• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
*شاهیار*

درحالی که آرنج‌هایش را روی میز قرار داده بود، دستانش را روی شقیقه‌های دردناکش قرار داد. مغزش درحال انفجار بود. همه چیز به هم ریخته بود و چه چیزی بدتر از این که چندین نفر از افرادش به دست پلیس افتاده بودند؟!
هنوز هم باورش نمی‌شد که آن شب، «گودال مرگ»، یکی از غیرقابل نفوذ ترین مناطق لو برود و پلیس ردشان را بزند. چگونه ممکن بود؟!
دستش را به سمت کشوی میز برد و ورق قرص مسکن را بیرون کشید. یکی از آن‌ها بر روی زبانش قرار داد و سیاوش لیوان آب را به دستش داد.
سردردش را با مسکن درمان می‌کرد اما، درد قلبش را چه می‌کرد؟ دردِ نبود شاهین...
برخی اوقات به این فکر می‌کرد که کاش همراه با شاهین به آن عملیات می‌رفت و با او کشته می‌شد. کاش شاهین او را با این باند تنها نمی‌گذاشت...
اما حضورش در این‌جا متصل به شهاب بود. اگر او را نداشت، حتی یک لحظه هم برای پایان دادن به زندگی‌اش تعلل نمی‌کرد. لحظه‌ای چهره‌ی دختری با موهای فر در مقابل چشمانش ظاهر شد.
هنوز چشمان خیس و اشکی او را وقتی امروز صبح از اتاقش بیرون زد به یاد داشت. هر چه سعی کرد از زیر زبان شهاب بکشد که بفهمد چه اتفاقی افتاده، نتوانست. البته که برای به شک نینداختن شهاب زیاد اصرار نکرد و خودش را بی‌توجه نشان داد.
«- چی‌ شده؟!
شهاب لبخندی زورکی زد.
- هیچی...
پوزخندش را پنهان کرد. این پسر را خوب می‌شناخت. بلد نبود دروغ بگوید.
یک قدم به سمتش برداشت و با چشمانی ریز شده گفت:
- پس چرا گریه می‌کرد؟!
چهره‌ی شهاب رو به سفیدی رفت. چه چیزی را پنهان می‌کرد که جرئت نداشت بگوید؟
- به جون خودم من کاریش نداشتم! خودش فکر کنم بیچاره افسردگی گرفته...
شاهیار یک تای ابرویش را بالا داد.
- افسردگی؟
- اره دیگه، زیاد توی این چهاردیواری مونده افسردگی گرفته! میگم داداش چه‌طوره ببرمش بیرون یه هوایی بخوره؟
پوزخندی روی لبانش نقش بست. بی‌توجه به او از کنارش گذشت اما شهاب دوباره اصرار کرد.
- داداش زودبرمی‌گردیم قول میدم! اصلا با بچه‌ها میریم حواسشون باشه. گناه داره خب...
سرش با مکث به سمتش چرخید. او حق نداشت از این عمارت بیرون برود. او گروگان بود، نیامده که این‌جا خوش بگذراند! اما با همه‌ی این‌ها، چرا به شهاب حق می‌داد؟!
پلکی عصبی زد. انگشتش را به نشانه‌ی تهدید بالا برد و با حرص گفت:
- زود برمی‌گردی فهمیدی! فقط یادت باشه شهاب، یه خط روت بیوفته اون دختر و بقیه مسئولن و باید جواب پس بدن! پس حواست‌و جمع کن که گذشت و بخششی در کار نیست!
لحنش محکم بود اما قلبش چیز دیگری می‌گفت.»
لیوان آب را یک نفس سر کشید اما دیر شده بود، قرص طعم تلخی را در دهانش ایجاد کرد. در همین لحظه، تقه‌ای به درب اتاق زده شد.
سیاوش به سمت درب اتاق رفت و با باز شدن آن، هامون درحالی که لپ تاپ در دستش قرار داشت سراسیمه وارد اتاق شد.
چهره‌ی رنگ پریده‌ی هامون باعث شد یک تای ابروی شاهیار بالا بپرد و سیاوش کنجکاوانه نگاهش کرد.
- ق..قربان!
شاهیار با خونسردی ورقه‌ی قرص را به کشوی میز برگرداند و حین بستن آن، حرفی که هامون به زبان آورد باعث شد سرش با مکث بالا بیاید.
- یه پیام ویدیویی دارید!
درب آن را بست و تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد.
- از کی؟!
هامون با قدم هایی آرام به سمت میز شاهیار رفت و لپ تاپ را مقابلش قرار داد.
- از...از سروش آذرمنش!
نگاهش به سرعت به سمت صفحه‌ی لپ تاپ چرخید. چیزی درون وجودش با قدرت جریان یافت. خشم بود یا نفرت؟ نمی‌دانست.
سیاوش کنارش ایستاد و او نیز منتظر به لپ تاپ خیره شد. انگشتش گزینه‌ی پلی را لمس کرد و لحظه‌ای بعد صدای منحوس و نفرت‌انگیز او در اتاق پیچید.
لبخند پرتمسخر روی لبانش، بر اعصاب شاهیار خط می‌کشید. با هر کلمه‌ای که از دهان او خارج می‌شد، گویا سلول های مغزش یکی یکی آتش می‌گرفتند. او این ویدیو را درحالی که در اتاقی قرار داشت گرفته بود.
- امیدوارم وقتی این ویدیو به دستت می‌رسه یه لیوان آب قند کنار دستت باشه! قطعا خبر داری که هشت نفر از افرادت پیش منن! بد شد نه؟! برای تو اره، ولی برای من نه! به ازای هرکدوم از اینا کلی اطلاعات گیرم میاد! ولی به نظرم زیاد به خودت نبال سایه، آدمایی که پرورش دادی اون قدر ضعیفن که حتی نمی‌تونن سطحی ترین شکنجه‌ها رو هم تحمل کنن و زود وا میدن!
به این‌جای حرفش که رسید، تیر آخر را درحالی که پوزخند غلیظی بر ل*ب داشت زد.
- باهات یه قدم فاصله دارم سایه! به زودی همدیگرو ملاقات می‌کنیم! من یه چیز باارزش پیشت دارم که تا آخرین لحظه‌ی عمرم برای پس گرفتنش تلاش می‌کنم!
چهره‌ی او بی‌حرکت ماند و پیام ویدیویی قطع شد. یک ثانیه طول کشید، لپ تاپ با قدرت به سمت دیوار پرتاب شد و تکه هایش بر روی زمین پخش شدند. صدایی از کسی بلند نمی‌شد. هامون به آرامی مسیرش را به طرف خروج از اتاق طی کرد و سیاوش نیز به دنبالش از اتاق خارج شد. شاهیار نفس های کش‌دار می‌کشید و زنگ خطر یک حمله‌ی جدید به صدا درآمده بود.
سینه‌اش می‌سوخت و ریه‌هایش برای اکسیژن تقلاّ می‌کردند. دستش را به سمت کشو برد و اسپری آبی رنگ را بیرون کشید. درحالی که اسپری را به سمت دهانش می‌برد، نقشه‌ی مرگ سروش را در ذهن می‌پروراند.
«یک چیز باارزش!» منظورش نفس بود؟! دلش می‌خواست پوزخند بلندی بزند. پس بگیرد؟!
او را تکه تکه می‌کرد ولی نفس را به او باز نمی‌گرداند! برای این امر محال، دنیا باید مقابلش می‌ایستاد!
او یک بار فرصت کشتنش را از دست داده بود، اما اگر یک بار دیگر شانس درب خانه‌ش را بزند. آخ اگر یک بار دیگر فرصتش پیش بیاید...
این بار کارش را تمام می‌کند!
باید زیر و رو می‌کرد. باید گذشته‌ی این سرگرد لعنت شده را شخم می‌زد.
به دنبال یک سرنخ، برای نابودی او!
سیاوش اما درحالی که درب اتاق را به آرامی می‌ بست، ذهنش هنوز در پس زمینه‌ی آن ویدیو گیر گرده بود. جایی بر روی یک تابلو بر دیوار اتاق سروش... تابلوی نقاشی از یک پروانه‌!
اما نه هر پروانه‌ای..‌.
یک پروانه‌ی آشنا...
پروانه‌ی دم پرستو!
دستش روی دستگیره ثابت ماند. طول کشید تا گره‌ها باز شوند. ناباور چندین بار پلک زد. لحظه‌ای بعد به سرعت دستگیره را پایین کشید و دوباره وارد اتاق شد.

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
نگاهم به کافی‌شاپ زیبایی که در آن سوی خیابان قرار داشت افتاد و شهاب رد نگاهم را دنبال کرد.
لبخندی زد و درحالی که مچ دستم را می‌گرفت،از خیابان رد شدیم. آن قدر در مراکز خرید مختلف قدم زده بودیم که دیگر نایی برایم نمانده بود. اما قدم زدن در خیابان شانزلیزه را هیچ‌گاه قرار نیست فراموش کنم. راست است که می‌گویند پاریس شهر عشّاق است. از هر طرف نوای آهنگی زیبا و گوش نواز به گوش می‌رسد. این شهر بوی زندگی می‌دهد. بوی عشق!
با ورودمان به کافه، عطر قهوه و کروسان های تازه زیر بینی‌ام زد و دلم مالش رفت.
پشت یکی از ردیف صندلی هایی که کنار پنجره چیده شده بودند نشستیم. گارسون که دختری با موهای صورتی رنگ بود و کک و مک های روی گونه‌هایش بامزه‌ترش کرده بودند به ما نزدیک شد. با لبخند نگاهم کرد و دفترچه‌ی کوچکش را بالا گرفت.
-Bonjour, que désirez-vous؟
گیج نگاهش کردم و از جمله‌اش تنها کلمه‌ی «Bonjour» که به معنی روز بخیر بود را متوجه شده بودم. دختر هم‌چنان با چشمان درشتش منتظر نگاهم می‌کرد که شهاب درحالی که سعی بر کنترل خنده‌اش داشت به جای من به او پاسخ داد. دخترک هم‌زمان با تکان دادن سرش ، چیزی درون دفترچه‌اش یادداشت کرد و از ما دور شد.
شهاب خنده‌اش را رها کرد و حالا من نیز خنده‌ام گرفت.
- واقعا واجب شد فرانسوی یاد بگیرم!
شهاب دستش را به طرف خودش گرفت و چانه بالا داد.
- تا من‌و داری غم نداری! خودم یادت میدم!
لبخدی به رویش پاشیدم و با ذوق به خیابان و مردمی که رد می‌شدند نگاه کردم. به چندین سال پیش کشیده شدم. آن زمان‌ها رویای سفر به دور دنیا را داشتم. هر بار به سراغ زبانی جدید می‌رفتم و چندین کلمه را حفظ می‌کردم. در رویاهایم، خودم را درحالی که به برج ایفل خیره شده‌ام تصور می‌کردم.
دست روی حریر نرم لباسم و گل‌های ریز زرد رنگش کشیدم. این لباس را شهاب برایم خریده بود‌. لبخندی به او زدم و قدردانانه نگاهش کردم.
- بابت امروز مرسی شهاب!
لبخند کوتاهی زد و سرش را به زیر انداخت. حالا صدایش کمی مظلوم شده بود‌.
- هر کاری کردم که بتونم از دلت دربیارم. نمی‌دونم موفق شدم یا نه...
قلبم از مظلومیت صدایش فشرده شد. دستم را جلو بردم و روی دستش قرار دادم. سرش را بالا گرفت و با غم نگاهم کرد.
- آدما اشتباه می‌کنن شهاب و این یعنی زنده بودن! اگه اشتباه نکنیم و پشیمون نشیم و سعی نکنیم جبران کنیم، پس اون موقع فرقمون با حیوانات چیه؟ یا مگه رباتیم که بی‌نقص عمل کنیم؟!
در سکوت و با محبت نگاهم کرد. لبانش برای گفتن چیزی تکان خورد و کمی تعلل کرد.
-تو... فرق داری!
ابروهایم بالا پرید. با خنده گفتم:
- فرق دارم؟!
سر تکان داد و چشمانش به سمت پنجره چرخید. گویا در دنیای دیگری سیر می‌کرد.
- تو برای بودن بین ما، زیادی خوبی!
چیزی درون دلم فرو ریخت. دلهره به جانم افتاد و آب دهانم را به سختی قورت دادم. اگر کنجکاوی می‌کرد و به دنبال دلیلِ بودن من در عمارت می‌گشت چه؟! اگر می‌فهمید...
در همین لحظه گارسون به دادم رسید و فضا را با آوردن سفارش هایمان تغییر داد.
کروسان ها و هات چاکلت های خوش رنگ و لعاب که مقابلمان قرار گرفت، با هیجان گفتم:
- به نظر خوشمزه میاد!
شهاب نگاه از پنجره گرفت و سر تکان داد.
- کروسان های فرانسه معروفه!
ظرف خامه و هات‌چالکت داغ چشمک می‌زدند و می‌خواستم تکه‌ای از کروسان را با کارد جدا کنم که با صدای شهاب دستم از حرکت ایستاد.
- این‌جوری نه!
مقداری از خامه را در هات چاکلت هم زد و یکی از کروسان ها را برداشت. رنگ قهوه‌ای هات چاکلت روشن شد و کروسان را به آن آغشته کرد.
کروسان آغشته به خامه و شکلات را مقابلم گرفت و با چشم و ابرو اشاره کرد که آن را بگیرم.
با لبخند آن را از دستش گرفتم و گاز کوچکی به آن زدم. طعم خوش شیرین و شکلاتی در دهانم پیچید و با لذت آن را جویدم. فوق العاده بود! در همین لحظه گوشی شهاب زنگ خورد.
شهاب گوشی را از جیب کتش بیرون کشید و با دیدن صفحه‌ی آن اخم محوی کرد.
صدای او باعث شد استرس به جانم بیفتد و کروسان را به بشقاب سفید رنگ برگردانم.
- الو؟... نه هنوز...خیلی خوب الان میایم!
نگاهی به من انداخت و لبخند زورکی زد.
- سیاوش یکم سرگرمش کن میایم دیگه اه!
تماس را قطع کرد و با شرمندگی به من نگاه کرد.
- ببخش نفس باید بریم! می‌دونم دلت می‌خواست برج ایفل رو هم ببینی، اما شاهیار برگشته و مثل این‌که توپشم خیلی پره!
با غم نیم نگاهی به فنجان و کروسان های دست نخورده انداختم و برخلاف میلم بلند شدم.
باهم از کافه خارج شدیم و سوار بر ماشین با بالاترین سرعت به سمت عمارت راند.
درب های آهنی عمارت باز شدند و شهاب ماشین را به داخل برد. حیاط بزرگ عمارت در تاریکی فرو رفته بود و چندین سیاه‌پوش نزدیک درب کشیک می‌دادند.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
در میانه‌ی حیاط؛ همان راه باریک سنگ‌فرش شده، شاهیار درحالی که دستانش را در جیب هایش فرو برده بود به ما می‌نگریست. ترسی درون دلم جوشید.
کار اشتباهی کرده بودیم؟
از ما عصبانی بود؟
همراه با شهاب از ماشین پیاده شدیم و سیاه پوشی به سرعت به سمت شهاب آمد، سوئیچ را از او گرفت و دور شد.
صدای پارس سگ‌ها بر ترس و دلهره‌ام می‌افزود و همین باعث شد کمی به شهاب نزدیک شوم. شهاب برگشت و با دیدن چهره‌ام لبخند اطمینان بخشی زد.
- چیزی نیست، نگران نباش!
اما قلبم با این حرف آرام نشد. شهاب قدمی به جلو برداشت و من نیز مجبوراً به دنبال کشیده شدم. جرئت نداشتم پشت سرم را نگاه کنم. این سگ‌ها چه مرگشان بود این گونه پارس می‌کردند؟
لحظه‌ای دلم برای قندی تنگ شد. چرا او را میان این سگ‌ها تنها گذاشتم!
هر قدمی که به او نزدیک می‌شدیم، قلبم با قدرت بیشتری می‌تپید. چشمان بی‌حسش خیره به من بود و مستقیم نگاهم می‌کرد. دستان یخ زده‌ام را نمی‌توانستم تکان دهم.
در چند قدمی‌اش که رسیدیم، شهاب ایستاد. حتی سلام آرام شهاب نیز باعث نشد نگاه از من بردارد او هم‌چنان خیره به من بود اما در آخر ل*ب باز کرد:
- شهاب تو برو داخل!
قلبم به تکاپو افتاد، با وحشت سرم به سمت شهاب چرخید. چهره‌ی شهاب رنگ بهت گرفت.
- پس نفس...
- گفتم برو داخل!
فریاد نزد. حتی صدایش ذره‌ای غرّش نداشت اما آن قدر با تحکّم گفته بود که هر دو لال شدیم. شهاب به سمتم برگشت و من، همراه با لبخندی زورکی پلک کوتاهی زدم. دوست نداشتم شهاب به‌خاطر من با برادرش درگیر شود، بالاخره مشخص می‌شد که جریان چیست! شهاب به سختی از من نگاه گرفت، نفسش را آه مانند بیرون داد و قدم‌هایش را به سمت عمارت برداشت.
نگاه او با این‌که خیره در چشمانم بود، اما انگار درونم را نیز می‌دید. جرئت کردم و قدمی به جلو برداشتم و دست به سینه نگاهش کردم.
- خب؟
قلبم در دهانم می‌زد و او یک قدم فاصله را پر کرد و جلو آمد. سرش را کج کرد و وقتی آب دهانم را قورت دادم، نگاهش روی گلویم چرخید و نیشخندی زد اما وقتی به گردنبندم رسید چهره‌اش بی‌حالت شد.
سکوت آزار‌دهنده اش مانند تیغ بر پوستم کشیده می‌شد. نگاهش به آرامی بالا آمد در نهایت گفت:
- منتظرم ببینم کی قراره این فیلمی که راه انداختی رو تموم کنی!
گیج نگاهش کردم.
- منظورت‌و متوجه نمیشم!
بی‌حوصله چشمانش را در حدقه چرخاند، دور زد و پشت سرم ایستاد. نگاهم به عمارت پر زرق و برق بود و نفس های او از پشت سرم شنیده می‌شد. بازی روانی بدی راه انداخته بود.
- می‌دونی از چی متنفرم؟
جوابش را ندادم. ثانیه‌ای گذشت و او خودش ادامه داد.
- از این‌که خر فرض بشم!
ابروهایم در هم کشیده شد. بی‌حوصله به سمتش چرخیدم و...
کاش نمی‌چرخیدم! با چرخیدنم و دیدن برق آن کلت نقره‌ای رنگ، که لوله‌اش درست مقابل من گرفته شده بود مغزم سوت کشید. چشمان شوکه ام با کندی از کلت گرفته شد و بالا آمد. دوخته شد به آن دو تیله‌ی مشکی رنگ مرموز!
با حیرت ل*ب زدم:
- چ..چی‌ کار می‌کنی!
زهرخندی زد. دلم ریخت.
- تعجب نکن! این‌جا سزای جاسوس، مرگه!
از وحشت زیاد مغزم کار نمی‌کرد. هاج و واج نگاهش کردم.
- من جاسوسم؟! دیوونه‌ شدی شاهیا...
کلامم از هم گسیخت. وقتی با چشمان سرخ و درشت شده چنگی به کمرم زد و هم‌زمان لوله‌ی کلت را روی شقیقه‌ام قرار داد.
- به چه جرئتی اسم من‌و به زبون میاری؟! ها؟!
گلویم خشک شده بود. مانند بیابانی که سالیان سال باران ندیده باشد.
چیزی درون مغزم زنگ زد. بلند و محکم!
بوی تحقیر شدن می‌آمد.
بوی حقارت...
با حرص تخت سینه‌ی پهنش کوباندم.
صبرم لبریز شده بود.
- مرد اونه که با دلیل و مدرک حرفش‌و ثابت کنه! من جاسوسم؟! من جاسوسی کردم؟! باشه، با مدرک ثابت کن!
در سکوت نگاهم کرد. مردمک های بی‌حالتش ثابت مانده بودند و من نفس نفس می‌زدم.
در یک لحظه‌ی ناگهانی دستش به سمت گردنم آمد ولی برای عقب کشیدن خودم دیر شده بود. به سرعت به گردنبندم چنگ زد و زنجیر آن پاره کرد. جیغ خفیفی کشیدم و تقلا کردم:
- چی کار می‌کنی روانی! گردنبندم‌و پس بده! هی با توام...
جوابم را نداد. وقتی آن را روی زمین انداخت و کفشش را محکم روی پلاکش کوباند، پلاک دو طرفه‌اش از هم باز شد و گلوله‌ی مشکی رنگی از آن بیرون آمد.
خشکم زده بود. نگاهم با حیرت همراه با دست او که گلوله را از روی زمین چنگ زد بالا آمد. گلوله‌ را بین انگشت سبابه و شستش چرخاند و با تمسخر ل*ب زد:
- داشتی چی می‌گفتی؟ آها! گفتی مدرک!
مردمک هایم می‌لرزیدند. قلبم ضعیف تر می‌کوبید. نمی‌دانم آن گلوله‌ی مشکی رنگ چه کوفتی بود. اما هرچه که بود، قطعا بودن آن در پلاک گردنبند من، بر علیه‌م حساب می‌شد.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
- حتی روحمم خبر نداره که این چه کوفتیه!
کمی در سکوت نگاهم کرد و بعد ناگهان زیر خنده زد. خنده‌های عصبی‌اش بیشتر بر ترسم می‌افزود و آب دهانم را قورت دادم. یکی از افرادش را صدا زد و وقتی سیاه‌پوشی کنارش ایستاد همراه با لبخند دندان نمایی ل*ب زد:
- این ردیاب کوچولو رو نگه دارین تا به وقتش! قراره سرگرد آذرمنش احمق بیاد دنبالش...
مردمک هایم تا آخرین حد ممکن گشاد شدند. دهانم نیمه باز ماند و ذهنم به همان شب کشیده شد. همان شبی که سروش، پنهانی گردنبند را در مشتم قرار داد. پس...پس سروش در تمام این مدت می‌دانست کجا هستم! آه سروش...
پلک پر از دردی زدم.
چگونه به شاهیار ثابت می‌کردم که خبر نداشتم...
کلت نقره‌ای رنگ که دوباره بالا آمد، نفسم رفت.
چیزی به آب شدن بغضم نمانده بود.
- خب، برگردیم سر قسمت جذاب ماجرا!
چانه‌ام لرزید.
-ب..باور کن نمی‌دونستم!
لبخند زد.
- باور کن برام مهم نیست!
پلک آرامی زدم. اشکم سرازیر شد و پایین آمد. وقتی پلک باز نمودم، نگاه شاهیار بود که دوباره مسیر اشک هایم را تا چانه‌ام دنبال می‌کرد.
حالا لبانم به تلخندی مزین شد.
قدمی به جلو برداشتم. آن قدر که تا قفسه‌ی سینه‌ام به لوله‌ی اسلحه چسبید.
شاهیار نگاه از من بر‌نمی‌داشت.
نگاهش مانند قطب جنوب بود. یخ می‌زدی. منجمدت می‌کرد. چون رحمی نبود، عاطفه‌ای نبود که با گرمایش آن‌ها را آب کند.
با چشمانی خیس، خیره در چشمانش ل*ب زدم:
- می‌خوای من‌و بکشی؟
تلخ خندیدم.
- خب بکش!
سکوت عمارت را فرا گرفته بود. حتی صدای پارس سگ‌ها نیز دیگر نمی‌آمد.
سرم را کج کردم. موهایم یک طرف صورتم ریختند و او نگاهش، تنها یک لحظه آن‌ها را دنبال کرد. پشت دستم روی گونه‌ام کشیدم و رد اشک‌ها را پاک کردم.
- ولی تو من‌و نمی‌کشی سایه! اگه می‌خواستی بکشی، همون شب، جنازه‌م رو روی دست سروش میذاشتی! تو...آدم کشتن...بلد نیستی!
لحظه‌ای، تنها در حد یک ثانیه، مردمک هایش لرزید. کلت با مکث کوتاهی پایین آمد. آن را با آرامش پشت کمرش قرار داد.
سرش را جلو آورد و قلبم تا گلویم بالا کشیده شد.
با خشم چنگی به کمرم زد و نفس کشیدن را فراموش کردم.
دست آزادش را بند چانه‌ام کرد و صورتم را بالا کشید. خیره در چشمانم، با نیشخندی گفت:
- حق با توعه! من آدم نمی‌کشم.
قلبم دیوانه‌وار می‌کوبید و قصد پاره کردن سینه‌ام را داشت. نفس هایش پوست صورتم را می‌سوزاند. دستش که به پاپیون پشت پیراهنم رسید و آن را باز کرد، تنم گر گرفت. می‌خواست چه غلطی کند؟!
با وحشت دستم را روی سینه‌ی پهنش قرار دادم و سعی کردم به عقب هلش بدهم. عقب نرفت، سرش را زیر گوشم برد و پچ زد:
- چی شد؟ ترسیدی؟!
با صدایی لرزان جان کندم تا گفتم:
-و..ولم کن! تو واقعا یه عوضی هستی!
بی‌صدا خندید. درونم جنگ به پا بود.
در یک لحظه‌ی ناگهانی، رهایم کرد و عقب رفت و از من ویران شده دور شد.
اکسیژن به ریه‌هایم برگشت.
او در کمال خونسردی، دستش را به سمت کروات مشکی رنگش برد و آن را محکم کرد. دستانم می‌لرزید. او تنها هدفش دیوانه کردن من بود!
- قبلا هم گفتم؛ حاضرم یه گلوله تو مغزم خالی کنم ولی به یه آذرمنش دست نزنم!
زهرخندش قلبم را سوزاند.
- پس خیالت راحت کوچولو!
تمام وجودم درد می‌کرد. گویا از جنگ برگشته بودم. دستانش را درون جیب‌هایش برد و سینه‌اش را جلو داد. با درد خم شدم و روی یک زانو نشستم. درست در مقابل کفش‌های مشکی ورنی‌اش که حتی یک ذره خاک بر آن‌ها وجود نداشت. دستم را جلو بردم و گردنبندم را از روی زمین چنگ زدم. پلاکش مچاله شده بود.
بینی‌ام را بالا کشیدم و بلند شدم.
او هنوز نگاهش به من بود.
بغض زندانی شده در گلویم قصد داشت خفه‌ام کند و سعی کردم تمام نفرتم را در لحن و نگاهم خرج کنم. اما بغض باعث شد صدایم بلرزد:
- ازت متنفرم! ازت متنفرم که به غیر از تاریکی هیچی نمی‌بینی حتی اگه برات خورشید بشم و تمام نورم رو بهت هدیه کنم!
در سکوت تنها نگاهم کرد و یک قدم مانده را پر کردم.
-چون لیاقتت تاریکیه!
نگاهش بین چشمانم دو دو می‌زد. وقتی خواستم عقب گرد کنم، دستش دور مچم کشیده شد و من را به جلو کشید. سرش را کج کرد و گفت:
- می‌گردم، پیدا می‌کنم، و می‌فهمم! می‌فهمم که تو از این قضیه خبر داشتی یا نه! حواست باشه نفس، چشمام رو توعه!
دستش را با نفرت پس زدم. میل عجیبی به جیغ کشیدن داشتم. میل عجیبی به فرار از این عمارت نفرت انگیز داشتم. عقب گرد کردم و با تمام وجود به سمت عمارت دویدم. تمام وجودم تیر می‌کشید. قلبم... قلبم درد می‌کرد.
او بی‌رحم ترین مردی بود که تا به حال دیده بودم!

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
نور آفتاب در چشمانم می‌خورد و دستم را هایل کردم تا بتوانم در حیاط چشم بگردانم. پوف کلافه‌ای کشیدم و نا امید به اطراف نگاه کردم.
- کجایی تو آخه قندی؟!
امروز صبح وقتی برای دادن غذای قندی پا به حیاط گذاشتم، در کمال تعجب او را کنار همان درخت کوچک همیشگی ندیدم. می‌خواستم او را به داخل عمارت ببرم. چه کسی می‌خواست جلویم را بگیرد؟ شاهیار؟! پوزخندم را رها کردم.
مدتی بعد، نا امید از پیدا کردن او سلانه سلانه به سمت عمارت قدم برداشتم و نیم نگاهی به دو سیاه‌پوش دم درب انداختم. لحظه‌ای توجهم به راه باریکی که در سمت راست عمارت قرار داشت جلب شد و با مکث راهم را به همان سمت کج کردم. ابرو‌هایم بالا پرید. تا به حال به این قسمت توجه نکرده بودم!
پا بر روی سنگریزه‌ های ریز گذاشتم و چشمم به دیوار های سیمانی خورد و نگاهم عنکبوت کوچکی را که روی دیوار راه می رفت دنبال کرد.
ناگهان با شنیدن صدای میوی ضعیفی سرجایم خشکم زد و رفته رفته نور امید در دلم روشن شد.
با ذوق نامش را زمزمه کردم:
- قندی!
به قدم هایم سرعت بخشیدم و باریکه‌ی نسبتا طولانی را پشت سر گذاشتم.
به انتهای آن که رسیدم، از دیدن حیاط بزرگ مقابلم، دهانم باز ماند.
با تعجب به استخر بزرگی که در وسط حیاط قرار داشت و پر از برگ های خشک شده بود نگریستم. نگاهم روی درختان هرس نشده چرخ خورد.
چند سال می‌شد که به این قسمت رسیدگی نکرده بودند؟!
سر بالا گرفتم و دو‌پنجره‌ی عمارت را دیدم که به این حیاط دید داشتند.
صدای قندی که دوباره بلند شد، او را کنار استخر یافتم و با ذوق به سمتش رفتم و برگ های خشک زیر پایم خش خش کردند.
تن نرم او را ب*غل گرفتم و دست روی سر و تنش کشیدم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی قندی کوچولوم؟
ناخن هایش را به تیشرتم کشید و چشمم به در قرمز رنگی که در انتهای حیاط قرار داشت خورد. چشم ریز کردم و ظاهر رنگ و رو رفته‌اش و آن قفل بزرگ طلایی رنگی که بر روی آن نصب شده بود در ذوق می‌زد. همه چیز این عمارت عجیب بود.
شانه‌ای بالا انداختم و قصد عقب گرد داشتم که با شنیدن صدای پا و خش خش برگ ها از پشت سرم شوکه سر بر گرداندم و چشمان سبز منحوسش روح از تنم جدا کرد.
در فاصله‌ی یک قدمی‌ام ایستاد‌ و با ترس و بریده بریده ل*ب زدم:
- د..دانیال!
درحالی که لبخند کریهی زده بود با همان لحن چندشش ل*ب زد:
- اسمم‌ رو خیلی قشنگ میگی!
قندی هم انگار ترس را حس کرد که خودش را تکانی داد و سعی داشت از بغلم بیرون بیاید. آب دهانم را به سختی قورت دادم و اخم غلیظی کردم.
نباید از او می‌ترسیدم! این عمارت که بی در و پیکر نبود قطعا در اولین فرصت شهاب را در جریان می‌گذاشتم!
قدمی به سمت خروج از این حیاط نفرین شده برداشتم که سد راهم شد و دست و پایم یخ زد.
- کجا؟! تازه گیرت آوردم خوشگله!
لرزیدم و خودم را لعنت کردم که پا به این حیاط گذاشته بودم. با مردمک های گشاد شده در یک حرکت ناگهانی هلش دادم و قندی بیچاره روی زمین افتاد و با تمام وجودم دویدم. خوشحال از اینکه به ورودی آن باریکه رسیده‌ بودم بی توجه به سوزش سینه‌ام به دویدن ادامه دادم اما لحظه‌ی آخر دستانش دور کمرم حلقه شدند و جیغ زدم.
دستش را محکم روی دهانم قرار داد و تقلا کردم. نفس های چندشش زیر گوشم می‌خورد و او پچ زد:
- از همین الان بگم جیغ زدن نداریم! باهام راه بیا تا اذیت نشی!
زیر گریه زدم و او بی توجه به تقلا هایم محکم مرا عقب کشید و روی برگ ها پرتم کرد. صورتم از اشک خیس شد و بوی خاک کهنه‌ی بلند شده از برگ ها زیر بینی‌ام زد.
نگاه خیسم را بالا آوردم و او با همان لبخند شیطانی‌اش ادامه داد.
- می‌دونی چند وقته منتظر این لحظه بودم؟! اون سایه‌ی احمق که این همه مدت نتونست از فرصت استفاده کنه بی لیاقت! حداقل ما یه فیضی ببریم!
بند دلم به یک‌باره پاره شد و هیستریک لرزیدم. به سمتم که آمد پاهایم را با گریه و ترس روی برگ ها تکان دادم و سعی کردم خودم را عقب بکشم. سریع تن سنگینش را روی من انداخت و انگار از شوک ماجرا فلج شده‌ بودم.
چرا هیچ غلطی نمی‌توانستم بکنم؟!
دستان کثیفش روی تنم چرخ می‌خورد و دلم می‌خواست خودم را در استخری پر از اسید حل کنم. با یادآوری این‌که امروز صبح شهاب همراه با سیاوش از عمارت بیرون زده بود تیری در قلبم فرو رفت. نگاه مظلومانه‌ام به همان پنجره‌ها افتاد و ندای درونم فریاد زد:
- او هست! او هست!
من او را دارم! با اینکه قلبم را شکسته است، با اینکه از او متنفرم اما..
اما به او پناه می‌برم!
یعنی به دادم نمی‌‌رسد؟! یعنی کینه‌اش برنده‌ی این بازی می‌شود؟
دست دانیال که به لبه‌ی تیشرتم رسید به خودم آمدم و از ته دل جیغ کشیدم. او سعی می‌کرد با دستانش صدایم را خفه کند که دستش را گاز گرفتم و پر نفرت دستش را عقب کشید. با تمام وجودم نام او را با گریه فریاد زدم:
-شاهیار! شاهیار کمک!
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
فصل سوم
«دور زخم‌‌هایم ستاره کشیدی»

ناامیدی همچون زهر مار است. به آرامی وارد وجودت می‌شود و رفته‌رفته خونت را لخته می‌کند. وقتی که این زهر در رگ‌هایت جریان یابد، ناقوس مرگ به صدا درمی‌آید.
دانیال سیلی محکمش را بر روی صورتم فرود آورد و از درد پلک بستم.
با خشم یقه‌ی تیشرتم را پاره کرد و جیغ کشیدم.
- و..ولم ک..کن‌‌..و..ولم کن!
سر توی گردنم فرو برد و با انزجار سعی کردم خودم را عقب بکشم.نا‌امید از اینکه شاهیار صدایم را شنیده باشد به آسمان خیره شدم.
دو پرنده به دنبال هم پرواز می‌کردند و در رنگ آبی آسمان گم شدند.
ناگهان با شنیدن صدای تیر و به دنبال آن بلند شدن سر دانیال امید در وجودم جوانه زد.
درحالی که با مردمک های گشاد به من خیره بود،شوکه ناله‌ای کرد.
او آمده بود! صدایم را شنیده بود!
دست محکمی دانیال را از رویم کنار زد و او را در حالی که خون به صورتش دویده بود و نفس های کش‌داری می‌کشید دیدم.
چرا آشفته بود و موهای خوش حالتش روی پیشانی‌اش ریخته بود؟! دکمه‌ی اول پیراهنش باز بود و رگ گردنش بیرون زده بود.
کنارم زانو زد و کمکم کرد نیم خیز شوم. مردمک های لرزانش در صورتم چرخ خورد و نگاهش روی همان سمت صورتم که سیلی خورده بود و حدس می‌زدم رد انگشتانش روی صورتم مانده مکث کرد. صدای دندان قروچه‌اش به گوش رسید و با حرص پلک بست.
پلک که از هم گشود رگه‌های سرخ در چشمانش، طوفان را هویدا کرد و نگاهش تیره تر شد.
از میان دندان های روی هم کلید شده اش غرید:
- حروم زاده!
سریع بلند شد و به سمت دانیال یورش برد. او که حالا مشخص بود پایش تیر خورده ناله‌ای کرد و با التماس ل*ب زد:
- غ..غلط ک..کردم رئیس! ف..فقط من‌و.. ن..نکش!
با قنداق اسلحه‌اش روی دهانش کوبید و او که دهانش پر از خون شده بود روی زمین پرت شد.
- حروم زاده بیچاره‌ت می‌کنم! تو عمارت من، به ساکنین عمارت من، چشم داشتی نمک به حروم؟!
به سمتش رفت و یکی از دستانش را گرفت و آن را بلند کرد. سر به طرف منی که با مرده هیچ فرقی نداشتم چرخاند و ل*ب زد:
- با کدوم دستش؟!
با درد پلک بستم. سرم گیج می‌رفت. این بار فریاد زد:
- فقط بگو راست یا چپ!
به سختی زمزمه کردم:
- ر..راست!
نیشخندی زد و دستش را روی زمین تنظیم کرد. دانیال با گریه تقلا کرد و التماس هایش بر شاهیار هیچ اثری نداشت که تیری بر روی دست راستش شلیک کرد.
فریاد پر از درد دانیال به آسمان رفت و چندین سیاه‌پوش وارد حیاط شدند.
به زیر گریه زدم و شانه‌هایم لرزیدند.
لبه‌ی تیشرت پاره‌ شده‌ام را بالا کشیدم و گریه امانم را برد.
شاهیار رو به سیاه‌پوشان غرید:
- این بی‌شرف رو ببرین تا بعد در مورد نحوه‌ی مرگش تصمیم بگیرم.
سریع به سمتم آمد و با دیدن دستم که لبه‌ی تیشرتم را نگه داشته‌ بودم کتش را از تنش بیرون کشید و روی شانه‌هایم انداخت. لبه‌های آن را به هم نزدیک کرد و در کت بزرگ او گم شدم.
انگار تمام عطرش را روی آن خالی کرده بود!
با یک دست کمرم و با دست دیگر زیر زانوهایم را گرفت و بلند شد.
از میان سیاه‌پوشان رد شدیم، سر به سینه‌ی ستبرش چسباندم و در بغلش خودم را پنهان کردم.
بوی عطرش را عمیق نفس کشیدم، چنگی به پیراهنش زدم و دستم جایی روی قلبش که بی مهابا می‌کوبید قرار گرفت.
اشک هایم پیراهنش را خیس کرد و پلک هایم سنگینی می‌کردند. در آغوش او بودم‌. اویی که دیشب غرورم را نیست و نابودم کرده بود. اویی که دیشب قلبم را مانند همان گردنبند زیر پایش له کرد. اما حالا این‌جا بود. پناهِ من شده بود و من، فراموش کردم تمام اتفاقاتی که از سر گذرانده بودم. دلم خواب می‌خواست؛خوابی که به بیداری ختم نشود. نمی‌دانم توهم زده‌ بودم یا درست شنیدم که آهسته زمزمه کرد:
- چرا نمیذاری عطر موهات یادم بره؟

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
با وحشت می‌دویدم و موهایم شلاق وار به صورتم می‌خورد‌. باد پیراهنم را به عقب می‌کشید و نفس نفس می‌زدم.
سروش را دیدم که پشت به من، بر روی زمین افتاده بود و به سمتش دویدم.
دستان لرزانم را جلو بردم و سرش را به طرف خودم برگرداندم اما با دیدن چشمان سبز رنگ دانیال جیغ کشیدم و عقب رفتم. خون زیر سرش جاری شد و به پیراهن سفید رنگم رسید و آن را گلگون کرد.
همراه با هین بلندی از خواب پریدم و شاهیار را با حالی آشفته من را در آغوشش کشید. وحشت ناشی از خوابی که دیده‌ بودم هنوز پایدار بود که هنوز جیغ می‌کشیدم و او من را در آغوشش بیشتر فشرد.
تمام تنم می‌لرزید و در ب*غل او هنوز آرام نشده‌ بودم که مدام جیغ می‌کشیدم و قلبم در دهانم می‌زد.
شاهیار دست روی کمرم کشید و پشت سر هم زمزمه می‌کرد:
- هیس. چیزی نیست خواب دیدی نفس... خواب بود تموم شد.
دست به زیر چانه‌ام برد و سرم را بلند کرد. اشک هایم بی وقفه می‌باریدند و نالان به او نگاه کردم.
- شاهیار کنارته کوچولو...
دانه‌های ریز و درشت عرق از پیشانی‌ام راه گرفتند و نفسم تکه تکه بالا می‌آمد.انگار در حال خودم نبودم که با درد تلخندی زدم:
- ک...کاش اون گلوله رو تو مغز من خالی می‌کردی!
مردمک هایش تکانی خوردند و اخم هایش در هم رفت. دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستاد و در سکوت نگاهم کرد.
با یادآوری آن‌چه که از سرگذرانده‌ بودم بغضم دوباره آب شد و به هق هق افتادم.
سرم به عقب مایل شد.
-ا..اون..اون می‌خواست...
حرفم با سیاهی رفتن چشمانم نیمه تمام ماند و لحظه‌‌ی آخر فریاد او را که کم کم ضعیف می‌شد شنیدم.
- شهاب دکتر خبر کن! شهاب!
آهسته و پردرد زمزمه کردم:
- بذار بمیرم...

***

پلک های سنگینم را آرام باز کردم و این بار شاهیار را ندیدم. بوی سیگار و عطر او نشان داد که در اتاقش قرار دارم و ملافه‌ی مشکی رنگ را کنار زدم. دهانم طعم گس گرفته بود و نگاهم به سوزن سرم فرو رفته در دستم گیر کرد.
به سرمی که بالای سرم قرار داشت و تمام شده بود نگاه کردم و سوزن آن را از دستم بیرون کشیدم. سریع انگشتم را روی آن فشار دادم تا از خونریزی جلوگیری کنم.
گیج نگاهم را در اتاقش چرخاندم و با دیدن پرده‌های کنار رفته و بالکنی که در انتهای اتاق قرار داشت تعجب کردم‌. یک بار وارد این اتاق شدم اما به این بالکن توجه نکرده بودم.
درب بالکن باز بود و نورِ ماه، آن قسمت را روشن کرده بود که از روی تخت بلند شدم اما از حرکت ناگهانی‌ام لحظه‌‌ای سرم گیج رفت.
سلانه سلانه به آن سمت قدم برداشتم و به ورودی آن که رسیدم، باد خنکی به صورتم خورد.
سر به طرف راست چرخاندم و او را در حالی که به دیوار تکیه زده بود و یک پایش را در بغلش جمع کرده بود یافتم.
نگاهم، به سیگاری که نوک آن نارنجی رنگ بود و آهسته می‌سوخت قفل شد. اخم غلیظی کردم.
فکر می‌کردم متوجه حضورم نشده و می‌خواستم به داخل اتاق برگردم، اما ل*ب که باز کرد خط قرمزی بر روی افکارم خورد و مبهوت سر بر گرداندم.
- یازده سالم بود!
نفسم لحظه‌ای از بغض صدایش در سینه حبس شد. گویا به گذشته کشیده شده بود و با صدای خفه‌ای ادامه داد:
- یازده‌سالم بود که مادرم اسلحه به دستم داد! به منی که آزارم به مورچه هم نمی‌رسید و از کشته شدن حیوونا قلبم به درد می‌اومد!
دستم را بند چهارچوب سفید رنگ کردم و تمامم گوش شد برای شنیدن حرف‌هایش.
آهی عمیق از سینه‌اش بیرون زد.
- اولین باری که دستور داد آدم بکشم یادمه! یه مرد میانسال بود و التماس می‌کرد بهش رحم کنم. دستام می لرزید و اسلحه‌ چندبار روی زمین افتاد.
به اینجای حرفش که رسید تلخندی زد و کامی از سیگارش گرفت:
- شاهین به دادم رسید! اسلحه رو از دستم گرفت و خودش اون رو کشت! مادرم نه تنها اون روز رو بلکه روزهای بعدش هم که شاهین به جای من آدم کشت نفهمید!
نگاهم رنگ حیرت گرفته بود. او چه مادری بود دیگر؟!
اصلا مادر بود؟! اسلحه به دست فرزندانش می‌داد تا آدم بکشند؟!
 
Last edited:

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
سر به دیوار تکیه داد و خیره به ماه ل*ب زد:
- من وقتی پدرم مرد نه، وقتی مادرم مرد نه...وقتی شاهین مرد یتیم شدم!
سیگار را دوباره به لبانش نزدیک کرد، کام عمیقی گرفت و سرفه‌ی کوتاهی کرد. اشکم چکید و نام شاهین در سرم پر رنگ شد. شاهین برادرش بود!
همان برادری که سروش آن را کشته بود.
سر به طرفم چرخاند و نور ماه نیمی از صورتش را روشن کرد.
برق اشک درون چشمانش را باور نمی‌کردم.
- من همیشه تو یه جیبم سیگار دارم و تو جیب دیگه‌م اسپری آسم!
سیگار می‌کشم چون از نبود شاهین کم آوردم و اسپری با خودم حمل می‌کنم چون یادم میاد شهاب بعد از من به معنای واقعی تنها می‌شه!
سرش که به پایین خم شد و شایه هایش لرزیدند، قلبم فرو ریخت. تمام وجودم میل عجیبی داشت به سمتش بروم و تسلی‌اش دهم.
موهایم را پشت گوشم فرستادم و در آخر پاهایم را تکان دادم و به سمتش رفتم‌.
کنارش روی سرامیک های سرد زانو زدم و به مژه‌های خیس و چشمان زیبایش که غرق در اشک می‌درخشیدند نگریستم.
چه‌قدر با شاهیاری که می‌شناختم فرق داشت؛ مانند پسر‌بچه‌های مظلومی شده بود که خطایی کرده‌اند.
نگاهم به شیشه‌ی ویسکی که کنار پایش قرار داشت افتاد. پس حرف هایی که می‌زد دست خودش نبود!
دو دل دستم را جلو بردم و سرش را در آغوش گرفتم. چانه‌ام را روی سرش قرار دادم و آهسته زمزمه کردم:
- ت...تو آدم بدی نیستی! شهاب به داشتن برادری مثل تو افتخار می‌کنه!
هق هق های مردانه اش قلبم را به درد آورد و بغضم آب شد. همیشه از این جمله که می‌گفتند مرد‌ها گریه نمی‌کنند متنفر بودم! خودم بار‌ها پدرم را دیده‌بودم که در خلوت خود گریه می‌کرد.
داشتم چه می‌کردم؟! چرا همیشه ضربان قلبم در کنارش بالا می‌رفت؟!
چرا دلم می‌خواست کنارش بمانم تا آرام شود؟! او مگر دشمن من نبود؟!
چرا نفرتم نسبت به او کمرنگ شده بود؟!
همین که من را از خودش نرانده بود به من جرئت می‌داد و دلگرمی بود.
زیر نور مهتاب در حالی که دست روی موهای کوتاهش می‌کشیدم همراه با او گریستم.
لحظه‌ای انگار آرام شد که سیگار نیم سوخته را کنار پایش روی سرامیک های سفید رنگ له کرد. در یک حرکت ناگهانی مچم را گرفت و کشید و روی پاهایش نشاندم. شوکه شده به چشمانش خیره شدم و او فشار ملایمی به مچم وارد کرد. نگاهم روی ته‌ریش هایش که نسبت به قبل بلندتر شده بودند چرخ خورد.
بدون اینکه از من چشم بردارد با حالی عجیب زمزمه کرد:
- چشمات...
گیج نگاهش کردم و او خیره به چشمانم ادامه داد:
- چشمات خواب‌‌و از چشمای آدم می‌گیره!
قلبم در هم پیچید و یکه خورده به او نگریستم. داشت چه می‌گفت؟!
درحال خودش نبود اما...قلبم این وسط چرا به تب و تاب افتاده بود؟!
نگاهش را پایین آورد و روی موهایم توقف کرد.
با دستش یک دسته از موهای فرم را پایین کشید و رها کرد و وقتی دوباره به حالت اولیه‌اش بازگشت چشمانش برق زد.
نگاهش را بالا آورد و زیر نگاه نافذ و تب دارش درحال سوختن بودم که آهسته نالیدم:
- ب.‌..بذار برم شاهیار! تو حال خودت نیستی.
او گفته بود نامش را بر زبان نیاورم، اما من گویا آدم بشو نبودم!
شوک بعدی هم وقتی وارد شد که لبخند کجی زد. این اولین باری بود که لبخندش را می‌دیدم. با صدای خش دارش که دلم را زیر رو می‌کرد زمزمه کرد:
- کجا می‌خوای بری؟!
فشار دیگری به مچم وارد کرد و من را به خودش نزدیک تر کرد.
- تو تا ابد در حصار سایه‌ای!
به معنای واقعی کلمه ماتم برد.
دلم می‌خواست فریاد بزنم، لعنتی تو کلمه‌ای از این‌ حرف ها را فردا به یاد نمی‌آوری اما من یادم می‌ماند!
از آن همه نزدیکی، نفس های داغش پوستم را می‌سوزاند و سینه ام از شدت هیجان بالا پایین می‌شد.
با حالی خراب پچ زدم:
- فردا هم از این حرف‌های قشنگ بهم می‌زنی؟!
با تلخندی خودم جواب سوالم را دادم:
-نه! چون یادت میاد من کی‌ام و پسرعموم چیکار کرده...
اخم هایش در هم رفت و فشار دستش دور مچم کم شد. با بغض بلند شدم و دلم می‌خواست بگویم
«من اون شامپو رو نمی‌زنم ولی توام دیگه این عطر رو نزن! »

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
هنوز با تعجب به جای خالی ژاکلین خیره بودم. او گفته بود شاهیار دستور داده است که امروز همگی بر سر میز صبحانه حاضر شوند. به سختی از روی تختی که مانند آهن ربا عمل می‌کرد بلند شدم.
از کی تا به حال ساکنین این عمارت بر سر یک میز غذا می‌خوردند؟!
موهایی که وز شده بودند و حوصله‌ی استایل کردن آن‌ها را نداشتم را بالای سرم گوجه‌ای بستم.
بعد از تعویض لباس‌هایم از اتاق بیرون زدم و به سمت پله‌ها قدم برداشتم.
قلبم، تپش های دیوانه‌وارش را شروع کرده بود.
ترس رو به رو شدن با او را داشتم. مدام سوالی در ذهنم تاب می‌خورد که آیا شب پیش را به یاد دارد؟!
نگران بودم که نکند دستان شاهیار به خون کثیف دانیال آلوده شده باشد، اما شهاب خیالم را راحت کرد و از زندان رفتن دانیال خبر داد.
گویا پاپوش برایش دوخته بودند تا چندین سالی را گوشه‌ی زندان آب خنک بخورد.
با قدم‌هایی آرام، از پله‌ها پایین رفتم و به میز بیضی شکل و بزرگی که در گوشه‌ی سالن قرار داشت نزدیک شدم.
اولین کسی که متوجه حضورم شد، شهاب بود که با دیدنم لبخند زد. من اما با کنجکاوی به دختری که از این زاویه، فقط پشت سرش و موهای بلوندش را می‌دیدم نگاه کردم.
شاهیار که در راس میز نشسته بود، یک دستش را درون جیب شلوارش فرو برده بود و با دست دیگرش در تلفن همراهش چیزی تایپ می‌کرد. متوجه من نشده بود. شاید هم شده بود و اعتنایی نکرد. ناگهان گلوله‌ی پشمالویی به سمتم دوید و خودش را به پاهایم رساند.
نگاه شوکه و ذوق زده‌ام به قندی که سعی داشت از پاهایم بالا بیاید گیر کرد.
با بغض تن نرمش را ب*غل زدم و بوسیدمش.
- آخ قربونت بشم من.
چه قدر نگران بودم که نکند در آن گیر و دار بلایی سرش آمده باشد. دلم از میوهای ضعیفش ضعف می‌رفت.
سرم به طرف میز چرخید. شهاب با لبخند و شاهیار با همان نگاه تو‌خالی‌اش خیره به من بودند اما با دیدن راشل درحالی که با نیشخند مرموزی نگاهم می‌کرد دهانم از تعجب باز ماند.
او این‌جا چه غلطی می‌کرد؟!
سرم با تعجب به سمت شهاب چرخید و به دنبال جواب سوالم در نگاه او بودم.
اما او شانه‌ای بالا انداخت.
نگاهم این بار شاهیار را نشانه گرفت و ابرو‌هایم ناخوداگاه در هم کشیده شدند.
درکشان نمی‌کردم! همیشه عادت داشتند کسانی که قصد جانشان را کرده بودند را به خانه‌شان دعوت کنند؟!
قندی را با احتیاط روی زمین گذاشتم.
با حرص، درحالی که شاهیار را مخاطب قرار می‌دادم و انگشت اشاره‌ام را به سمت او گرفتم گفتم:
- این‌ این‌جا چه‌ کار می‌کنه؟!
شهاب ابروهایش بالا پرید.
راشل با بی‌تفاوتی دست به سمت فنجان قهوه‌اش برد و آن را به لبانش نزدیک کرد.
شاهیار اما با مکث کوتاهی، بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، تنها چشمانش را بالا آورد و ل*ب زد:
- بشین!
و بعد با خونسردی، دوباره مشغول ور رفتن با گوشی‌اش شد. مشت شدن دستم، دست خودم نبود و حالا دیگر مطمئن شده بودم از دیشب چیزی به یاد ندارد‌‌. گوشه‌ی لبم را جویدم و همان طور که قصد داشتم مسیرم را به سمت آشپزخانه کج کنم گفتم:
- همتون دیوونه‌این...
اما غرش او باعث شد بر سر جایم بایستم و صدایش را از پشت سرم شنیدم.
- گفتم بشین! توی عمارت من زندگی می‌کنی پس حق نداری از قوانینش سرپیچی کنی!
فشار ناخن هایم را در کف دستم حس می‌کردم.
ژاکلین با سینی درون دستانش از آشپزخانه بیرون زد و به ما نزدیک شد.
به سمتش چرخیدم و مستقیم نگاهش کردم. حالا گوشی‌اش را روی میز قرار داده بود و با یک تای ابروی بالا رفته تماشایم می‌کرد.
آمدم بگویم آن چنان هم مشتاق زندگی در جهنمت نیستم و دق و دلی‌ام را بر سرش خالی کنم که متوجه نیشخند راشل شدم.
شهاب با چشم و ابرو اشاره کرد کوتاه بیایم.
ژاکلین که ظرف دسر‌ها را بر روی میز چید، از موضعم پایین آمدم و یکی از صندلی‌ها را با حرصی زیر پوستی عقب کشیدم.
میل عجیبی داشتم فنجان قهوه‌ی راشل را بر سرش بکوبانم.
قاشق در ظرف پاناکوتای مقابلم زدم و سعی کردم با طعم شکلاتی‌ خوشمزه اش حواسم را پرت کنم.
هنوز از خونسردی‌شان متعجب بودم.
دقایق در سکوت گذشتند و راشل با لوندی، تره‌ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد و به شاهیار نگاه کرد.
-Tu viens à la fête demain soir ?
گره‌ی ابروهایم از متوجه نشدن حرفش کور تر شد و شاهیار بدون این‌که به راشل نگاه کند سرش را به علامت تایید تکان داد.
گل از گل راشل شکفت و حالا چشمانش به سمت من چرخیدند.
- My father and I would be happy to see you there!
«پدرم و من، خوشحال می‌شیم که تو رو اون‌جا ببینیم.»
ابروهایم از این‌که با من انگلیسی صحبت کرده بود به بالای پیشانی‌ام چسبید.
گویا می‌دانست که فرانسوی بلد نیستم و سوال اصلی این که، دقیقا منظورش کجا بود؟!
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
متعجب به شهاب و شاهیار نگاه کردم و حالا شاهیار ابروهایش را در هم کشیده بود. شهاب نیز مانند من گیج نگاه می‌کرد و راشل از پشت میز بلند شد. نگاهم روی مرد هیکلی و کت و شلوار پوشی که در ورودی عمارت ایستاده بود چرخید.
راشل زنجیر طلایی کیفش را روی شانه‌اش انداخت و به سمت شاهیار رفت. پشت سرش ایستاد و وقتی لبانش را به سمت گونه‌ی شاهیار برد و طولانی بوسید خشکم زد. گویا قلبم لحظه‌ای یک تپش را جا انداخت و راشل همان طور که خم شده بود، به آرامی چیزی در گوش شاهیار گفت.
قبل از این که عقب برود، لحظه‌ای با شرارت نگاهم کرد و بعد با قدم هایی آرام به سمت خروجی قدم برداشت و با همان مرد خارج شد.
دستم رومیزی را چنگ زد و با حرص نفس کشیدم. عجب مار هفت خطی بود!
شاهیار اما بدون این که واکنشی نشان بدهد، فنجان خالی از قهوه‌اش را بر سر جایش برگرداند.
شهاب با اخم سر به زیر انداخته بود و وقتی شاهیار از پشت میز بلند شد، زبانم را به سختی تکان دادم. هنوز از شوک ماجرا بیرون نیامده بودم...
- چی می‌گفت این؟ از کجا حرف می‌زد؟!
شاهیار هر دو دستش را درون جیب هایش فرو برد، لبه‌های کت مشکی رنگش عقب رفت و مستقیم نگاهم کرد.
- به میهمانی‌شون دعوت شدی!
چشمانم گرد شد.
میهمانی؟! حضور من چه ربطی به میهمانی آن‌ها داشت؟!
وقتی نگاه متعجبم را دید، عقب گرد کرد و درحالی که سیاوش را صدا می‌زد به سمت خروجی رفت.
سریع از روی صندلی بلند شدم، خودم را به مقابلش رساندم و سد راهش شدم.
- من نمیام!
برای لحظه‌ی کوتاهی در سکوت تماشایم کرد و با بی‌خیالی گفت:
- باشه!
او نماند که بهت نگاهم را ببیند و از عمارت خارج شد. از کی تا به حال شاهیار با چیزی موافقت می‌کرد؟!
خواب می‌دیدم؟ آن شاهیاری که من می‌شناختم باید سقف خانه را با فریادش می‌لرزاند...
نگاه متعجبم او را تا وقتی از عمارت خارج شد دنبال کرد. سرم به سمت شهابی چرخید که تکیه زده به میز، تماشاگر ما بود.
- الان این چی گفت؟ درست شنیدم؟!
لبخند زد.
- خیلی غیر مستقیم از نیومدنت استقبال کرد!
پوست لبم را با حرص کندم.
از خدایش بود که من نروم؟
حاضر بودم قسم بخورم یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه است وگرنه محال بود شاهیار از موضعش پایین بیاید.
او من را کشان کشان از این عمارت می‌برد ولی حرفش را به کرسی می‌نشاند.
- چیه خوشحال نشدی؟
آن قدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه سوال شهاب نشدم. گیج گفتم:
- چی؟
لبخندش پررنگ شد و نگاهش رنگ شیطنت گرفت.
- عاشقیا!
مردمک هایم که از حرفش گرد شدند، قهقه‌اش در عمارت پیچید. آخ اسباب کرم ریختن شهاب را جور کرده بودم!
با حالی خراب به سمتش رفتم و مانند او، کنارش به میز تکیه دادم.
هر دو از این جا، به فضای باغی که به‌خاطر باز بودن درب ورودی جلوی دیدمان بود خیره شدیم.
- قضیه چیه شهاب؟ این آدم توی این عمارت چه کار می‌کنه؟! مگه دشمنتون نیستن؟!
صدای نفس عمیقش بلند شد.
سوالات در سرم تاب می‌خوردند و مغزم درد گرفته بود.
- راشل نامزد برادرم بود!
سرم آن قدر سریع به سمت او چرخید که گردنم رگ به رگ شد. صورتم از درد در هم پیچید و دستم را به گردن دردناکم کشیدم.
با همان صورت جمع شده با صدای بلندی گفتم:
- چی؟!
دستانش را روی سینه‌اش جمع کرد و دست به سینه شد. قلبم در دهانم می‌زد و فقط خدا خدا می‌کردم که حدسم درست نباشد.
- راشل نامزد شاهین بود! برادر بزرگترم...
جوری نفسم را رها کردم که گویا سالیان سال نفس کشیدن را از یاد برده بودم.
پلک خواباندم و دلم می‌خواست شهاب را کتک بزنم. خب از همان اول حرفت را کامل می گفتی مَرد...
با صدایی گرفته ادامه داد:
- یک ماه قبل از عروسی‌شون، شاهین...
نگاهم روی سیبک گلویش که بالا پایین شد چرخید.
- شاهین کشته شد!
قلبم لرزید. دستم از روی گردنم پایین آمد.
- همه چیز بهم ریخت. انگار بمب ترکیده بود. راشل افسرده شد و خانواده‌ی اون عصبانی بودن. روز به روز حال راشل بدتر می‌شد و ما رو مقصر می‌دونستن! حتی یک بار هم اقدام به خودکشی کرد...
به این جای حرفش که رسید، فکش منقبض شد.
- بعد‌ها متوجه شدیم توی اون عملیات، برادرم توسط یه سرگرد کشته شده پس همه جا رو برای پیدا کردنش زیر و رو کردن ... اما بی‌فایده بود. اون سرگرد عوضی هیچ‌وقت پیدا نشد!
نفسم هایم منقطع شده بودند.
ترس در رگ‌ هایم جریان یافته بود و نام سروش در سرم تاب می‌خورد.
پیدا نشد؟! پس شاهیار...
شهاب دست به چشمان خیسش کشید و به سمت پله ها قدم برداشت.
دستی دور گلویم بود و قصد خفه‌کردنم را داشت.
شاهیار...شاهیار...
شاهیار به آن‌ها نگفته بود! شاهیار از آن‌ها پنهان کرده بود!
من، دخترعموی سروش، کسی که دو باند به خونش تشنه بودند در این عمارت زندگی می‌کردم. درست جلوی چشم‌شان...
شاهیار چرا نگفته بود؟!

***
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom