• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
25
سکه
122
فصل دوم
«به تاریکی خوش آمدی»

به سختی پلک های سنگینم را باز کردم؛ اما چشمانم با چیزی به جز تاریکی مطلق مواجه نشدند. عاری از حتی روزنه‌ای نور!
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم، حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کرده‌ام چسبیده بودند.
گلوی خشک شده‌ام عجیب تمنای جرئه‌ای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده‌ بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ می‌خوردند.
آن‌ها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا می‌کردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمه‌ی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش کجایی...
نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز شد و حجم عظیمی از نور وارد اتاق گردید. با ترس در خود جمع شدم و دو مرد سیاه‌پوش در چهارچوب در قرار گرفتند.
یکی از آن‌ها به سمتم آمد و از ترس به سکسکه افتادم. جلوی پایم زانو زد و چهره‌اش که به‌خاطر نقاب مشخص نبود مقابلم قرار گرفت.
صدای آرام و محکمش بلند شد:
- صدات در نمیاد! فهمیدی؟! مجبورم نکن دهنت‌و ببندم!
چیزی نمانده بود که بوی نا و خاک خفه‌ام کند. آب دهان خشک شد‌ه‌ام را به سختی قورت دادم و فرد دیگری هم وارد اتاق شد.
یکی از آن‌ها کیسه‌ی مشکی رنگی بر سرم انداخت و هردو بلندم کردند.
کشان کشان از اتاق بیرونم بردند و به سختی از پله‌ها، بالا رفتیم.
پله‌ها که تمام شدند، ایستادند و تقه‌ای به درب یک اتاق زدند.
ثانیه‌ای بعد وارد اتاق شدیم و تقریبا در اتاق هلم دادند.
با ورودم به اتاق، ترکیبی از بوی عطر تلخ و سیگار وارد مشامم شد. این عطر را می‌شناختم؛ مونت بلنک! من و نغمه عطرباز حرفه‌ای بودیم و نام اکثر عطرها را می‌دانستیم.
با زانو به زمین خوردم و آخ دردناکم را در گلو خفه کردم. کیسه از روی سرم برداشته شد و با ترس به اطرافم نگاه کردم.
نگاه لرزانم به مردی که مقابلم قرار داشت قفل شد‌.
قلبم در دهانم می‌زد آن هم وقتی که با چشمان سیاهش مستقیم به من زل زده بود. آستین های پیراهن مشکی رنگش را بالا زده بود و چشمم به تتوی های عجیب غریب روی یک دستش افتاد.
تکیه زده به میز چوبی بزرگی ، نگاه تاریکش میخ چشمانم بود. از نگاه خیره‌اش سر به زیر انداختم و صدای ضربان قلبم آن چنان بلند بود که حس می‌‌کردم می‌تواند آن را بشنود.
صدای یکی از افرادش سکوت اتاق را شکست:
- پرنده افتاد تو قفس قربان!
جرئت کردم و لبانم از هم باز شد:
- ش..شماها کی هستین؟! از جون من چی می‌خواین؟!
گوشه‌ی لبش به بالا متمایل شد و قدمی به سمتم برداشت.
بالای سرم ایستاد و از بالا نگاهم کرد. قد بسیار بلند و لباس های مشکی رنگش ، بند دلم را پاره می‌کرد. نگاه بی حسش در صورتم چرخ خورد و لحظه ای روی زخم کنار لبم مکث کرد.
صدای آرام و بم او در گوشم پخش شد:
- فکر کن عزرائیل! عزرائیلی که اومده کار سرگرد آذر‌منش رو یکسره کنه!
با این حرفش، تنم به رعشه افتاد و مردمک های گشاد شده‌ام را به او می‌دوختم.
به یاد آخرین حرف های سروش افتادم.
پس این باند، همان باندی بود که سروش آخرین بار درباره‌ی او صحبت کرد و هشدار داد.
لعنت به من، حتما می‌خواست از من به عنوان مهره‌ای استفاده کند تا سروش را به مسلخ‌گاه بکشاند.اما چرا؟!
چرا این‌قدر از او کینه به دل داشت؟!
نگاه از چشمان ترم گرفت و عقب گرد کرد.
دستی به موهایش که آن ها را مدل بازکات کوتاه کرده بود کشید و به افرادش با تحکم گفت:
- ببریدش انبار! چهارچشمی مراقبش باشین که زنده می‌خوامش!
افرادش که به سمتم می‌آمدند با بغض تقلا کردم.
- چ..چرا؟! مگه سروش چی‌کار کرده؟! خواهش می‌کنم یه چیزی بگو!
بی توجه به من به سمت میز چوبی رفت و بر روی صندلی قهوه‌ای رنگش نشست. از پشت میز، آرام و با خونسردی نگاهم می‌کرد و سیگارش بر لبانش گذاشت. وقتی یکی از افرادش آتش فندک را به زیر سیگارش گرفت، کیسه مشکی رنگ روی سرم کشیده شد و از روی زمین بلندم کردند. بغض، خار شد در گلویم.
از اتاق او خارج شدیم و به داخل همان اتاق زیرزمین هلم دادند. یکی از آن‌ها کیسه را از سرم بیرون کشید و رو به دیگری خندید:
- ولی خوشگله!
با ترس به گوشه‌ی اتاق پناه بردم و از آن‌ها فاصله گرفتم. فردی که در چهارچوب در قرار داشت به روی او توپید:
- ببند دهنت‌و دانیال! می‌خوای سایه رو به جونمون بندازی؟!
سایه چه کسی بود؟!
منظورشان همان مرد ترسناک طبقه‌ی بالا بود؟!
ظاهرا لقب او سایه نام داشت!
فردی که دانیال نام داشت خندید و نیم نگاهی به من انداخت.
- سایه گفت زنده می‌خوادش، نگفت که...
به میان حرفش پرید و بازویش را گرفت.
- بیا برو برامون شرّ درست نکن! سرت به تنت زیادی کرده انگار!
او را به بیرون برد و درب آهنی را محکم بست.
اتاق که در تاریکی فرو رفت، اشک هایم روی صورتم راه گرفتند و با حالی خراب کنار دیوار سر خوردم.
***
 
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
25
سکه
122
دقایق به طرز عجیبی کش می‌آمدند و نمی‌دانم چند ساعت گذشت که درب آهنی باز شد. سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و با ترس به سیاه‌پوشی که پا به داخل اتاق گذاشت خیره شدم.
در دل دعا می‌کردم که دانیال نباشد اما با شنیدن صدای او که قبلا مانع از افکار پلید دانیال شده بود، نفس راحتی کشیدم. کمی فقط کمی، حس امنیت می‌داد.
- بلند شو!
دست به زیر بازویم انداخت و از روی زمین بلندم کرد.کیسه را بر روی صورتم کشید و به بیرون هدایتم کرد.
- کجا می‌بری من‌‌و؟! ولم کن!
به اعتراض هایم توجه نکرد و از پله‌ها بالا رفتیم.
بالاخره توقف کرد و بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم. کیسه را از روی صورتم بر‌داشت و چشمانم را آرام باز کردم.
با شوک به صحنه‌ی مقابلم در حالی که سروش با سری زخمی شده مقابل او زانو زده بود نگاه کردم.
تعداد زیادی سیاه‌پوش مسلح اطراف آن‌ها را احاطه کرده‌ بودند و سروش با دیدنم نامم را فریاد زد.
یکی از افراد با قنداق اسلحه، محکم بر روی شانه‌اش کوبید و او با درد بر روی زمین پرت شد.
جیغ زدم و سعی کردم خودم را از دست او رها کنم اما زورش به من می‌چربید. با نفرت و بغض جیغ زدم:
- ولش کنین حیوونا!
سیاه‌پوش دیگری به سمت سروش رفت و با قیچی کوچکی که در دست داشت تکه‌ای از موهای او را قیچی کرد. با مردمک‌های گشاد شده به سیاه‌پوش که آن چند تار مو را در پلاستیک کوچکی ریخت و در کیف سامسونت نقره‌ای رنگی قرار داد خیره شدم.
داشتند چه غلطی می‌کردند؟
او با خونسردی در حالی که دست در جیب هایش فرو برده بود، به صحنه مقابلش می‌نگریست، گویی پایان این تراژدی را خوب می‌دانست.
نیم نگاهی به من می‌انداخت و پوزخند زد:
- وقتی بهش گفتم بدون سلاح و خبر دادن به رفیقات بیا، سریع خودش‌و رسوند! یعنی این‌قدر براش مهمی؟!
سروش با درد ناله‌ای کرد:
- و..ولش کن، بذار بره!
به پهنای صورت اشک می‌ریختم و در دل خدا را صدا می‌زدم. به سمت سروش رفت و موهایش را به دست گرفت که سرش به عقب کشیده شد و از درد پلک بست.
قلبم از صحنه‌ی مقابلم در هم فشرده شد.
- بذارم بره؟! رحم کنم؟! مگه تو به برادرم وقتی می‌خواستی بکشیش رحم کردی؟!
موهای تنم به یک باره قیام کردند.
گوش هایم آن‌چه می‌شنیدند باور نمی‌کردند، انگار در کابوسی گرفتار شده‌ بودم که هیچ‌گاه قرار نبود بیدار شوم. سروش مسبب مرگ برادرش بود و حالا آمده بود تا انتقام بگیرد! انتقام خون برادرش! بوی خون را می‌شد حس کنی...
سروش به سختی ل*ب می‌زد:
- ن..نفس ه..هیچ ر..ربطی به این قضیه ن..نداره!
و..وظیفه‌ی من پاک ک..کردن جامعه از امثال ش..شماها بود! م..میخوای انتقام ب..بگیری حرفی نیست! و..ولی از من!
پوزخندی زد و او را رها کرد.
- سه سال! سه سال منتظر این لحظه بودم که بالاخره بتونم جون دادنت‌ رو با چشمای خودم ببینم!
دست به سمت پشتش برد و اسلحه‌اش را بیرون کشید. درحالی که با لبخند به اسلحه‌اش می‌نگریست زمزمه کرد:
- خون فقط با خون پاک میشه! مگه نه آذرمنش؟!
به دور سروش قدم زد و شمرده شمرده کلمات را ادا کرد:
-امشب اول تو رو بکشم یا دخترعموت رو؟
اگه اون رو بکشم تو با عذاب میمیری و اگه تو رو بکشم اون با عذاب میمیره! کدومش؟!
با عجز نگاهش کردم و غبار غم روی قلبم سنگینی کرد.
سر به کنار گوشش برد و آرام زمزمه کرد:
-حاضری بمیری ولی اون خار به پاش نره! نه؟!
سروش با درد پلک بست.
سکوتمان که طولانی شد،دور زد و مقابلش ایستاد.
 
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
25
سکه
122
غم؛
اسلحه‌اش چشم و تیرهایش اشک.
ماشه را بکش تا برایت خون گریه کنم.

اسلحه‌اش را به سمتش نشانه گرفت و ضامن اسلحه را به عقب کشید؛ همه چیز شبیه به یک سکانس اسلوموشن آهسته رقم خورد.
با چشمان وق زده به آن‌ نگریستم. سروش مهربان نگاهم کرد، آرام ل*ب زد:
- ببخشید...
من اگر در آتش می‌سوختم، در دریا غرق می‌شدم یا تیر باران می‌شدم؛ عذابش کمتر از مرگ سروش برایم رقم می‌خورد. من تنها یک چیز می‌دانستم.
آن هم این که اجازه نمی‌دادم چنین پایانی رقم بخورد.
لحظه‌ای از خلسه خارج شدم و نیرو به تنم برگشت. با تمام وجود جیغ زدم:
- تو رو خدا! هر کاری بگی می‌کنم! فقط نکشش خواهش می‌کنم!
با مکث به طرفم برگشت. یک تای ابرویش را بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد. تمام تلاشم را می‌کردم تا صدایم نلرزد:
- اگه سروش‌و بکشی دیگه هیچی تو دستت نداری برای عذاب دادنش!
اسلحه‌اش را پایین آورد. شعله‌ی ضعیفی از امید در اعماق قلبم حس کردم. حرف هایم تاثیرش را گذاشته بود که به سمتم قدم برداشت.
- و تو می‌خوای بشی مایه‌ی عذابش؟!
فریاد سروش نتوانست مانعم شود که با درد، سر تکان دادم.
مقابلم روی یک زانو نشست و با خودش حجم عظیمی از بوی مونت بلنک را آورد. لحظه‌ای توجهم به گردنبند طلایی رنگ آویزان از گردنش جلب شد. گردنبندی که روی پلاک آن نام «شاهیار»حک شده بود. پس نامش شاهیار بود!
با ترس به او خیره شدم و او تنها در سکوت به من خیره بود. نگاهش آتش می‌زد و می‌سوزاند.
- دوتا راه جلوت می‌ذارم!
مردمک های لرزانم در چشمانش دو دو می‌زد.
- یا یه تیر حروم این پسرعموی عوضیت می‌کنم!
و بعد درحالی‌که از دوئلی که به راه انداخته بود لذت می‌برد، با لبخند ادامه داد:
- یا پیش سایه می‌مونی! اون‌قدر که آرزوی یک‌بار دیگه دیدنت رو به گور ببره!
حرف‌هایش که تمام شد و منتظر نگاهم کرد، به معنای واقعی یخ زدم. قلبم انگار از بالای پرتگاه به انتهای درّه سقوط کرد. دستش را به سمت گونه‌ام جلو آورد و با لحن عجیبی ل*ب زد:
- حالا تصمیم با خودت!
سرم را که با انزجار عقب می‌کشم، پوزخند غلیظی زد و سروش عربده‌زنان تقلا کرد:
- دست بهش نزن حیوون!
چشمانش را در حدقه گرداند و بی حوصله دستش را در هوا تکان داد:
- یه لحظه خفه شو ببینم چی میگه!
آرام پلک زدم و قطره اشکی از چشمم پایین آمد.
با نگاهش مسیر اشکم را از چشمم تا چانه ام دنبال کرد و دوباره به چشمانم خیره شد! تمام حرکاتش آرام و با خونسردی بود. چشمانش همچون سیاه‌ چاله تو را به سمت خود می‌کشاندند. سیاه چاله هایی فریبنده!
- می‌مونم! هر چی تو بگی همون میشه!
آن‌دو الماس مشکی رنگ برق زدند. گوشه‌ی لبانش به بالا کشیده شد و نگاهش لبریز از تحسین بود.
سروش ناباور نگاهم می‌کرد و سر به زیر انداختم و قطرات اشکم یکی پس از دیگری به روی پارکت قهوه‌ای رنگ سقوط کردند. فریاد‌های دلخراشش در سالن پیچید:
- نفس نه! این‌ کار با مرگ من هیچ فرقی نداره نفس! گولش‌و نخور!
من تصمیمم را گرفته بودم.
پی همه چیز را به خودم مالیده بودم و می‌دانستم در این دنیا هیچ‌کس برایم عزیز تر از سروش نیست!
مشتش که بر دهان سروش کوبیده شد، جیغ دلخراشی کشیدم. افرادش با لگد‌هایشان به جانش افتادند و سکوت عمارت را صدای جیغ و التماس های من می‌شکاند.
وقتی رهایش کردند، چشمان اشکی‌ام را به او که سرفه‌ای کرد و از درد صورتش جمع شد، دوختم.
شاهیار دستی به گردنش کشید و در‌حالی که به سمت پله‌ها می‌رفت غرید:
- زودتر ببریدش بیرون تا پشیمون نشدم!
افرادش که زیر بــــغـ.ـــل او را گرفتند، با التماس نگاهش کردم.
- تو رو خدا بذار باهاش حرف بزنم! برای آخرین بار...
میانه‌راه که ایستاد، سر به طرفم نچرخاند اما با مکث به افرادش اشاره کرد تا رهایش کنند.
بالاخره از چنگال آن مرد سیاه‌پوش رها شدم و به سمت سروش پرواز کردم.
سر زخمی‌اش را روی پاهایم قرار دادم و با بغض ل*ب زدم:
- بمیرم برات! بمیرم...
یادم رفته بود. آن سیلی را یادم رفته بود. او سروش بود و مگر میشد من از او دلخور بمانم؟!
با درد پلک باز کرد و به سختی ل*ب جنباند:
- پ..پیدات م..می‌کنم! ق..قول میدم!
دستم را بین موهایش کشیدم.
- تو فقط بهم قول بده که مراقب خودت هستی! باشه؟!
سکوتش که طولانی شد دستی به چشمان اشکی‌ام کشیدم.
- سروش گفتم قول بده!
غم چشمانش به جانم رسوخ کرد و دستم را گرفت.
- م..من ب..باید از ت..تو محافظت م..می‌کردم! ک..که نتونستم...!
نگاه اشک آلودش به سمت گوشه‌ی لبم کشیده شد. تمام اتفاقات دوباره یادآوری شدند.
فریاد، سیلی، بهت و خون!
- شرمندتم فلفلی!
در میان گریه و اشک از لفظ« فلفلی» خنده‌ام گرفت، اما او نخندید. نگاه پرحسرتش دل سنگ را نیز آب می‌کرد.
در همین لحظه شاهیار نزدیکمان شد و با تمسخر گفت:
- هندی بازی بسه دیگه پاشو!
سروش نامم را صدا زد و گریه‌ام شدت گرفت، دستش را محکم گرفتم و فشار کوتاهی دادم.
شاهیار زیر بازویم را گرفت و سعی کرد جدایمان کند.
مقاومت کردم و جیغ کشیدم که در همان لحظه سروش هم دستم را فشرد.
حالا در میان گریه و اشک، به هم لبخند زدیم .
در آخرین ثانیه؛ ثانیه‌ای که به اندازه‌ی سالیان سال کش آمده بود نگاهمان همچنان در هم گره خورده و با بغض به یکدیگر خیره‌ بودیم که بالاخره قفل دستانمان باز شد. در این حین، سروش به صورت پنهانی چیزی را در دستم قرار داد.
افرادش کشان کشان او را به بیرون بردند و در همین لحظه صدای آژیر ماشین پلیس ها که هر لحظه نزدیک می‌شدند به گوش رسید. گویی بمب در عمارت ترکید و هلهله و فریاد به پا افتاد.
از بی حواسی شاهیار استفاده کردم و مشت عرق کرده‌ام را باز کردم. با دیدن پلاک پروانه، بغضم آب شد. پروانه‌‌ی دم پرستو...
دلم می‌خواست هقهقه‌ی بلندی سر بدهم.
سروش گردنبندم را پیدا کرده بود...
شاهیار با دیدن پلیس ها فحشی زیر ل*ب داد و به دستورش دسته‌ای از افراد با اسلحه‌هایشان به بیرون عمارت رفتند.
دسته‌ای دیگر سپر ما ایستادند و به حالت آماده‌باش، اسلحه هایشان را به سمت در نشانه گرفتند تا هنگام ورود پلیس آن‌ها را غافلگیر کنند. دستی به چشمان خیسم کشیدم و با هول گردنبند را در جیبم سر دادم.
شاهیار بازویم را گرفت و به سمت انتهای عمارت کشاند.
جیغی کشیدم و با تقلا سعی داشتم از چنگالش فرار کنم اما دستمالی جلوی دهانم دهانم گرفت و قبل از اینکه چشمانم تار شوند کنار گوشم زمزمه کرد:
- بی‌هوشت بیشتر به کار میاد!
قبل از این که ناتوان شوم و نابودی رویاها و آرزوهایم را به تماشا بنشینم، تنها از یک چیز مطمئن شدم.
آن هم این که از بوی مونت بلنک متنفرم.

***
 
امضا : pegah.r8

Who has read this thread (Total: 8) View details

Top Bottom