جدیدترین‌ها

Welcome to انجمن رمان نویسی بوکینو

Join us now to get access to all our features. Once registered and logged in, you will be able to create topics, post replies to existing threads, give reputation to your fellow members, get your own private messenger, and so, so much more. It's also quick and totally free, so what are you waiting for?

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

در حال تایپ رمان رمان آکنده از درد | اثر زری کاربر انجمن رمان‌نویسی بوکینو

ANLI

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,223
پسندها
1,608
امتیازها
203
سن
20
محل سکونت
ᏕᏂᎥᏒᏗፚ
سکه
6,201
  • #1
عنوان: آکنده از درد
نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی، عاشقانه
خلاصه: حال و هوایم همانند بازی گرگم به هواست. ترسم از غرش و زخمی شدن از گرگ است؛ ولی باید از آدم‌هایی بترسم که جامه‌ی آهو بر تن دارند؛ اما گرگ‌اند. ترسم از آن کفتاری نیست که برای خود حکم‌رانی می‌کند. ترسم از آن آدمی‌ست که در جامه‌ی آهوست؛ اما نقش گرگ بازی می‌کند. من همانند گرگ زخمی‌ام. وای که اگر روز انتقام فرا برسد، آن قفسی که مرا در آن اسیر کرده‌اند را می‌درم. انتقامم را خواهم گرفت! انتقامی که همه را غارنشین خواهد کرد. من در دستان زمخت او خواهم مُرد؛ اما با عشق دمیده‌‌ای زنده خواهم شد.
ناظر: @حوراء
 
آخرین ویرایش:

Elora

[حفاظت بازنشسته]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
374
پسندها
2,034
امتیازها
118
سن
15
محل سکونت
شیراز
سکه
2,572
  • #2
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]​
 

ANLI

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,223
پسندها
1,608
امتیازها
203
سن
20
محل سکونت
ᏕᏂᎥᏒᏗፚ
سکه
6,201
  • #3
مقدمه: من از اول جاده تا انتهای جاده را خود به تنهایی با زخم‌های کف پاهایم، با زخم زبان‌هایی که مدام در گوشم نجوا میشد آمدم. هرگز آن روزها را فراموش نخواهم کرد. سخت برای هر قطره از خونش تشنه‌ام و انتقامم را خواهم گرفت. شاید دیر شود؛ اما اتفاق میفتد. من تسلیم این سیرک نخواهم شد. عشقت مرا دیوانه خواهد کرد، عشقی که بارها آن را کنار زده‌ام؛ ولی همانند پرنده‌ای در سی*ن*ه‌ام لانه ساخته است.
قلم دوم
تاریخ شروع: 1398/9/13
 
آخرین ویرایش:

ANLI

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,223
پسندها
1,608
امتیازها
203
سن
20
محل سکونت
ᏕᏂᎥᏒᏗፚ
سکه
6,201
  • #4
در یکی از بعد از ظهرهای پاییزی، برف همه جا را سفید پوش کرده بود. درخت‌های کاج در خواب سنگینی فرو رفته بودند و شاخه‌های نامنظمشان یکدیگر را در آغوش گرفته و پناهی برای هم بودند. هوا گرگ و میش بود و سنگینی برف‌های انباشته شده به قدری بود که گویا شاخه‌های پایینی درختان کاج را خم کرده بود. مادربزرگم با کورسویی امید روی صندلی کنار تخت پدربزرگم نشسته بود و زیر ل*ب آیت الکرسی را می‌خواند. در حینی که در فکر فرو رفته بودم با صدای فریاد دکتر که خطاب به مرد مسن مقابلش می‌گفت «آقای محترم یکم صبر داشته باشین و جای سروصدا کردن برای مریضتون دعا کنین.» رشته‌ی افکارم پاره شد و
مرد بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و کلفتی صدایش را بابت این‌که جناب دکتر نتیجه‌ی نامعلوم می‌داد، به رخ دکتر کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- آقای دکتر هر روز به ما همین رو میگی، لطفاً بگین که حالش مساعده یا نه. به زبون آوردن دو کلمه حرف تا این حد براتون سخته؟
دکتر پلکی بر اثر خستگی روی هم گذاشت و پس از اندکی سکوت، عینکش را از روی چشمانش برداشت و ل*ب زد:
- مشخص نیست! تا شب نتیجه رو اعلام می‌کنم.
با همان نتیجه‌ی نامعلوم و زمان مشخص شده جهت اعلام نتایج، بحث بین آن دو به پایان رسید و مرد مراجع با فریاد، با عصبانیت غیر منطقی از اتاق خارج شد. چشم از دکتر برداشتم و مردمک چشمانم را در اجزای صورت مادربزرگ چرخاندم. دانه‌های مرواریدی چشمان مشکی رنگ مادربزرگ، صورت زیبایش را خیس کرده و پهنای صورتش را در بر گرفته بود. از چهارچوب درب فاصله گرفتم و شالم را روی سرم تنظیم کردم و دست سرد و لرزیده‌ام را بر روی شانه‌ی لرزانش گذاشتم و با صدای تحلیل رفته‌ای ل*ب زدم:
- خوبی؟ انشالله که حال پدربزرگ خوب میشه و ناامید از این اتاق بیرون نمی‌ریم.
مادربزرگ به وسیله سرآستین لباسش با لجاجت رد اشک‌های سرد را از روی صورتش پاک کرد و لبخند بی‌جان؛ اما صمیمانه‌ای تحویلم داد و بی‌هیچ حرفی به صورت رنگ‌ پریده‌ی پدربزرگ زل زد و قطره سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید. چند قدم عقب‌گرد کردم پاهایم بی‌جان و سست شده بود. چهره‌ی معصوم و زیبای پدربزرگ که چندین چین عمیق روی پیشانی‌اش افتاده بود همانند فیلم از جلوی چشمانم گذر کرد. بیچاره پدربزرگ چقدر نجیب و پاک بود و دوست نداشتم بی‌جان بر روی تخت بیمارستان بی‌هیچ حرکتی باز بماند و مادربزرگ بی‌قرارانه بالای سرش اشک بریزد و با هر قطره اشک ریختن بمیرد و زنده شود؛ اما ناامید نیست و کورسویی امید دارد. حالم وصف نکردنی بود انگار قلبم نمی‌زد و خون در رگ‌هایم یخ بسته بود. بی‌حرکت روی صندلی نشسته بودم و فقط گاهی پلک چشم راستم می‌پرید. نمی‌دانم چقدر در این وضعیتِ بغرنج، بلاتکلیف مانده بودم؛ اما حتی خروج و ورود مادربزرگ و صدایش را هم نشنیده بودم. باری دیگر چند مرتبه به شانه‌ام ضربه‌ی آرامی زد و حرفش را تکرار کرد:
- دخترم، می‌خوام از دکه آب جوش بگیرم چایی درست کنم، برای تو هم قهوه بگیرم؟
چشم از پنجره بخار گرفته اتاق گرفتم و به دو چشم به خون نشسته مادربزرگ که ترکیبی از فرط اشک و بی‌خوابی بود، زل زدم.
- میل ندارم.
مادربزرگ عینک ته استکانی‌اش را بر روی چشمانش گذاشت و چادر مشکی رنگش را بر سر نهاد و بی‌هیچ حرفی از اتاق خارج شد. من هم با بغضی که گلویم را سخت می‌فشرد، از همان دورادور به پدربزرگ خیره شدم. اشک‌هایم بی‌اختیار یکی پس از دیگری از چشمانم می‌چکید و بر روی گردنم فرود می‌آمد. مارپیچ‌وار خود را به سختی به پدربزرگ رساندم و دست سرد و بی‌جانش را میان انگشتان باریک و کشیده‌ام گرفتم و چند ب×و×س×ه بر روی دستان زخم‌آلودش زدم.
- الهی قربونت برم که این‌قدر معصومانه روی تخت خوابیدی.
لبان خشکیده‌ام را گشودم و همان‌طور که رگ‌های گردن و شقیقه‌ام متورم شده بود، صدایی که با آه همراه بود از حنجره‌ام خارج شد.
- خواهش می‌کنم من و مادربزرگ رو تنها نذار.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ANLI

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,223
پسندها
1,608
امتیازها
203
سن
20
محل سکونت
ᏕᏂᎥᏒᏗፚ
سکه
6,201
  • #5
اندکی بعد، صدای پوتین‌های مادربزرگ در گوشم نجوا شد‌. با عجله و با لجاجت، به وسیله‌ی سرآستین لباسم رد دانه‌های مرواریدی چشمانم که پهنای صورتم را در بر گرفته بود، پاک کردم و ب×و×س×ه‌ای بر روی دست پدربزرگ زدم. مادربزرگ چادرش را از روی سرش برداشت و در حینی که چادر تا شده‌اش را در کمدی که دو دست لباس برای پدربزرگ گذاشته بود، می‌گذاشت، ل*ب زد:
- تا قهوه‌ات سرد نشده بخور. از همون کیک‌هایی هم که دوست داشتی خریدم.
کش و قوسی به تن خسته‌ام دادم و یکی یکی قلنج انگشتانم را شکستم. با این حال زاری که داشتم، بعید می‌دانم جرعه‌ای از نوشیدنی گرمی که مادربزرگ برایم خریده بود، از گلویم پایین رود، چه برسد به کیکی که به قول خودش، من طعم آن را دوست دارم، گرچه سکوت حزن‌آلودی بین‌مان بود؛ اما همین سکوت عین تیغ داخل گلویم بود که با هر بار قورت دادن بزاق دهانم، گلویم را پاره و زخم می‌کرد. تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم، به همین خاطر هم شوک عجیبی به تنم وارد شده بود. به ناچار لبخند ساختگی به ل*ب نشاندم و با صدای تحلیل رفته‌ای در برابر مهر و محبت‌هایی که مادربزرگم در حق من کرده بود، گفتم:
- دست شما درد نکنه عزیزجون.
پاهایم به قدری سست شده بود که گویا آن‌ها را با طناب نامرئی به زمین دوخته‌اند؛ اما به سختی هم که شده بود، خود را به اولین صندلی رساندم. مادربزرگ زیر ل*ب چیزی گفت و سپس مردمک چشمانش را در اجزای صورت بی‌روحم چرخاند و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- چرا قهوه‌ات رو نخوردی؟
چهره‌ی سرشار از غمش را که دیدم، هری دلم ریخت و چشمانم با بی‌قراری بر روی چشمان زیبایش لغزید‌. انگشتان لرزانم را مشت کردم و سیاه‌چاله‌ی نگاهم را پایین انداختم.
- مادر جون! گفتم که میل ندارم‌.
خیلی‌خوب حس و حالش را درک می‌کردم و می‌فهمیدم. پایش بی‌جان شده بود؛ اما بحث که مربوط به من باشد، به هر قیمتی هم که شده باشد، پای بی‌جانش را به حرکت در می‌آورد که کنارم باشد. انگشت لرزیده‌اش را روی دسته‌ی فنجان گذاشت و کیک را در دست دیگرش گرفت و آرام‌آرام گام برداشت. به قدری حال و روزش را می‌فهمم که همانند او نه آب و نه غذا از گلویم پایین نمی‌رود، حتی با گریه و فریاد هم بغض با گلویم وداع نمی‌کند؛ اما او دوست ندارد من غمگین باشم؛ اما مگر در چنین شرایطی می‌توانم ناراحت نباشم و لبخند شادی بر لبانم طرح بزنم؟ قطعاً نه!
با دست مهربانش که سرم را به نوازش می‌کشد، به افکار پوسیده‌ام چنگ می‌زند. دستم را بر روی دستش گذاشتم، ناخودآگاه، لبخندی بی‌جان؛ اما صمیمانه‌ای روی لبانم طرح بست. دستش را به نوازش کشیدم و در دو گوی زیبایش چشم دوختم‌. فنجان قهوه را به لبانم نزدیک کرد و گفت:
- از دیروز صبح ل*ب به هیچی نزدی مادر، لطفاً جان مادر یکم از قهوه و کیک رو بخور.
چند مرتبه سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم؛ اما او طبق معمول با چهره‌ی زیبایش و شیرین زبانی‌هایش مرا راضی به انجام این کار کرد‌. باری دیگر فنجان قهوه را به لبانم نزدیک‌تر کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- جان مادر بخور، اگر نخوری از دستت دلخور میشم‌.
این را که گفت، به اجبار هم که شده باشد جرعه‌ای از قهوه را نوشیدم و او هم تکه‌ای از کیک را در دهانم گذاشت. به یک باره لبخندش پررنگ‌تر شد و در حینی که تکه‌ای از کیک را در دهان خود می‌گذاشت، ل*ب زد:
- ممنونم که بهم دست رد ندادی.
ب×و×س×ه‌ای روی لپش زدم و جرعه‌ای دیگر از قهوه را خوردم. مادربزرگ از روی صندلی بلند شد و به طرف پدربزرگ قدم برداشت. چشمان مشکی بی‌رمقش بر روی دستگاهی که نوار قلب پدربزرگ را نشان می‌داد، چرخ خورد. پرستار با میز چرخ‌دار وارد اتاق شد و با صدای رسایی ل*ب زد:
- همراه جناب آزاد آدینه.
هم مادربزرگ و هم من به نقطه کور و مبهمی خیره مانده بودیم که با صدای پرستار هر دو انگار که مار نیشمان زده باشد مانند فنر از جای برخاستیم.
- همراه آزاد آدینه.
با عجله خود را به پرستار رساندم و راس و مماس او قرار گرفتم و گفتم:
- من دخترشم، چیزی شده؟
قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشم مادربزرگ چکید. گره روسری‌اش را شل‌تر کرد و خطاب به پرستار گفت:
- من هم همسرشم.
 
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین