• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
فصل دوم
«به تاریکی خوش آمدی»

به سختی پلک های سنگینم را باز کردم؛ اما چشمانم با چیزی به جز تاریکی مطلق مواجه نشدند. عاری از حتی روزنه‌ای نور!
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم، حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کرده‌ام چسبیده بودند.
گلوی خشک شده‌ام عجیب تمنای جرئه‌ای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده‌ بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ می‌خوردند.
آن‌ها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا می‌کردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمه‌ی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش کجایی...
نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز شد و حجم عظیمی از نور وارد اتاق گردید. با ترس در خود جمع شدم و دو مرد سیاه‌پوش در چهارچوب در قرار گرفتند.
یکی از آن‌ها به سمتم آمد و از ترس به سکسکه افتادم. جلوی پایم زانو زد و چهره‌اش که به‌خاطر نقاب مشخص نبود مقابلم قرار گرفت.
صدای آرام و محکمش بلند شد:
- صدات در نمیاد! فهمیدی؟! مجبورم نکن دهنت‌و ببندم!
چیزی نمانده بود که بوی نا و خاک خفه‌ام کند. آب دهان خشک شد‌ه‌ام را به سختی قورت دادم و فرد دیگری هم وارد اتاق شد.
یکی از آن‌ها کیسه‌ی مشکی رنگی بر سرم انداخت و هردو بلندم کردند.
کشان کشان از اتاق بیرونم بردند و به سختی از پله‌ها، بالا رفتیم.
پله‌ها که تمام شدند، ایستادند و تقه‌ای به درب یک اتاق زدند.
ثانیه‌ای بعد وارد اتاق شدیم و تقریبا در اتاق هلم دادند.
با ورودم به اتاق، ترکیبی از بوی عطر تلخ و سیگار وارد مشامم شد. این عطر را می‌شناختم؛ مونت بلنک! من و نغمه عطرباز حرفه‌ای بودیم و نام اکثر عطرها را می‌دانستیم.
با زانو به زمین خوردم و آخ دردناکم را در گلو خفه کردم. کیسه از روی سرم برداشته شد و با ترس به اطرافم نگاه کردم.
نگاه لرزانم به مردی که مقابلم قرار داشت قفل شد‌.
قلبم در دهانم می‌زد آن هم وقتی که با چشمان سیاهش مستقیم به من زل زده بود. آستین های پیراهن مشکی رنگش را بالا زده بود و چشمم به تتوی های عجیب غریب روی یک دستش افتاد.
تکیه زده به میز چوبی بزرگی ، نگاه تاریکش میخ چشمانم بود. از نگاه خیره‌اش سر به زیر انداختم و صدای ضربان قلبم آن چنان بلند بود که حس می‌‌کردم می‌تواند آن را بشنود.
صدای یکی از افرادش سکوت اتاق را شکست:
- پرنده افتاد تو قفس قربان!
جرئت کردم و لبانم از هم باز شد:
- ش..شماها کی هستین؟! از جون من چی می‌خواین؟!
گوشه‌ی لبش به بالا متمایل شد و قدمی به سمتم برداشت.
بالای سرم ایستاد و از بالا نگاهم کرد. قد بسیار بلند و لباس های مشکی رنگش ، بند دلم را پاره می‌کرد. نگاه بی حسش در صورتم چرخ خورد و لحظه ای روی زخم کنار لبم مکث کرد.
صدای آرام و بم او در گوشم پخش شد:
- فکر کن عزرائیل! عزرائیلی که اومده کار سرگرد آذر‌منش رو یکسره کنه!
با این حرفش، تنم به رعشه افتاد و مردمک های گشاد شده‌ام را به او می‌دوختم.
به یاد آخرین حرف های سروش افتادم.
پس این باند، همان باندی بود که سروش آخرین بار درباره‌ی او صحبت کرد و هشدار داد.
لعنت به من، حتما می‌خواست از من به عنوان مهره‌ای استفاده کند تا سروش را به مسلخ‌گاه بکشاند.اما چرا؟!
چرا این‌قدر از او کینه به دل داشت؟!
نگاه از چشمان ترم گرفت و عقب گرد کرد.
دستی به موهایش که آن ها را مدل بازکات کوتاه کرده بود کشید و به افرادش با تحکم گفت:
- ببریدش انبار! چهارچشمی مراقبش باشین که زنده می‌خوامش!
افرادش که به سمتم می‌آمدند با بغض تقلا کردم.
- چ..چرا؟! مگه سروش چی‌کار کرده؟! خواهش می‌کنم یه چیزی بگو!
بی توجه به من به سمت میز چوبی رفت و بر روی صندلی قهوه‌ای رنگش نشست. از پشت میز، آرام و با خونسردی نگاهم می‌کرد و سیگارش بر لبانش گذاشت. وقتی یکی از افرادش آتش فندک را به زیر سیگارش گرفت، کیسه مشکی رنگ روی سرم کشیده شد و از روی زمین بلندم کردند. بغض، خار شد در گلویم.
از اتاق او خارج شدیم و به داخل همان اتاق زیرزمین هلم دادند. یکی از آن‌ها کیسه را از سرم بیرون کشید و رو به دیگری خندید:
- ولی خوشگله!
با ترس به گوشه‌ی اتاق پناه بردم و از آن‌ها فاصله گرفتم. فردی که در چهارچوب در قرار داشت به روی او توپید:
- ببند دهنت‌و دانیال! می‌خوای سایه رو به جونمون بندازی؟!
سایه چه کسی بود؟!
منظورشان همان مرد ترسناک طبقه‌ی بالا بود؟!
ظاهرا لقب او سایه نام داشت!
فردی که دانیال نام داشت خندید و نیم نگاهی به من انداخت.
- سایه گفت زنده می‌خوادش، نگفت که...
به میان حرفش پرید و بازویش را گرفت.
- بیا برو برامون شرّ درست نکن! سرت به تنت زیادی کرده انگار!
او را به بیرون برد و درب آهنی را محکم بست.
اتاق که در تاریکی فرو رفت، اشک هایم روی صورتم راه گرفتند و با حالی خراب کنار دیوار سر خوردم.
***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
دقایق به طرز عجیبی کش می‌آمدند و نمی‌دانم چند ساعت گذشت که درب آهنی باز شد. سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و با ترس به سیاه‌پوشی که پا به داخل اتاق گذاشت خیره شدم.
در دل دعا می‌کردم که دانیال نباشد اما با شنیدن صدای او که قبلا مانع از افکار پلید دانیال شده بود، نفس راحتی کشیدم. کمی فقط کمی، حس امنیت می‌داد.
- بلند شو!
دست به زیر بازویم انداخت و از روی زمین بلندم کرد.کیسه را بر روی صورتم کشید و به بیرون هدایتم کرد.
- کجا می‌بری من‌‌و؟! ولم کن!
به اعتراض هایم توجه نکرد و از پله‌ها بالا رفتیم.
بالاخره توقف کرد و بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم. کیسه را از روی صورتم بر‌داشت و چشمانم را آرام باز کردم.
با شوک به صحنه‌ی مقابلم در حالی که سروش با سری زخمی شده مقابل او زانو زده بود نگاه کردم.
تعداد زیادی سیاه‌پوش مسلح اطراف آن‌ها را احاطه کرده‌ بودند و سروش با دیدنم نامم را فریاد زد.
یکی از افراد با قنداق اسلحه، محکم بر روی شانه‌اش کوبید و او با درد بر روی زمین پرت شد.
جیغ زدم و سعی کردم خودم را از دست او رها کنم اما زورش به من می‌چربید. با نفرت و بغض جیغ زدم:
- ولش کنین حیوونا!
سیاه‌پوش دیگری به سمت سروش رفت و با قیچی کوچکی که در دست داشت تکه‌ای از موهای او را قیچی کرد. با مردمک‌های گشاد شده به سیاه‌پوش که آن چند تار مو را در پلاستیک کوچکی ریخت و در کیف سامسونت نقره‌ای رنگی قرار داد خیره شدم.
داشتند چه غلطی می‌کردند؟
او با خونسردی در حالی که دست در جیب هایش فرو برده بود، به صحنه مقابلش می‌نگریست، گویی پایان این تراژدی را خوب می‌دانست.
نیم نگاهی به من می‌انداخت و پوزخند زد:
- وقتی بهش گفتم بدون سلاح و خبر دادن به رفیقات بیا، سریع خودش‌و رسوند! یعنی این‌قدر براش مهمی؟!
سروش با درد ناله‌ای کرد:
- و..ولش کن، بذار بره!
به پهنای صورت اشک می‌ریختم و در دل خدا را صدا می‌زدم. به سمت سروش رفت و موهایش را به دست گرفت که سرش به عقب کشیده شد و از درد پلک بست.
قلبم از صحنه‌ی مقابلم در هم فشرده شد.
- بذارم بره؟! رحم کنم؟! مگه تو به برادرم وقتی می‌خواستی بکشیش رحم کردی؟!
موهای تنم به یک باره قیام کردند.
گوش هایم آن‌چه می‌شنیدند باور نمی‌کردند، انگار در کابوسی گرفتار شده‌ بودم که هیچ‌گاه قرار نبود بیدار شوم. سروش مسبب مرگ برادرش بود و حالا آمده بود تا انتقام بگیرد! انتقام خون برادرش! بوی خون را می‌شد حس کنی...
سروش به سختی ل*ب می‌زد:
- ن..نفس ه..هیچ ر..ربطی به این قضیه ن..نداره!
و..وظیفه‌ی من پاک ک..کردن جامعه از امثال ش..شماها بود! م..میخوای انتقام ب..بگیری حرفی نیست! و..ولی از من!
پوزخندی زد و او را رها کرد.
- سه سال! سه سال منتظر این لحظه بودم که بالاخره بتونم جون دادنت‌ رو با چشمای خودم ببینم!
دست به سمت پشتش برد و اسلحه‌اش را بیرون کشید. درحالی که با لبخند به اسلحه‌اش می‌نگریست زمزمه کرد:
- خون فقط با خون پاک میشه! مگه نه آذرمنش؟!
به دور سروش قدم زد و شمرده شمرده کلمات را ادا کرد:
-امشب اول تو رو بکشم یا دخترعموت رو؟
اگه اون رو بکشم تو با عذاب میمیری و اگه تو رو بکشم اون با عذاب میمیره! کدومش؟!
با عجز نگاهش کردم و غبار غم روی قلبم سنگینی کرد.
سر به کنار گوشش برد و آرام زمزمه کرد:
-حاضری بمیری ولی اون خار به پاش نره! نه؟!
سروش با درد پلک بست.
سکوتمان که طولانی شد،دور زد و مقابلش ایستاد.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
غم؛
اسلحه‌اش چشم و تیرهایش اشک.
ماشه را بکش تا برایت خون گریه کنم.

اسلحه‌اش را به سمتش نشانه گرفت و ضامن اسلحه را به عقب کشید؛ همه چیز شبیه به یک سکانس اسلوموشن آهسته رقم خورد.
با چشمان وق زده به آن‌ نگریستم. سروش مهربان نگاهم کرد، آرام ل*ب زد:
- ببخشید...
من اگر در آتش می‌سوختم، در دریا غرق می‌شدم یا تیر باران می‌شدم؛ عذابش کمتر از مرگ سروش برایم رقم می‌خورد. من تنها یک چیز می‌دانستم.
آن هم این که اجازه نمی‌دادم چنین پایانی رقم بخورد.
لحظه‌ای از خلسه خارج شدم و نیرو به تنم برگشت. با تمام وجود جیغ زدم:
- تو رو خدا! هر کاری بگی می‌کنم! فقط نکشش خواهش می‌کنم!
با مکث به طرفم برگشت. یک تای ابرویش را بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد. تمام تلاشم را می‌کردم تا صدایم نلرزد:
- اگه سروش‌و بکشی دیگه هیچی تو دستت نداری برای عذاب دادنش!
اسلحه‌اش را پایین آورد. شعله‌ی ضعیفی از امید در اعماق قلبم حس کردم. حرف هایم تاثیرش را گذاشته بود که به سمتم قدم برداشت.
- و تو می‌خوای بشی مایه‌ی عذابش؟!
فریاد سروش نتوانست مانعم شود که با درد، سر تکان دادم.
مقابلم روی یک زانو نشست و با خودش حجم عظیمی از بوی مونت بلنک را آورد. لحظه‌ای توجهم به گردنبند طلایی رنگ آویزان از گردنش جلب شد. گردنبندی که روی پلاک آن نام «شاهیار»حک شده بود. پس نامش شاهیار بود!
با ترس به او خیره شدم و او تنها در سکوت به من خیره بود. نگاهش آتش می‌زد و می‌سوزاند.
- دوتا راه جلوت می‌ذارم!
مردمک های لرزانم در چشمانش دو دو می‌زد.
- یا یه تیر حروم این پسرعموی عوضیت می‌کنم!
و بعد درحالی‌که از دوئلی که به راه انداخته بود لذت می‌برد، با لبخند ادامه داد:
- یا پیش سایه می‌مونی! اون‌قدر که آرزوی یک‌بار دیگه دیدنت رو به گور ببره!
حرف‌هایش که تمام شد و منتظر نگاهم کرد، به معنای واقعی یخ زدم. قلبم انگار از بالای پرتگاه به انتهای درّه سقوط کرد. دستش را به سمت گونه‌ام جلو آورد و با لحن عجیبی ل*ب زد:
- حالا تصمیم با خودت!
سرم را که با انزجار عقب می‌کشم، پوزخند غلیظی زد و سروش عربده‌زنان تقلا کرد:
- دست بهش نزن حیوون!
چشمانش را در حدقه گرداند و بی حوصله دستش را در هوا تکان داد:
- یه لحظه خفه شو ببینم چی میگه!
آرام پلک زدم و قطره اشکی از چشمم پایین آمد.
با نگاهش مسیر اشکم را از چشمم تا چانه ام دنبال کرد و دوباره به چشمانم خیره شد! تمام حرکاتش آرام و با خونسردی بود. چشمانش همچون سیاه‌ چاله تو را به سمت خود می‌کشاندند. سیاه چاله هایی فریبنده!
- می‌مونم! هر چی تو بگی همون میشه!
آن‌دو الماس مشکی رنگ برق زدند. گوشه‌ی لبانش به بالا کشیده شد و نگاهش لبریز از تحسین بود.
سروش ناباور نگاهم می‌کرد و سر به زیر انداختم و قطرات اشکم یکی پس از دیگری به روی پارکت قهوه‌ای رنگ سقوط کردند. فریاد‌های دلخراشش در سالن پیچید:
- نفس نه! این‌ کار با مرگ من هیچ فرقی نداره نفس! گولش‌و نخور!
من تصمیمم را گرفته بودم.
پی همه چیز را به خودم مالیده بودم و می‌دانستم در این دنیا هیچ‌کس برایم عزیز تر از سروش نیست!
مشتش که بر دهان سروش کوبیده شد، جیغ دلخراشی کشیدم. افرادش با لگد‌هایشان به جانش افتادند و سکوت عمارت را صدای جیغ و التماس های من می‌شکاند.
وقتی رهایش کردند، چشمان اشکی‌ام را به او که سرفه‌ای کرد و از درد صورتش جمع شد، دوختم.
شاهیار دستی به گردنش کشید و در‌حالی که به سمت پله‌ها می‌رفت غرید:
- زودتر ببریدش بیرون تا پشیمون نشدم!
افرادش که زیر بــــغـ.ـــل او را گرفتند، با التماس نگاهش کردم.
- تو رو خدا بذار باهاش حرف بزنم! برای آخرین بار...
میانه‌راه که ایستاد، سر به طرفم نچرخاند اما با مکث به افرادش اشاره کرد تا رهایش کنند.
بالاخره از چنگال آن مرد سیاه‌پوش رها شدم و به سمت سروش پرواز کردم.
سر زخمی‌اش را روی پاهایم قرار دادم و با بغض ل*ب زدم:
- بمیرم برات! بمیرم...
یادم رفته بود. آن سیلی را یادم رفته بود. او سروش بود و مگر میشد من از او دلخور بمانم؟!
با درد پلک باز کرد و به سختی ل*ب جنباند:
- پ..پیدات م..می‌کنم! ق..قول میدم!
دستم را بین موهایش کشیدم.
- تو فقط بهم قول بده که مراقب خودت هستی! باشه؟!
سکوتش که طولانی شد دستی به چشمان اشکی‌ام کشیدم.
- سروش گفتم قول بده!
غم چشمانش به جانم رسوخ کرد و دستم را گرفت.
- م..من ب..باید از ت..تو محافظت م..می‌کردم! ک..که نتونستم...!
نگاه اشک آلودش به سمت گوشه‌ی لبم کشیده شد. تمام اتفاقات دوباره یادآوری شدند.
فریاد، سیلی، بهت و خون!
- شرمندتم فلفلی!
در میان گریه و اشک از لفظ« فلفلی» خنده‌ام گرفت، اما او نخندید. نگاه پرحسرتش دل سنگ را نیز آب می‌کرد.
در همین لحظه شاهیار نزدیکمان شد و با تمسخر گفت:
- هندی بازی بسه دیگه پاشو!
سروش نامم را صدا زد و گریه‌ام شدت گرفت، دستش را محکم گرفتم و فشار کوتاهی دادم.
شاهیار زیر بازویم را گرفت و سعی کرد جدایمان کند.
مقاومت کردم و جیغ کشیدم که در همان لحظه سروش هم دستم را فشرد.
حالا در میان گریه و اشک، به هم لبخند زدیم .
در آخرین ثانیه؛ ثانیه‌ای که به اندازه‌ی سالیان سال کش آمده بود نگاهمان همچنان در هم گره خورده و با بغض به یکدیگر خیره‌ بودیم که بالاخره قفل دستانمان باز شد. در این حین، سروش به صورت پنهانی چیزی را در دستم قرار داد.
افرادش کشان کشان او را به بیرون بردند و در همین لحظه صدای آژیر ماشین پلیس ها که هر لحظه نزدیک می‌شدند به گوش رسید. گویی بمب در عمارت ترکید و هلهله و فریاد به پا افتاد.
از بی حواسی شاهیار استفاده کردم و مشت عرق کرده‌ام را باز کردم. با دیدن پلاک پروانه، بغضم آب شد. پروانه‌‌ی دم پرستو...
دلم می‌خواست هقهقه‌ی بلندی سر بدهم.
سروش گردنبندم را پیدا کرده بود...
شاهیار با دیدن پلیس ها فحشی زیر ل*ب داد و به دستورش دسته‌ای از افراد با اسلحه‌هایشان به بیرون عمارت رفتند.
دسته‌ای دیگر سپر ما ایستادند و به حالت آماده‌باش، اسلحه هایشان را به سمت در نشانه گرفتند تا هنگام ورود پلیس آن‌ها را غافلگیر کنند. دستی به چشمان خیسم کشیدم و با هول گردنبند را در جیبم سر دادم.
شاهیار بازویم را گرفت و به سمت انتهای عمارت کشاند.
جیغی کشیدم و با تقلا سعی داشتم از چنگالش فرار کنم اما دستمالی جلوی دهانم دهانم گرفت و قبل از اینکه چشمانم تار شوند کنار گوشم زمزمه کرد:
- بی‌هوشت بیشتر به کار میاد!
قبل از این که ناتوان شوم و نابودی رویاها و آرزوهایم را به تماشا بنشینم، تنها از یک چیز مطمئن شدم.
آن هم این که از بوی مونت بلنک متنفرم.

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
پاریس - یک هفته بعد


پشت میز چوبی کوچک آشپزخانه نشسته‌ بودم و درحالی که آرنجم را تکیه‌گاه چانه‌ام کرده‌ بودم از پشت شیشه‌ی پنجره به باغ بزرگ حیاط و سیاه‌پوشانی که قدم می‌زدند نگاه کردم.
هر یک دقیقه زندگی کردن در این عمارت معادل با یک سال بود. زمان کند می‌گذشت و توده‌ی غمی که در گلویم جای گرفته بود بزرگ تر می‌شد.
در این یک هفته این اولین باری بود که از کنج اتاق خودم بیرون آمدم و به آشپزخانه پا گذاشتم. اینکه شاهیار را در این یک هفته ندیده بودم خدا را شکر می‌کردم.
ژاکلین با لبخندی که عضو جدا نشدنی از صورتش بود، فنجان قهوه را مقابلم قرار داد.
نگاهم به صورت گرد و موهایی که تار های سفید در حال غلبه بر موهای مشکی رنگش بودند افتاد.
لهجه‌ی شیرینش را دوست داشتم که سعی می‌کرد فارسی را روان صحبت کند.
- خیلی خوشحالم که امروز از اتاقت اومدی بیرون دخترم!
تمام تلاشم برای لبخند زدن بی فایده بود و دوباره نگاهم به آن‌سوی پنجره سوق داده شد.
ژاکلین نفسش را آه مانند بیرون داد و مشغول شستن ظرف ها شد.
از سر دلتنگی بود که دستم را به گردنبندم رساندم و پلاک پروانه‌ای شکلش را لمس کردم. گویا جادویی بود که با هربار لمس پلاک آن، تمام خاطرات من و سروش در مقابل چشمانم می‌گذشت.
فنجان قهوه‌ام را بالا بردم و حین نگاه کردن به حیاط کمی از آن را مزه مزه کردم.
ناگهان درب بزرگ عمارت باز شد و چندین ماشین مشکی رنگ پشت سر هم وارد محوطه شدند.
راننده‌ی یکی از آن‌ها به سرعت پیاده‌ شد و با باز شدن درب ماشین و پیاده شدن شاهیار، فنجان قهوه از دستم افتاد و با صدای بدی شکست. میز توسط قهوه‌ی داغ تقریباً به گند کشیده شد.
موجی از ترس و وحشت به جانم افتاد. او از این فاصله نیز رعب آور بود.
دستی به لبه‌ی کت مشکی رنگش کشید و با قدم های استوار به سمت عمارت راهش را کج کرد.
عرق سردی را بر تیره‌ی کمرم حس کردم و سعی داشتم لرزش دستانم را کنترل کنم.
ژاکلین با نگرانی به سمتم آمد.
- خوبی عزیزم؟!
رد نگاهم را دنبال کرد و وقتی به حیاط رسید، نگرانی در چهره‌اش پدیدار شد.
- ای وای آقا اومد!
دستانم را گرفت و سعی کرد آرامم کند.
- نترس عزیزم، با تو کاری نداره که!
میل عجیبی به پوزخند زدن داشتم.
با من نه! با زندگیِ من کار داشت!
مسئولیتش نابودی زندگی من و رویاهایم بود.
از ترس به لکنت افتادم:
- ب..باید ب..برم!
نگاه از چشمان غمگین ژاکلین گرفتم و از آشپزخانه بیرون زدم. شاهیار از طبقه‌ی بالا با صدای بلندی ژاکلین را مخاطب قرار داد.
- ژاکلین قهوه‌ام رو بیار اتاقم!
از صدای او تکان سختی خوردم و با مکث به سمت دو ردیف پله‌هایی که از دو طرف به سالن عمارت منتهی شدند دویدم.
وارد طبقه‌ی بالا که شامل چندین اتاق بود، شدم و به سمت اتاقم پا‌تند کردم.
مقابل درب قرار گرفتم و سریع دستگیره را پایین کشیدم و با ورودم به اتاق قلبم در سینه فرو ریخت و لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد بردم.
در حالی که در میانه‌ی اتاق ایستاده بود، دستانش را در جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد و یک تای ابروی پرپشتش بالا رفت.
- گشت و گذار تو عمارت تموم شد؟!
نگاه از پوزخند جا خوش کرده بر لبانش گرفتم و پاهایم را که به زمین چسبیده‌ بودند تکانی دادم و قصد عقب گرد داشتم که به سرعت به سمتم آمد.
بازویم را گرفت و به عقب کشید و صدای جیغم با صدای بسته شدن درب اتاق ادغام شد. کمرم با قدرت به دیوار کوبانده شد و لبم را از درد گاز گرفتم. نگاهش که که یک سر و گردن از من بلند تر بود در چشمانم خیره ماند و از این فاصله بوی عطرش پررنگ تر حس می‌شد. دستانش بر روی پهلویم فشرده شد و با صدای کنترل شده‌ای غرید:
- از کی داری فرار می‌کنی؟! از من؟!
صورتش را جلوتر آورد و از ترس پلک بستم. نگاه کردن به آن دو چاله‌ی مشکی رنگ دلهره آور بود.
آرام پچ زد:
- بذار خیالت‌و راحت کنم! من خودِ سایه‌ام! تا ابد دنبالتم! باید بهت یادآوری کنم که خودت خواستی کنارم باشی؟!
اخمی کردم و نمی‌دانم از کجا جرئت گرفتم که ل*ب باز نمودم:
- خودم خواستم یا تو مجبورم کردی؟!
ابروانش بالا پرید و از برق چشمانش ترسیدم.
- اگه به من بود که الان باید برای سر قبر پسرعموت گل می‌بردی!
ابر کوچک درون گلویم جا به جا شد و به سختی جلوی سقوط اشک هایم را گرفتم. به اندازه کافی غرورم جلوی این مرد له شده بود.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اشتباه نکن! من نمی‌تونستم گل ببرم اونم وقتی که خودم کنارش تو قبر آروم گرفتم!
پوزخندی صدا داری زد و نگاه برّنده‌اش بین چشمانم در نوسان بود. تنش درحالی که مماس با تنم بود، دستش را آرام بالا آورد و دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستاد. با انزجار سرم را عقب بردم و نفس کشیدن از این فاصله چه قدر ناممکن بود!
ردیف دندان های سفید و مرتبش را به نمایش گذاشت و ل*ب زد:
- پرنده خودش با پای خودش به قفس اومده! می‌بینی؟!
انگشتانش که روی گردنم لغزید، به خود لرزیدم.
به سختی و با جان کندن گفتم:
- د..دست بهم نزن!
با لجبازی سرش را به زیر گوشم برد و همان جا پچ زد. گویی در جهنم گیر افتاده بودم و می‌سوختم.
- دست زدن به یه آذرمنش؟!
پوزخندش بین حرف‌هایش فاصله انداخت.
- حتی تصورشم باعث میشه از خودم بدم بیاد!
بغض در گلویم ریشه دواند.
تحقیر شدن این گونه بود، نه؟!
درحالی که چانه‌ام از حجم فشاری که متحمل می‌شدم می‌لرزید با نفرت ل*ب زدم:
- ازت متنفرم!
پرتفریح لبش را زیر دندانش کشید و عقب رفت.
دستانش که از روی پهلویم برداشته شد، نفسم بالا آمد.
به سمت درب اتاق رفت و اما قبل از بیرون رفتن برگشت و نگاهم کرد.
- بهت توصیه می‌کنم به زندانت عادت کنی!
او رفت و صدای بسته شدن درب، مانند پتک بر سرم کوبیده شد.
بغضم با صدای بلندی ترکید و برای جلوگیری از به بیرون رفتن صدایم، دستم را محکم روی دهانم قرار دادم و به اشک هایم مجال باریدن دادم.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
*شاهیار*

پیشانی‌اش از حجم فشاری که متحمل شده بود نبض می‌زد و با حرص وارد اتاق شد. دخترک اعصابش را نشانه گرفته بود.
به سمت پنجره رفت و وقتی شیشه‌ی کشابی آن را بالا داد، هوای مطبوع و بوی گل های باغ زیر بینی‌اش زد و برای یافتن پاکت سیگارش دست در جیب هایش فرو برد.
یک نخ از بین آن‌ها بیرون کشید و با فندک نقره‌ای رنگش آن را آتش زد.
آرنج‌هایش را روی لبه‌ی پنجره قرار داد و درحالی که به افرادش خیره بود از سیگارش کام گرفت.
روز بدی را گذرانده بود و حالا باید با بچه‌ای که هنوز در رویاهای صورتی‌اش غرق بود نیز سر و کله می‌زد.
در همین لحظه تقه‌ای به در خورد و ژاکلین همراه با فنجان قهوه‌‌ای پا به اتاق گذاشت و طبق معمول آن را روی میز گوشه‌ی اتاق قرار داد و بی حرف خارج شد.
بعد از یک هفته‌ی طاقت رسا توانسته بود محموله‌ی جدیدی را از کشور خارج کند و پول خوبی بابت آن به جیب زده بود.
اما همچنان مغزش از تکرار افکار بی انتها خسته بود؛بعد از یک هفته هنوز نمی‌دانست کار درست را کرده بود یا نه؟!
هنوز انگار قلب داغ‌دارش آرام نگرفته بود.
لحظه‌ای به یاد موهای بلند و فر دخترک کز کرده در راهرو افتاد و با خشم پلک بست و به خودش نهیب زد:
- چته شاهیار؟! موی بلند ندیدی تاحالا تو عمرت؟!
دیده بود! زیاد هم دیده بود!
اما این موهای زیبا و درخشان کجا و موهای بلوند و رنگ کرده‌ی دیگران کجا!
پوک عمیقی به سیگارش زد که ریه‌هایش سوخت و سرفه‌اش گرفت.
سرفه‌هایش طولانی شد و با بلند شدن صدای زنگ گوشی‌اش، فیل*تر سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد.
به سختی سعی می‌کرد نفس بکشد و به دنبال اسپری‌اش جیب های کتش را گشت و با یافتن آن چندپاف در دهانش زد.
صدای زنگ گوشی قطع شد و حالا که سرفه‌هایش آرام گرفته‌ بودند، گوشی‌اش را از روی عسلی چنگ زد و شماره‌ای که تماس گرفته بود را لمس کرد.
صدای پرانرژی او که در گوشش پیچید شعله‌ای امید در قلبش روشن شد.
- سلام به خان داداش خودم! حال و احوال جناب سایه؟! ولی جدی داداش آخه این چه لقبیه؟!بعضی شب‌ها میگرخم از سایه‌‌ی خودمم، همش فکر می‌کنم اومدی سر وقتم!
گوشه‌ی لبش از دست شیطنت های شهاب به حالت لبخند بالا رفت.
لقبش سایه بود؛ چون شب ها افرادش به گونه‌ای محموله‌ را شب‌ها از کشور خارج می‌کردند که ردپایی از خود به جا نمی‌گذاشتند.
البته اگر خطای برادرش را فاکتور بگیرد که منجر به آن حادثه‌ی ناگوار شد.
با یادآوری آن روز ها دوباره قلبش فشرده شد و جای خالی برادر بزرگتر بدجور زخمش را دست‌کاری کرد.
- مزه نریز شهاب! کارت‌و بگو!
شهاب مکثی کرد و با تردید ل*ب زد:
- داداش یه چیزی بگم دعوام نمی‌کنی؟!
شاهیار اخم هایش در هم رفت و نگرانی با صدایش آمیخته شد.
- چی‌شده شهاب؟! اونجا همه‌چی رو‌به‌راهه؟!
شهاب پوف کلافه‌ای کشید و غر زد:
- نترس اینجا همه چی خوبه! اونی که رو به راه نیست منم!
- بنال شهاب بگو چته!
صدای آمیخته با غم او، شاهیار را متعجب کرد:
-داداش تو واقعا اونجا به من نیاز نداری؟!
باشه اون خدم و حشم همه برا خودت ولی بذار حداقل کنارت باشم! دلم برات تنگ شده بابا!
این‌را دیگر کجای دلش می‌گذاشت؟!
شهاب به اینجا بیاید؟! نه!
او را باید از اینجا تا حد ممکن دور نگه می‌داشت!
با اینکه جز او کسی را در این دنیا نداشت اما باز‌ هم سلامت برادرش از همه چیز برایش مهم تر بود.
پلک عصبی زد و سعی کرد قانعش کند:
-قبلا فکر می‌کنم راجبش حرف زدیم شهاب!
برادر کوچک سعی داشت بهانه بیاورد.
-ولی داداش...
-ولی و اما نداریم! قرار شد بمونی اسپانیا و به تنها چیزی که فکر کنی درس و دانشگاه باشه.
فکر اینجا‌رو از سرت بیرون کن! حداقل فعلا بیرون کن! اون دلتم بده یکی گشادش کنه!
دلش نمی‌آمد اما مجبوراً تماس را قطع کرد. گوشی‌اش را روی تخت پرت کرد و با برداشتن حوله‌اش با فکری مشوش به سمت حمام رفت.
نه! شهاب شبیه برادرهایش نمی‌شد!
یعنی شاهیار اجازه نمی‌داد که به سرنوشت آن‌ها دچار شود!

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
*نفس*

با اینکه اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم اما با اصرار های ژاکلین تکه‌ای از استیک مقابلم را در دهانم گذاشتم و آن را به زور جویدم.
در همین لحظه توجه‌ام به صدایی که از پشت پنجره‌ی کوچک آشپزخانه به گوش رسید جلب شد و بیشتر که تمرکز کردم، متوجه صدای «میو» ضعیفی شدم.
سریع از پشت میز برخاستم و ژاکلین متعجب صدایم زد.
بی توجه به او از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب ورودی خانه پاتند کردم و ژاکلین نیز پشت سرم به دنبالم آمد.
دستگیره‌ی طلایی رنگ را چندبار پایین کشیدم و با بازنشدن درب، ژاکلین لبخند مهربانی زد:
- عزیزم؛ متاسفانه شب‌ها حق نداریم از عمارت بیرون بریم!
اخم هایم در هم رفت و با حرص دستگیره را رها کردم.
- آخه چرا! الان اون گربه‌ی بیچاره تنهاست!
ژاکلین متعجب نیم نگاهی به بیرون انداخت.
- گربه؟!
دستانم را ب*غل گرفتم و از پشت پنجره‌های قدی سالن، به آسمان تیره‌ی شب نگریستم.
- اره، خودم صداش‌و شنیدم!
تبسمی کرد و دستم را گرفت.
- دختر مهربونم الان دیروقته، فردا میری بهش سر می‌زنی باشه؟!
از نگاه کردن به حیاط عمارت که در تاریکی فرو رفته بود دست کشیدم و ژاکلین که به سمت اتاقش در انتهای آشپزخانه رفت، من نیز به سمت پله ها راه کج کردم.
مقابل درب اتاقم که ایستادم، برگشتم و به درب بسته‌ی اتاق شاهیار نگاه کردم. با یادآوری اتفاقات صبح، دندان روی هم سابیدم و با حرص نگاه گرفتم. از دست او شاکی بودم اما نمی‌توانستم جلوی افکارم را بگیرم. افکاری که از همان شب، همان شبی که همه چیز تغییر کرد به ذهنم هجوم آورده بود.
مدام به این فکر کردم که حق را باید به کدامشان بدهم؛ به سروش یا به شاهیار؟!
شاید برادر شاهیار انسان بدی بود اما من هرگز موافق مجازات کسی به وسیله‌ی مرگ نبودم. شاید باید برادرش در زندان می‌ماند و حداقل دل شاهیار به زنده بودن برادرش خوش بود.
هرچه‌قدر به این موضوع فکر می‌کردم افکار بیشتری به مغزم هجوم می‌آوردند و مانند یک کلاف در هم می‌پیچیدند. با ذهنی خسته، دستگیره‌ را پایین کشیدم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت نسکافه‌ای رنگ دراز کشیدم و سرم را در بالشت فرو بردم تا اینکه چشمانم آرام آرام گرم شدند.
صبح روز بعد با کرختی از تخت برخاستم و همه‌ی اتفاقات دوباره مانند یک فیلم در مقابل چشمانم گذشتند و قلبم احساس سنگینی ‌کرد.
برخلاف میل باطنی‌ام که عمیقا دلم می‌خواست به ادامه‌ی خوابم بپردازم، به سمت کمد قهوه‌ای رنگ گوشه‌ی اتاق رفتم.
در کمد چشم گرداندم و با برداشتن یک حوله‌ی صورتی رنگ و یک تیشرت و شلوار مشکی به سمت حمام راه کج کردم.
حمام تقریبا بزرگی که وان کوچکی در انتهای آن قرار داشت و انواع شامپوها در قفسه‌ی مشکی رنگی چیده شده بود.
یکی از آن‌ها که مایع نارنجی رنگی درون آن قرار داشت و با رایحه‌ی پرتقال بود برداشتم و دوش مختصری گرفتم.
مانند همیشه موهایم را به صورت اسکرانچ استایل دادم تا حالت فر آن‌ها حفظ شود و با خشک شدنشان،به پیچ و تاب موهایم لبخند بی‌جانی زدم.
ضبط صوت قلبم نوار کاست دیگری از خاطرات را پلی کرد و بغض به گلویم چنگ انداخت.
« وای سروش یه افسانه هست که میگه کسایی که موهاشون فره تو زندگی قبلیشون معشوقشون موهاشون رو دور انگشتش تاب می‌داده و گرمای عشقش باعث شد موهای معشوق به همون حالت باقی بمونه!
سروش اخم کمرنگی کرد و دسته‌ای از موهایم را به دست گرفت.
-معشوق زندگی قبلی‌ خیلی غلط کرد!
به حرص خوردنش بلند خندیدم و لپم را کشید. »
سروش و لبخندش به آرامی محو شدند و وقتی به خودم آمدم که صورتم خیس از اشک شده بود. دستم را به گردنم رساندم و پلاک آن را لمس کردم. پلاکی که از دو طرف توسط قفل ریزی چفت می‌شد. قبلا هر چه قدر سعی کردم آن را باز کنم فایده‌ای نداشت.
چه بود این دلتنگی؛ ذره ذره شیره‌ی جانت را می‌گرفت و کمر به نابودی‌ات می‌بست!
دستی به چشمانم کشیدم و با به یاد آوردن گربه‌ای که دیشب صدایش را شنیدم از اتاق خارج شدم.
از پله ها به سرعت سرازیر شدم و به سمت درب عمارت دویدم و با پایین کشیدن دستگیره‌ی آن، پا به حیاط گذاشتم و عطر گل‌ها را عمیق نفس کشیدم. نگاه کردن به رنگ سبز درختان سر به فلک کشیده روحت را تازه می‌کرد.
سیاه‌پوشانی که کنار درب ایستاده بودند، نگاه مسکوتشان به سمتم برگشت.
چشم که در میان درختان و گل‌ ها گرداندم ، با دیدن بچه‌ گربه‌ی سفید رنگی در نزدیکی‌ام ،با ذوق به سمتش رفتم و او را ب*غل گرفتم.
- قربونت برم؛آخه چقدر خوشگلی!
گربه بی توجه به قربان صدقه‌هایم خمیازه‌ای کشید و سر نرمش را نوازش کردم.
- گشنته خوشگل خانوم؟ الان میرم ببینم چی می‌تونم برات پیدا کنم.
به آرامی او را روی زمین قرار دادم و به عمارت بر گشتم.

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
ظرف شیر را مقابلش قرار دادم و به او که به آرامی شیر را می‌خورد نگریستم.
کنارش روی زانو نشستم و با لبخند نوازشش کردم:
- چون مثل قند هم سفیدی هم شیرین، اسمت‌و میزارم قندی! قندی کوچولوی من!
و بعد انگار که از لقبش خوشش امده باشد نزدیکم شد و خودش را بیشتر به من چسباند.
از بچگی عاشق گربه‌ها بودم؛ اما چه حیف که مامان اجازه نمی‌داد در خانه نگهداری کنم!
هفت ساله بودم یا هشت ساله دقیق نمی‌دانم؛ اما به یاد می‌آورم همان روزی که با بچه گربه‌ی مشکی رنگی وارد خانه شدم و مامان بعد از اینکه داد و فریاد به راه انداخت، مجبور شدم او را به بیرون ببرم. او معتقد بود سگ و گربه کثیف هستند نباید و به آن‌ها دست بزنیم.
اما من می‌دانستم در این دنیا، هیچ چیز کثیف تر از ذات پلید برخی انسان‌ها نیست!
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و بلند شدم.
نگاهم زنبوری که بر روی گلی نشسته بود را دنبال کرد و بعد در میان گل های دیگر گم شد.
سر که بالا آوردم با نگاه خیره‌ی شاهیار، از پشت پنجره‌ی اتاقش مواجه شدم و لحظه‌ای جا خوردم.
نگاهش آن‌قدر سرد و بی حس بود که احساس سرما کردم. او از کی آن‌جا ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد؟! عجیب بود که چشمانش از این فاصله نیز می‌توانستند خلع سلاحت کنند.
او که نگاهش را از من بر‌نمی‌داشت، من با مکث از او نگاه گرفتم و ناخودآگاه لبم را از استرس جویدم.
با اینکه دلم می‌خواست قندی را به داخل ببرم، اما با به یادآوردن نگاه شاهیار پشیمان شدم و او را در حیاط رها کردم و به داخل عمارت رفتم.
ژاکلین را در آشپزخانه درحال پختن شام دیدم و به رویم لبخند پاشید.
- چندسالی میشه اینجا گربه ندیده بودم! گربه ها رو دوست داری؟
موهایم را یک طرف شانه‌ام جمع کردم و سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
- خیلی نازن! مخصوصا بچه گرب..
حرفم با ورود یک سیاه‌پوش به داخل آشپزخانه نیمه تمام ماند و نگاهش از پشت نقاب معطوف به من شد.
ژاکلین به حرف آمد:
- چیزی می‌خوای؟!
با شنیدن صدایش خشکم زد و دست و پاهایم از ترس شل شدند.
- می‌خواستم آب بخورم ژاکلین بانو!
مگر می‌شد آن صدا را فراموش کنم؟!
صدای کسی که همان شب کذایی در آن انبار تاریک از ترس در خود جمع شده بودم و هرلحظه می‌ترسیدم او بیاید و حرفش را عملی کند.
ناخودآگاه دوقدم به عقب برداشتم و به ژاکلین چسبیدم.
نقابش را از روی صورتش برداشت و چشمان سبزرنگ شرارت بارش را به من می‌دوخت؛چشمانی که حسی آمیخته با وحشت و نفرت را به دلم می‌انداخت.
ژاکلین لیوانی آب به دستش داد و او درحالی که موهای بورش را به بالا هدایت می‌کرد لیوان را گرفت و بدون اینکه از من چشم بردارد یک نفس سر کشید.
دستان عرق کرده‌ام را به شلوارم مالیدم و آب دهانم را قورت دادم.
نگاه پرسشگر ژاکلین به او، باعث شد از خیره بودن به من دست بردارد و با نیشخند بیرون برود.
نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم و با نفرت به جای خالی‌اش نگریستم.
***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
*شاهیار*

ساعت رولکس طلایی‌اش را روی مچش بست و کت مارک مشکی رنگش را تن زد.
تقه‌ای به درب خورد و سیاوش با کسب اجازه وارد اتاق شد.
- قربان افراد آماده هستند!
سیاوش؛ دست راست او در تمامی معامله ها و جلسات بود. چند پاف از عطر محبوبش را روی گردنش اسپری کرد و حین برداشتن اسلحه‌اش، با سیاوش از اتاق خارج شدند.
با همان اقتدار همیشگی‌اش که جزئی از شخصیتش شده بود از پله ها پایین آمد و حین خروج چندبار در عمارت چشم گرداند و در مقابل درب ورودی عمارت مکث کرد.
سیاوش پراستفهام ل*ب زد:
- قربان دنبال چیزی می‌گردین؟!
خودش هم نمی‌دانست به دنبال چه‌چیز یا چه‌کسی می‌گردد؛ شاید هم نمی‌خواست قبول کند که دلش می‌خواهد قبل از رفتن، دخترک را ببیند.
صدای افکارش باعث شد اخم هایش سخت در هم بروند. پا به حیاط گذاشت و راننده درب ماشین را برایش باز کرد و بر روی صندلی های پشت جای می‌گرفت.
سیاوش به سمت ماشین دیگری رفت و به همراه چند ماشین دیگر عمارت را به مقصد شرکت صوری‌شان ترک کردند.
شرکتی صوری که توسط آن، محموله‌های سلاح را به عنوان کالاهای قانونی معرفی می‌کردند.
درحالی که در راس میز نشسته بود و با فندکش بازی می‌کرد به صحبت های فرانسیس گوش می‌داد.فرانسوی را به خوبی بلد بود.
- قربان همون‌طور که قبلا هم توضیح دادم؛ قراره یه عملیات تروریستی انجام بگیره و به سلاح های ما نیاز دارن! اگه بتونیم کمکشون کنیم پول هنگفتی گیرمون میاد!
سیاوش با کسب اجازه،رو به فرانسیس کرد:
- به نظرم عاقلانه نیست؛ علاوه‌بر این‌که ریسکش بالاست، برای این چنین عملیاتی نیاز به یک منبع قوی تری داریم!
فرانسیس لبخند شرارت بارش را حفظ کرد:
- من یه انبار نظامی توی شرق روسیه می‌شناسم که می تونیم باهاشون همکاری داشته باشیم!
همه‌ منتظر به شاهیار نگاه کردند تا جواب نهایی را اعلام کند. او آرام سربالا آورد و نگاهش فرانسیس را مورد هدف قرار داد.
پوزخندش گوشه‌ی لبش نقش بست و با لحن تحقیرآمیزی ل*ب زد:
- من خودم تولیدکننده‌ام!
بعد تو می‌خوای واسه من واسطه بشی؟!
فرانسیس مبهوت به او نگاه کرد و فضای سنگینی در جمع حاکم شد.
فندکش را روی میز پرت کرد و به پشتی صندلی‌اش تکیه زد.
پرتحکم ل*ب زد:
- همه بیرون!
فرانسیس فک روی هم سابید و همگی با مکث بلند شدند.
سیاوش نیز قصد رفتن داشت که با حرف شاهیار ایستاد و استرس به جانش افتاد.
- تو بمون!
شاهیار به رسم عادت دست پشت گردنش کشید و وقتی تنها آن‌دو در اتاق ماندند، سیاوش را مخاطب قرار داد.
- معلوم هست چه مرگته؟! باید جلوی اون فرانسیس احمق اعتبار من‌و بیاری پایین؟!
سیاوش سر به زیر می‌انداخت و پراسترس ل*ب زد:
- ق..قربان آخه خودتون که از وضعیت انبار خبر دا..
حرفش با غرش شاهیار نیمه تمام ماند.
- چرت نگو سیاوش! اگه قرارمون با راشل خوب پیش بره مواد اولیه‌مون تامین میشه!
حالا هم برو بیرون و هامون‌و صدا کن بیاد! روی اعصاب منم راه نرو!
سیاوش با گفتن «چشم» آرامی بیرون رفت و درب را بست.
شاهیار با خشم پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و یک نخ روی لبانش قرار داد.
بریده بود! از زندگی بریده بود!
از باتلاقی که در آن گیر کرده بود و هرچقدر دست و پا می‌زد بیشتر فرو می‌رفت خسته بود!
اگر شاهین زنده بود، آخ اگر اینجا بود...
رشته‌ی افکارش با ورود هامون به اتاق پاره شد و سر به طرفش چرخاند‌.
هامون بعد از کسب اجازه وارد اتاق شد.
لپ تاپ را مقابل شاهیار بر روی میز قرار داد و عقب رفت. درحالی که از سیگارش کام می‌گرفت، خیره به صفحه‌ی لپ تاپ یک تای ابرویش را بالا داد. مجری مانند همیشه اما این بار با آب و تاب بیشتری اخبار را توضیح می‌داد.
«و بالاخره بعد از پنج سال، اعضای بزرگ‌ترین باند قاچاق مواد مخدر؛ باند خفاش شب، دستگیر شدند. »
پوزخند صدا دارش در فضای اتاق طنین انداخت و تنها جهت چشمانش را به سوی پنجره تغییر داد و از صفحه‌ی لپ تاپ نگاه گرفت.
- پس تراویس آخر خودش‌و بگ*ا داد!
باند خفاش شب؛ یکی از بزرگ‌ ترین رقبای آن ها بود اما حالا چون مهره‌ای سوخته از بازی حذف شد. دنیای آن ها این گونه بود؛ با یک اشتباه کوچک حذف می‌شدی!
هامون بدون این که چیزی بگوید، لپ تاپ را بست و از مقابل شاهیار برداشت.
او بعد از شاهین مدام با خودش یک جمله را تکرار می‌کرد؛« ما حذف نمی‌شویم!»
صدای هامون او را به دنیای واقعی کشاند.
- راستی قربان، منتظر نمونه‌ی دی ان ای هستن برای تکمیل و نتیجه‌ی نهایی!
نگاهش جایی روی قاب عکس کوچک روی میز گیر کرد. قاب عکس شاهیار!
او با آن تیپ های کلاسیک و اور کت های مارکش شبیه به سوپر مدل ها بود.
خیره به چشمان او، آهسته ل*ب زد.
- همین روزا به دستشون می‌رسه، بهشون بگو یکم دیگه صبر کنن!


***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
دو روزی می‌شد که شاهیار دوباره همراه با افرادش رفته بود و این برای من که درتلاش بودم بعد از آن شب مقابل چشمانش قرار نگیرم فرصت خوبی بود.
فکرم مدام درگیر این موضوع بود که چرا وقتی آسم داشت، سیگار می‌کشید؟!
دیوانه بود؟! شاید هم مازوخیسم داشت و از آزار خودش لذت می‌برد!
حوصله‌ام به شدت سر رفت که برای سر زدن به قندی و ژاکلین از اتاقم بیرون زدم و لحظه‌ای چشمم به یک اتاق در انتهای راهرو خورد.
اتاقی که در این مدت هیچ‌گاه ندیدم کسی وارد آن شود و درب آن بسته بود!
با قدم های آرام به سمت آن قدم برداشتم و اطراف را پاییدم.
دستگیره را پایین کشیدم و از قفل نبودن آن ذوق کردم و پا به داخل گذاشتم.
چشمانم از دیدن فضای اتاق گرد شد و مبهوت به کتابخانه‌ی بزرگی که درون آن قرار داشت نگریستم.
با دهان باز از کنار قفسه ها و انبوه کتاب هایی که با سلیقه و مرتب چیده شده‌ بودند گذشتم.
دست روی کتاب ها و قفسه ها کشیدم و از نبودن حتی ذره‌ای خاک تعجب کردم.
کتابخانه متعلق به شاهیار بود؟! او کتاب می‌خواند؟! به روحیه‌ی خشنش که اصلا نمی‌خورد!
نگاهم روی قفسه‌های چوبی که به انواع کتاب ها با موضوعات متنوع؛ از رمان تا شعر و غیره مزین شده بود چرخ خورد.
با ذوق اولین ردیف را دور زدم و وارد قسمت بعدی شدم که ناگهان با حس سردی اسلحه‌ای که پشت کمرم قرار گرفت خشکم زد‌.
زبانم بند آمده بود و با شنیدن صدای بم و آرام مردانه‌ای که زیر گوشم چیزی به فرانسوی زمزمه کرد تکان سختی خوردم.
- ?Tu es qui
به سختی آب دهانم را قورت دادم و آرام ل*ب زدم:
- م..من فرانسوی بلد نیستم!
چند ثانیه بعد پسری قد بلند و هیکلی با پوستی روشن در حالی که یک دست کت و شلوار قهوه‌ای سوخته به تن داشت و دو دکمه اول پیراهن سفیدش باز بود مقابلم قرار گرفت.
با ابرو های بالا رفته با شک ل*ب زد:
- ایرانی هستی؟!
با ترس زمزمه کردم:
- ا..اره
چشمانش را تنگ کرد.
- کی هستی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
- م..من ..
چشمان قهوه ای رنگش را در حدقه گرداند و بی حوصله ل*ب زد:
- خب! تو چی؟!
چشمانش شباهت عجیبی به شاهیار داشت، همان اندازه دلهره‌آور بودند اما با این تفاوت که رنگشان فرق می‌کرد!
- من نفسم!
دست به سینه شد و شانه‌اش را به قفسه تکیه داد:
- و اینجا تو کتابخونه‌ی من چی‌کار می‌کنی؟!
پوزخندی زد و با مکث ادامه داد:
- فقط نگو خدمتکارم که باور نمی‌کنم!
چون همه‌ی افراد این عمارت می‌دونن نباید پا توی این اتاق بذارن! جز یه نفر،اونم ژاکلین!
تنها سکوت کردم. جوابی برای او نداشتم!
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم من گروگان سایه هستم؟!
نگاهی به ساعت رولکس نقره‌ای رنگش انداخت و نچی کرد.
- تیک تاک! زمانت داره میره!
هنوز کلمه اول را به زبان نیاورده‌ بودم که میان حرفم پرید.
- زمانت تموم شد! بای بای نفس!
با ترس و شوکه به او و لوله‌ی اسلحه‌ای که مقابل پیشانی‌ام قرار گرفت نگاه کردم.
پایان من این بود؟! اینجا؟
کاش می‌شد حداقل یک بار دیگر قبل از مرگم سروش را ببینم! با بغض پلک بستم و در انتظار شلیک او قلبم تا مرز سکته رف که ناگهان با شنیدن صدای خنده‌ی بلند او، چشمانم را آرام باز کردم و مبهوت به او که بلند بلند می‌خندید زل زدم.
از میان خنده‌ هایش به سختی ل*ب زد:
- ری*دی به خودتا!
و دوباره بلند خندید و خم شد.
مردک دیوانه دستم انداخته بود؟!
چرا در این عمارت یک نفر که سلامت روان داشته باشد پیدا نمی‌شد؟!
اخم کرده به سمت درب اتاق قدم برداشتم و دستیگره را پایین کشیدم؛ اما لحظه‌ی آخر دست او روی درب قرار گرفت و آن را محکم بست.
مبهوت به او که شانه‌اش را به در تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد زل زدم.
- حالا چرا قهر می‌کنی بی جنبه!
حرصی پلک زدم و سعی کردم درب را باز کنم اما آن‌قدر زورش زیاد بود که ناامید پلک بستم.
صدایش را صاف کرد و دستش را به سمتم گرفت.
- بیا از اول آشنا شیم! من شهابم ،برادر شاهیار!
همین یک ساعت پیش از اسپانیا رسیدم پاریس.
و شما؟
بعد انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد چشمانش گرد شد و محکم به پیشانی‌اش کوبید:
- اوه! حواسم نبود که نباید اسم داداشم رو به زبون بیارم! قول بده به کسی نگی! خب؟
و بعد تک خنده‌ ای زد.
پس شباهت چشمانش بی دلیل نبود!
اخم هایم را در هم کشیدم و دستش همچنان در هوا ماند.
- منم نفسم. گروگان داداشت! متاسفانه از آشناییتون هم خوشبخت نیستم!
پوزخندی زدم و در مقابل نگاه مبهوت او دستگیره را پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
59
سکه
292
صدایش را از پشت سرم درحالی که به دنبالم می‌آمد شنیدم:
- ولی تاجایی که یادمه ما تو کار گروگان گیری نبودیم!
به سمت آشپزخانه راه کج کردم و بلند ل*ب زدم:
- فعلا که هستید!
پشت سرم وارد آشپزخانه شد و ژاکلین با دیدنش لحظه‌ای تعجب کرد.
شهاب او را ب*غل کرد و پرانرژی ل*ب زد:
- ژاکلین جون خودم چطوره؟!
ژاکلین که حالا از بهت درآمده بود با آن صدای لرزانش پاسخ داد:
- کجا بودی پسرم؟! نگفتی این پیرزن دلش برات تنگ میشه؟!
به کانتر تکیه دادم و به شهاب که اخم محوی بر صورتش نشاند نگریستم.
- پیرزن چیه قربونت بشم؛ شما از نفس هم ،خوشگل تر و جوون تری!
چشمانم که گرد شد بلند خندید و ژاکلین نیز با خنده سرتکان داد.
- از دست تو! نیومده میخوای شروع کنی نه؟!
پرحرص به شهاب که با شیطنت ابرو بالا انداخت نگاه کردم و لبانم را برای درآوردن ادایش کج و معوج کردم.
ژاکلین به سمت قابلمه‌ی روی اجاق رفت و سوپ درون آن را هم زد و شهاب را مخاطب قرار داد.
- سایه خبر داره که اومدی؟!
شهاب تکه‌ای از شیرینی‌های خانگی ژاکلین را در دهانش گذاشت و سربالا انداخت.
- نه نمی‌دونه! می‌خواستم سوپرایز بشه!
در همین لحظه صدای لاستیک ماشین هایی که روی سنگریزه‌های حیاط کشیده می‌شدند به گوش رسید و سر هرسه‌مان به سمت پنجره برگشت.
شهاب سوتی کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.
- چه حلال زاده‌ست داداشم!
خودم هم نمی‌دانم چرا به دنبالش راه افتادم و نگاهم او را که به سمت شاهیار می‌رفت دنبال کرد.
شاهیار که وارد عمارت شد، با بهت به برادرش نگاه کرد و بعد اخم‌هایش سخت در هم رفت. لحظه‌ای بعد مردی پشت سر شاهیار وارد شد و با دیدن شهاب بهت چهره‌اش را فرا گرفت. این مرد در کمال تعجب نقاب نداشت و او را در این مدت ندیده بودم!
- اینجا چی‌کار می‌کنی شهاب؟!
شهاب او را مردانه ب*غل کرد و بی‌توجه به چهره‌ی برافروخته‌ی برادرش بوسه‌ای روی گونه‌اش زد که چشمانم به آخرین حد گرد شدنشان رسیدند.
لحظه‌ای از چهره‌ی درهم شاهیار خنده‌ام گرفت و به او که با انزجار دست روی گونه‌اش می‌کشید نگریستم.
این بار با عصبانیت غرید:
- گفتم این‌جا چه غلطی می‌کنی شهاب؟! اون روی سگ من‌و بالا نیار! مگه بهت نگفتم باید اسپانیا بمونی؟
از رفتار شاهیار تعجب کردم و در این فکر فرو رفتم که چرا از دیدن برادرش خوشحال نشد؟!
شهاب اما با‌ بی‌خیالی دست در جیب های شلوارش فرو برد و تصنعی اخم کرد.
- واقعا که داداش ازت انتظار نداشتم. این‌جوری ازم استقبال می‌کنی؟! درضمن، محض اطلاعتون تعطیلات بین دو ترم شروع شده و منم گفتم کجا بهتر از این‌جا آخه!
شاهیار اما بی‌توجه به حرف‌هایش درحینی که از کنار او رد می‌شد، پرتحکم ل*ب زد:
- فردا تو عمارت نبینمت!
شهاب بی‌توجه به او قهقه زد و به سمت همان مرد رفت.
- فعلاً می‌خوام این‌جا لنگر بندازم.
ابروهای بور مرد بالا پرید و ناباورانه ل*ب زد:
- شهاب خودتی؟!
صدای او چند بار در سرم تکرار شد.
چه قدر آشنا بود! این صدا را کجا شنیده بودم؟!
شهاب بلند خندید و روی شانه‌ی مرد زد.
- نه روحمه! دلم برای اذیت کردنت یه ذره شده بود سیاوش!
حالا آن مرد که سیاوش نام داشت نیز دست دور گردن شهاب انداخت و با لودگی گفت:
- درس و مشق‌هات تموم شد که اومدی؟!
گوشه‌ی لبم را جویدم و مغزم در تلاش برای یادآوری بود.
شهاب اخم کرد و ادای سیاوش را درآورد.
شاهیار که به سمت پله‌ها قدم برمی‌داشت نگاهش به من افتاد و گره‌ی ابروانش کور تر شد.
از نگاهش تنم گر گرفت و هول شده به داخل آشپزخانه برگشتم، درحالی که هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس می‌کردم.
وقتی روی صندلی میز آشپزخانه نشستم، مغزم بالاخره به جواب رسید.
ابروهایم بالا پرید و چشمانم گرد شد.
او همان سیاه‌پوش بود! همان که من را از هدف شوم دانیال نجات داد!
فرشته‌ی نجاتم محسوب می‌شد...

***
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom