What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #11
سبحان حرف او را نشنیده و انگشت اشاره‌اش را به سمت تابلوی خیابانی که روبه‌روی‌شان قرار داشت گرفت.
- اونجاست.
سوفیا دم عمیقی گرفت و بعد، کاغذ را از داخل کیفش بیرون آورد‌. با دقت نوشته‌ی روی آن را خواند و حین این‌که گامی به جلو برمی‌داشت، گفت:
- خونه‌شون پلاک بیست و پنجِ، ساعت چنده سبحان؟
- هشت. توی این خیابون یه پارک هست می‌تونیم نیم ساعتی اون‌جا بشینیم و بعد بریم سراغ‌شون.
سوفیا سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و سپس، با هم به سمت خیابان راه افتادند. در دل سوفیا رخت می‌شستند و چهره‌ی سبحان، خنثی بود. دلش می‌خواست از انجام دادن این کار صرف نظر کند؛ اما چون مادربزرگش از او خواسته بود، نمی‌توانست!
با برداشتن بیستمین قدم، کنار تابلوی سبز رنگ خیابان رسیدند. نگاهش را به درخت‌های بلند دوخت. اگر تابستان از این‌جا گذر می‌کرد، حتما سرسبزی زیاد این خیابان، باعث حسادتش میشد چرا که در جایی که آن‌ها زندگی می‌کردند، درخت‌های کمتری وجود داشت.
آب دهانش را فرو فرستاد و سپس، بدون توجه به حضور سبحان گام‌های بلندتری برداشت. با برداشتن هر قدم، قلبش محکم می‌کوبید و دهانش خشک‌تر میشد. همین‌که ورودی پارک کوچک را از دور دید، زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- چرا مامان و بابا بهمون نگفتن این ساعت برای رفتن به خونه‌شون مناسب نیست؟
سبحان پوزخندی بر روی ل*ب نشاند و زمزمه کرد:
- چون اون‌ها هم دل‌شون می‌خواد زودتر ارث تقسیم بشه و به سهم‌شون برسن.
دقایقی بعد حین این‌که بر روی نیمکت سرد و آبی رنگ پارک می‌نشستند، سوفیا دست‌هایش را در هم گره زد. ماشین‌هایی که از این خیابان رد می‌شد کمتر بود و‌ برای همین، سکوت نسبی آن‌جا را فرا گرفته و موقعیت مناسبی برای نشخوار فکری سوفیا به وجود آورده بود.
- کاش مامان و بابا این‌جوری فکر نمی‌کردن!
سبحان پاهایش را بر روی هم انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:
- فکر کنم خونه‌شون روبه‌رویِ پارک باشه. از این‌جا یه عدد دو روی پلاک این خونه که درش سفیدِ می‌بینم.
نیم ساعت همسان برق و باد گذشت و حال، سبحان و سوفیا جلوی خانه‌ای که درب سفید داشت ایستاده بودند. سوفیا درحال سامان دادن به افکارش بود و سبحان موبایلش را از داخل جیبش بیرون آورده و مرتب بودن موهایش را در صفحه‌ی خاموش آن بررسی می‌کرد.
سوفیا نگاه عمیقی به او انداخت و حین این‌که در دل، از این‌که مجبور است تمام استرس این کار را تحمل کند غصه می‌خورد، دستش را بر روی زنگ در فشرد.
صدای چهچه گنجشک در فضا پیچید و ضربان قلب سوفیا، بالا رفت. سبحان با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی او، گامی به عقب برداشت و نگاهش را به آسمان دوخت. مثل همیشه از مسئولیت شانه خالی می‌کرد!
صدای کش کش کشیده شدن دمپایی بر روی موزاییک به گوش سوفیا رسید و ثانیه‌ای بعد، درب باز شد. پسری با موهای ژولیده و‌ چشم‌های پف کرده که نشان می‌داد به تازگی از خواب برخاسته، در چارچوب در نمایان شد.
سوفیا آب دهانش را فرو فرستاد و زمزمه کرد:
- سلام.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #12
پسر دستش را به پشت سرش برد و موهایش را بهم ریخت.
- طلب دارین؟
سبحان با شنیدن این حرف نتوانست لبخندش را مخفی کند و ل*ب‌هایش کش آمد. سوفیا چشم‌ غره‌ای به او رفت و سپس، با لبخندی مصنوعی رو به پسر گفت:
- منزل آقای بهروز خسروی؟
پسر پلک‌هایش را بست و خمیازه‌ای کشید.
- آره.
سبحان دو گام به جلو برداشت و کنار سوفیا ایستاد. سرتا پای پسر را زیر نظر گرفت و بعد گفت:
- فکر کنم پسرِ عموی گمشده باشه، استایلش رو ببین دقیقا مثل خودمون خنگ می‌زنه.
وقتی حرف سبحان تمام شد، سوفیا نگاهش را به شلوارک راه راه سفید و مشکی که تن پسر بود چشم دوخت. دمپایی‌های سرمه‌ای آفتاب خورده‌اش، به او چشمک می‌زدند. قبل از این‌که سعی کند لبخندش را مخفی کند، پسر گفت:
- این ساعت اومدین اینجا استایل صبحگاهی من رو ببینین؟ این‌قدر معروف شدم که از صبح جلوی خونه‌ام صف می‌کشین؟
سبحان ضربه‌ای به بازوی سوفیا زد و زمزمه کرد:
- دقیقا خودشه، ببین اعتماد به نفس کاذب هم داره.
سوفیا سرش را به چپ و راست تکان داد، دست‌هایش را در هم قلاب کرد و گفت:
- راستش ما اومدیم آقای بهروز خسروی رو ببینیم. ایشون عموی ناتنی ما هستن و اگه اجازه بدین، مفصل یرای ایشون توضیح بدم که دلیل این‌جا اومدن‌مون‌ چی هست.
چشم‌های مشکی و کشیده پسر از خواب آلودگی خارج شده و با بهت به آن‌ها نگاه کرد. با انگشت اشاره‌اش خال روی چانه‌اش را خاراند و گفت:
- یعنی شما نوه‌های رعنا و محمدعلی هستین؟
- آره.
ابروهای پرپشتش را در هم کشید، گامی به عقب برداشت و به قصد بستن درب خانه، در را به جلو هل داد.
- اینجا جایی برای بچه‌های رعنا نیست!
سوفیا سریع عکس العمل نشان داد و کف دست‌هایش را بر روی فلز سرد در گذاشت. سوفیا از این‌طرف درب را هل می‌داد تا بسته نشود و پسر از سمتی دیگر، درحال تلاش بود تا آن را ببندد.
- باور کنین ما هم قصد نداشتیم این ساعت مزاحم شما بشیم، شاید اصلا هیچ‌وقت هم چشم دیدن همدیگه رو نداشته باشیم ولی واجبه.
پسر دست از هل دادن در برداشت و چون سوفیا همچنان به کارش ادامه می‌داد، ناگهان به داخل خانه پرت شد و قبل از این‌که بر روی زمین بیوفتد، سبحان بازوی او را گرفت. شالش از روی سرش افتاد و موهای فر مشکی‌اش نمایان شد.
پسر دستپاچه نگاهش را به آسمان دوخت و قبل از این‌که حرفی بزند، پدرش درب اصلی ساختمان را باز کرد و گفت:
- محمد چی شده؟
محمد بدون این‌که سرش را پایین بندازد، بر روی پاشنه‌ی پا‌ چرخید و پشتش را به سوفیا و سبحان کرد.
- میگن نوه‌ی رعنا و محمدعلی‌ان!
بهروز، ابروهای گندمی‌اش را به هم نزدیک کرد. گامی به جلو برداشت و بدون این‌که‌ نگاهش را از روی سوفیا که مشغول مرتب کردن شال روی سرش بود بردارد، دمپایی‌های جلوی پایش را پوشید و گفت:
- بچه‌های رعنا این‌جا، جایی ندارن!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #13
سبحان دستش را بر روی شانه‌ی سوفیا گذاشت و آن را کمی به عقب هدایت کرد. حین این‌که سعی می‌کرد ابروهایش را در هم نکشد، گفت:
- چرا؟
بهروز از دو پله‌ای که روبه‌رویش بود پایین آمد. محمد به آرامی به سمت سوفیا و سبحان چرخید و با صدایی بم گفت:
- چون بچه‌های رعنایید!
بهروز پنج گام برداشت و خودش را به کنار پسرش رساند. انگشت اشاره‌اش را به سمت سوفیا گرفت و گفت:
- و از همه مهم‌تر، تو زیادی شبیه رعنایی و داری میری روی اعصابم!
سوفیا تعجب کرد. تا به حال کسی صرفا به خاطر این‌که او شبیه دیگریست، از او بدش نیامده بود. سریع خودش را جمع کرد و بعد از تر کردن ل*ب‌هایش گفت:
- ببینین ما این‌جا نیومدیم که شما رو اذیت کنیم. میخواستم مفصل‌تر براتون توضیح بدم ولی اجازه نمی‌دین! رعنا فوت کرده و برای این‌که وصیت‌نامه خونده بشه، نیازه که شما و خانواده‌تون هم حضور داشته باشین.
محمد تای ابرویش را بالا داد، حال دیگر خواب به کلی از سرش پریده و کنجکاوی این‌که آخر این ماجرا چه خواهد شد، سراسر وجودش را در برگرفته بود.
- به چه دلیل؟
سوفیا نگاهش را از محمد گرفت و به سمت بهروز سوق داد. بهروزی که حال با دیدن چهره‌ی سوفیا، تک تک روزهایی که با مادرش از سرگذرانده بود جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت و خشم، در چشم‌هایش پدیدار شده بود.
- مامان بزرگم و بابابزرگم این‌جوری خواستن!
سبحان دست‌هایش را در جیب شلوارش مخفی و سخن سوفیا را تکمیل کرد.
- طبق وصیت‌نامه‌ای جدا. فکر کنم می‌دونین که بابا بزرگم، یعنی محمدعلی چند سالی میشه که فوت کرده!
بهروز با تعجب به آن‌ها نگریست. این محبتی که بعد از فوت‌شان به آن می‌کردند برای چه بود؟ با انکشتش ته ریش جوگندمی‌اش را خاراند. یک چیز این‌جا درست نبود!
- حس خوبی به این ماجرا ندارم و از همه مهم‌تر، نیازی به حضور در جمع بچه‌های رعنا ندارم!
سوفیا سریع یک گام به جلو برداشت و فاصله‌ی خودش را با بهروزی که کنار محمد ایستاده بود، کمتر کرد. می‌بایست امروز آن‌ها را راضی کند و گرنه حرف‌های عمه‌هایش تمامی نداشت!
- تا شما نباشین وصیت‌نامه خونده نمیشه!
بهروز پوزخندی بر روی ل*ب‌های کشیده و تیره رنگش نشاند. بر روی پاشنه‌ی پا‌ چرخید و حین این‌که به سمت درب ساختمان گام برمی‌داشت، گفت:
- بهتر، این‌جوری حداقل بچه‌های رعنا یه کم سختی می‌کشن!
بعد از اتمام حرفش به گام‌هایش سرعت بخشید و همین‌که به پشت در رسید، دمپایی‌هایش را با عصبانیت از پا خارج کرد و درب را محکم بست.
سوفیا کلافه پلک‌هایش را بست و دستش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت. محمد یک قدم دیگر جلو گذاشت و حال فاصله‌ی بین او و سوفیا، تنها دو قدم بود. دم عمیقی گرفت و برخلاف تصورش بوی ادکلن خاصی نمی‌داد. با دست راستش، آستین تیشرتش را مرتب کرد و گفت:
- بهتره برین.
سوفیا پلک گشود و با عصبانیت به او خیره شد. محمد هم همسان او، نگاهش را به او دوخت. انعکاس تصویرش در چشم‌های کشیده سوفیا، به خوبی قابل رویت بود.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #14
آب دهانش را فرو فرستاد و در نگاهش به دنبال شباهتی می‌گشت که او را به خانواده‌ی خسروی‌ها مرتبط کند. جز چشم‌هایشان هیچ شباهت دیگری نداشتند!
سبحان که متوجه‌ی نگاه خیره او به سوفیا شده بود، دستش را جلو برد و بازوی سوفیا را گرفت.
- بیا بریم، برای امروز کافیه!
سوفیا پلک زد و گامی به عقب برداشت. قبل از این‌که به سمت سبحان بچرخد، یادش آمد یک کاغذ و خودکار درون کیفش دارد. سریع بازویش را از دست سبحان جدا کرد و بعد از پیدا کردن کاغذی که درون کیفش جا خوش کرده بود، شماره‌ی تلفنش را بر روی آن نوشت. زبانی بر روی لبش کشید و با کمی مکث، اسمش را هم بر روی کاغذ حک کرد. تای ابرویش را بالا پراند و کاغذ را به سمت محمد گرفت.
- من فردا دوباره میام، اما اگه قبل از فردا نظرتون عوض شد بهم زنگ بزنین.
محمد با این‌که می‌دانست پدرش به هیچ عنوان راضی نمی‌شود، دستش را بالا برد، کاغذ را از سوفیا گرفت و آن را در دستش مچاله کرد.
سوفیا با دیدن این حرکت او، ناراحت شد اما سعی کرد در ظاهر آن را نشان ندهد. دم عمیقی گرفت و بدون این‌که خداحافظی بکند از خانه بیرون رفت. به گام‌هایش سرعت بخشید و چند قدمی از آن‌جا دور شد.
سبحان نگاه سرسری به اطراف خانه انداخت و بعد، به دنبال او راه افتاد و درب را بست.
صدای بسته شدن در که به گوش سوفیا رسید، دست‌هایش را بر روی زانوهایش گذاشت و خم شد.
- بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم سخت بود.
سبحان چند ضربه به شانه‌ی او زد و گفت:
- امیدوارم راضی بشن!
سوفیا کمر صاف کرد. بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و مجدد به درب سفید رنگ خانه چشم دوخت.گوشه‌ی ل*ب بالایی‌اش را به دندان گرفت و گفت:
- بهشون حق میدم، نمی‌دونم مامان بزرگ چه رفتاری باهاشون کرده که حتی حاضر نیستن کسی رو ببینن که شبیه اونه!
حین این‌که سوفیا و سبحان به سمت خانه می‌رفتند، محمد چشم از در بسته گرفت، مشتش را محکم فشرد و به سمت ساختمان راه افتاد. دمپایی‌ها را از پا در آورد و دستگیره در را پایین کشید. بوی چای تازه زیر بینی‌‌اش پیچید و کمی بعد صدای پدرش، بلند شد.
- رفتن؟
محمد کاغذ در دستش را درون جیب شلوارکش مخفی کرد و حین این‌که به سمت راست راهرویی که روبه‌رویش قرار داشت و به سرویس بهداشتی ختم می‌شد، می‌رفت با صدای کمی بلند گفت:
- آره، ولی چرا این ساعت اومدن سراغ‌مون؟
بهروز استکان چایی را بر روی سفره‌ای که کف آشپزخانه پهن کرده بود گذاشت، سپس کمر صاف کرد و به عکس مادرش چشم دوخت. عکسی که دقیقا روی ستونی قرار داشت که روبه‌روی آشپزخانه بود. تمام ۴۰ سال گذشته جلوی چشم‌هایش رژه رفت و باعث شد مدتی همان‌جا ثابت بماند.
محمد بعد از این‌که آبی به صورتش پاشید، از دستشویی بیرون آمد. خانه‌شان زیادی بزرگ نبود و تنها با برداشتن پنج گام به سمت راست، از راهرو فاصله گرفت و جلوی آشپزخانه ایستاد. پدرش بدون هیچ حرکتی محو عکس مادر بزرگش شده بود. کلافه دستی درون موهایش کشید و گفت:
- نگفتین چرا این‌قدر زود اومدن!
بهروز به خودش آمد، چشم از عکس گرفت، کمی شلوارش را بالا کشید و سپس بر روی زمین نشست. دستش را دراز و تکه‌ای نان جدا کرد و در دهانش گذاشت.
- نمی‌دونم، ولی طبق چیزی که از رعنا یادمه مطمئنم بچه‌هاش برای این‌که سریع‌تر اموال‌شون تقسیم بشه، لحظه شماری می‌کنن.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #15
محمد هم کنار او نشست و مشغول هم زدن چایی‌اش شد.
- یعنی این‌قدر پولدار بوده؟
بهروز شانه‌هایش را بالا پراند و حین این‌که کارد را به دست می‌گرفت، گفت:
- نمی‌دونم، ولی از این مطمئنم که بچه‌هاش خیلی پول پرستن!
محمد لقمه‌ی نون و پنیر در دهانش را قورت داد و با کمی تردید ل*ب زد:
- حتی پدر اون بچه‌هایی که امروز اومدن این‌جا؟
بهروز سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و جرعه‌ای چای نوشید. چای داغ بود و گلویش را سوزاند. ل*ب‌هایش را جمع کرد و با نفرت ل*ب زد:
- زیادی شبیه اون زنیکه بود ولی... .
محمد تای ابرویش را بالا پراند و گفت:
- ولی چی؟
- چشم‌هاش...حسی که توی چشم‌هاش بود مثل رعنا نبود.
محمد بدون این‌که بفهمد، لبخندی محو بر روی ل*ب نشاند و زمزمه کرد:
- چشم‌هاش نفرت نداشتن!
***
روز بعد، سوفیا زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. با این‌که دیشب تنها توانسته بود یک ساعت بخوابد، اما احساس خستگی نمی‌کرد. کش و قوسی به بدنش داد و پتویش را دور خودش پیچید. از دیروز صبح عمه‌هایش مدام زنگ می‌زدند و جویای کاری که سوفیا می‌بایست انجام دهند می‌شدند. با این‌که می‌دانستند بهروز به این آسانی‌ها قبول نمی‌کند، اما به زخم زبان زدن خود ادامه دادند. دم عمیقی گرفت و موبایلش را که گوشه‌ی تخت گذاشته بود، برداشت. انکشت شصتش را بر روی حسگرش گذاشت و ثانیه‌ای بعد قفل آن گشوده شد.
- زنگ نزده!
ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و کلافه مجدد سرش را بر روی بالشتش گذاشت. ساعت شش بود و برای دیدار مجدد با خانواده‌ی بهروز، می‌بایست چند ساعتی صبر کند.
غلتی زد و خمیازه‌ای کشید. امروز سبحان او را همراهی نمی‌کرد و از طرفی هم برای رفتن دودل بود و هم نمی‌دانست چه ساعتی برای دیدار مجدد مناسب است.
به خوبی می‌دانست که دیروز هم ساعت و هم جملات مناسبی را انتخاب نکردند. آلارم گوشی‌اش را بر روی ساعت نه تنظیم کرد و مجدد پلک‌هایش را بست. اگر کمی می‌خوابید شاید برای امروز می‌توانست بهتر عمل کند!
حین این‌که سوفیا در تلاش بود تا بخوابد، محمد از خواب برخاست. می‌دانست که امروز بازهم به سراغ‌شان خواهند آمد برای همین، می‌خواست با ظاهر مناسبی با آن‌ها روبه‌رو شود هرچند که بعید می‌دانست پدرش رضایت دهد.
پتوی سرمه‌ای رنگ را از روی خودش کنار زد و از روی تشکی که بر روی زمین پهن کرده بود، برخاست. بدون این‌که تلاشی برای جمع کردن آن بکند، از تک اتاق خانه که متعلق به او بود بیرون آمد.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #16
پدرش هنوز بیدار نشده و مثل همیشه گوشه‌ی هال بر روی تشکی که سال‌ها قبل مادرش درست کرده، خوابیده بود.
دم عمیقی گرفت و کش و قوسی به بدنش داد. دستش را درون جیب شلوارکش فرو برد. تکه کاغذی درون جیبش جا مانده بود. به آرامی آن را بیرون آورد و با دیدن شماره‌ی دختری که دیروز دیده بود، چشم‌هایش برق زد. بر روی پاشنه‌ی پا چرخید، به گام‌هایش سرعت بخشید و مجدد وارد اتاقش شد. با پا پتویش را کنار زد و بر روی تشک نشست. به پشت سرش نگاه کرد و موبایلش را از کنار بالشتش برداشت. حین این‌که گوشه‌ی لبش را گاز می‌گرفت، شماره‌ای که بر روی کاغذ بود را در گوشی‌اش ذخیره کرد. انگشت شصتش را بر روی اسمی که بر روی کاغذ حک شده بود کشید.
- سوفیا خسروی!
عمیقا دلش می‌خواست پدرش راضی شود تا او هم بتواند طعم دورهمی‌های خانوادگی را بچشد؛ اما از طرفی بدی‌هایی که رعنا در حق پدرش کرده بود، غیر قابل بخشش بود.
دم عمیقی گرفت و وارد تلگرامش شد. به دنبال شماره‌ی سوفیا گشت تا ببیند آیا اکانتی در صفحه‌های مجازی دارد یا نه. کمی مخاطبینش را بالا و پایین کرد و در نهایت با پیدا کردن نامش، لبخندی بر روی لبش ظاهر شد و چین‌های کوچک گوشه‌ی چشم‌های کشیده‌اش را نمایان ساخت. پروفایل او را بزرگ کرد، سوفیا در این عکس لبخند بزرگی بر ل*ب داشت و چال کوچک روی گونه‌ی راستش، خودی نشان می‌داد. موهای فر مشکی‌اش صورتش را قاب گرفته و شال زرشکی‌اش، با رژش ست شده بود.
دو انگشتش را بر روی صفحه گذاشت و پروفایل را بزرگتر کرد. حال می‌توانست عمق چشم‌های او را ببیند، شاد بود! بیشتر از اویی که بعد از گذشت ۲۵ سال از زندگی‌اش، هنوز دربند گذشته‌ی پدری بود که مانع خواسته‌هایش می‌شد!
دم عمیقی گرفت و موبایلش را گوشه‌ی تشک رها کرد. از جای برخاست و بعد از پوشیدن لباس مناسب، به قصد خرید نان و کمی پیاده‌روی صبحگاهی آن هم در هوای نسبتا سرد پاییز، از خانه بیرون زد.
زمانی که برگشت ساعت هفت شده و پدرش بیدار بود. بوی چای فضای سرد خانه را گرم می‌کرد و‌ صدای تلویزیونی که نسبتا بلند بود به خوبی به گوش می‌رسید.
- زود بیدار شدی!
محمد یکه خورد. هیچ وقت عادت به زود بیدار شدن نداشت و حال امروز، برخلاف روزهای قبل عمل کرده بود.
با دست راستش، کف سرش را خاراند و بعد از گذشتن نان‌های داغ بر روی میز آشپزخانه، گفت:
- خواب نرفتم!
- چرا؟
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و روبه پدرش که جلوی تلویزیون نشسته و کنترل به دست گرفته بود، گفت:
- می‌خوام بدونم ته ماجرای رعنا و بچه‌هاش چی میشه!
بهروز ابروهایش را در هم کشید، خشم در چشم‌هایش جوانه زد. کنترل را بر روی زمین رها کرد و از جای برخاست.
- باید چیزی بشه؟
محمد زبانی بر روی لبش کشید و با کمی مکث زمزمه کرد:
- چرا قبول نمی‌کنین؟ شاید ارث خوبی بهتون برسه و بتونین... .
بهروز میان حرف او پرید و با عصبانیتی که باعث شده بود صدایش کمی بالاتر از حد معقول برود، گفت:
- من هیچی از اون‌ها نمی‌خوام، پول‌ اون‌ها برای من نجس‌ترین چیزیِ که توی دنیا وجود داره!
محمد به خوبی می‌دانست که بهروز قبول نخواهد کرد اما با این‌حال، ادامه داد:
- اما اگه چیزی هم بهتون برسه، حق شماست بابت همه‌ی سختی‌هایی که کشیدین!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #17
بهروز سکوت کرد چون‌که دیگر حرفی برای گفتن نداشت!
بدون این‌که تلوزیون را خاموش کند، به سمت میز صبحانه رفت و شروع به ریختن چای کرد.
صدای برخورد استکان‌ها با میز شیشه‌ای، با نوای آهنگی که از برنامه‌ی صبحگاهی پخش می‌شد ادغام شده و رشته‌ی افکار محمد را برد سمت دختری که دیروز دیده و دوست داشت امروز هم آن‌را ببیند. با فکر کردن بهش نه ضربان قلبش بالا می‌رفت و نه کف دست‌هایش عرق می‌کرد، او به سوفیا تنها به چشم یک خانواده‌ای نگاه می‌کرد که سال‌ها از داشتنش محروم بود.
- محمد میثاق!
محمد پلکی زد و عقب‌گرد کرد.
- بله!
به خوبی می‌دانست که هربار پدرش اسم او را کامل به زبان می‌اورد، خواسته‌‌ای از او دارد.
بهروز با نگرانی به او زل زد. به خوبی درک می‌کرد که دلیل اصرار محمد برای کوتاه آمدن، تجربه کردن چیزهایی بود که حتی خودش هم شانس حس کردن‌شان را نداشت، اما خانواده‌ی خسروی‌ها به خصوص رعنا، رازهایی در اعماق روابط‌شان پنهان شده بود که اگر همان یکی که بهروز می‌دانست فاش میشد، چیزی از اسم و رسم آن‌ها باقی نمی‌ماند. دستی به صورتش کشید و‌ گفت:
- هرچی از اون‌ها دورتر باشیم برای خودمون بهتره!
بعد از اتمام حرفش، صندلی را عقب کشید و بر روی آن نشست.
محمد به بخاری که از روی نان بلند می‌شد چشم‌ دوخت و در نهایت، تسلیم معده‌ی گرسنه‌اش شد و‌ روی صندلی نشست. دیگر حرفی بین آن‌ها رد و بدل نشد و هرکدام، در دنیای خودشان غرق شده بودند.
دقایق گذشت و حال، عقربه‌ها بر روی ساعت یازده ثابت مانده بودند. محمد که دید خبری از سوفیا نشده، به سمت محل کارش رفت و بهروز مثل همیشه در خانه تنها ماند.
سوفیا بعد از کلی تلاش، در نهایت تصمیم گرفت که امروز هم مجدد به آن‌ها سر بزند. حین این‌که از خانه خارج میشد به پدرش پیام داد که اگر این‌بار هم با مخالفت بهروز روبه‌رو شود، دیگر به دیدار آن‌ها نخواهد رفت.
بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب و مسیری را که دیروز با سبحان طی کرده بود را در عرض ده دقیقه پیمود. حال جلوی خانه‌ی بهروز ایستاده و کلماتی که نمی‌دانست کدام یک برای گفتن مناسب است، در ذهنش بالا و پایین می‌شدند. انگشت اشاره‌اش را بر روی زنگ فشرد. طولی نکشید که که درب خانه گشوده و قامت بهروز نمایان شد. آب دهانش را فرو فرستاد و دست‌هایش را در هم گره زد، و در دل به خود گفت که نباید از خودش ضعف نشان دهد!
- سلام.
بهروز این‌بار بدون این‌که ابروهایش را در هم کند، جواب او را داد و منتظر به او خیره شد.
سوفیا لبخندی بر روی ل*ب نشاند و چال گونه‌اش را به رخ کشید.
- میشه صحبت کنیم؟
بهروز نگاهی به اطراف خیابان انداخت، ظاهرا امروز تنها آمده بود. کمی به سوفیا نگاه کرد و در نهایت تصمیم گرفت رسم مهمان‌نوازی که مادرش به او یاد داده بود را فراموش نکند.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
374
Reaction score
1,885
Points
138
Age
22
Location
کانکس زردِ هه ری
سکه
1,772
  • #18
از جلوی در کنار رفت، نگاهش را به داخل دوخت و گفت:
- بیا تو!
روزنه‌ی امیدی در دل سوفیا روشن شد. تشکری بر زبان جاری کرد و گامی به جلو برداشت. امروز بهتر می‌توانست اطراف را بنگرد، برای همین در یک نظر همه‌جا را زیر نظر گرفت. حیاط‌شان کوچک بود و هیچ درختی در آن‌جا دیده نمیشد. اگر رعنا زنده بود و این‌جا را می‌دید، می‌گفت گرد مُرده در حیاط‌شان پاشیده‌اند!
بهروز در را بست و با برداشتن گام‌هایی بلند، به همراه سوفیا وارد خانه شد.
نبود پسری که دیروز دیده بود، به زودی حس شد و سوفیا از این‌که با بهروز تنهاست، کمی احساس ترس کرد.
- هرجا دوست داری بشین!
سوفیا نگاهی به اطراف خانه انداخت. مبلی برای نشستن نبود! با دیدن پنجره‌ی بزرگی که باعث روشنایی هال شده بود، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و به سمت او رفت. کنار پنجره بر روی زمین نشست و کیفش را بر روی پاهایش گذاشت.
بهروز حین این‌که به سمت آشپزخانه می‌رفت تا چای بیاورد، صدایش را بلند کرد.
- می‌تونی حرفت رو بزنی!
سوفیا آب دهانش را صدادار فرو فرستاد.
- حرف‌هام ادامه‌ی صحبت‌های دیروزه!
صدای روشن شدن گاز به گوشش رسید و کمی بعد، بهروز از آشپزخانه بیرون آمد.
- حرف منم همونه!
سوفیا زبانی بر روی لبش کشید، کمی خودش را به جلو متمایل کرد و گفت:
- می‌تونم دلیلش رو بدونم؟
بهروز بر روی زمین نشست. مستقیم در چشم‌های سوفیا زل زد و گفت:
- حس خوبی به این ماجرا ندارم.
سوفیا کیفش را از روی پایش برداشت و کنارش گذاشت.
- بهتون حق می‌دم، نمی‌دونم مامان بزرگم باهاتون چه رفتاری کرده؛ اما دفعه قبل هم گفتم، بابا بزرگم هم جدا وصیت کرده که باید شما هم باشین تا وصیت‌نامه خونده بشه.
مکث کوتاهی کرد و نگاهش را به چشم‌های بهروز دوخت.
- می‌دونم ممکنه فکر کنین که مامان بزرگم برای تمسخر می‌خواد شما هم توی اون جمع حضور داشته باشین، ولی وصیت جداگانه پدر بزرگ هم این بوده پس شما در اصل به خاطر وصیت پدرتون می‌خواین به اونجا بیاین.
بهروز بعد از اتمام حرف‌های سوفیا، کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و برخاست. اگر پدرش این‌گونه خواسته بود، می‌توانست نگاه‌های بچه‌های رعنا را تحمل کند. به سمت آشپزخانه رفت و بعد از گذاشتن دو استکان درون سینی استیل، آن‌ها را با چای خوش رنگی پر کرد و دقایقی بعد حین این‌که سینی را جلوی سوفیا می‌گذاشت، گفت:
- چرا تو اومدی؟ چرا بچه‌های رعنا خودشون نیومدن؟
سوفیا دست‌هایش را در هم گره زد، سرش را به پایین انداخت و جوابی برای سوال او پیدا نکرد. از چه می‌گفت؟ از عمه‌هایش که هنوز چهلم مادرشان نشده به فکر تقسیم اموال بودند و یا پدری که به اسم مستقل شدنش، از وظایفش شانه خالی می‌کرد؟ دم عمیقی گرفت و ل*ب زد:
- ممکن بود باهاتون بد رفتاری کنن، برای همین مامان بزرگ خواست من بیام سراغ شما.
سرش را بالا آورد و ادامه داد:
- البته پدرم هم می‌خواستن امروز به دیدن شما بیان ولی خب چون کاری بود که به عهده من گذاشته بودن، می‌خواستم خودم این کار رو به اتمام برسونم!
 

Who has read this thread (Total: 15) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom