به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
با لبخند ملیحی که روی ل*ب‌هاش طرح بسته بود، گفت:
- افتخار میدی که با هم یه نوشیدنی بخوریم؟
نمی‌دونستم در برابر حرفش چه جوابی بدم و انگار که زبونم‌ به سقف دهنم چسبیده بود، البته توی مهمونی غریب بودم و کسی رو نمی‌شناختم برای همین هم‌ نمی‌تونستم احساس راحتی کنم. سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم. امشب از اون شب‌ها بود که بعد از چندین سال یه مهمونی به این شلوغی دعوت شده بودم، پس باید حسابی بهم خوش بگذره. نگاهم حول فضای شلوغ باغ چرخید که همه داشتن می‌رقصیدن و تنها کسی که یه گوشه کز کرده بود من بودم. در همین حین، یه لبخند گشادتری گوشه‌ی ل*ب‌هاش نقش بست و ل*ب زد:
- خیلی‌خب، پس پشت سر من بیا.
از خجالت لپ‌هام به گلی سرخ بدل شده بود. رستا با دیدن‌مون یه لبخند زد. بیشتر از این‌که خوش‌حال بشه، تعجب کرده بود. حتی فکرش رو هم نمی‌کرد که من پیشنهادش رو بپذیرم و یه نَمه حیرت‌زده شده بود؛ اما با این وجود معلوم بود از این‌که ما رو کنار هم دیده، بیش از حد کپکش خروس می‌خونه. مردمک چشم‌هام به طرف دخترهایی که به من و رامیاد اشاره می‌کردن و زیر ل*ب چیزهایی می‌گفتن چرخید. کم‌کم به رقصشون پایان دادن و یکی‌یکی روی صندلی نشستن. رامیاد صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
- همین‌جا می‌خوری یا بریم روی صندلی بشینیم؟
صداش رو که شنیدم، چشم از دخترها برداشتم و توی چشم‌هاش خیره شدم. تیله‌های سبز رنگش تنها چیزی بود که خیلی جذابیتش رو به نمایش گذاشته بود؛ اما من زیاد به پسر توجه‌ای نداشتم و نیاز به بودن پسر توی زندگیم ندارم. صرفاً جهت سرگرمی و وقت گذرونی پذیرفتم که فقط یه مقدار نوشیدنی بخورم. نگاهش روی اعضای صورتم دقیق‌تر شد و اون‌قدر‌ به‌ هم نزدیک بودیم و با قدم‌هاش فاصله‌ی بینمون رو پر کرده بود که از خجالت سیاه‌چاله‌ی نگاهم رو پایین انداختم.
به چشم‌هام زل زده بود؛ اما من‌ هر از گاهی توی چشم‌هاش خیره می‌شدم. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با صدای بلندتری ل*ب زد:
- نمی‌خوای جوابم رو بدی؟
چند رشته از موهای خرمایی رنگم که جلوی ماورای دیدم رو گرفته بود و کنار زدم و گفتم:
- بریم سر میز و روی صندلی بشینیم، این‌جا همه بهمون زل زدن و معذبم.
پس از این حرفم تا اومدم قدم از قدم بردارم، ل*ب زد:
- طبیعیه که نگاه کنن، آخه من با هر دختری حرف نمی‌زنم، چه برسه به این‌که نوشیدنی و شام بخورم.
بهتر بود تا مثل خودش رفتار کنم زبون روی ل*ب‌هام کشیدم و بدون این‌که روی پاشنه‌ی پام بچرخم، گفتم:
- درواقع برای من طبیعی نیست چون نامزد دارم و ممکنه این‌جا آشنا ببینه و بهش خبر بده.
مقابلم وایستاد و چونه‌ی منقبضم رو توی دست‌هاش گرفت و نگاه سردی بهم انداخت و کمون ابروهاش رو توی هم کشید.
- می‌دونستی که دروغ‌ها رو میشه از چشم‌ آدم‌ها دید و فهمید؟
پوست نازک لبم رو برای ساکت موندن جویدم. درواقع فکر می‌کنم سکوت قشنگ‌ترین جواب برای حرف‌های بی‌ارزش باشه.
پس از این حرفش با غرور از کنارم رد شد. برق کفش‌های رستا به علت تمیز بودنش چشم هر کسی رو کور می‌کرد‌. مقابلم وایستاد و دستم رو گرفت و ل*ب زد:
- اتفاقی افتاده؟ چرا پکری؟
لبخند ساختگی‌ای زدم و گفتم:
- چیزی نیست.
پس از این حرفم سر میزی که چهارتا صندلی بود، نشستم و به نقطه مبهم و کوری خیره شدم. رامیاد سر این میز نبود و گویا با دخترها مشغول خوردن نوشیدنی و غذا شده بود. رستا روی صندلی‌ خالی‌ای که کنار من قرار داشت نشست و قولنج انگشت‌هاش رو شکست و ل*ب زد:
- خیلی‌خب نوشیدنی‌هاتون رو بیارین بالا که نوبتی هم باشه، نوبت خوردن نوشیدنیه.
همه نوشیدنی‌هاشون رو بالا آوردن و تنها کسی که دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و نگاهش حول فضای شلوغ باغ می‌چرخید، من بودم.
رستا در حینی که جرعه‌ای از نوشیدنی رو می‌خورد، نیم‌نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:
- لطفاً تو هم نوشیدنی بخور، چرا فقط روی صندلی نشستی و اطراف رو دید می‌زنی؟
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
دست لرزیده‌ام رو روی نوشیدنی گذاشتم و جرعه‌ای خوردم و بلافاصله مابقی رو روی میز گذاشتم. زمان شام خوردن فرا رسید؛ اما اون‌قدر استرس و ترس به تنم چنگ زد که اشتهام کور شده بود. بالاخره ظرف شام رو روی میزمون گذاشتن؛ اما من یا با غذا بازی می‌کردم یا گاه با اصرار رستا، یکم از غذا رو می‌خوردم و آخر سر، خطاب به بچه‌هایی که گرداگرد هم دور میز نشسته بودن و در حال خش و بش بودن، ل*ب زدم:
- من میرم یکم هوا به سرم بخوره.
داخل حیاط باغ، میون درخت‌های کاج قدم زدم. هوای سردی داخل باغ می‌لولید که مو به تنم سیخ شده بود. دست‌هام رو روی شونه‌ی بی‌پوششم کشیدم تا بلکه یکم گرما رو به تنم تزریق کنم. به چنین فضاهایی عادت نداشتم، به همین خاطر هم ترجیح دادم یه گوشه‌ی خلوت از باغ رو پیدا کنم و بشینم تا مهمونی تموم بشه. در همین حین، صدای رستا داخل گوشم نجوا شد:
- رومینا، خوبی؟
از پشت درخت کاج بیرون اومدم و چنگی به موهای نرم و مجعدم زدم:
- خوبم، مهمونی تموم شد؟
ناخودآگاه یک تای ابروی هشتی‌اش بالا پرید و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- دوست داشتی هنوز ادامه داشته باشه که با آقای راد بیشتر وقت بگذرونی، نه؟
چشم غره‌ای نثارش کردم و بی‌هیچ حرفی از کنارش رد شدم. سر میز در حینی که کیفم رو برمی‌داشتم، از بچه‌ها خداحافظی کردم و به سرعت از باغ بیرون زدم. بادیگارد به درب ماشین تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. چطور توی این سرما دووم آورده بود؟ من که از شدت سرما هیچ‌جایی از تنم جون نداشت. زمانی که صدای کفش پاشنه بلندم رو شنید، سرش رو از داخل گوشیش بیرون آورد و درب ماشین رو برام باز کرد. سوار شدم و سرم رو روی شیشه‌ی ماشین گذاشتم و چشم‌هام رو که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد رو بستم. به قدری سرگیجه و حالت تهوع داشتم که نتونستم داخل ماشین بمونم و مجبور شدم که از ماشین پیاده شم‌. چشم‌هام تار می‌دید و نمی‌تونستم جایی رو به درستی ببینم. بادیگارد پشت سرم راه افتاد و تا اومد بهم نزدیک بشه که ببینه حالم خوبه یا نه، دستم رو به نشونه‌ی «نه جلو نیا» گرفتم و سری به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و ل*ب زدم:
- خوبم، خوبم چیزیم نیست.
درواقع به اندازه‌ای حالم بد بود که حرف زدن برام سخت‌ترین کار ممکن شده بود. بزاق دهنم رو با اضطراب بیشتری قورت دادم. رستا نگران و بدوبدو خودش رو به من رسوند و هر دو دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- رومینا، دختر تو حالت خوب نیست و رنگ به رو نداری، می‌خوای بریم بیمارستان؟
موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم:
- نه، نه باید برگردم خونه.
رستا کتش رو روی شونه‌ام انداخت و خطاب به بادیگارد گفت:
- یه شیشه آب داخل ماشین هست، زود اون رو بیار.
دو جفت کفش نیم‌بوت مشکی به چشمم افتاد. بعدش نمی‌دونم چیشد که مثل جنازه پخش زمین شدم.
زمانی که چشم‌هام رو باز کردم، متوجه شدم که داخل خونه هستم. چهار طرف خونه رو از زیر نظر گذروندم تا متوجه شدم خونه‌ی رستا هست. در حینی که می‌خواستم قدمی بردارم، رستا وارد اتاق شد و گفت:
- بهتری؟
کلافه پوفی‌ صدادار کشیدم و ل*ب زدم:
- خوبم، به مادربزرگم خبر دادی که امشب رو این‌جا می‌مونم؟
در حینی که درب کمدش رو باز می‌کرد، چنگی به موهای خیس و صافش کشید و گفت:
- مگه میشه که خبر نداده باشم؟ از زمانی که بی‌هوش شدی پیامش دادم و اون هم گفت که مشکلی نداره.
چشم‌هام رو بهم فشردم و نفس‌هام رو از پره‌های بینیم بیرون فرستادم.
- چرا تا الان بیداری؟
موهاش رو بالا جمع کرد و روی پاشنه‌ی پاش چرخید:
- تا دوش نگیرم خوابم نمی‌بره‌.
صورتش زیر نگاه‌های پر از حیرت من وا رفت. ل*ب‌های باریکش رو داخل دهانش کشید و ادامه داد:
- قصد نداری آرایش‌های مزاحمت رو از روی صورتت پاک کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم و پس از یکم مکث و تعلل، ل*ب زدم:
- قصد دارم.
به طرف سرویس بهداشتی رفتم. نگاهم به طرف آینه‌ی کوچیکی که کنار روشویی قرار داشت، میخ‌کوب شد. چند مرتبه آب به صورتم زدم. با لجاجت آرایش‌های مزاحم رو از روی صورتم پاک کردم و با چندتا دستمال کاغذی کامل ناپدید شدن. از سرویس بهداشتی بیرون اومدم. ظاهراً رستا خوابش برده بود. چراغ اتاق رو خاموش کردم و تن لشم رو به تخت‌خواب تقدیم کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
زمانی که چشم‌هام رو باز کردم روی تخت خواب بودم. با اشعه‌های ریز و درشت خورشید متوجه شدم که صبح شده. مردمک‌ چشم‌هام رو اطراف اتاق چرخوندم. با دیدن رامیاد، بزاق دهانم رو به سختی قورت دادم. مگه خونه‌ی رستا نبودم، پس رامیاد این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ نکنه دیشب رو این‌جا مونده باشه؟ اوه نه!
چشم‌هام به طرف لیوانی که توی دستش بود، میخ‌کوب شد. مجالی به حرف زدن بهم نداد و ل*ب زد:
- بهتری؟
زمانی که مکث و تعللم رو دید، یک تای ابروهاش رو بالا انداخت.
- دیشب بی‌هوش شدی، هممون نگرانت بودیم.
گوشه‌ای از تخت نشست و به دو تیله‌ی حیرت‌ زده‌ام خیره شد. لیوان آب رو به طرفم گرفت و گفت:
- با خوردن آب حالت بهتر میشه.
لیوان رو از دستش گرفتم و جرعه‌ای خوردم.
چند رشته از موهای نرم و مجعدم رو پشت گوشم انداختم و ل*ب زدم:
- خیلی‌خب خوبم، میشه از اتاق بری بیرون؟
نگاه سردی بهم انداخت و کمون ابروهاش رو تو هم کشید و نیشخندی زد.
- نکنه نامزدت این‌جا هم جاسوس گذاشته و میرن به گوشش می‌رسونن؟
زبونم جوری بند اومده که گویا به سقف دهانم چسبیده بود. کاسه‌ی چه کنم‌ چه کنم توی دست‌هام گرفته بودم. نگاهم به طرف دستم که اثری از انگشترم نبود، میخ‌کوب شد. با این وجود انکار کردم و گفتم:
- شاید هم رستا به نامزدم خبر داده باشه و کم‌کم برسه.
رامیاد بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش رو قورت داد. به قدری خشمگین بود که تعجیلی توی حرف زدن نداشت. ناخودآگاه، دست‌هاش رو مشت کرد و پارچه‌ی لطیف پیراهنش رو در بین انگشت‌هاش، فشرد و از اتاق بیرون رفت. با بی‌حالی از روی تخت بلند شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم و چند بار آب به صورتم زدم. نگاهم به طرف رامیاد که داخل حیاط خلوت می‌دوید، میخ‌کوب شد. تک خنده‌ای کردم و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفتم:
- وا، این اول صبحی چش شده؟ فکر کنم داره ورزش می‌کنه.
تا متوجه شد که دارم‌ نگاهش می‌کنم، حرکت پاش متوقف شد و با اخم ظریفی که میون دو ابروهای شلاقی‌اش جا خوش کرده بود، بهم زل زد. نگاهم به طرف توپی که جلوی پاش بود، میخ‌کوب شد. از در حیاط خلوت به داخل سالن عمارت اومد و ل*ب زد:
- سلام صبح بخیر، خوبی؟
- سلام ممنون، یه سؤال داشتم؟
فاصله‌ی بینمون رو با چند تا قدم پر کرد و ل*ب‌های گوشتی‌اش رو به داخل دهانش کشید، سرش رو کج کرد و ل*ب زد:
- اگر من نخوام به سؤالت جوابی بدم چی؟
انگشتم رو زیر بینی قلمی‌ام کشیدم و راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم؛ اما با این حرفش روی پاشنه‌ی پام چرخیدم.
- می‌تونی سوالت رو بپرسی.
نگاهم حول فضای عمارت چرخید. مردمک چشم‌هام رو توی اعضای صورتش چرخوندم و انگشت سبابه‌ام رو به طرفش گرفتم. چشم‌هام رو ریز کردم و سؤالم رو پرسیدم:
- ظاهراً تو از دیشب تا حالا این‌جا بودی؟
گوشه‌ی چشمش رو مالید و مقابلم وایساد و گفت:
- تو با این موضوع مشکل داری؟
تنها خدا می‌دونست که اگر صدای رستا، به رشته‌ی افکارمون چنگ نمی‌زد و نمی‌درید، تا چند ساعت توی این وضعیت، بلاتکلیف می‌موندیم و بحث می‌کردیم.
- رومینا؟
خیره به مردمک چشم‌های رامیاد که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زدم:
- من با این موضوع مشکلی ندارم؛ اما... .
رستا با دوتا فنجون قهوه روی کاناپه نشست و پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و گفت:
- آقای راد، کی بیدار شدی؟
با چشم‌های دودوزن و سبز رنگش اعضای صورت رستا رو از زیر نظر گذروند و روی کاناپه‌ی تک نفره نشست و ل*ب زد:
- من هر روز صبح زود بیدار میشم و پیاده‌روی می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
صدای نوتفیکشن گوشیم باعث شد تا نگاهم رو از رستا و رامیاد بگیرم. مردمک چشم‌هام رو روی صفحه‌ی تلفن چرخوندم. با دیدن شماره تماس مامان بزرگم، گل از گلم‌ شکفت.
- سلام مامان جون، خوبی؟
- سلام دخترم، کجایی مادر؟
چند قدم بلند برداشتم و از اون دوتا دور شدم، سپس ل*ب زدم:
- از دیشب که از مهمونی برگشتیم، خونه‌ی رستا هستم و شب رو اون‌جا موندم.
- خیلی‌خب دخترم، زود به خونه برگرد چون شب مهمون داریم و باید کمکم کنی.
چنگی به موهای نرم و مجعدم زدم و روی پاشنه‌ی پام چرخیدم.
- چشم، تا ربع ساعت دیگه به سمت خونه حرکت می‌کنم.
- مواظب خودت باش دخترم، خدانگه‌دار.
- چشم.
به تماس پایان دادم و با چند تا قدم استوار، خودم رو به کاناپه رسوندم و در حینی که می‌نشستم، رستا ل*ب زد:
- مامان جونت بود؟
- آره.
جرعه‌ای از قهوه رو خورد و ادامه داد:
- خب چی می‌گفت؟
پای راستم رو روی پای چپم گذاشتم. قولنج انگشت‌هام رو یکی‌یکی شکستم و ل*ب زدم:
- ظاهراً برای شب مهمون به خونمون میاد به همین خاطر ازم خواست که به خونه برگردم.
ناخودآگاه، یک تای ابروی هشتی و بلند رستا بالا پرید. فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و خطاب به رامیاد گفت:
- پس رامیاد جای من، تو رو به خونه می‌رسونه.
رامیاد به تبعیت از رستا گفت:
- حق با اونه، من شما رو می‌رسونم.
چشم‌های گرد شده‌ام رو به سمت دو تیله‌ی رستا چرخوندم و با صدای ضعیف و آرومی ل*ب زدم:
- اون‌وقت چرا خودت من رو به خونه نمی‌رسونی؟
پس از حلاجی کردن اعضای صورت رامیاد، ل*ب زد:
- من یکم کار دارم و تا بخوام انجامش بدم به شب می‌خوره، پس رامیاد تو رو می‌رسونه.
گرچه هدف و قصد رستا رو می‌دونستم؛ اما ناچار بودم که درخواستش رو بپذیرم و همراه اون به خونه برگردم.
رستا سری به نشونه‌ی «قبوله؟» تکون داد و گفت:
- یه صبحونه دور هم بخوریم بعدش برو.
لبخند ملیحی روی ل*ب‌هام طرح بست. دست‌های ظریفم رو روی دست‌هاش گذاشتم و به نرمی فشردم.
- نه عزیزم، باید هرچه سریع‌تر برگردم مامان جونم تنهاست و به تنهایی از پس کارها بر نمیاد.
زبونش رو روی ل*ب‌های باریک و صورتی رنگش کشید و با یه حرکت از جا بلند شد.
- با این لباس‌ها برمی‌گردی؟
نگاهی به خودم توی آینه‌ی قدی انداختم. با این سر و وضعیتم نمی‌شد که سوار ماشین بشم؛ ولی لباس بلندم رو با خودم آورده بودم که تا حدودی تن نسبتاً بی‌پوششم رو می‌پوشوند. صورتم رو به طرف صورت پر از حیرت رستا چرخوندم و ل*ب زدم:
- معلومه که نه. دیشب با خودم یه لباس بلند آوردم اون رو می‌پوشم.
رستا نفسش رو از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و گفت:
- خیلی‌خب عزیزم، مواظب خودت باش.
رستا رو توی آغوشم گرفتم و کمرش رو به نرمی فشردم و ل*ب زدم:
- بابت همه چیز ممنون، تو هم مواظب خودت باش.
به آرومی چند مرتبه دستش رو روی کمرم کشید. لبخندی زیبا مزین ل*ب‌هاش شد. زمانی که چند قدم برداشتم، رامیاد هم پشت سرم راه افتاد. وارد اتاق شدم و لباس بلندم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم. سنگینی نگاه‌های رامیاد رو به خوبی حس می‌کردم؛ اما بدون این‌که لحظه‌ای وایستم و تماشاش کنم، از اتاق خارج شدم. دسته‌ی کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و خطاب به رستا گفتم:
- با اجازه‌ات من رفع زحمت کنم، کاری نداری عزیزم؟
سرش رو از توی تلفنش بیرون آورد و لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- چه زحمتی عزیزم، رحمته. برو به‌سلامت.
به تکون دادن سرم بسنده کردم و از پله‌های عمارت دو تا یکی پایین رفتم. قطره‌های مرواریدی بارون صورتم رو به نوازش کشید. موجی از باد موهای مجعدم رو به بازی گرفت. گویا خبری از اشعه‌های ریز و درشت خورشید نبود. با صدای غرش کوبنده‌ی آسمون و برخورد کردن ابرهای سفید و سیاه به هم، لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و پس از چند ثانیه باز کردم. گوشه‌ای وایستادم تا رامیاد از پله‌ها پایین بیاد. به راحتی می‌تونستم حرکت قطره‌های بارون رو روی گل‌های رز و نرگس احساس کنم. بوی عطر خوش گل‌‌های رز و نرگس مشامم رو قلقلک داد. به وسیله‌ی سر آستین لباسم، رد قطره‌های بارون رو از روی صورتم پاک کردم. چشم‌هام رو به طرف پله‌های عمارت چرخوندم. رامیاد به سرعت از پله‌ها پایین اومد و گفت:
- چیشد که قبول کردی با من به خونه برگردی؟
بدون این‌که جوابی به سؤالش بدم، دسته‌ی درب ماشین رو گرفتم و کشیدم و سوار ماشین شدم. از شدت سرما تنم به لرزش افتاده بود. چند مرتبه دست‌هام رو روی شونم و بازوهام کشیدم. در حینی که دنده عقب می‌گرفت، نگاهی توی اعضای صورتم انداخت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- سردته؟
لحظه‌ای ماشین رو خاموش کرد و بخاری رو روشن کرد. مجدداً ماشین رو روشن کرد و توی آینه نگاهی گذرا به صورتم انداخت که نظاره‌گر حیاط عمارت شده بودم، سپس گفت:
- میشه آدرس خونتون رو بهم بگی؟ تا نگی که نمی‌تونم برسونمت.
سیاه‌چاله‌ی نگاهم رو پایین انداختم و ل*ب زدم:
- مستقیم برو تا مابقی آدرس رو بهت بگم.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا