوام غذای چرب و سنگین برات سفارش بدم.
گویی عرفان با من است. لبخند محوی میزنم. آنقدر ضعف دارم که شک ندارم هرچه بیاورد تا تهش میخورم، اما مخالفتی نمیکنم. او رو به گارسون میکند:
- سالاد سزار دارید؟
- بله قربان.
- یه سالاد بیارید و... .
آدونیس به نرمی اضافه میکند:
- دوتا بیار لطفاً.
و عرفان بیاعتنا ادامه میدهد:
- یه زرشک پلو با مرغ.
در تصویر آدونیس پوزخندی زده است و بازویش را روی میز گذاشته.
- یه وقت رو دل نکنی آقا عرفان!
- به من چه؟ خودت از این غذاها نمیخوری. فقط الکی بازو درآوردی.
آدونیس آرام میخندد، انگار که از حرفش خوشش آمده باشد.
- لابد بازوهای تو رو باد کردن.
لحنشان شوخیوار است و مکالمهشان طولانی.
عرفان، با آن خونسردی ذاتی و آرامشش، گاهی نیشخندی گوشهی لبش مینشیند، گاهی هم طعنههای آدونیس را بیاعتنا رد میکند. آدونیس اما جسورتر است، پرتحرکتر، با کلماتی که مثل تیغهای ظریف، میان جملاتش پنهان شدهاند.
انگار فقط گوش هستم. در ظاهر، این تنها یک مکالمهی معمولی بین دو دوست است، اما چیزی در آن هست که ناخودآگاه، حواسم را به خود جلب میکند.
در ذهنم، همهچیز درهم گره خورده است. مثل یک پازل که تکههایش هنوز در جای درست قرار نگرفتهاند. اما حس میکنم اگر معمای عرفان را حل کنم، تمام این قطعاتِ پراکنده خودبهخود کنار هم مینشینند. گویی عرفان، کلید همهچیز است.
چشمانم دور تا دور سالن را میکاود و تصویرهایش را در ذهنم نمایش میدهد. میزها با رومیزیهای سفید پوشانده شدهاند و روی هرکدام یک شمعدان کوچک با شعلهای لرزان قرار دارد. مهمانان، اکثراً در لباسهای رسمی، مشغول گفتوگو یا غذا خوردناند.
عرفان بیآنکه مکث کند، به سمت یکی از میزهای گوشهی سالن رفتهاست، جایی که از مرکز رستوران کمی فاصله دارد. پشت سرش حرکت میکنم. او و آدونیس کنار هم روی نیمکتی مخملی مینشینند و من نیز روی صندلی مقابلشان جا میگیرم. هنوز سرمای بیرون در تنم مانده و انگشتانم کمی یخ کردهاند. دستانم را در هم گره میکنم و روی میز میگذارم. عرفان با لحنی خونسرد اما جدی میپرسد:
- تا الان بالا آوردی یا نه؟
چشمانم لحظهای از تعجب گرد میشود. چند ثانیه سکوت میکنم، بعد آرام سر تکان میدهم.
- نه.
در تصویرم او لبخندی محو زده و تکیه دادهاست.
خوبه.
هنوز نمیدانم این سؤال را از سر نگرانی پرسید یا چیزی دیگر. به این مرد، بسیار بیشتر از آدونیس شک کردهام. شاید قضیهی پرورشگاه را بتوانم کمی برای خود توجیه کنم، اما اتاق مارینا را هرگز. مردی حدوداً سیساله با لباس فرم مرتب و دستمالی سفید بر روی ساعدش، نزدیک میز ما ایستادهاست. لبخند مؤدبانهای به ل*ب دارد و میگوید:
- سلام، خوش اومدید. چی براتون بیارم؟
- سالاد میخوری؟ نمیخوام غذای چرب و سنگین برات سفارش بدم.
گویی عرفان با من است. لبخند محوی میزنم. آنقدر ضعف دارم که شک ندارم هرچه بیاورد تا تهش میخورم، اما مخالفتی نمیکنم. او رو به گارسون میکند:
- سالاد سزار دارید؟
- بله قربان.
- یه سالاد بیارید و... .
آدونیس به نرمی اضافه میکند:
- دوتا بیار لطفاً.
و عرفان بیاعتنا ادامه میدهد:
- یه زرشک پلو با مرغ.
در تصویر آدونیس پوزخندی زده است و بازویش را روی میز گذاشته.
- یه وقت رو دل نکنی آقا عرفان!
- به من چه؟ خودت از این غذاها نمیخوری. فقط الکی بازو درآوردی.
آدونیس آرام میخندد، انگار که از حرفش خوشش آمده باشد.
- لابد بازوهای تو رو باد کردن.
لحنشان شوخیوار است و مکالمهشان طولانی.
عرفان، با آن خونسردی ذاتی و آرامشش، گاهی نیشخندی گوشهی لبش مینشیند، گاهی هم طعنههای آدونیس را بیاعتنا رد میکند. آدونیس اما جسورتر است، پرتحرکتر، با کلماتی که مثل تیغهای ظریف، میان جملاتش پنهان شدهاند.
انگار فقط گوش هستم. در ظاهر، این تنها یک مکالمهی معمولی بین دو دوست است، اما چیزی در آن هست که ناخودآگاه، حواسم را به خود جلب میکند.
در ذهنم، همهچیز درهم گره خورده است. مثل یک پازل که تکههایش هنوز در جای درست قرار نگرفتهاند. اما حس میکنم اگر معمای عرفان را حل کنم، تمام این قطعاتِ پراکنده خودبهخود کنار هم مینشینند. گویی عرفان، کلید همهچیز است.