What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
383
Reaction score
1,917
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #21
از شکل جالب آن خال، لبخند بر روی لبش آمد. سکوت در ماشین حکم فرما بود، بهروز در روزهای گذشته پرسه می‌زد و در دل خودش را لعنت می‌کرد که چرا به محمد زنگ زده و او را در جریان اتفاقات امروز گذاشته.
با ایستادن ماشین، به خود آمدند و سوفیا اولین نفری بود که از ماشین پیاده شد. بدون این‌که منتظر بهروز و محمد بماند، با گام‌های بلند اما سست به سمت قبری گام برداشت که عزیزترینش را در آغوش گرفته بود. رعنا با او طور دیگر برخورد می‌کرد، نه به خاطر این‌که تنها نوه‌ی دختری‌اش بود، بلکه به این دلیل که او دخترِ تنها پسرش بود. سایر نوه‌ها همیشه بابت تبعیضی که رعنا بین او و سبحان و آن‌ها قائل میشد، اعتراض می‌کردند اما گوش رعنا شنوای این حرف‌ها نبود!
با رسیدن به بالای سنگ قبر مشکی که از تمیزی برق می‌زد، بغض در گلویش جا خوش کرد. به آرامی خم شد و‌ دو انگشتش را بر روی سنگ گذاشت و فاتحه‌ای زیر ل*ب خواند. حضور بهروز و محمد را کنارش احساس کرد، به آرامی سرش را بالا آورد و به صورت بهروز دوخت. کینه تنها چیزی بود که در چشم‌های او دیده میشد!
بهروز پوزخندی بر روی ل*ب نشاند. بدون توجه به این‌که ممکن است لباس‌هایش خاکی شود بین فضای خالی که میان قبرها بود، نشست.
- می‌دونی چرا محمدعلی مجدد ازدواج کرد؟
سوفیا تای ابرویش را بالا پراند.
- چرا؟
بهروز دم عمیقی گرفت و نگاهش را به تک پسرش دوخت.
- چون که مامان بزرگت بچه پسر به دنیا نیاورده بود. محمد علی تنها بازمانده‌ی خانواده‌ی خسروی‌ها بود، برای این که نگران از بین رفتن اسم و رسمش بود، مجدد ازدواج کرد.
سوفیا تعجب کرد. چنین دلیلی که برای او احمقانه بود، باعث شده که زندگی چند نفر دستخوش تغییر شود!
محمد چشم از سنگ سیاه گرفت و دست‌هایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد. نتوانست قید دید زدن صورت متعجب سوفیا را بزند، برای همین با پررویی تمام به او‌ زل زد.
- بعد از این که مامانم باردار شد، آزار و اذیت‌های رعنا هم شروع شد.
سوفیا با دستش، دهانش را پوشاند. مادر بزرگی که با او به محبت نگاه می‌کرد، چنین آدمی بود؟
بهروز بدون این‌که به صورت او بنگرد، ادامه داد:
- اون زمان مامانم تو شرایط خوبی نبود، برای همین محمد علی یه خدمتکار گرفته بود تا یه سری از کارهاش رو انجام بده. رعنا به اون خدمتکار پول میده تا داروی سقط جنین رو مخفیانه به مامان بده.
دست‌های سوفیا از بهت سرد شد. احساس می‌کرد قلبش نمی‌زند و زبانش، قدرت تکلم را از دست داده!
- بچه سقط شد و خدمتکار هم، مشخص نشد کجا رفت و چی‌شد!
سوفیا پلک محکمی زد، دست راستش را بالا آورد و به آرامی ل*ب زد:
- دیگه نمی‌خوام بشنوم!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
383
Reaction score
1,917
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #22
بهروز پوزخندی بر روی ل*ب نشاند. نگاهش همچنان بر روی اسم حک شده‌ی رعنا روی سنگ قبر، مانده بود.
- تو تازه یه بخشی از این ماجرا رو شنیدی و من، تمام این داستان رو زندگی کردم!
سوفیا بغض کرد. نتوانست اشک‌هایش را کنترل کند و برای همین، گونه‌هایش خیس شدند!
محمد که همچنان خیره به او بود، متعجب شد. دلیل گریه کردن او را درک نمی‌کرد!
- تنها دلیلی که می‌خوام به دیدن بچه‌های رعنا رضایت بدم، محمده!
از جای برخاست و ادامه داد:
- این که امروز هم ازت خواستم من رو بیاری این‌جا این بود که به رعنا نشون بدم، ماه هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه حتی اگه مقصر اصلی مُرده باشه.
سپس نگاهش را به سوفیا دوخت. چشم‌های اشکی‌اش، ثابت می‌کرد که او زیادی تند رفته؛ اما برایش مهم نبود.
- شماره محمد رو بگیر، زمان و مکان رو با اون هماهنگ کن دختر جون!
سپس دستش را بر روی شانه‌ی محمد گذاشت. تفاوت قدی زیادی با هم نداشتند چرا که هر دو، این ژن را از خانواده‌ی مادری بهروز به ارث برده بودند.
- من می‌خوام قدم بزنم، این دختر رو برسون خونه‌شون.
بعد از اتمام حرفش، حین این‌که در افکارش پرسه می‌زد به راه افتاد. صدای خش‌خش برگ‌هایی که در زیر پایش جان می‌دادند با صدای گریه و شیون یک زن که ظاهرا امروز عزیز از دست داده، با هم ادغام شده و رشته‌ی افکارش را پاره می‌کرد. مادرش عاشق فصل پاییز بود و در نهایت هم، در همین فصل جان داد!
سوفیا آب دماغش را بالا کشید و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد. کنار قبر نشست و زانو‌هایش را ب*غل کرد.
- تو واقعا این بودی مامان بزرگ؟
بعد از اتمام جمله، مجدد بغض به جان گلویش افتاد و اشک‌هایش همسان مروارید بر روی گونه‌هایش غلتیدند.
محمد همچنان با تعجب به او خیره شده بود. تا به حال دختری جلوی او اشک نریخته و حال مانده بود که باید چه کند. با سردرگمی دستی به پشت گردنش کشید، بر روی زانو نشست و سرش را کمی خم کرد تا بتواند با دقت بیشتری صورت سوفیا را ببیند.
- الان داری گریه می‌کنی؟
ل*ب‌هایش را به داخل دهانش فرو برد و از شدت احمقانه بودن سوالی که پرسیده بود، به خود ناسزا گفت.
سوفیا چینی به بینی‌‌اش داد. سرش را بالا آورد و با چشم‌های اشکی که مانع درست دیدن او می‌شد، به محمد زل زد. موهای صافش که پیشانی‌اش را پوشانده بود، با وزش کم باد تکان می‌خوردند.
- آره، بیا با هم گریه کنیم!
محمد محکم پلک زد و نگاه سوفیا به مژه‌های بلندش کشیده شد.
- باشه موضوع بده با هم اشک بریزیم!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
383
Reaction score
1,917
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #23
قبل از این‌که سوفیا ل*ب باز کند و حرفی بزند، بوی تند سیگار زیر بینی‌اش پیچید. با پشت دست مجدد اشک‌هایش را پاک کرد و نگاهش را به آدمی دوخت که کنار آن‌ها ایستاده بود.
مرد حین این که به سنگ قبر خیره شده، سیگارش را می‌کشید.
سوفیا ترسید، از جای برخاست و بدون این‌که به مرد نگاه کند کنار محمد ایستاد. در این لحظه پسر عمویی که دو روز از آشنایی‌شان نگذشته آدم امنش شده بود.
محمد که واکنش سوفیا را دید، لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست.
- تا الان داشتی گریه می‌کردی، چی‌شد که یهویی این‌جوری شدی و چسبیدی به من؟
مرد ته مانده‌ی سیگارش را پایین انداخت و با پای راستش آن را له کرد. دست‌هایش را درون جیب‌های کت مشکی بلندش برد و نگاهش را به سوفیا و محمد دوخت. با دیدن چهره‌‌ی آشنای سوفیا، لبخندی غمگین بر روی صورتش ظاهر شد.
- زیادی شبیه رعنایی، می‌دونستی؟
سوفیا آب دهانش را صدادار بلعید. فاصله‌ی خودش را با محمد کمتر کرد و گفت:
- شما؟
مرد دم عمیقی گرفت. موهای ژولیده‌اش با وزش باد، تکان می‌خورد و نگاه سوفیا را به سمت خود می‌کشاند.
- بهمنم!
محمد که موقعیت را درک نمی‌کرد، به لبخند روی لبش عمق بخشید و گفت:
- منم اسفندم.
سپس با انگشت اشاره‌اش به سوفیا اشاره کرد و گفت:
- ایشون هم دیِ، ماه‌های جذاب زمستونیم که توی یه ظهر پاییزی دور هم جمع شدیم!
سوفیا سرش را بالا برد و با خشم به او نگاه کرد. محمد شانه‌هایش را بی‌تفاوت بالا پراند و بهمن، با قیافه‌ای خنثی به آن‌ها چشم دوخت.
- از اقوام رعنا هستین؟
بهمن غرق چشم‌های سوفیا شد. انگار داشت نوجوانی‌های رعنا را می‌دید با این تفاوت که دیگر خودش یک نوجوان نبود!
- نه.
گامی به عقب برداشت بدون این که نگاهش را از سوفیا بگیرد.
- فکر کنم وقتشه حداقل یک نفر، بدونه من کی‌ام. رعنا یه صندوقچه داره که توی اون، یه دفترچه با جلد قهوه‌ایِ، اون دفتر رو پیدا کن و بخونش. اون وقت می‌فهمی که من کی‌ام و از همه مهم‌تر، رعنا کی بوده!
سپس بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و با گام‌های استوار از آن‌ها دور شد. سوفیا به رفتنش چشم‌ دوخت. شانه‌های خمیده و لباس‌های مشکی اما خاکی‌اش، موهای بلند و صورتی که اصلاح نشده باعث شد که کنجکاو شود.
- گفت دفترچه‌ با جلد قهوه‌ای؟
محمد ل*ب‌هایش را غنچه و با تکان دادن سرش، حرف او را تایید کرد.
- ظاهرش خیلی عجیب بود.
- طبیعیه، چون عزیز از دست داده!
سوفیا سریع سرش را به سمت محمد چرخاند. در چشم‌های شفاف او زل زد و گفت:
- چیزی می‌دونی اسفند جون؟
محمد که حال از بندآمدن گریه‌ی او خشنود بود، گامی به عقب برداشت و ل*ب زد:
- نه، ولی ظاهرش این رو نشون می‌داد!
انگشت اشاره‌اش را به سمت بهمن که هر لحظه دورتر و دورتر می‌شد گرفت و گفت:
- ببین، حتی از راه دور هم درموندگیش دیده میشه.
سوفیا مجدد به بهمن خیره شد. راست می‌گفت! حتما رعنا فرد مهمی برایش بوده که به این روز افتاده بود.
آب دهانش را فرو فرستاد و دست‌هایش را در سینه جمع کرد. می‌بایست آن دفتر را پیدا کند تا حس کنجکاوی‌اش دست از سرش بردارد!
« پایان فصل اول »
 

Who has read this thread (Total: 16) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom