• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
خم شدم و به گلدان کوچک گوشه‌ی آشپزخانه کمی آب دادم و با لذت به گلبرگ های قرمز رنگش نگریستم. شب دوباره چادرش را پهن کرده بود و عمارت را در تاریکی مطلق کشانده بود.
کمر که راست کردم لیوان را روی میز قرار دادم و ژاکلین که سینی فنجان های قهوه را مقابلم گرفت ابروانم بالا پرید.
باتعجب ل*ب زدم:
- من ببرم؟!
ژاکلین با مهربانی تبسمی کرد.
-ببخش دخترم،آقا گفت ببری!
متعجب اول به ژاکلین و بعد به فنجان های قهوه نگاه کردم. چرا من ببرم؟!
نکند می‌خواست به‌خاطر آن شب که به اسم صدایش زدم بازخواستم کند؟!
قلبم بی‌مهابا کوبید و با تعلّل سینی را از دستان ژاکلین گرفتم.
با دست و پای یخ زده،از آشپزخانه خارج شدم و چشم که در سالن گرداندم،آن‌ها را کنار شومینه‌ی خاموش یافتم.
شهاب که روی صندلی چوبی کوچکی نشسته بود، درحالی که مهره‌های شطرنج را بر روی تخته می‌چید،شاهیار را مخاطب قرار داد.
با قدم های لرزان به سمتشان رفتم و حرف او را واضح تر شنیدم.
-داداش جدی جدی دارم نگرانت می‌شم! چرا هیچ موجود ماده‌ای اطراف تو پر نمی‌زنه؟! بابا نپوسیدی از سینگلی؟ نکنه خشک شده افتاده؟!
شاهیار اما کنار پنجره‌های قدی ایستاده‌ بود و در سکوت به درختان غرق شده در تاریکی می‌نگریست.
با چشمان درشت شده به شهاب که متوجه حضور من نشده نگاه کردم و برای کنترل خنده‌ام لبانم را روی هم فشار می‌دادم.
کنجکاوانه نیم نگاهی به شاهیار انداختم تا ببینم چه واکنشی نشان می‌دهد.
بی شک اگر فرد دیگری به جای شهاب این حرف‌هارا به او می‌زد،سر به تنش نمی‌گذاشت!
شهاب سربالا آورد و با دیدنم خندید.
-عه اومدی فرفری؟!
با این حرفش،شاهیار سرش با ضرب به سمتم برگشت و نگاه عجیبش را به من دوخت.
آب دهانم را قورت دادم و لبخند بی‌جانی به روی شهاب پاشیدم.
سینی‌ قهوه را روی میز طلایی رنگ قرار دادم و درحالی که زیر سنگینی نگاه شاهیار درحال آب شدن بودم قصد عقب گرد داشتم اما با حرف شهاب خشکم زد.
-شطرنج بلدی نفس؟! این داداش خوش اخلاق ما که حوصله نداشت، حداقل تو بیا یه دست بازی کنیم.
با تردید به سمتش برگشتم و نگاه لرزانم به شاهیار افتاد.
شاهیار با مکث نگاه از من گرفت و دوباره به سمت پنجره برگشت. شهاب با بی‌قیدی خندید و از بی‌خیالیش حرصم گرفت.
-اوه منتظر اجازه از داداشمی؟! بیا بشین دیگه سکوت علامت رضایته!
چشم غره‌ای به سمتش رفتم و وقتی دوباره اصرار کرد، بامکث روی صندلی مقابلش نشستم.
چشمک ریزی زد و با چشم و ابرو به شطرنج های سفید مقابلم اشاره کرد.
-شروع کن! البته قبلش این‌ رو بگم که هیچ‌کس تاحالا نتونسته من‌و شکست بده پس الکی صابون به دلت نزن !
شاهیار که پوزخند صداداری زد از اینکه واکنش نشان داده بود تعجب کردم و لبخند محوی روی لبانم نقش بست.
شهاب چشم در حدقه گرداند و پوف کلافه‌ای کشید:
-باشه بابا،به جز اون آقاعه خوش‌اخلاقی که پشت سرته منظورم بود!
با غم به مهره‌های شطرنج نگاه کردم.
دوباره خاطرات هجوم آوردند.
«ببین نفس، تو بازی شطرنج همیشه باید یه قدم از دشمن جلوتر باشی! باید سریع‌تر از دشمن فکر کنی!»
آب دهانم را به سختی قورت دادم و بغض در گلویم جا به جا شد اما از بین نرفت.
دست شهاب یکی از مهره‌ی های سرباز را جا به جا کرد. هنوز صدای سروش در سرم تاب می‌خورد.
با ذوق به او که مهره‌ی پادشاه را بالا آورده بود و بین دو انگشتش گرفته بود زل زدم.
«مهره‌ی پادشاه؛ این جا هدف، محافظت از این مهره‌ست! تموم مهره‌ها فدای پادشاه میشن!»
اشک درون چشمانم حلقه زد.
چشمانم سوخت و تار شد.
صدای شهاب دستی بود که از رویا بیرونم کشید. چه مدت بود که در همین حالت باقی مانده بودم؟
- نمی‌خوای حرکتی بزنی؟! نوبته توئه!
مردمک های لرزانم به آرامی به بالا کشیده شدند و در چشمان قهوه‌ای رنگ او ثابت ماندند.
لبخند شهاب با دیدن چهره‌ام پر کشید.
متعجب و با شک نگاهم می‌کرد.
با چشمانش می‌خواست بپرسد« خوبی؟!»
من اما لبان خشک شده‌ام را تکانی دادم و به زحمت کلمه‌ای از گلویم خارج شد.
- ب..بلد نیستم!
چیزی نگفت. تنها در سکوت نگاهم کرد.
با شتاب از روی صندلی بلند شدم و عقب گرد کردم. نگاهم این بار در چشمان تاریک او گیر کرد.
با اخم هایی درهم و نفرتی که در عمق چشمانش فریاد می‌زد خیره به من بود.
آب دهانم را دوباره قورت دادم و سر به زیر انداختم.
تمام قدرتم را در پاهایم ریختم و از آن ها دور شدم. قطرات اشک روی گونه‌هایم سر خوردند و قلبم با درد می‌تپید.
از خاطرات متنفر بودم. از سرنوشت متنفر بودم.
از تصمیمم پشیمان؟ نه!

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
***
لبه‌ی سکوی مرمری نشستم و در حالی که سر روی زانوهایم گذاشته‌ بودم، دست روی کله‌ی نرم قندی کشیدم.
چقدر دلم می‌خواست از این عمارت که انگار خاک مرده در آن پاشیده‌ بودند، بیرون بزنم.
چقدر دلم برای بابا و مامان تنگ شده بود. یعنی در نبود من چه حالی داشتند؟! یعنی سروش به دنبالم می‌‌گشت؟!
کاش نگردد! بگذارد دلتنگی و دوری ذره ذره جانم را بگیرد...
- کشتی‌هات غرق شده؟!
از صدای شهاب هین بلندی کشیدم و به طرفش برگشتم. چشم غره‌ای به او که انگار از اول هم قصد ترساندنم را داشته و لبخند شرارت باری روی صورتش نقش بسته بود، رفتم. با حرص ل*ب زدم:
- تو چرا عینه جن بو داده ظاهر میشی؟!
لبخند دندان نمایی زد و کنارم روی سکو جای گرفت.
موهای مجعد قهوه‌ای رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشید.
- تاحالا جن به این جذابی دیده بودی؟!
شیطان ابرو بالا انداختم و قندی را روی پاهایم قرار دادم.
-نه ولی یه زشتش الان کنارم نشسته!
پوکر وار نگاهم کردو خنده‌ام گرفت. انگشت‌ اشاره‌اش را به آرامی روی سر قندی کشید.
- من هنوز نفهمیدم تو واقعا چرا اینجایی!نمی‌خوای تعریف کنی؟!
شانه‌ای بالا انداختم و زمزمه‌ کردم:
- اگه می‌‌خواست بفهمی،خودش بهت می‌گفت...
با شک نگاهم کرد و برای عوض کردن بحث،اشاره‌ای به لباس هایش کردم.
- کجا به سلامتی؟!
قبل این‌که جوابم را بدهد ، حرفش را با نزدیک شدن سیاوش به ما، خورد و به سمتش رفت.
سیاوش کوتاه نگاهم کرد و من با دیدن او به یاد همان شب افتادم. رو به شهاب کرد و گفت:
- بریم؟!
شهاب سری تکان داد و رو به من ل*ب زد:
- می‌خوایم بریم یه دوری تو شهر بزنیم! تو نمیای فرفری؟!
ناگهان با شنیدن صدای شاهیار از پشت سرمان، رنگ هر‌سه‌مان به وضوح پرید و حرف در دهان شهاب ماسید.
صدایش را در فاصله‌ی نزدیکی از پشت سرم شنیدم:
- خودت هرجا می‌خوای بری برو،کاری هم به بقیه‌ی اعضای این عمارت نداشته باش!
شهاب سرش را تصنعی خاراند و مظلومانه ل*ب زد:
- باشه خب حالا چرا می‌زنی؟! گفتم حتما حوصلش سر رف..
- شهاب!
با تشر شاهیار لحظه‌ای ساکت شد ولی طولی نکشید که دوباره با شیطنت رو به من کرد:
- توام گریه نکن برات آبنبات می‌خرم میارم!
اخمی به این همه بی قیدی‌اش کردم و او دوباره خندید.
با آرنج به پهلوی سیاوش زد و عقب گرد کرد.
- بریم سیاجون تا جوون مرگ نشدیم!
سیاوش لحظه‌ای برگشت و به زمزمه‌ی شاهیار سری تکان داد.
- حواست باشه!
مدتی بعد صدای خورد شدن سنگریزه‌ها از زیر لاستیک ها بلند شد و سیاه‌پوشان درب بزرگ عمارت را برای آن‌ها باز کردند.
وقتی از دیدرس خارج شدند،نمی‌دانم چرا دلشوره‌ی عجیبی به دلم افتاد و پر استرس قندی را روی زمین گذاشتم و بلند شدم.
سعی داشتم بدون نگاه کردن به او از کنارش رد شوم اما بازویم را گرفت و مانعم شد.
انگار که دور بازویم آتش گرفت و سر که کنار گوشم خم کرد، پلک بستم.
- برای اولین و آخرین بار میگم؛ دور و بر شهاب نبینمت! به خنده‌هاش نگاه نکن،اگه بفهمه تو واقعا کی هستی مثل من رحم به خرج نمیده!
تا الانم بهش نگفتم چون نمی‌خوام بفهمه که قاتل داداشش زنده‌ست و دخترعموش ب*غل گوشش داره زندگی می‌کنه!
لعنتی؛حرف هایش حکم نیش مار را داشتند. همان‌قدر دردناک!
نفس پردردم را رها کردم و می‌خواستم رد شوم که فشاری به بازویم آورد و به طرف خودش کشید.
قلبم مانند گنجشک کوچکی تقلا کرد و انگار توهم زده‌ بودم که حس کردم از عطر موهایم دم عمیقی گرفت و با صدای بم شده‌ای نجوا کرد:
- این شامپوی لعنتی‌ام دیگه نزن!
لحظه‌ای انجماد خون در رگ هایم را حس کردم و به سختی نفسم را بیرون دادم. انگشتانش که به آرامی از دور بازویم شل شدند از خدا خواسته به سمت درب دویدم و وارد عمارت شدم.

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
به آرامی برگه های کتاب را ورق زدم و چشمانم کلمات را دنبال کرد. به شهاب قول داده بودم امانتدار خوبی باشم و از کتابش مراقبت کنم. پیشنهاد او کتاب بیگانه اثر نویسنده‌ی معروف فرانسوی؛ آلبر کامو بود.
به نظر برای جلوگیری از سر رفتن حوصله‌ام ایده‌ی خوبی بود.
فنجان قهوه که مقابلم قرار گرفت، نگاهم را به چشمان مهربان ژاکلین دادم. چشمانی که اطراف آن خطوط ریز چروک وجود داشت.
تشکر کوتاهی کردم و او نیز کنارم روی صندلی جای گرفت. کتاب را بستم و فنجان قهوه‌ را به لبانم نزدیک کردم.
خیره به جلد سفید و نام حک شده بر روی آن کمی از قهوه را مزه مزه کردم. تلخی‌اش در دهانم پیچید و از آن لذت بردم.سوالی که در ذهنم تاب می‌خورد باعث شد لبم را با زبانم تر کنم و به سمت ژاکلین بچرخم.
- ژاکلین یه سوال بپرسم؟
لبخندی به رویم زد و فنجانش را در سینی نقره‌ای رنگ قرار داد. عطر قهوه در آشپزخانه پیچیده بود.
- جانم؟
با ناخنم پیشانی‌ام را خاراندم و ل*ب زدم:
- تا حالا شده فکر فرار از این‌جا به سرت بزنه؟!
ابروهای ژاکلین بالا پرید و بعد از چند لحظه خندید و سر تکان داد.
متعجب نگاهش کردم.دستان رنگ پریده‌اش را روی میز قرار داد و آن ها درون هم چفت کرد.
روی دستانش نقاط کک و مک دیده می‌شد.
- من به خواست خودم این جام دخترم!
گرد شدن چشمانم دست خودم نبود.
مگر می‌شود کسی به خواست خودش در این جهنم بماند؟!نگاه متعجبم را که دید، درحالی که هنوز اثرات خنده در چهره‌اش دیده می‌شد دست دور دهانش کشید و خیره به پنجره‌ی آشپزخانه گفت:
- من هیچ وقت بچه‌دار نشدم! از خیلی سال پیش من و همسرم برای این خانواده کار می‌کردیم. از زمانی که...
به این جای حرفش که رسید، ولوم صدایش را پایین آورد.
- از زمانی که فلور و یاوند ریاست این باند رو بر عهده داشتن، من و همسرم این جا بودیم!
برای بیرون آمدن از بهت چندبار پلک زدم و حالا کنجکاوی در حال سوراخ کردن مغزم بود. موضوع جالب شد.
صندلی‌ام را به او نزدیک تر کردم و بی توجه به جایی که بودیم با صدای بلندی پرسیدم:
- یاوند و فلور پدر و مادر شهاب و شاهیار بودن؟!
چشمان ژاکلین گرد شد و انگشت اشاره‌اش را سریع مقابل بینی‌اش گرفت.
- آروم! اگه...
اطراف را نیم نگاهی انداخت، سرش را نزدیک آورد و پچ زد:
- اگه اسمی از این دو نفر تو این عمارت برده بشه، آقا عصبانی میشه! عصبانی شدن سایه هم یعنی طوفان! حواست باشه دخترم...
در همین لحظه باد باعث شد پنجره‌ی آشپزخانه محکم بسته شود و من و ژاکلین تکان سختی خوردیم. ژاکلین ترسیده دستش را روی سینه‌اش قرار داد و نفسش را فوت کرد.
بی توجه به نگاه منتظر من، به سرعت بلند شد و فنجان ها را جمع کرد.
چرا این قدر می‌ترسید؟! خوراکم کنکاش در این داستان ها و قضایا بود و هنوز سوالات زیادی در ذهنم بی جواب مانده بود. نگاهم به کتاب کامو افتاد. دیگر دل و دماغ خواندنش را نداشتم وقتی موضوع به این جذابی گیرم آمده بود.
در همین لحظه صدای فریاد شاهیار و پشت بند آن شکسته شدن چیزی از سالن شنیده شد و ژاکلین هین کشید. چون سرم با ضرب به سمت خروجی آشپزخانه چرخیده بود، رگ به رگ شد و با درد پلک فشردم. ژاکلین که به سمت خروجی دوید، به سختی از جایم بلند شدم و به دنبالش دویدم.
لحظه‌ای بعد، شاهیار را درحالی که نفس های کشدار می‌کشید و سیاوش با لبی پاره شده مقابلش ایستاده بود دیدیم. نگاهم روی مجسمه‌ی بزرگی که حالا تکه‌هایش روی پارکت ها پخش شده بودند گیر کرد.
چندین سیاه‌پوش وارد عمارت شده بودند و جرئت حرف زدن نداشتند.
شاهیار جوری به سیاوش نگاه می‌کرد که گویی در سرش نحوه‌ی قتل او را در سر می‌پروراند.
لحظه‌ای بعد شاهیار در صورت او فریاد زد و من قالب تهی کردم.
- شهاب کجاست؟!
دلشوره به جانم افتاد و با ترس آب دهانم را قورت دادم. چه اتفاقی برای شهاب افتاده بود؟ چرا سیاوش تنها برگشته بود؟!
سیاوش با درد پلک بست و دانه‌های ریز و درشت عرق از این فاصله بر روی پیشانی‌اش نمایان بودند.
- افراد آنتوان غافلگیرمون کردن!
شاهیار تنها چندثانیه در سکوت و خشم به او زل زد و ناگهان صدای خنده های ترسناکش در عمارت پیچید.
همه‌مان متعجب به او که خنده‌های بلند عصبی سر می‌داد خیره بودیم.
نمی‌دانم چرا احساس سرما می‌کردم.
در همین لحظه دست پر مهر ژاکلین از روی شانه‌ام رد شد و من را به خودش نزدیک تر کرد. گویی با این کار قصد داشت از ترس من بکاهد. اما من چیزی نمانده بود بدنم به لرزش بیفتد و فکر درباره‌ی شهاب درحال دیوانه کردنم بود. در همین لحظه، صدای خورد شدن استخوان بینی سیاوش، در اثر ضربه‌ی محکمی که شاهیار با سرش به آن وارد کرده بود در عمارت پیچید و صدای جیغ من بالا رفت.
صورت سیاوش را خون فرا گرفت و من به وضوح دیدم که او ناله‌ی پر از دردش را در خود حل کرد. شاهیار بر سر برادرش با کسی شوخی نداشت!
همه‌ی اعضای این عمارت، چه اصراری به تظاهر به قوی بودن داشتند؟!
شاهیار بی رحمانه یقه‌ی پیراهن سفید رنگ او را که حالا به لطف ضرب دستش گلگون شده بود به دست گرفت و غرید:
- چه قدر احمق بودم که اون رو با تو و بدون بادیگارد فرستادم!
چهره‌ی سیاوش از درد رو به کبودی می‌رفت و چه قدر دلم برای او می‌سوخت.
شاهیار خیره در صورت او، پوزخند زد:
- یه تار مو از سرش کم بشه قسم می‌خورم امشب خوراک سگ‌هام میشی!
تمام تنم را وحشت فرا گرفت. او واقعا تا این اندازه بی‌رحم می‌شد؟!
جسارتم را جمع کردم و به سمت آن‌ها قدم برداشتم. سکوت سیاه‌پوشان و صدای نفس های از سر خشم شاهیار بر وحشتم می‌افزود اما با حرص ل*ب زدم:
- فکر نمی‌کنی الان به جای این حرف‌ها باید دنبال راهی برای نجات شهاب باشی؟!
سرش به سرعت به سمتم برگشت و تیز نگاهم کرد، سیاوش با عجز پلک بست. با استرس دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم و به چشمان سرخ و خشمگین او خیره شدم. نفرت درون چشمانش حکم خنجری را داشت که به قلبم وارد می‌شد.
عادت نداشتم مورد نفرت دیگران قرار بگیرم. با مکث کوتاهی، دستانش را از یقه‌ی سیاوش جدا کرد و عقب رفت.
خون از زیر بینی سیاوش به روی ل*ب هایش رسیده بود.
گردنش را به چپ و راست متمایل کرد و صدای ترق ترق مفصل هایش، مو بر تن راست می‌کرد.
به سختی سعی بر کنترل خشمش داشت.
- اسلحه و کُتم رو بیارید!
یکی از سیاه‌پوشان به سرعت از پله ها بالا رفت و دقایقی بعد درحالی که برق اسلحه‌ی نقره‌ای رنگ در دستش در چشم می‌زد برگشت. شاهیار در تمام این مدت مدام دستش را به گردنش می‌کشید و هر نفسش طولانی‌تر میشد. اگر حالش بد می‌شد چه؟!
سیاه‌پوش پشت سر او ایستاد و کت را تن او کرد. شاهیار با خونسردی، یقه‌های کت را مرتب کرد و اسلحه‌اش را پشت کمرش قرار داد.
با خشم به بازوی سیاوش چنگ زد و غرید:
- راه بیوفت!
با این حال و اوضاع می‌خواست او را ببرد؟!
رحم نداشت این مرد!
اشتباه بود که ناگهان زبانم از کنترل خارج شد.
- م...منم میام!
سیاوش با بهت نگاهم کرد. به دیوانگی‌ام پی برده بود که از حرکت ایستاد اما او خودش را به نشنیدن زد.
با حرص به سمت خروجی قدم تند کردم و از میان سیاه پوشان گذشتم. وقتی به نزدیکی لیموزین مشکی رنگ رسیدم، دستی به دور بازویم حلقه شد و با قدرت به عقب کشیده شدم. صورتم در فاصله‌ی میلی متری از صورتش قرار گرفت و قلبم فرو ریخت. مردمک های چشمانش بزرگتر شده بود و با لحن غضب آلودی در صورتم غرید:
- یه بار بهت هیچی نمیگم هوا برت نداره! برگرد عمارت تا اون روی سگم بلند نشده!
فشار انگشتانش به دور بازویم هر لحظه بیشتر می‌شد. بوی تلخ و خنک مونت بلنک در هوا پیچیده بود و جیرجیرک ها صدا می‌کردند.
با سرکشی چانه بالا دادم.
- گفتم میام!
صدای دندان قروچه‌اش بلند شد و پلک بست‌. آمد کلمه‌ای به زبان بیاورد که سیاوش ل*ب باز نمود:
- ق..قربان نمی‌خوام دخالت کنم ولی...ولی شاید به وجود یه پرستار اون جا نیاز داشته باشیم!
خون به صورت شاهیار دوید و سرم با وحشت به سمت سیاوش چرخید. شاهیار در یک لحظه به سمت سیاوش یورش برد و من تنها کاری که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود که خودم را مقابل سیاوش سپر کنم.
- عوضی مگه بلایی سر شهاب اومده؟!
این بار من در صورت او فریاد زدم:
- میگه شاید! می‌فهمی؟! شاید!
تمام سیاه‌پوشان گویا لال شده بودند و سینه‌ی هردویمان با خشم بالا و پایین می‌شد. هر دو خیره در چشمان هم، یکی شجاعت و دیگری خشم را به نمایش گذاشته بودیم. یک نفر در مقابل سایه، قد علم کرده بود و آن یک نفر من بودم!
صدای تلفن همراهش حباب اطرافمان را ترکاند و او با مکث کوتاهی، بدون این که از من نگاه بگیرد تلفنش را به گوشش چسباند.
صدای فرد پشت خط به طور ناواضح به گوش می‌رسید. چهره‌ی او حتی یک ذره تغییری پیدا نکرد و تا اخرین لحظه‌، زمانی که با انگشتش دکمه‌ی قرمز رنگ را لمس کرد و تماس قطع شد چیزی نگفت.
تنها یک درجه زاویه‌ی نگاهش را به سمت سیاوش چرخاند و ل*ب زد:
- باید بریم« گودال مرگ». امشب آتیش بازی داریم!
راه گرفتن عرق سردی را بر تیره‌ی کمرم حس کردم و او لبخند دندان نمایی زد.
در آن لحظه، لبخند او مرا تا سر حد مرگ ترساند. چه چیزی در انتظارمان بود؟!
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
گویا جریان خون در رگ هایم متوقف شده بود که دستانم با تکه‌ای یخ تفاوتی نداشتند. هنوز صدای زمزمه‌وار او در گوشم اکو می‌شد:
«سعی کردم از خطر دورت کنم، ولی خب تو مثل این که خودت تشنه‌ی خطری! حالا بوی خون‌ رو از نزدیک حس کن!»
چندمین بار بود که سیاوش بازویم را تکان می‌داد و صدایم می‌زد نمی‌دانم.
- هی، رو به راهی؟!
یک نیمه‌ی بدنم را به بدنه‌ی کانتینر بزرگی تکیه داده بودم و شاهیار پشت به من، درحالی که اسلحه‌اش را به حالت آماده باش بالا گرفته بود، مقابلم بود. شب، رخت تاریکش را پهن کرده بود و فضای این مکان نامعلوم، تنها به مدد نور مهتاب کمی روشن شده بود.
صدای سیاوش دوباره از پشت سرم شنیده شد و من با تنی که از ترس و وحشت خشک شده بود از روی شانه به او نگریستم.
خونریزی بینی‌اش به طور موقت توسط چند دستمال بند آمده بود اما لکه های قرمز رنگ هنوز روی پیراهنش نمایان بودند.
تعدادی از افراد شاهیار پشت سرمان و تعدادی نیز چسبیده به کانتینری که کنارمان قرار داشت اطراف را می‌پاییدند.
در همین لحظه، شاهیار برگشت و کوتاه نگاهم کرد. نگاهش فریاد می‌زد« امیدوارم همین‌جا از دستت خلاص بشم! ».
دستی به دامن پیراهنم که تا روی زانویم را پوشانده بود کشیدم. لباسم اصلا مناسب این زمان و مکان نبود.
شاهیار رو به سیاوش کرد:
- چشم ازش برنمی‌داری! یهو فکر فرار به سرش نزنه این موش فضول...
ابروهایم در هم کشیده شدند و با حرص به پوزخند گوشه‌ی لبانش نگاه کردم.
عجب! من موش فضول بودم؟!
آمدم جوابی دندان شکنی بدهم که بی‌توجه به من، دستش را بالا برد و به افراد کنار کانتینر علامت داد.
افراد وارد قسمت پشتی کانتینر شدند و صدای تیراندازی بالا گرفت.
ترسیده دستانم روی گوش هایم قرار دادم و تنها چند ثانیه طول کشید، تا صحنه‌ی مقابلم به میدان جنگ تبدیل شود.
افراد مسلح دیگری با ما درگیر شده بودند و سیاوش مقابلم ایستاده بود تا از من محافظت کند. هرزگاهی تیری رها می‌کرد و مدام به سمتم برمی‌گشت تا از سالم بودنم مطمئن شود.
چند دقیقه گذشت نمی‌دانم، اما من نگاهم روی مردی که درست چند قدم دور تر از من، با پیشانی سوراخ شده روی زمین افتاده بود گیر کرد.
سیاوش دست منی که با مجسمه هیچ تفاوتی نداشتم را کشید و به سمت یکی از کانتینر ها رفتیم و پشت آن پنهان شدیم.
از ترس می‌لرزیدم و تعداد آن ها گویا چندین برابر شده بود. شاهیار کجا بود؟!
دستانم را دور خودم حلقه کردم و دندان هایم روی هم می‌خوردند.
سیاوش اسلحه‌ی مشکی رنگی را مقابلم گرفت و با هول ل*ب زد:
- گوش کن نفس، با اسلحه بلدی کار کنی؟!
مردمک های شوکه‌ شده‌ام، به آرامی بالا آمدند و به چشمان منتظر او گیر کردند.
آخرین باری که یک اسلحه را از نزدیک دیده بودم، زمانی بود که سروش از یکی از ماموریت هایش به تازگی برگشته بود.
او به حمام رفته بود و وسایلش روی میز چیده شده بود. هنوز تصویر اسلحه‌اش در اعماق ذهنم وجود دارد.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- ن..نیازی بهش ندارم!
دهانش برای گفتن حرفی باز شد اما با مکث کوتاهی و برخلاف میلش آن را پشت کمرش قرار داد. صدای جیغم زمانی در فضا پیچید که مردی درست پشت سر سیاوش، اسلحه‌اش را روی شقیقه‌ای او قرار داد و با نفرت به فرانسوی چیزی گفت. همه چیز گویا روی سرعت تند قرار گرفت و مغز من تنها جمله‌ی «فرار کن نفس» سیاوش را درک کرد و با تمام وجود دویدم. اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند و قلبم مانند گنجشک بی‌پناهی می‌تپید. اشتباه کرده بودم.
باید به حرف شاهیار گوش می‌دادم...
از میان انبوه کانتینر ها گذشتم و صدای نفس هایم بین صدای تیراندازی و فریاد ها گم می‌شد. در همین لحظه دستی دور کمرم پیچیده شد و جیغ دلخراشی کشیدم. تمام تلاشم برای رها شدن از دست مرد ناشناسی که در چنگال او گرفتار شده بودم بی فایده ماند زیرا حس سردی اسلحه، درست جایی پشت کمرم باعث شد بی حرکت بمانم.
حالا صدای تیراندازی متوقف شده بود و ترس و وحشت در جانم رخنه می‌کرد.
لوله‌ی اسلحه را بیشتر فشرد و وادارم کرد به سمتی حرکت کنم. با رسیدن به فضایی که بین چندین کانتینر شبیه میدان خاکی بزرگی بود توقف کرد.
آن هم زمانی که تمامی افراد شاهیار محاصره شده بودند و پیرمردی با موهای بلند و سفید بر روی صندلی چوبی، میان زمین خاکی همراه با لبخندی پیروزمندانه به ما زل زده بود.
نگاهم به سیاوشی که با چهره‌ای از درد جمع شده، اسلحه بر روی شانه‌اش او را مجبور به زانو زدن کرده بود افتاد.
نگاه لرزانم روی افراد چرخ می‌خورد و به دنبال شاهیار می‌گشت.
و سوالی که هنوز بی پاسخ مانده بود؛ شاهیار کجا بود؟!
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
مرد پشت سرم محکم به سمت زمین هلم داد و زانوهایم در برخورد با سنگریزه ها خراشیده شد. ناله‌ی پر از دردم را خفه کردم و موهایی که جلوی دیدگانم را گرفته بود را با درد کنار زدم.
آتش کوچکی در میانه‌ی میدان روشن بود و بازتاب شعله‌های آتش در چشمان پیرمرد، جلوه‌ای ترسناک به فضا می‌داد. با تعجب به میز کوچک مقابل پیرمرد، که مهره‌ های شطرنج مرتب بر روی آن چیده شده بودند خیره شدم.
مردی که من را گیر انداخته بود، به سمت پیرمرد رفت و کنارش ایستاد. موهای بلند قهوه‌ای رنگش را دم اسبی بسته بود و چشمان آبی رنگش میخ من بود.
در عمق نگاهش حسی عجیب موج می‌زد.
او برخلاف آن پیرمرد نه نفرت و نه شرارت، هیچ کدام را منتقل نمی‌کرد. عجیب بود که در عمق نگاهش آرامشی حس می‌کردم.
پیرمرد از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند شرارت بار و با لهجه‌ای که به سختی فارسی را صحبت می‌کرد فریاد زد:
- بازی تموم شد سایه! بیا بیرون!
سکوتی ترسناک بر فضا حاکم بود و فقط صدای سوختن چوب های درون آتش شنیده می‌شد. گویی وزنه‌ی سنگینی روی سینه‌ام قرار داشت و نفس کشیدن سخت بود. نگاه پر استرسم را به سیاوش دادم و بی صدا ل*ب زدم «کجاست؟!»
اما او سری به طرفین تکان داد و مانند من پاسخ داد « نمی‌دونم!».
پلک پر از دردی زدم و از او نگاه گرفتم.
نگاهم بین افرادی که اسلحه به دست و گوش به فرمان تنها به نقطه‌ی نامعلومی خیره بودند چرخ می‌خورد. بوی خون می‌آمد و حالم را درگون می‌کرد. در همین لحظه، سایه‌ای از میان تاریکی بیرون آمد و توجه همه به آن سمت جلب شد. آهسته آهسته چهره‌ی شاهیار درحالی که اسلحه‌اش را روی شقیقه‌ی دختری قد بلند قرار داده بود نمایان شد.
چهره‌ی آن مرد و پیرمرد در یک لحظه هم‌زمان در بهت و خشم ترکیب شد. گویا انتظار دیدن چنین چیزی را نداشتند.
پیرمرد فریاد زد:
-Rachel!
شاهیار درحالی که لبخند ترسناکی بر ل*ب داشت، لوله‌ی اسلحه را بر شقیقه‌ی دختر فشرد و همین باعث شد صورتش از درد جمع شود.
- یک بار می‌پرسم! شهاب کجاست؟!
پیرمرد با خشم رو به مرد کناری‌اش کرد و با خشم گفت:
- گابریل؟! مگه قرار نبود راشل عمارت بمونه؟!
آن مرد یا همان گابریل، با عصبانیت سری به طرفین تکان داد.
شاهیار چشمانش را با بی حوصلگی تاب داد و نفس عمیقی کشید.
- خوب گوش کن آنتوان، اگه می‌خوای یه گلوله تو مغز دخترت خالی نکنم صبرم‌و امتحان نکن و شهاب رو تحویل بده!
ترس در چشمان راشل نمایان شد و پیرمرد سعی بر کنترل خشمش داشت. لبخندی بر ل*ب نشاند و با خونسردی گفت:
- ایزی سایه! قبلا بازیکن صبور تری بودی...
تمام حرکات آنتوان را زیر نظر داشتم.
آدم های مانند آنتوان همیشه سعی دارند برای پنهان کردن خشمشان، تظاهر به بی‌خیالی کنند. می‌خندند و دشمن را گمراه می‌کنند.
این بار شاهیار همراه با رها کردن ضامن اسلحه‌اش، فریاد زد و فریادش تن همه‌مان را لرزاند.
- فکر می‌کنی شوخی دارم آنتوان؟!
مبهوت به صحنه‌ی مقابل می‌نگریستم و مدام در پی جواب این سوال بودم که، او واقعا این کار را نمی‌کند مگر نه؟!
او آن دختر را نمی‌کشد...
پیرمرد با هول دستش را در هوا تکان داد و به افرادش اشاره کرد.
- اوکی اوکی! اسلحه‌ت رو بیار پایین!
چندین نفر به سمت کانتینری دویدند و درب آن را باز کردند. درب های زنگ زده‌ی کانتینر هنگام باز شدن جیغ کشیدند. لحظاتی بعد شهاب را با پایی که لنگ می‌زد از کانتینر خارج کردند. با دیدن برادرش، زیر ل*ب نام او را صدا زد و با چشم خود دیدم، برای اولین بار دیدم که شاهیار برای یک نفر چنین بی تاب بود. نگاهم با نگرانی روی پای او چرخید و با دیدن پارچه‌‌ی خونینی که به دور پایش بسته شده بود رنگ از رخم پرید. شاهیار همه را قتل عام می‌کرد.
شاهیار غرشی کرد و با چشمانی سرخ شده اسلحه‌اش را به سمت آسمان گرفت و تیری رها کرد. حالا دریا در یک لحظه طوفانی شده بود و موج هایش در هم می پیچیدند. راشل جیغ زد و همهمه به پا افتاد.
- می‌کشمت عوضی چه بلایی سر برادرم آوردی؟!
آنتوان نیشخندی زد.
- داداشت یکم بد قلق بود! اما خب نگران نباش زنده می‌مونه! تو که خودت تجربه‌ش رو داری، مگه نه؟!
شاهیار لبخندی زد و بند دلم پاره شد.
راشل را روی زمین پرت کرد و اسلحه‌اش را به سمتش گرفت. آنتوان و آن مرد با اخم و ترسی کمرنگ به صحنه‌ی مقابل نگاه می‌کردند.
- می‌خوای بی حساب بشیم آنتوان؟! باشه!
مات و مبهوت به شاهیار خیره بودم و مدام خودم را تسلی می‌دادم که نه، او این کار را نمی‌کند...
اما چشمان شاهیار چیز دیگری می‌گفت.
انتقام در چشمانش موج می‌زد.
انگشتش که روی ماشه لغزید، آنتوان فریاد زد:
- بس کن سایه! تو به قولت عمل نکردی، یادته؟! حالا هم خوب می‌دونی اگه بلایی سر راشل بیاد جون شهاب به خطر میوفته!
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
قول؟! روحم هم خبر نداشت از چه چیزی صحبت می‌کردند. چشمان شاهیار با حالتی ترسناک بالا آمدند. این بار آنتوان به طرف صندلی اش رفت و روی آن نشست.
شاهیار چشمانش را بست و دم عمیقی گرفت. لحظه‌ای بعد با مکث اسلحه‌اش را پایین آورد و با خونسردی ل*ب زد:
- من و افرادم از این‌جا می‌ریم! درباره‌ی قولم...
حالا چشمانش تغییر مسیر دادند و مستقیم به من نگاه کرد. می‌توانستم منقبض شدن فکش را از این فاصله ببینم. زیر شعله‌های نفرت نگاهش در حال ذوب شدن بودم.
آهسته زمزمه کرد:
- درباره‌ی قولم بعدا حرف می‌زنیم! خصوصی!
ناگهان انگار مردمک های چشمانش تیره‌تر شدند. چیزی درون دلم فرو ریخت.
حس بدی از حرفش گرفته بودم.
راشل دستی به موهای بلوند و پریشانش کشید، به سختی از روی زمین بلند شد و به سمت آنتوان وگابریل دوید.
شاهیار قصد داشت به سمت شهاب برود اما چندین نفر مانعش شدند.
شاهیار با بی‌حوصلگی رو به آنتوان کرد.
- افرادت از جونشون سیر شدن نه؟!
آنتوان نگاهی به مرد کناری‌اش کرد و هر دو بهم لبخند زدند. چه نقشه‌ی شومی در سر داشتند؟!
زمزمه‌ی ترسناک آنتوان بلند شد:
- صبور باش سایه. قبل از رفتن، می‌خوام یکم بازی کنم!
اشاره‌ای به مهره های شطرنج کرد و نیشخند زد. پیرمرد دیوانه بود؟!
چیزی به صبح نمانده بود و از او می‌خواست بنشیند و شطرنج بازی کند؟! شاهیار با چشمانی بی‌حالت به او می‌نگریست و می‌دانستم در ذهن خود، سرش را از تنش جدا می‌کند.
گابریل به سمتش رفت، دستش را به سمتش دراز کرد و منتظر ماند.
اما شاهیار تنها در سکوتی کر کننده نگاهش می‌کرد. صدای ناله‌‌ی شهاب بلند شد و قلبم گویی خراش برداشت.
دلم می‌خواست بروم و زخمش را بررسی کنم.
- د...داداش بازی نکن!
شاهیار دندان روی هم سابید و پلکی طولانی زد. بالاخره بعد از مکث کوتاهی دست به سمت پشت کمرش برد و اسلحه‌اش را بیرون آورد. آن را با نفرت در دست گابریل قرار داد و دو دستش را درون جیب های شلوارش فرو برد.
گردنش را به چپ و راست تکان داد و پلک بست. از این تیک عصبی‌اش می‌ترسیدم و جلوه‌ای ترسناک به او می‌داد. گابریل از مقابلش کنار رفت و شاهیار با قدم هایی آهسته به سمت آنتوان رفت. قلبم با هر قدم او، با شدت بیشتری می‌تپید. روی صندلی کوچک مقابلش نشست. درحالی که آنتوان با نیشخند و تمسخر به او می‌نگریست، شاهیار نگاه توخالی و بی‌حسش را به او دوخته بود.
حالا شماره‌ی معکوس شروع شد.
چون مهره‌ی سفید رنگ مقابل آنتوان بود او اولین مهره را جا به جا کرد. لحظه‌ای بعد، شاهیار درحالی که با نوک انگشتانش به آرامی روی شلوار کتانش ضربه می‌زد، مهره‌ی مشکی رنگ سرباز را جا به جا کرد.
نگاه همه‌‌مان معطوف به هر حرکت آن‌ها بود و در آن لحظه، دستم را به سمت پلاک گردنبندم بردم و آن را فشردم.
نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت. هربار از تعداد مهره‌ های روی صفحه کاسته می‌شد. کسی انگار در دورترین نقطه‌ی این منطقه به آرامی پیانو می‌زد. نوای سازی عجیب که پایان این بازی سرنوشت ساز را اعلام می‌کرد.
شاید استرس آن قدر بر من غلبه یافته بود که دچار توهم شده بودم.
چشمانم از خیرگی طولانی به سوزش افتاده بودند اما در یک لحظه، متوجه چیزی شدم. آنتوان!
آنتوان چندین بار حرکات نادرستی انجام داده بود. می‌دانستم او قصد دارد شاهیار را گیج گند. با حرص چنگی در موهایم زدم و نگاهم به شهاب افتاد.
با غم نگاهش کردم و او در جوابم هم زمان با پلکی طولانی، لبخند زد.
این که سعی داشت با این حال و اوضاع خودش به من نیز امید دهد را دوست داشتم.
نگاهم دوباره به سمت شاهیار چرخید.
اگر خودش متوجه نشده باشد چه؟!
دستانم دور خودم پیچاندم و خودم را ب*غل گرفتم. امشب چرا تمام نمی‌شد؟!
حالا هر کدام فقط چند مهره داشتند و در لحظه‌ی آخر، آنتوان مهره‌ای را جا به جا کرد و چشمانش برق زد.
برق چشمانش وحشت را به جانم انداخت و بلند به زیر خنده زد.
پژواک خنده‌های ترسناک او در فضای تاریک و موهوم چون ناقوس مرگ بود. با بهت و ترس نگاهم به سمت شهاب و سیاوش چرخید. هر دو بهت نگاهشان طولی نکشید و جایش را به خشم داد. سرگیجه به جانم افتاده بود و شاهیار با خونسردی به مهره‌ها زل زده بود. مطمئن بودم آنتوان تقلب کرده است. مطمئن بودم!
اما چرا شاهیار چیزی نمی‌گفت؟! چرا سکوت کرده بود؟!
گابریل و راشل با لبخند به صحنه‌ی مقابلشان نگاه می‌کردند و حالا من دیگر صبرم سر آمده بودند.
با حرص به سمتشان رفتم و مردمک های آنتوان به سمتم چرخید. هنوز لبخند از روی لبانش پاک نشده بود و با کنجکاوی نگاهم می‌کرد.
ترسم را پس زدم و با خشم گفتم:
- متقلب!
حالا همه در سکوت نگاهمان می‌کردند.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
سر شاهیار با ضرب به سمتم برگشت و با اخم هایی درهم نگاهم کرد.
عصبانی شده بود؟! خب بشود! من مانند او در سکوت، باخت را نمی‌پذیرفتم!
حالا دیگر لبخندی بر لبان آنتوان وجود نداشت.
- چی؟!
دست به سینه شدم و یک تای ابرویم را بالا بردم.
- گفتم متقلب! تقلب کردی خودم دیدم!
فکر نکن بُردی، چون بازی که با تقلب پیش بره هیچ برنده‌ای نداره!
جرئت نگاه کردن در چشمان شاهیار را نداشتم. می‌دانستم به خونم به اندازه‌ی کافی تشنه است. آن از لجبازی و اصرارم برای آمدن به این‌جا، و این هم دخالتم در بازی!
در همین لحظه آنتوان اسلحه‌اش را به سمتم گرفت و من تمام جانم لرزید.
با نیشخندی ترسناک آهسته ل*ب زد:
- تو سوراخی که بهت مربوط نیست دست ببری، مار دستت‌و میگزه!
دستش که روی ماشه غلتید با ترس به شاهیار نزدیک شدم و او به سرعت از روی صندلی‌اش بلند شد و مقابلم قرار گرفت.
مانند کودکی بی دفاع، به کت مشکی رنگش چنگ زدم و او به چسبیدم.
لباسش بوی خوبی می‌داد. ترکیبی از عطرش و بویی به خنکیه دریا!
دلم میخواست بینی‌ام را به لباسش بچسبانم و عمیق نفس بکشم.
شاهیار دست به سمت جیب کتش برد و هم‌زمان با بیرون آوردن دستش با لحنی آرام و تفریح وار زمزمه کرد:
- Game over!
شاید همه چیز در نیم ثانیه اتفاق افتاد.
شاهیار در دستش پنجه بوکسی را پنهان کرده بود و به سرعت آن را روی گونه‌ی آنتوان کشید. فریاد پر از درد آنتوان با صدای جیغ راشل یکی شد.
حالا درگیری دوباره از سر گرفته شده بود و صدای تیراندازی بالا گرفت. آنتوان تا آمد به خودش بیاید، با ضربه‌ی پای شاهیار به شکمش، به عقب پرت شد. چندین نفر از سیاه‌پوشان اطراف ما را پوشش می‌دادند و شاهیار یکی از افرادش را مخاطب قرار داد:
- هامون، شهاب‌و ببر!
شاهیار سریع به سمتم چرخید و من با ترس دستانم را دور کمرش حلقه کردم و به او چسبیدم. حالا سرم کمی پایین تر از سینه‌اش قرار داشت و دستان او درحالی که می‌دانستم تعجب کرده، در هوا بلاتکلیف مانده بود. از همان لحظه‌ای که پا به این فضای نفرین شده گذاشتم به خودم مدام تلقین می‌کردم که نترسم و شجاع باشم. اما حالا، می‌ترسم و به شاهیار پناه برده‌ام.
به آرامی پلک باز نمودم و سرم را بالا گرفتم. حالا نگاهم در نگاه تاریک او گره خورد. زمان برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. قلبم گویا جور دیگری می‌زد؛ پرشور تر و متفاوت با قبل! نگاهش گاه حکم زمهریری استخوان سوز را داشت و گاه گرمای عمق یک آتشفشان...
اما حالا، در اعماق آن مردمک های تاریک، ستاره‌های کوچکی می‌درخشیدند. نگاهش عمق داشت و وستعش بی‌پایان!
فریاد سیاوش و صدای آژیر ماشین پلیس ها که از دوردست ها به گوش می‌رسید، دستی هر دویمان را به سمت واقعیت کشاند.
- ردمون رو زدن رئیس! وقت نداریم!
شاهیار درحالی که اخم هایش سخت درهم رفته بود نگاهش را با مکث از جدا کرد و به قسمتی که نورهای ماشین پلیس ها در تاریکی دیده می‌شدند خیره شد.
فحش غلیظی زیر ل*ب فرستاد و سیاوش در همین لحظه اسلحه‌ی یکی از افرادی که به درک واصل کرده بود را به سمت شاهیار پرتاب کرد. شاهیار آن را در هوا گرفت و توجهم به سمت یکی از کانتینرها جلب شد. با کمی دقت متوجه شدم گابریل و راشل درحالی که پشت آن پنهان شده‌اند، درحال تیراندازی هستند.
نگاهم به صورت پر از خون آنتوان افتاد که بیهوش بر روی زمین افتاده بود و دلم در هم پیچید.
صدای ماشین پلیس ها هر لحظه واضح تر به گوش می‌رسید و التهاب و هیجان به اوج رسیده بود.
در همین لحظه انگشتان شاهیار به دور مچم پیچیده شد و به سمت دیگری دوید و من نیز به دنبالش کشیده شدم.
با شنیدن صدای کفش هایی که از پشت سرمان شنیده می‌شد سر برگرداندم و سیاوشی را دیدم که سعی می‌کرد پشت سرمان را پوشش دهد.
شاهیار به سرعت از میان کانتینرها می‌گذشت و دستم تیر می‌کشید.
چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود و خورشید از پشت کوه ها به آرامی بالا می‌آمد. در همین لحظه شنیده شدن صدای بلند تیر از پشت سرمان باعث شد شاهیار از حرکت بایستد و با خشم به پشت سرش نگاه کند.
مردمک هایم با دیدن گابریل درحالی که پشت سرمان ایستاده بود گشاد شد. او اسلحه‌اش را که به سمت آسمان گرفته بود آرام پایین آورد و به سمت شاهیار گرفت. حتی یک ثانیه نیز تعلل نکرد و صدای رها شدن تیر و جیغ بلند من در فضا پیچیده شد.

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
گاهی اوقات فکر می‌کنم همه چیز یک خواب بوده است و من در تمام این مدت خواب دیده‌ام. دلم می‌خواهد برگردم به همان روزهایی که نمی‌دانستم ممکن است گوشه‌ای از دنیا انسان ها به چه جنایت‌هایی مشغول باشند. به راحتی آدم بکشند و خون بریزند. گویی بازی می‌کنند و اسلحه‌هایشان، اسباب بازی‌شان هستند.
دستم را روی شانه‌‌اش قرار دادم و سعی کردم به آرامی او را کمی به جلو متمایل کنم.
چهره‌اش از درد جمع شد و ناله‌ی ضعیفی از دهانش بیرون آمد. بانداژ قبلی را از دور کتفش باز کردم و زخمش را وارسی کردم. کمی نسبت به قبل بهتر شده بود و بخیه‌هایش رو به بهبودی بودند.
درحالی‌ که سنگینی نگاهش را روی خودم احساس می‌کردم، مقداری از بتادین روی زخمش ریختم تا ضد عفونی شود. مشغول تاباندن بانداژ جدیدی به دور کتفش شدم که صدای او باعث شد مردمک هایم به سمتش بچرخد.
- ممنونم!
خیره در چشمان روشنش با کمی مکث سر تکان دادم و سعی کردم لبخند بزنم.
- کار خاصی نکردم! در واقع...بی‌حساب شدیم!
گیج نگاهم کرد و من همزمان با قیچی کردن اضافه‌ی بانداژ گفتم:
- توام اون شب نجاتم دادی...یادته؟!
چند‌بار پلک زد و کمی طول کشید تا آن شب را به یاد بیاورد. با یادآوری آن شب ابروهایش در هم رفت و خیره در چشمانم آهسته گفت:
- حواست باشه نفس! اون عوضی هنوز تو این عمارته...
لبخندی بر ل*ب نشاندم. چشمانش من را به یاد سروش می‌انداخت. درست به رنگ عسل...
- نگران نباش!
مهربان نگاهم کرد و چشمانش از روی صورتم چرخ خورد و به گردنم رسید. نگاهش روی گردنبندم ثابت ماند و لبخندی زد:
- گردنبند قشنگیه!
لحظه‌ای گلویم از استرس خشک شد. ناخودآگاه دستم را به پلاک گردنبند رساندم و با هول سر تکان دادم. نگاهم را از چشمانش که حالا شک در آن‌ها موج می‌زد گرفتم. سریع بانداژ را جمع کردم و وسایلم را درون جعبه ریختم.
می‌ترسیدم! از این که تنها یادگاری سروش را از من بگیرند می‌ترسیدم...
صدای پر از تردید او بلند شد:
- حرف بدی زدم؟!
بی توجه به او، به سرعت از روی تخت بلند شدم که مچ دستم را گرفت. مانند برق گرفته‌ها تکان سختی خوردم و نگاه متعجبم از مچم به چشمان او رسید. جوری نگاهم می‌کرد که انگار دیوانه‌ای مقابلش ایستاده است.
«آخ نفس، چه قدر ضایع بازی در میاری!»
در همین لحظه درب اتاق با شدت باز شد و کسی پا به اتاق گذاشت. چهره‌‌ی بشاش و سرحال شهاب با دیدن دست سیاوش که به دور مچ من بود در لحظه از بین رفت و اخم کمرنگی کرد.
سریع دستم را کشیدم و سیاوش نیز با مکث مچم را رها کرد اما هنوز شهاب با شک نگاهمان می‌کرد.
با استرس موهایم را پشت گوشم فرستادم و سیاوش، شهاب را مخاطب قرار داد:
- کاری داشتی شهاب؟!
شهاب که تازه چیزی یادش آمده بود نگاهش از دست من جدا شد و سر تکان داد.
- داداشم گفت آماده باش!
ابروهایم بالا پرید. دوباره به دنبال چه دردسری بودند؟!
به یاد همان شب کذایی افتادم. همان شبی که اگر سیاوش از خودگذشتگی نمی‌کرد و خودش را مقابل شاهیار نمی‌انداخت معلوم نبود عاقبت هر کداممان چه می‌شد...
حالا که موقعیت خوبی برای فرار از زیر نگاه پرسشگر شهاب گیرم آمده بود، به سرعت از کنار او گذشتم و از اتاق خارج شدم اما شهاب زیر چشمی من را می‌پایید.
با خروجم از اتاق نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم و وارد راهرو شدم. درحال طی کردن مسیر راهرو بودم که در میانه‌ی راه صدای شهاب متوقفم کرد.
- نفس؟!
پلک بستم و با مکث به سمتش چرخیدم.
در یک قدمی‌ام ایستاد و دست به سینه منتظر نگاهم کرد. گیج نگاهش کردم و سرم را به معنای «چته» تکان دادم.
- بین تو و سیاوش چیزی هست؟!
ابروهایم با تعجب بالا پرید. با بهت ل*ب زدم:
- منظورت چیه شهاب؟!
چشمانش یک دور بین چشمان من چرخ خورد.
کمی تعلل کرد. انگار بین گفتن حرفش دو دل بود اما در نهایت گفت:
- یعنی می‌خوای بگی چشمام اشتباه دید؟! فکر کنم وسط کاری مزاحم شدم...
به این قسمت از حرفش که رسید، مردمک هایم گشاد شدند و ناباور نگاهش کردم.
خون به صورتم دوید. نه! من لایق این تهمت نبودم! دستم از کنترل خارج شد و روی یک طرف صورتش فرود آمد. با بغضی که صدایم را مرتعش کرده بود ل*ب زدم:
- برات متاسفم شهاب! راجب من چی فکر کردی؟!ها؟!
شهاب دستش را جای ضرب دستم قرار داد و حالا پشیمانی در نگاهش موج می‌زد. سرم را تاسف‌وار به طرفین تکان دادم و به سمت پله‌ها قدم تند کردم.
- نفس وایسا...ببخشید نفس...
چرا همه فکر می‌کنند با گفتن ببخشید همه چیز حل می‌شود؟! با «ببخشید» تکه‌های شکسته‌ی قلب من جمع خواهد شد؟!
در همین لحظه درب اتاق شاهیار باز شد و از اتاقش بیرون آمد. نگاهش که به نگاه من گره خورد بر سرجایم ایستادم. تپش قلبم این وسط چه می‌گفت؟! حالا شهاب به من رسیده بود و او نیز کنارم ایستاد. نگاهش از من به سمت شهاب چرخید و دوباره روی من متوقف شد. دستم را ناخودآگاه به چشمانم کشیدم و همین کار باعث شد یک تای ابرویش بالا برود.
نگاهش به گونه‌ای بود که گویی می‌توانست همه چیز را از چشمانم بخواند. سرم را پایین انداختم و درمقابل نگاه خیره‌ی او از کنارش رد شدم. و البته مانند همیشه ریه‌هایم پر از بوی عطر او می‌شوند و مدام با خودم تکرار می‌کنم که نه، آن قدر ها هم در آن پیراهن و شلوار کتان مشکی رنگ جذاب نشده است!
نفس درونم پوزخند بلندی می‌زند و فریادش در سرم می‌پیچد: «دروغگو!»


***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
بالشت را محکم‌تر روی سرم فشار دادم تا صدای شهاب را نشنوم. مطمئن بودم اگر کمی دیگر به التماس‌هایش و کوبیدن بر درب اتاق ادامه می‌داد موهایش را دانه به دانه می‌کندم.
- غلط کردم نفس! بابا چندبار معذرت خواهی کنم تا ببخشی؟! یه لحظه خریت کردم یه زری زدم!
نفس؟! نفس می‌شنوی چی‌میگم؟!
نفسم را پرحرص رها کردم و بالشت را از روی سرم برداشتم و آن را به سمت کمدم پرت کردم.
- دست از سرم بردار شهاب! میام یه بلایی سرت میارما!
اما او ول کن نبود! گویا قصد داشت راهی تیمارستانم کند. فکر بدی هم نبود، حداقل از این عمارت و آدم‌هایش نجات پیدا می‌کردم!
- اصلا تو بیا من بکش! نگران شاهیارم نباش از قبل ازش رضایت نامه می‌گیرم بهش میگم ببین داداش من با رضایت تمام و کمال خودمو به دست نفس سپردم تا دار فانی رو وداع بگم. چه‌طوره؟! این‌جوری راضی میشی؟!
نفس خانوم؟!
بی‌توجه به او بیشتر پلک‌‌هایم روی هم فشردم و سعی کردم بخوابم. بالاخره یک جایی خسته می‌شد و گورش را گم می‌کرد. اما در همین لحظه صدای ناله‌وارش باعث شد مانند برق گرفته ها پلک باز کنم.
- آخ...آخ نفس پام! وای...
با نگرانی از روی تختم پریدم، به سمت درب اتاقم دویدم و با آخرین سرعت آن را باز کردم. نگاهم به شهابی افتاد که بر روی زمین درحالی که دستش روی ساق پایش قرار داشت افتاد.
موهایم را پشت گوش هایم فرستادم، با نگرانی کنارش روی دو زانو نشستم و دستم را دو طرف صورتش قرار دادم.
- شهاب چی‌شد؟! شهاب؟!
درحالی که چهره‌اش از درد جمع شده بود دستش را بیشتر روی پایش فشرد و به سختی ل*ب زد:
- آخ..نمی‌دونم...فکر کنم بخیه‌هام باز شده نفس!
مردمک های نگرانم روی پایش چرخ خورد و دستم را روی دستش گذاشتم.
- باشه خب دستت‌و بردار بذار معاینه‌ش کنم...
اما او با درد خم شد و بیشتر ناله کرد.
-وای...وای نه نفس...خیلی درد می‌کنه...
حالا دیگر قلبم در دهانم می‌زد. آن قدر صدایش درد داشت که دلم به حالش سوخت.
به سختی دستش را کنارش زدم و پاچه‌ی شلوار کتان پسته‌ای رنگش را بالا کشیدم. اما لحظه‌ای بعد وقتی صدای خنده‌های بلند او در عمارت پیچید، با دهان باز نگاه از پای او که زخم و خونی بر روی آن دیده نمی‌شد گرفتم و به او دادم.
از خنده به نفس نفس افتاد و با حرص پلک بستم. مردک دیوانه دستم انداخته بود؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم. اما صدای خنده‌های او متوقف نمی‌شد. مشتی با حرص به شانه‌اش زدم و البته حتی کوچک‌ترین تکانی نیز نخورد و به جای او، دست من درد گرفت.
- روانی! به خدا دیوونه‌ای شهاب!
درمیان خنده‌هایش بریده بریده گفت:
- وای خیلی خوب بود! آخ دلم!
با حرص از روی زمین بلند شدم و سعی کردم درب اتاقم را ببندم اما دست او مانع شد و زورش به من می‌چربید که درب را باز کرد و من عقب رفتم.
با حرص نفس های کش‌دار می‌کشیدم و او دستش را بند چهارچوب کرد و خم شد. آن قدر خندیده بود که نفس کم آورده بود. با ته مایه‌های خنده گفت:
- باور کن تنها راه بیرون آوردنت همین بود!
چشمانم را ریز کردم و با غیظ گفتم:
- از جلوی چشمام گمشو!
عقب گرد کردم و به سمت تختم رفتم. وقتی بر روی آن نشستم، او نیز به سمتم آمد و حالا صدایش جدی شده بود.
- نفس می‌دونم اشتباه کردم، از ته دلم ازت معذرت می‌خوام!
کنار تختم زانو زد و دستش را روی پایم قرار داد که آن را پس زدم. نگاهش نمی‌کردم اما صدای نفس عمیقش شنیده شد.
- ببین نمی‌دونم چه جوری بگم نفس، ولی فکر کنم خودت هم تاحالا متوجه شدی که چه قدر مثل خواهر نداشته‌م دوست دارم! به خدا نفهمیدم یه لحظه چی شد...
صدای آشنایی در ذهنم پژواک شد. «به خدا نفهمیدم چی‌شد نفس یه لحظه خون به مغزم نرسید».
این لحظه‌ها برایم آشنا بودند. این صداها و این اظهار پشیمانی ها...
من اگر نخواهم کسی غیرتش را خرج من بکند باید چه کسی را ببینم؟!
- ببین قبول دارم یک عدد بی‌شعورم، بی ادبم و احترام به یه خانوم متشخص رو بلد نیستم. الان آماده‌م تا حکم مجازاتم صادر بشه بانو!
لحن صدایش آن قدر بامزه بود که لحظه‌ای دلخوری‌ام کمرنگ شد و خنده‌ام گرفت. خنده‌ام به او انرژی داد.
- ای جان!
لبانم را برای کنترل خنده‌ام روی هم فشردم و نگاهم به سمت او چرخید.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
با خنده گفتم:
- کوفت!
حالا او نیز خنده‌اش گرفته بود. دستش را یک طرف صورتش کشید و ل*ب زد:
- ولی دستات سنگینه‌ها!
نگاهم روی چشمان مهربانش چرخ خورد. شهاب ساده بود و مهربان! او بدجور در دلم جا باز کرده بود و شوخی‌هایش از غصه‌های زندگی دورم می‌کردند.
روی تختم دراز کشیدم و ملافه را روی خودم کشیدم.
- خیلی خب بخشیده شدی حالا برو بیرون می‌خوام بخوابم!
اما برخلاف تصورم او نه تنها بیرون نرفت بلکه ملافه را از رویم کشید و با حرص نگاهش کردم.
با لبخندی دندان نما بالای سرم ایستاد و چند بار ابروهایش را بالا انداخت.
- الان وقته خوابه آخه؟! پاشو لباس خوشگلات‌و بپوش می‌خوام ببرمت یه جایی!
با بهت نیم خیز شدم و به چشمانش که برق می‌زدند خیره شدم.
- چ..چی؟
لبخندی زد و به سمت کمدم رفت. آن را باز کرد و متفکر به لباس ها نگاه کرد. گوش هایم آن چه می‌گفت را باور نمی‌کردند. ذوق، درون دلم مانند شکر حل می‌شد.
- درست شنیدی، می‌خوام از این زندان ببرمت بیرون!
به سمتم برگشت و سرش را تصنعی خاراند.
- البته به طور موقت! تو که نمی‌خوای داداشم قاتلم بشه، می خوای؟!
با ذوق و ناباورانه پلک زدم. شوخی می‌کرد؟!
من به یک ساعت بیرون بودن از این زندان نیز راضی بودم.
دقایقی بعد وقتی کنارش روی صندلی های چرمی ماشین نشستم، او کمربندش را بست و استارت زد. از آینه به ماشین هایی که پشت سرمان بودند و دنبالمان می‌کردند نگاه کرد. گویا شاهیار به افرادش هشدار داده بود که مراقبمان باشند.
شاهیار با شیطنت از آینه نگاه گرفت و رو به من گفت:
- توام داری به همون چیزی فکر می‌کنی که من فکر می‌کنم؟!
لبخندی زدم و به ماشین های درون آینه ب*غل نگاه کردم. لحظه‌ای بعد صدای جیغ و خنده‌ام با تیک آف شهاب یکی شد و آن‌ها در میان گرد و خاک های پراکنده در هوا گممان کردند.

***
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom