به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
24
سکه
120
با تعجب به دیوارهای خاکستری‌رنگ و کمد کهنه‌ گوشهٔ اتاق خیره بودم، یک چند دقیقه‌ای از زمانی که به‌هوش اومده بودم می‌گذشت و من هیچ‌چیزی رو به یاد نداشتم.
به‌شدت احساس کمبود می‌کردم، انگار یک چیز، یک چیزی که وجودش توی زندگی من خیلی مهمه، رو به یاد نمی‌آوردم.
این‌رو می‌دونستم که یه‌ چیزی رو فراموش کردم؛ ولی این‌که اون چیز چی بوده رو به یاد نمی‌آوردم.
همه‌ی اتفاق‌های قبل از بی‌هوش شدنم توی جنگل رو، به‌طور کامل به‌یاد داشتم و به طرز عجیبی همه‌ی اون چیزهایی که باعث بی‌هوشی و شوک عصبی‌ من شده بودن، اصلاً برام اهمیتی نداشتن.
میگم شوک عصبی، چون برام یه امر طبیعیه و قبلاً به‌خاطر کتک‌های زیادی که نوش‌جان می‌کردم، این درد به سراغم اومده بود و هر وقت که شوکه می‌شدم، شوک عصبی بهم دست می‌داد.
من همیشه به خون‌‌آشام‌ها علاقه‌ی خاصی نشون می‌دادم و عاشق خون‌آشام شدن بودم.
گرگینه‌ شدن رو هم دوست داشتم؛ ولی خون‌آشام برای من یه چیز دیگه بود.
من همیشه به وجود این موجوداتِ خون‌خوار و گرگ‌نما اعتقاد کامل داشتم و الان که از وجودشون به طور کلی مطمئن شدم، چرا باید خودم‌رو اذیت کنم و ازشون بترسم؟!
و اگه این‌ها من‌رو توی گروه خودشون راه بدن و من‌رو عضوی از گروه‌شون بدونن، بدون هیچ رحم و دلتنگی‌ای، از خانواده‌ام دست می‌کشم و به این موجودات که شاید از خانواده‌ام برام دلسوزتر باشن، می‌پیوندم.
من‌که یه‌بار می‌خواستم از اون خونه‌ی شوم و آدم‌های نحسی که داشت فرار کنم؛ پس چرا الان بعد از چند روز برگردم و رسماً گور خودم‌رو، با دست‌های خودم بِکَنم؟
ولی مطمئنم دلم به‌شدت برای مامانِ خوشکل و عزیزم تنگ میشه.
اون تنها کسی بود که قبل از یاسمن، خیرخواه و دلسوز من بود و توی اون خونه، من‌رو عاشقانه دوست می‌داشت.
دلم برای یاسمن، دوست عزیز و بی‌ادبم، که گذاشت اون معلم روانی من‌رو از مدرسه خارج کنه هم تنگ میشه.
نمی‌دونم چند دقیقه و یا چند ساعت بود که توی افکارِ مشوش‌م دست‌ و پا می‌زدم؛ ولی بعد اطمینان کامل از این‌که، من همین‌جا می‌مونم حتیٰ اگه اون‌ها من‌رو نخوان، از جام بلند شدم و با قدم‌های آهسته و آروم به طرف در اتاق، حرکت کردم.
آروم و یواش دست‌گیره‌ی در رو توی مشت‌م گرفتم و اون رو به سمت پایین خم کردم، بعد از باز شدن در، دست‌گیره رو به‌سمت خودم کشیدم که در از درگاهش جدا شد و به سمت من اومد؛ آهسته سرم رو از لای در بیرون بردم و اطراف رو با نگاه ریز شده‌ام کنکاش کردم.
درسته که وجود گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها رو دوست دارم؛ ولی دلیل نمیشه که استرس یا ترس نداشته باشم، هرچند که خیلی به خودم تلقین کرده باشم ازشون نترسم؛ امّا من تاحالا یه گرگینه‌ی واقعی‌ رو از نزدیک ندیدم و نمی‌دونم که برخوردشون با یه آدمیزاد چطوریه؟ پس باید محتاط عمل کنم از قدیم هم گفتن احتیاط شرط عقله.
بعد از اطمینان کامل که هیچ‌کس توی راهرو نیست، از اتاق بیرون اومدم و دوباره در رو آهسته و بی‌‌سروصدا بستم.
به راهروی عریض سمت چپم خیره شدم و بعد از این‌که انتهاش رو از توی اون‌همه رنگ مشکی و تیره نتونستم تشخیص بدم، به سمت راستم نگاه کردم، سمت راستم راهروی کوچیک‌تری بود و آخرش به پله‌های پیچ‌درپیچ و خاکستری‌رنگی می‌رسید.
این‌جا یه‌جوری بود؛ در همه‌ی اتاق‌ها، به علاوه‌ی راه‌‌پله، خاکستری‌رنگ بودن و همه‌ی دیوارها هم به علاوه‌ی نرده‌ی پله‌ها، مشکی‌رنگ بودن.
تنها چیزی که این‌جا می‌شد دید، خاکستری و مشکی بود.
دیوارها از بس رنگِ روشون مشکیه خالص بود، که مثل قیر می‌موندن و حس می‌کردی اگه به اون دیوار و سیاهیِ خالصش نزدیک بشی، توشون غرق میشی، توی سیاهی محض‌شون.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
24
سکه
120
بی‌خیال اون سیاهیه مضحک و گیج کننده، به سمت راستم که به راه‌پله ختم می‌شد به حرکت دراومدم.
همون‌جور که به پله‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم، گردنم رو مثل زرافه دراز کردم و از روی نرده‌هایی که گوشه راهرو و روبه سالن بودن، به پایین خیره شدم.
هیچ‌‌کس اون پایین دیده نمی‌شد و این کار رو برای منی که هنوز نمی‌دونستم می‌خوام چی‌کار کنم و بلاتکلیف بودم آسون‌تر می‌کرد.
به پله‌ها که رسیدم، بدون ذره‌ای رعایتِ سکوت، پله‌هارو دوتادوتا، تند و با سروصدا پایین اومدم.
سالن اصلی هم مثل بالا بود، خاکستری و مشکی‌رنگ، انگار این عمارت آدمی بود که خداوند اون‌رو از اول تولد، خاکستری و مشکی آفریده بود و تا ابد هم به همون رنگ ثابت می‌موند.
بی‌خیالِ رنگ و دیزاین و دکوراسیون خونه، قدم‌هام رو به طرف وسط عمارت کج کردم و از راه‌پله فاصله گرفتم.
دقیقاً وسط سالن وایستادم و خیره‌خیره دورتادورش رو با نگاه ریزبین و دقیقم اسکن کردم.
اتاق‌های بالا به‌شدت زیاد بودن و از روی استرس و هول‌زدگی نتونستم ببینم چندتا هستن؛ ولی این‌جا اتاق‌های زیادی نداشت‌ و فوق‌ِفوقش به سه‌تا می‌رسیدن.
یکم دیگه که حسابی گوشه و کنار ویلا یا شاید هم عمارت رو زیرو رو کردم و ارضای کنجکاوی کردم، به سمت در خروجی خونه حرکت کردم.
هرسه‌ی اتاق‌ها رو نگاه کرده بودم، توشون هیچ‌کس نبود و از نبودن اون گرگینه‌های به اصطلاح ترسناک، خیالم راحت بود.
همین‌جور آروم‌آروم به در نزدیک می‌شدم و گوش‌هام رو تا جایی که می‌تونستم، تیز کرده بودم که مبادا نزدیک در باشن و من یهویی و غیرمنتظره باهاشون روبه‌رو بشم.
در همین حین که به در رسیده بودم و از نبودشون تو بیرون مطمئن شده بودم، صدایی از پشت من‌رو توی جام میخ‌کوب کرد:
- کجا با این عجله؟
یاخدا، دیگه راهی نیست، دیدنم.
با کمی ترس و اضطراب، چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و ل*بم‌ رو به دندون گرفتم، همون‌جور که دست‌هام‌ رو یواش می‌بردم بالا، به پشت برگشتم.
الان دقیقاً روبه‌روی اون شخص با صدای مرموزش بودم؛ اما چون چشم‌هام بسته بود، هیچ‌چیزی رو نمی‌دیدم.
چند دقیقه‌ای صبر کردم و وقتی دیدم دیگه صدایی نمیاد، آروم پلک‌ چشم چپم رو از هم فاصله دادم.
اِ یعنی چی؟ چرا هیچ‌کس نیست این‌جا؟ نکنه توهم زدم؟ نکنه همون روحه باشه؟ یا قمر بنی هاشم، یا فاطمه‌ی زهرا.
وقتی کسی رو ندیدم، چشم راستم و چشم چپم که یکم باز شده بود رو، تا آخر از هم فاصله دادم و مردمک‌هام گشاد شدن.
با غمی که ناگهان توی دلم سرازیر شد، با با*سن مبارک محکم خودم رو روی زمین پهن کردم و شروع کردم به زجه و مویه:
- اَی خدا خودت کمکم کن، اَی ننه دیوونه شدم رفت، جوون مرگ شدم، تو اوج جوونی دیوونه شدم... (با دست‌هام توی سرم کوبیدم) دیوونه که دیوونه ببینه خوشش میاد دیگه، منم با این‌که دیوونه نبودم این گرگ‌نماهای گاو رو که دیدم خوشم اومد و دیوونه شدم، گرگینه‌های دیوونه‌ی بدبخت... من‌رو گرفتن که بُکُشنم، من می‌دونم.
تازه نصف حرف‌هام هنوز تموم نشده بود که یه نره‌خری پرید وسط ناله و زجه‌هام، هعی!
- چ... ناله کردن‌ رو تموم کن سرم رفت... تو از بچگی یاد نگرفتی احترام بزرگتر رو نگه داری؟ هوم؟ یادت ندادن؟
چشم‌هام با شنیدن این حرف از همون صدا، از حالت فشاری و اشک‌های الکی دراومدن و باشدت باز شدن.
آره این دفعه یکی بود، یکی که قشنگ از قد و قواره‌اش می‌شد فهمید گرگینه‌اس؛ اما دیگه برای من مهم نبود، دوباره شده بودم همون دختر لجباز و یک‌دنده.
با تعجبی که از یهویی پدیدار شدن این نکبت بود، به اطراف خیره شدم.
یه میز، درست توی ده قدمی‌ام، گوشه‌ی سالن وجود داشت، چهارنفر هم دورش نشسته بودن.
اگه گفتی عجیب‌تر از همه‌اش کجاست؟ بله عجیبش این‌جاست که من نتونستم اون‌ها رو ببینم، کور هم شدم خدا.
یک دفعه نگاهم کشیده شد به طرف اون آدم روبه‌روم، مرد بود و مهم‌تر از همه‌اش گرگینه، شاید هم خون آشام؛ ولی مگه مهمه؟ معلومه که نه.
با غرش یهویی‌ای که از ته گلوم بلند شد و با یاد حرف‌هاش، از جام روی زمین کنده شدم و با فریاد توی سینه‌اش وایستادم:
- یادم ندادن، ندادن، اصن من ننه و بابا ندارم. به تو چه، ها؟ به تو چه، مفتشی؟ کسی نبوده که احترام گذاشتن رو بهم یاد بده، ولی خوش‌بختانه این رو با حرکات‌شون بهم یاد دادن که از کسی نترسم و از خودم دفاع کنم... از تو یا هیچ‌کس دیگه هم نمی‌ترسم، مفهومه؟
حالا هم می‌خوام گورم‌ رو از این‌جا گم کنم و برم به درد خودم بمیرم... (انگشت اشارم رو سمتش گرفتم) تو هم حق نداری جلوم رو بگیری، خرفهم شدی؟ دیگه اصن حالم از گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها به‌هم می‌خوره!
"می‌خوره" آخرم رو جوری فریاد زدم که بدبخت زهره ترک شد. شوخی کردم، اون محکم‌تر از این حرف‌ها بود که با حرف من، زهره‌اش آب بشه. هوف!
ولی خودم هم از این حرف‌هایی که برخلاف میلم از دهنم خارج شده بود و از این روح نترس و شجاعم متعجب شده بودم؛ اما می‌دونم دردم چیه، از بس از اون دوتا کتک خورده بودم که مشکل روانی پیدا کردم‌ و بعضی وقت‌ها رفتارم ضد و نقیض می‌شد.
یعنی اگه الان از یه چیزی خوشم میومد،
دو دقیقه بعد ازش متنفر می‌شدم و یا بدم میومد و این خب، خیلی بد بود، خیلی!.

« ناظر عزیز: @Blueberry »
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا