به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
عنوان: در قفس عشق تو
نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی، عاشقانه
خلاصه: حال و هوایم همانند بازی گرگم به هواست. ترسم از غرش و زخمی شدن از گرگ است، ولی باید از آدم‌هایی بترسم که جامه‌ی آهو بر تن دارند، ولی گرگند. ترسم از آن کفتاری نیست که برای خود حکم رانی می‌کند. ترسم از آن آدمی است که در جامه‌ی آهوست، اما نقش گرگ بازی می‌کند. من همانند گرگِ زخمی‌ام. وای که اگر روز انتقام فرا برسد آن قفسی که مرا در آن اسیر کرده‌اند را می‌درم. انتقامم را خواهم گرفت، انتقامی که همه را غارنشین خواهد کرد. من در دستان زمخت او خواهم مُرد، اما با عشق دمیده‌‌ای زنده خواهم شد.
ناظر: @yas_NHT
 
آخرین ویرایش:

Elora

[حفاظت بازنشسته]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
388
مدال‌ها
8
سکه
2,572
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]​
 
امضا : Elora
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARNICA

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
مقدمه: من از اول جاده تا انتهای جاده را خود به تنهایی با زخم‌های کف پاهایم، با زخم زبان‌هایی که مدام در گوشم نجوا میشد آمدم. هرگز آن روزها را فراموش نخواهم کرد. سخت برای هر قطره از خونش تشنه‌ام و انتقامم را خواهم گرفت. شاید دیر شود، اما اتفاق میفتد. من تسلیم این سیرک نخواهم شد. عشقت مرا دیوانه خواهد کرد عشقی که بارها آن را کنار زده‌ام، ولی همانند پرنده‌ای در سی*ن*ه‌ام لانه ساخته است.
قلم دوم
تاریخ شروع: 1398/9/13
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
حال و هوام مثل بازی گرگم به هواست، ترسم از غرش و زخمی شدن از گرگه، ولی در حقیقت باید از آدم‌هایی بترسم که لباس آهو به تن دارن، ولی گرگن. ترسم از اون کفتاری نیست که برای خودش حکم رانی می‌کنه. ترسم از اون آدمی هست که توی لباس آهوست، اما نقش گرگ بازی می‌کنه. من مثل گرگِ زخمی‌ام، وای که اگر روز انتقام برسه اون قفسی که من رو توی اون حبس کرده‌ان و روی زخم‌هام نمک می‌پاشن رو می‌درم و انتقامم رو خواهم گرفت. انتقامی که همه رو غارنشین خواهد کرد. من از اول جاده تا انتهای جاده رو خودم به تنهایی با زخم‌های کف پام و با زخم زبون‌هایی که مدام توی گوشم نجوا میشد اومدم. هرگز اون روزها رو فراموش نمی‌کنم چون برای هر قطره از خونش سخت تشنه‌ام‌. من انتقامم رو می‌گیرم شاید دیر شه، اما غیر ممکن نیست. روزی من دردهام رو بیرون می‌ریزم و تسلیم این سیرک نمی‌شم. پرچمم هیچ‌وقت پایین نمیاد و اون‌قدر پرچمم رو بالا می‌برم‌ که کفتارها به‌جای این‌که خیال حکم‌رانی کنن آرزوی آویزون شدن به میله‌های پرچمم تا آخر عمر حتی در لحظه‌ی مرگ به دلشون بمونه. کناره پنجره‌ای که روش دونه‌های مرواریدی بارون می‌درخشید نشستم و ذهن خسته‌ام رو رها کردم. نمی‌دونم فکرم به کجاها پر می‌کشه، ولی به هر کجا که پر کشید دردهام مثل خنجر به جونم افتاد و هرگز باعث و بانی‌اش رو فراموش نخواهم کرد. حتی اگر زوال مغز بگیرم باز هم این روی فراموشی‌ام کفایتی نداره.
امروز صبح می‌خوام روز سرد و بارونی‌ام رو با یه فنجون قهوه‌ی داغ سپری کنم. تنم سردِ سرده اون‌قدر سرد که شاید یه فنجون قهوه که خوبه ده‌ تا فنجون هم نتونه تن خسته و سردم رو تسکین بده یا گرما رو به تنم تزریق کنه. با صدای آلارم گوشی ذهن خسته‌ام به طرف صداش پر کشید و آروم دست‌هام رو به طرف گوشی بردم و لغو هشدار رو زدم. این آلارم تلفن نشون میده که دیگه فکر کردن به اتفاق‌های پیش و پا افتاده کافیه و حالا وقت دانشگاه و بدبختیه. به طرف سرویس بهداشتی خزیدم و دسته‌ی هلالی شکل درب سفید رنگ رو کشیدم و وارد شدم. موهای ژولیده و مجعدم که به هم ریخته‌ شده بود رو کنار زدم و صورتم رو با آب ولرم شستم. خستگی رو خیلی خوب توی تن و مغزم احساس می‌کردم. از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و با حوله صورتم رو خشک کردم. کاش کسی بود که سکوت غمگین این خونه و چهاردیواری رو می‌شکست. در حینی که حوله‌ی بنفش رنگ‌ رو از چوب لباسی برمی‌داشتم زیر ل*ب زمزمه کردم:
- مادربزرگ کجاست؟ نکنه باز هم به خرید رفته؟
وارد آشپزخونه شدم و ماهیتابه رو روی شعله قرار دادم و چند تا تخم مرغ از یخچال بیرون آوردم و مشغول درست کردنش شدم. با صدای نوتفیکیشن تلفنم، تخم مرغ رو به حال خودش رها کردم و جواب تماس رو دادم:
- سلام، جانم؟
- سلام، بیدار شدی؟ من فکر کردم طبق معمول خواب موندی.
- کی خواب موندم که یادم نمیاد؟
- شوخی کردم، داری طبق معمول برای صبحونه املت درست می‌کنی؟
تک خنده‌ای کردم و یک تای ابروهای هشتی‌ام رو بالا انداختم.
- نه، حدست اشتباه از آب در اومد. دارم نیمرو درست می‌کنم و کنارش گوجه خورد می‌کنم که بخورم.
- نوش‌جون، من هم برای صبحونه کره و مربای آلبالو می‌خورم.
- نوش‌جون، من برم صبحونه بخورم، توی دانشگاه می‌بینمت.
تک سرفه‌ای کرد و با صدایی که انگار یک نوار ضبط شده بود، گفت:
- فعلاً.
بلافاصله تماس رو قطع کرد. یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و مشغول خوردن املت شدم، کش و قوسی به تن خسته‌ام دادم و پس از تموم شدن صبحونه‌ام از روی صندلی بلند شدم و یه مسواک زدم. روی کاناپه لم دادم و سعی کردم به هر روش و راهی که میشه پناه ببرم تا این خستگی کوفتی از تنم بیرون بره، اما کارم بی‌نتیجه موند. به طرف اتاقم رفتم و لباسی که مخصوص دانشگاهم بود رو از آویزون برداشتم و پوشیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
کیف و گوشیم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. از پله‌هایی که جلوی درب خونه‌مون بود دو تا یکی پایین رفتم. سر خیابون وایستادم و اولین تاکسی‌ای که رد شد سوار شدم و ازش خواستم دو کورس اون طرف‌تر ماشین رو نگه داره از شیشه‌ی ماشین به درخت‌های تنومند و بلند خیره شدم، صدای کلاغ‌ها برام خیلی دل‌نشین بود به قدری که گوشم رو به نوازش کشیدن. با صدای راننده تاکسی از فکرهام دل کندم:
- خانم رسیدیم.
مردمک چشم‌هام به طرف چشم‌های عسلی رنگش چرخ خورد و پس از چند ثانیه سرم رو پایین انداختم و ل*ب زدم:
- ممنونم، خسته نباشین.
کرایه‌اش رو حساب کردم و پاش رو روی پدال گاز فشرد و نگاهی گذرا بهم انداخت و رفت. زیپ کیفم رو بستم. چشم‌هام روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، سپس وارد دانشگاه شدم و نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم همش دعا می‌کردم برای رسیدن به کلاس دیرم نشده باشه؛ وگرنه محاله استاد به این بدجنسی و خودخواهی من رو سر کلاس و جلسه راه بده. شونه‌ای به نشونه‌ی بی‌خیالی تکون دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- هر چه باداباد.
وارده سالن دانشگاه شدم و ضربه‌ی مضبوطی به درب زدم. با گشوده شدن درب کلاس تپش قلبم بالاتر رفت و ترسم دو چندان شد، ولی با دیدن همه‌ی بچه‌ها که روی صندلی‌هاشون نشسته بودن و خش بش می‌کردن نرمخند ل*ب‌هام کش اومد و نشون‌دهنده‌ی این بود که هنوز استاد نیومده، نفسی عمیق کشیدم و روی صندلی خالی که ردیف اول بود نشستم. بعد از گذشت پنج دقیقه استاد وارد کلاس شد و همگی به احترامش از روی صندلی بلند شدیم. نیم ساعتی رو به جزوه گفتن اختصاص داد و ما هم نوشتیم و ده دقیقه‌ی آخر رو هم از چند نفر سؤال درسی پرسید. زنگ تفریح به صدا در اومد و با بی‌حوصلگی از کلاس بیرون رفتم. کیک رو از توی جیبم بیرون آوردم و توی حیاط مدرسه راه رفتم. برگ‌های درخت‌ها که بر اثر سرما یخ زده بودن زیر پاهام خش‌خش می‌کردن و گوشم رو به نوازش کشیدن. کلاغ‌ها روی تنه‌ی درخت‌ها نشسته بودن و آواز می‌خوندن. چشم‌هام نظاره‌گر آفتاب و اشعه‌های ریز و درشتش که روی گل نرگس می‌تابید، شد. مردمک چشم‌هام رو به آسمونی که معلوم بود بد دلش گرفته و کم‌کم می‌خواد بغضش رو بشکنه و بباره، چرخ خورد. روی صندلی چوبی که خیلی نزدیک به درخت بود نشستم و گاز بزرگی به کیک زدم. زنگ کلاس به صدا در اومد و این آخرین کلاسمون بود. امروز کلاً دو تا کلاس بیشتر نداشتیم. از روی صندلی چوبی بلند شدم و قدم‌های شتابانی به طرف کلاس برداشتم. سیاه‌چاله‌ی چشم‌هام روی کلاس روبه‌رویی میخ‌کوب شد، ولی با دو جفت کفش مشکی که کناره پوتین‌های قهوه‌ای رنگ چرمی‌ام قرار گرفت سرم رو بالا آوردم و با دیدن صورت استاد که مماس صورت رنگ پریده‌ام قرار گرفته بود، بزاق دهانم رو با اضطراب قورت دادم و به سرعت وارد کلاس شدم و روی صندلی‌‌ام نشستم. استاد هنوز هم با اخم ظریفی که میون ابروهای شلاقی‌اش نشسته بود بهم خیره شد. خطاب به همه گفت:
- سلام، ظهر همگی بخیر.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
بعد هم مردمک چشم‌هاش رو روی من تنظیم کرد و همین‌طور که عینکش رو بیرون می‌آورد و چشمش رو فشار می‌داد، ادامه داد:
- می‌خوام بپرسم، کی‌ها داوطلبن؟
از روی صندلی بلند شدم و با حسی خجل‌وار دستم رو بالا بردم و ل*ب زدم:
- استاد، من.
کل کلاس رو دید زد و در حالی که عینکش رو روی چشم‌های مشکی رنگش قرار می‌داد گفت:
- خب خانوم رامین‌فر، تشریف بیارین.
همون‌طور که مغنعه‌ام رو روی سرم صاف می‌کردم و هلال خرمایی رنگ موهام رو از جلوی صورتم کنار می‌زدم به طرف استاد گام برداشتم و به سؤال‌هاش، جواب دادم. از روی صندلی بلند شد و عینکش رو روی چشم‌هاش تنظیم کرد و با ابروهای تا خورده‌ش ل*ب زد:
- آفرین! درسته.
یه لبخند خشک و خالی زدم و اون هم به تکون دادن سرش اکتفا کرد. ربع ساعتی درس داد و آخر ساعت که تایم اضاف اومد از مابقی بچه‌ها سؤال‌ پرسید. با خستگی و کوفتگی از روی صندلی بلند شدم و از دانشگاه بیرون رفتم. واقعاً خسته‌ام شده بود از این شرایطی که باید در هفته سه روز صبح ساعت هفت بیدار شم و به دانشگاه برم. دونه‌های مرواریدی بارون از لمبرهای کوچیک سر می‌خورد و خیابون رو فرش می‌کرد. همهمه‌ی پسر و دخترهای دانشگاه سکوت حکم‌فرمای خیابون رو شکست. توی ایستگاه که روبه‌روی دانشگاه قرار داشت وایستادم و با دیدن اتوبوس که به آرومی از خیابون گذر می‌کرد، چشم دوختم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا جلوی ایستگاه توقف کرد و سوار شدم. همه‌ی زن و مردها روی صندلی نشسته بودن و فقط گوشه‌ای از اتوبوس خالی بود که ترجیح دادم چند دقیقه‌ای بایستم تا به نزدیکی خونه برسم.
توی این خستگی و کوفتگی این ترافیک‌‌ هم دست از سر کچل ما برنمی‌‌داره. یه نفس عمیق کشیدم، اما نه انگار فایده‌ای نداشت. زیپ کیفم رو باز کردم و کرایه رو حساب کردم. یکم پیاده‌روی بد نیست تا خونه‌ هم که چیزی نمونده بود بالاخره رسیدم و زنگ خونه رو زدم بعد از چند لحظه مامان‌جون درب رو برام باز کرد. مامان‌جونم خیلی به من عشق می‌ورزید و همیشه سر ساعت ناهار و شامش آماده بود. کیف و گوشیم رو از دستم گرفت و کفش‌هام رو از پاهام بیرون آوردم و روی جا کفشی گذاشتم.
به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم توی آینه خودم رو نگاه کردم یه جوش روی لپم بود همیشه جوش‌ها عصبیم می‌کردن و
وقتی با جوش‌ها بازی می‌کردم، مامان جون عصبی میشد و می‌گفت:
- اگر دستشون بزنی تبدیل به یه چیزی بدتر از جوش میشه؛ پس بی‌خیال جوش شدم و چند بار آب به صورتم زدم. مامان‌جون برای ناهار صدام زد لامصب بوی قورمه سبزیش کل خونه رو فرا گرفته بود و نمی‌شد اصلاً صبر کرد به طرف آشپزخونه رفتم و به مامان‌جون سلام کردم و از پشت بغلش گرفتم مثل همیشه لبخند روی ل*ب‌هاش بود. سرم رو به قورمه سبزی نزدیک کردم و بوی خوشش رو استشمام کردم و ل*ب زدم:
- وای چه بوی خوبی داره!
روی صندلی نشستم و یه بشقاب برداشتم و دو تا کف گیر برنج برای خودم کشیدم‌ اون‌‌قدر گشنم بود که نمی‌‌دونستم از کجای ظرف شروع کنم دستمال برداشتم و دست و صورتم رو تمیز کردم، مامان‌جون گفت:
- دخترم، دانشگاه چه‌طور بود؟ ظاهراً امروز امتحان داشتی امتحان خوب بود یا نه؟
همین‌طور که جرعه‌ای از نوشابه رو قورت می‌‌کشیدم، ل*ب زدم:
- عالی بود اگر خدا کمک کنه نتیجه‌ی خوبی نصیبم میشه، اما امروز چون استاد خیلی جزوه داد خستم شد.
اخم ظریفی میون دو ابروهاش جا خوش کرد و قاشق رو داخل بشقاب گذاشت و ل*ب زد:
- الهی قربونت برم ناهار که خوردی برو اتاقت استراحت کن من‌ هم باید برم خرید کنم.
- نه عمراً بذارم خرید کنی، خرید‌هات رو لیست کن خودم عصر میرم بازار و تهیه می‌کنم.
مامان‌جون می‌دونست لج‌باز و یه دنده‌تر از خودم روی این کره‌ی خاکی نیست برای همین هم به تکون دادن سرش اکتفه کرد و درخواستم رو پذیرفت.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
آخرهای ناهارم بود میز رو جمع کردم و به سمت اتاقم رفتم‌.
شب فرا رسید و زندگانی و روز‌های غم‌انگیز و گریه‌های شهر، آفتاب رخت بربست و چراغ خونه‌هایی که توی خیابون پارامونت بزرگ میون درخت‌های تنومند بودن خاموش شدن.
ماه مثل گویی نورانی طلوع کرد و پرتوش رو روس دل کوه‌های سر به فلک کشیده افکند.
***
اتاق به قدری شلوغ بود که جای پا گذاشتن نبود الان اون‌قدر تمیز و جمع و جور بود که میشد روغن ریخت و خورد. روی کاناپه نشستم و به یه نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شدم‌. مامان‌جون همیشه و همه‌جا عادت داشت وقتی می‌خواست وارد اتاق کسی بشه قبلش در میزد. یه ضربه‌ی آرومی به درب اتاقم زد و وارد اتاق شد.
- دخترم، من وسایل‌هایی که برای خونه لازمم بود رو روی این برگه لیست کردم. راستی فردا هم قراره نذری درست کنم حتماً وسایل‌ها رو بخر و حواست باشه که چیزی از قلم‌ نیفته.
قولنج انگشت‌هام رو شکستم و ل*ب زدم:
- چشم، حتماً.
بعد از این‌که حرف‌هاش تموم شد از اتاق بیرون رفت. در حینی که به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره مونده بودم کاغذ توی دست‌هام مچاله شد و زمانی از فکرهام دل کندم که حسابی کاغذ مچاله شده بود و دیگه اثری از نوشته‌های مامان بزرگم نبود. به طرف تخت رفتم و دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد. با صدای بارون از خواب بیدار شدم نگاه ساعت روی دیوار اتاقم انداختم که ساعت هشت شب بود. از روی تختم بلند شدم و پتو رو جمع کردم و توی کمد‌ دیواری گذاشتم یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم. مامان بزرگم طبق معمول برام حوله رو به چوب لباسی آویزون کرده بود حوله رو برداشتم و پوشیدم توی اتاقم روی صندلی نشستم و یه کوچولو نرم‌کننده به پوستم زدم. با سشوار موهای خیس و خرمایی رنگم رو خشک کردم. دستی روی چند رشته از موهای چتریم کشیدم و یه کرم و یه کوچولو رژ به ل*ب‌هام زدم. از روی صندلی بلند شدم و لباس‌هام رو پوشیدم کفش نیم‌بوتم رو از جا کفشی بیرون آوردم. مامان‌جون داخل آشپزخونه در حال قهوه درست کردن بود که چنگی به موهای نمناکم کشیدم و در حینی که خودم رو داخل آینه آنالیز می‌کردم، گفتم:
- مامان‌جون من رفتم، اما اگر چیز دیگه‌ای هم نیاز داشتی بهم زنگ بزن تا بخرم.
تنها سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. از خونه بیرون زدم خداروشکر توی محله‌ی ما نونوایی و مغازه نزدیک بود و نیاز نبود چند کورس رو پیاده برم. وارد نونوایی شدم و زمانی که دیدم خلوته و نیاز نیست معطل بشم نرمخند ل*ب‌هام کش اومد و از نونوایی نون گرفتم و به طرف مغازه‌ی مرغ فروشی رفتم و یه بسته مرغ و یه سری خرت و پرت هم خریدم، اما لامصب خرید‌ها خیلی سنگین بود و به سختی بارش رو به دوش کشیده بودم. آخه مامان‌جونم روی برگه لیست کرده بود که این رو بخر اون رو بخر به طرف خونه رفتم و در عرض چند دقیقه رسیدم. زنگ‌ خونه رو با هزار جور زحمت زدم و بالاخره مامان‌‌جون درب رو باز کرد. خریدها رو از دستم‌ گرفت و به آشپزخونه برد. بند کفش‌هام رو از دور مچ پاهام آزاد کردم و مستقیما وارد آشپزخونه شدم. مامان‌جون بابت خریدهایی که کردم ازم تشکر کرد. به طرف سرویس بهداشتی رفتم و دست‌هام رو شستم. نون‌ها رو داخل کیسه نایلون بسته بندی کردم و توی یخچال گذاشتم.
مامان‌جون داشت گوشت‌ها رو خورد می‌کرد که یهو دستش رو برید به طرفش پاتند کردم و گفتم:
- الهی قربونت برم من که دست‌های قشنگت رو چاقو برید.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
دست‌هاش رو زیر آب گرفت از اتاقم جعبه‌ی کمک‌‌های اولیه رو آوردم و یه چسب به دست‌هاش زدم تا اومد باز گوشت رو خورد کنه به طرفش رفتم و چاقو رو ازش گرفتم و خودم این‌کار رو انجام دادم و از اون خواستم راحت استراحت کنه. مامان‌جون یه جور‌هایی شرمنده بود که چرا تموم کارهای امروزش رو من‌ انجام دادم، اما ما که با هم رو دروایستی نداریم گوشت رو خورد کردم و بسته‌بندی کردم و توی یخچال گذاشتم‌ میوه‌ها رو شستم و توی ظرف میوه‌خوری گذاشتم. مامان‌جون به آشپزخونه اومد و دست‌هام رو گرفت و گفت:
- خیلی خوش‌حالم از این‌که دختر مهربونی مثل تو دارم‌.
با شنیدن چنین حرفی از مامان‌جون، نرمخند ل*ب‌هام کش اومد و دستش رو بوسیدم.
- آخه قربونت برم مگه من جز تو کی رو دارم؟ حاضرم جونم هم برات بدم.
ماما‌ن‌جون جرعه‌ای از آب رو خورد و گفت:
- دختر قشنگم، بهت افتخار می‌کنم‌.
تلوزیون رو روشن کرد و روی کاناپه نشست
هم میوه می‌خورد و هم فیلم‌ نگاه می‌کرد. دست‌هام رو با دستمال خشک کردم و روی کاناپه کنار مامان‌جون نشستم‌. پوست خیار رو گرفت و گفت:
- بخور دخترم.
از دستش گرفتم و خوردم‌ زنگ خونه به صدا در اومد تا مامان‌جون اومد از روی کاناپه بلند شه و به طرف درب بره، ل*ب زدم:
- نه، تو راحت بشین خودم در رو باز می‌کنم.
دمپایی خرگوشیم رو پوشیدم و به طرف در رفتم با دیدن پسری که جلوی در بود خشکم زد و رنگ صورتم پرید. لبم رو گاز کوچیکی گرفتم. با صدای مامان‌جون به خودم اومدم:
- دخترم، کیه؟ کار من داره؟
قولنج‌ انگشت‌هام رو شکستم و با اضطراب بزاق دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- نمی‌دونم کی هست.
در رو نیمه باز گذاشتم و روی کاناپه نشستم.
مامان‌جون چادرش رو پوشید و به طرف در رفت و پس از چند دقیقه اومد و گفت:
- کسی که پشت در نبود.
حس درونم فعال شد:
- بهتر، اگر مامان‌بزرگ جلوی در من رو اون‌طوری با پسره می‌دید اون‌قدر کتکم میزد که جون سالم به در نکنم.
مامان‌جون یه دستی جلوی صورتم تکون داد که باعث شد از فکر این‌که با خودم حرف بزنم بیرون بیام‌. ل*ب باریکم رو داخل دهانم کشیدم و گفتم:
- یه دختر بچه پشت در بود بعد از این‌که اومدم داخل رفته.
این رو می‌دونستم که اگر پیش مامان‌جون بشینم حتماً از زبونم بیرون میره که من یه پسر جلوی در دیدم. دو ساعت بر‌بر به هم زل زده بودیم برای همین‌ هم توی اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم‌.
تا چشم‌هام رو بستم که بخوابم گوشیم زنگ خورد به طرف گوشیم رفتم نگاه صفحش کردم رستا بود ای بابا رستا هم وقت گیر آورده بیست و چهاری بیرون هست و از من هم می‌خواد که همراهش برم‌. جواب تماسش رو دادم و ل*ب زدم:
- سلام بگو؟
- مرض و بگو این چه طرز حرف زدن هست؟ حرفم یادم رفت.
- تو جز این‌که میگی رومینا آماده شو تا بریم بیرون، مگه حرف دیگه‌ای هم داری؟
- دقیقاً، خواستم بگم که فردا کلاس نداریم‌ میای امروز و فردا به ویلا بریم؟
- فکر خوبیه، اما می‌دونی که من بی‌حوصلم و وقت تفریح رفتن رو ندارم. زنگ بقیه‌ی بچه‌های دانشگاه بزن اون‌‌ها حتماً میان.
- اون‌ها که توی دانشگاه ازشون پرسیدم گفتن میان، ولی توهه افریته تا زنگ دانشگاه به صدا در میاد شوتی‌کش خودت رو به خونه می‌رسونی. دو ساعت با بادیگارد سلوسلو دنبالت گشتم، ولی خبری ازت نبود.
- خب دیگه زیادی حرف نزن بذار یکم بخوابم بعداً تصمیم می‌گیرم که باهات بیرون بیام‌ یا نه.
تا رستا اومد حرف جدید بزنه به تماس پایان دادم. آخه حرف اضافی زیاد می‌زنه من‌ هم که اعصابم صفره.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
تصمیم گرفتم که به اون مهمونی برم و برای اون مهمونی هم نیاز به چند تا خرید کوچولو داشتم‌‌. یه مانتو کوتاه و مشکی و یه شلوار آبی زاب دار و یه شال مشکی پوشیدم و یه آرایش ساده هم کردم. از اتاق بیرون اومدم و مامان جون تا من رو دید ل*ب زد:
- جایی میری؟
- امشب مهمونی دعوت شدم برای همین هم میرم چند تا خرید کوچولو کنم و برگردم.
- باشه دخترم، مواظب خودت باش.
یه چشم گفتم و از خونه بیرون زدم. کنار خیابون وایستادم تا تاکسی رد بشه؛ بالاخره بعد از پنج دقیقه، تاکسی وایستاد و سوار شدم و حرکت کرد. درخت‌های تنومند شونه به شونه‌ی هم قد کشیده بودند و سایه‌ی درخت‌ها روی ماشین می‌افتاد. ترافیک شده بود و همگی بوق می‌زدن، مردی با عصبانیت میون ماشین‌ها لایی کشید. بالاخره رسیدم و از ماشین پیاده شدم و به طرف مرکز خرید رفتم. چه‌قدر شلوغ بود حتی جای انداختن یه سوزن هم نبود. وارد مغازه‌ی لباس‌ فروشی شدم. اولین لباس چشمم‌ رو گرفت. به طرفش رفتم و لباس رو برداشتم و توی اتاق پرو پوشیدم. به قدری این لباس روی تنم می‌نشست که چشم‌هام برق خاصی زد. دستی روی لباس کشیدم رنگ قرمزش خیلی توی چشم می‌اومد. کنار لباس رو گرفتم و چند بار چرخیدم. واقعا‌ً که توی این لباس مثل ماه می‌درخشیدم، از اتاق پرو بیرون اومدم و لباس رو خریدم و به طرف کفش‌ فروشی رفتم.
یه کفش قرمز پاشنه‌ی ده سانتی گرفتم و از مغازه بیرون اومدم. خرید دیگه‌ای نداشتم‌ به همین‌ خاطر تاکسی گرفتم و مستقیماً به خونه برگشتم. از کوچه بالا رفتم و زنگ خونه رو زدم. مامان‌جون در رو باز کرد و خرید‌ها رو از دستم‌ گرفت. روی کاناپه نشستیم‌. از آشپزخونه یه فنجون قهوه برام اورد. توی این هوای سرد واقعاً قهوه می‌چسبه‌. گوشیم داشت زنگ می‌خورد از توی کیفم بیرونش آوردم رستا بود:
- سلام جانم؟
نتیجه چی‌شد بالاخره میای یا نه؟
- آره میام. همین الان خرید بودم تازه به خونه برگشتم‌.
رستا: خب حله پس ساعت هشت شب جلوی خونتونم.
- باشه عزیزم، فعلاً
به تماس پایان دادم نگاه ساعت روی دیوار کردم شش و نیم بود. مامان‌جون داشت فیلم‌ نگاه می‌کرد‌. به طرف حمام رفتم و یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و حولم رو پوشیدم تا اومدم وارد اتاق بشم، مامان جون ل*ب زد:
- قربون شکل ماهت برم، موهات رو خشک کن یه‌‌وقت سرما نخوری‌.
در حالی که لبخند روی ل*ب‌هام طرح می‌بست، ل*ب زدم:
- چشم.
به طرف اتاقم رفتم و موهام‌ رو با سشوار خشک کردم. لباسی که برای مهمونی امشب گرفته بودم رو پوشیدم. یه آرایش ساده کردم و یه لاک قرمز هم به ناخن‌هام زدم. از مامان‌جون خواستم که موهام رو برام فر کنه.
نیم ساعتی طول کشید تا موهام‌ رو فر کرد.
آخه موهام تا شونه‌هام بیشتر نبود، نمی‌شد مدل خاصی زد. با دیدن خودم توی آینه چشم‌هام برق خاصی زد. مثل ماه وسط آسمون می‌درخشیدم. نگاه ساعت کردم هفت و نیم بود. از اتاق بیرون اومدم مامان جون یه ظرف اسفند دستش بود و دور سرم تکون می‌داد.
- الهی قربونت برم دختر خوشگلم، چشم بد ازت به دور باشه. برو مواظب خودت‌ هم باش.
بوسیدمش و از خونه بیرون زدم. گوشیم‌ زنگ‌ خورد نگاه صفحه‌اش انداختم رستا بود. با چراغی که توی صورتم افتاد، سرم‌ رو بالا آوردم رستا رو دیدم سوار ماشین شدم. سلام کردم و دست دادم. مثل همیشه با بادیگاردش بود و حوصله‌‌ی این‌که خودش رانندگی کنه رو نداشت. از بادیگارد خواست که حرکت کنه بالاخره حرکت کرد.
- حسابی به خودت رسیدی‌ ها! امشب دل کل پسرها رو می‌بری.
خندیدم و چنگی به موهای نمناک و فرم زدم.
- بزرگش‌ نکن بابا.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
بادیگارد از آینه بربر نگاهم می‌کرد. البته حق داشت نگاه کنه، چون امشب با این آرایش و لباس مثل ماه شدم. از ماشین پیاده شدیم رستا خندید و گفت:
- ببین‌، حتی محافظ من‌ هم که نگاه هیچ دختری نمی‌کرد، امشب تموم حواسش سمت تو بود. از این طرف‌ هم که تموم پسرهایی که دارن وارد باغ میشن، نگاه تو می‌کنن.
وارد باغ شدیم، صدای موزیک اون‌‌قدر زیاد بود که آدم رو به سمت رقص می‌کشوند.
رستا روی یه صندلی نشست و من‌ هم کنارش نشستم‌. دو تا پسر که من‌ تا به حال ندیده بودم‌شون به طرف ما می‌اومدن‌؛ حدس می‌زدم که دوست‌های رستا باشن رستا باهاشون دست داد و من هم به طرف‌شون رفتم و باهاشون دست دادم. یکی از پسرها نسبتاً لاغر و یکی از اون‌‌ها، هیکلی و چهارشونه بود.
رستا خطاب به من گفت:
- دوستمه، اسمش رومینا هست.
مردمک چشم‌هاش رو توی اعضای صورتم چرخوند و ادامه داد:
- مهداد و مهرشاد هم، از دوست‌های بچگیم هستن.
مهداد اون پسره‌ هیکلی بود و مهرشاد‌ هم اون پسره‌ی نسبتاً لاغر. مهرشاد و رستا دست‌ تو دست‌ هم، مشغول رقصیدن بودن. یه پسر هیکلی چهارشونه که کت و شلوار قرمز پوشیده بود و موهای خرمایی رنگش که باد به رقص زیبایی در آورده بودش از در داخل اومد و بلافاصله چند تا دختر دورش جمع شدن. نگاهم سمتش بود چه‌قدر خوش‌تیپ بود. رستا اومد و یه ضربه روی شونه‌ام زد و گفت:
- چرا بربر نگاهش می‌کنی؟
با حرف رستا ازش چشم برداشتم و گفتم:
- نه بابا، توی فکر فرو رفته بودم.
رستا این بحث رو کشش داد و گفت:
- این پسره که بهش نگاه می‌کردی، اسمش رامیاد هست یه پسر خیلی پول‌دار که هر شب مهمونی می‌گیره و خیلی‌ها رو دعوت می‌کنه. حتی امشب هم ما دعوت اونیم. دخترها براش جون میدن، اما اون‌ زیاد به دخترها توجه‌ای نمی‌کنه و بیشتر‌ توی فکر خوش‌گذرونی و وقت گذرونیه. تا‌ به‌ حال ندیدم دور و بر عشق و عاشقی باشه، ولی به‌‌نظر من پسر خوبیه، خودت رو بهش نزدیک کن تو خیلی از اون دخترها باارزش‌تری.
رستا و مهداد با هم شروع به رقصیدن‌ کردن.
پسره که از رستا شنیدم اسمش رامیاد هست به من زل زده بود. به سمت من قدم برمی‌داشت، اما من سعی کردم خودم‌ رو از باغ یکم دور کنم. دلم می‌خواست یکم از این جو که مظطربم کرده فاصله بگیرم. تا اومدم برم یکی دست‌هام رو گرفت‌. سرم‌ رو برگردوندم‌ رامیاد بود.
- اسمت چیه؟
با استرس بزاق دهانم رو قورت دادم و ل*ب زدم:
- رومینا.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا