ARNICA
[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسمی تالار
ناظر انجمن
کاراکتر افسانگان
برترین کاربر ماه
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
سطح
6
با لبخند ملیحی که روی ل*بهاش طرح بسته بود، گفت:
- افتخار میدی که با هم یه نوشیدنی بخوریم؟
نمیدونستم در برابر حرفش چه جوابی بدم و انگار که زبونم به سقف دهنم چسبیده بود، البته توی مهمونی غریب بودم و کسی رو نمیشناختم برای همین هم نمیتونستم احساس راحتی کنم. سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم. امشب از اون شبها بود که بعد از چندین سال یه مهمونی به این شلوغی دعوت شده بودم، پس باید حسابی بهم خوش بگذره. نگاهم حول فضای شلوغ باغ چرخید که همه داشتن میرقصیدن و تنها کسی که یه گوشه کز کرده بود من بودم. در همین حین، یه لبخند گشادتری گوشهی ل*بهاش نقش بست و ل*ب زد:
- خیلیخب، پس پشت سر من بیا.
از خجالت لپهام به گلی سرخ بدل شده بود. رستا با دیدنمون یه لبخند زد. بیشتر از اینکه خوشحال بشه، تعجب کرده بود. حتی فکرش رو هم نمیکرد که من پیشنهادش رو بپذیرم و یه نَمه حیرتزده شده بود؛ اما با این وجود معلوم بود از اینکه ما رو کنار هم دیده، بیش از حد کپکش خروس میخونه. مردمک چشمهام به طرف دخترهایی که به من و رامیاد اشاره میکردن و زیر ل*ب چیزهایی میگفتن چرخید. کمکم به رقصشون پایان دادن و یکییکی روی صندلی نشستن. رامیاد صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
- همینجا میخوری یا بریم روی صندلی بشینیم؟
صداش رو که شنیدم، چشم از دخترها برداشتم و توی چشمهاش خیره شدم. تیلههای سبز رنگش تنها چیزی بود که خیلی جذابیتش رو به نمایش گذاشته بود؛ اما من زیاد به پسر توجهای نداشتم و نیاز به بودن پسر توی زندگیم ندارم. صرفاً جهت سرگرمی و وقت گذرونی پذیرفتم که فقط یه مقدار نوشیدنی بخورم. نگاهش روی اعضای صورتم دقیقتر شد و اونقدر به هم نزدیک بودیم و با قدمهاش فاصلهی بینمون رو پر کرده بود که از خجالت سیاهچالهی نگاهم رو پایین انداختم.
به چشمهام زل زده بود؛ اما من هر از گاهی توی چشمهاش خیره میشدم. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با صدای بلندتری ل*ب زد:
- نمیخوای جوابم رو بدی؟
چند رشته از موهای خرمایی رنگم که جلوی ماورای دیدم رو گرفته بود و کنار زدم و گفتم:
- بریم سر میز و روی صندلی بشینیم، اینجا همه بهمون زل زدن و معذبم.
پس از این حرفم تا اومدم قدم از قدم بردارم، ل*ب زد:
- طبیعیه که نگاه کنن، آخه من با هر دختری حرف نمیزنم، چه برسه به اینکه نوشیدنی و شام بخورم.
بهتر بود تا مثل خودش رفتار کنم زبون روی ل*بهام کشیدم و بدون اینکه روی پاشنهی پام بچرخم، گفتم:
- درواقع برای من طبیعی نیست چون نامزد دارم و ممکنه اینجا آشنا ببینه و بهش خبر بده.
مقابلم وایستاد و چونهی منقبضم رو توی دستهاش گرفت و نگاه سردی بهم انداخت و کمون ابروهاش رو توی هم کشید.
- میدونستی که دروغها رو میشه از چشم آدمها دید و فهمید؟
پوست نازک لبم رو برای ساکت موندن جویدم. درواقع فکر میکنم سکوت قشنگترین جواب برای حرفهای بیارزش باشه.
پس از این حرفش با غرور از کنارم رد شد. برق کفشهای رستا به علت تمیز بودنش چشم هر کسی رو کور میکرد. مقابلم وایستاد و دستم رو گرفت و ل*ب زد:
- اتفاقی افتاده؟ چرا پکری؟
لبخند ساختگیای زدم و گفتم:
- چیزی نیست.
پس از این حرفم سر میزی که چهارتا صندلی بود، نشستم و به نقطه مبهم و کوری خیره شدم. رامیاد سر این میز نبود و گویا با دخترها مشغول خوردن نوشیدنی و غذا شده بود. رستا روی صندلی خالیای که کنار من قرار داشت نشست و قولنج انگشتهاش رو شکست و ل*ب زد:
- خیلیخب نوشیدنیهاتون رو بیارین بالا که نوبتی هم باشه، نوبت خوردن نوشیدنیه.
همه نوشیدنیهاشون رو بالا آوردن و تنها کسی که دستش رو زیر چونهاش گذاشته بود و نگاهش حول فضای شلوغ باغ میچرخید، من بودم.
رستا در حینی که جرعهای از نوشیدنی رو میخورد، نیمنگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:
- لطفاً تو هم نوشیدنی بخور، چرا فقط روی صندلی نشستی و اطراف رو دید میزنی؟
- افتخار میدی که با هم یه نوشیدنی بخوریم؟
نمیدونستم در برابر حرفش چه جوابی بدم و انگار که زبونم به سقف دهنم چسبیده بود، البته توی مهمونی غریب بودم و کسی رو نمیشناختم برای همین هم نمیتونستم احساس راحتی کنم. سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم. امشب از اون شبها بود که بعد از چندین سال یه مهمونی به این شلوغی دعوت شده بودم، پس باید حسابی بهم خوش بگذره. نگاهم حول فضای شلوغ باغ چرخید که همه داشتن میرقصیدن و تنها کسی که یه گوشه کز کرده بود من بودم. در همین حین، یه لبخند گشادتری گوشهی ل*بهاش نقش بست و ل*ب زد:
- خیلیخب، پس پشت سر من بیا.
از خجالت لپهام به گلی سرخ بدل شده بود. رستا با دیدنمون یه لبخند زد. بیشتر از اینکه خوشحال بشه، تعجب کرده بود. حتی فکرش رو هم نمیکرد که من پیشنهادش رو بپذیرم و یه نَمه حیرتزده شده بود؛ اما با این وجود معلوم بود از اینکه ما رو کنار هم دیده، بیش از حد کپکش خروس میخونه. مردمک چشمهام به طرف دخترهایی که به من و رامیاد اشاره میکردن و زیر ل*ب چیزهایی میگفتن چرخید. کمکم به رقصشون پایان دادن و یکییکی روی صندلی نشستن. رامیاد صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
- همینجا میخوری یا بریم روی صندلی بشینیم؟
صداش رو که شنیدم، چشم از دخترها برداشتم و توی چشمهاش خیره شدم. تیلههای سبز رنگش تنها چیزی بود که خیلی جذابیتش رو به نمایش گذاشته بود؛ اما من زیاد به پسر توجهای نداشتم و نیاز به بودن پسر توی زندگیم ندارم. صرفاً جهت سرگرمی و وقت گذرونی پذیرفتم که فقط یه مقدار نوشیدنی بخورم. نگاهش روی اعضای صورتم دقیقتر شد و اونقدر به هم نزدیک بودیم و با قدمهاش فاصلهی بینمون رو پر کرده بود که از خجالت سیاهچالهی نگاهم رو پایین انداختم.
به چشمهام زل زده بود؛ اما من هر از گاهی توی چشمهاش خیره میشدم. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با صدای بلندتری ل*ب زد:
- نمیخوای جوابم رو بدی؟
چند رشته از موهای خرمایی رنگم که جلوی ماورای دیدم رو گرفته بود و کنار زدم و گفتم:
- بریم سر میز و روی صندلی بشینیم، اینجا همه بهمون زل زدن و معذبم.
پس از این حرفم تا اومدم قدم از قدم بردارم، ل*ب زد:
- طبیعیه که نگاه کنن، آخه من با هر دختری حرف نمیزنم، چه برسه به اینکه نوشیدنی و شام بخورم.
بهتر بود تا مثل خودش رفتار کنم زبون روی ل*بهام کشیدم و بدون اینکه روی پاشنهی پام بچرخم، گفتم:
- درواقع برای من طبیعی نیست چون نامزد دارم و ممکنه اینجا آشنا ببینه و بهش خبر بده.
مقابلم وایستاد و چونهی منقبضم رو توی دستهاش گرفت و نگاه سردی بهم انداخت و کمون ابروهاش رو توی هم کشید.
- میدونستی که دروغها رو میشه از چشم آدمها دید و فهمید؟
پوست نازک لبم رو برای ساکت موندن جویدم. درواقع فکر میکنم سکوت قشنگترین جواب برای حرفهای بیارزش باشه.
پس از این حرفش با غرور از کنارم رد شد. برق کفشهای رستا به علت تمیز بودنش چشم هر کسی رو کور میکرد. مقابلم وایستاد و دستم رو گرفت و ل*ب زد:
- اتفاقی افتاده؟ چرا پکری؟
لبخند ساختگیای زدم و گفتم:
- چیزی نیست.
پس از این حرفم سر میزی که چهارتا صندلی بود، نشستم و به نقطه مبهم و کوری خیره شدم. رامیاد سر این میز نبود و گویا با دخترها مشغول خوردن نوشیدنی و غذا شده بود. رستا روی صندلی خالیای که کنار من قرار داشت نشست و قولنج انگشتهاش رو شکست و ل*ب زد:
- خیلیخب نوشیدنیهاتون رو بیارین بالا که نوبتی هم باشه، نوبت خوردن نوشیدنیه.
همه نوشیدنیهاشون رو بالا آوردن و تنها کسی که دستش رو زیر چونهاش گذاشته بود و نگاهش حول فضای شلوغ باغ میچرخید، من بودم.
رستا در حینی که جرعهای از نوشیدنی رو میخورد، نیمنگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:
- لطفاً تو هم نوشیدنی بخور، چرا فقط روی صندلی نشستی و اطراف رو دید میزنی؟
آخرین ویرایش: