• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
421
سکه
1,772
***
یک هفته از آن روز می‌گذشت و اوضاع خانه‌ی حسین چندان روبه‌راه نبود. همسرش با او قهر کرده و بچه‌هایش هم وقتی در خانه بود، از اتاق‌شان بیرون نمی‌آمدند مگر این‌که مجبور می‌شدند.
سوفیا جلوی آیینه اتاق نشسته و مشغول شانه زدن موهایش بود. شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش عوض شده اما خاطرات آن روز نه!
دم عمیقی گرفت و شانه‌ را بر روی میز گذاشت. بدون این‌که موهایش را ببندد، آرنجش را بر روی میز گذاشته و دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد. بعد از آن روز دیگر خبری از محمد و بهروز نداشت. همه چیز مثل یک کابوس برای او شده و دلش می‌خواست زودتر از خواب بیدار شود. صدای بلند درس خواندن سبحان به گوشش می‌رسید و افکارش پی خانواده‌ای می‌چرخید که دلش می‌خواست جزئی از آن‌ها نباشد.
به آرامی از جای برخاست و پایین تیشرت سبز رنگش را مرتب کرد. ساعت هفت صبح بوده و حال می‌بایست برای صرف صبحانه به طبقه‌ی پایین رود. اصلا دوست نداشت با پدرش روبه‌رو شود، چون‌که از او ناراحت بود. در طول بیست و یک سالی که زندگی کرده، بارها حمایت نکردن پدرش را دیده و به دل نگرفته بود. اما این‌بار فرق داشت! نمی‌توانست مثل همیشه آسان از این موضوع رد شود. دست‌هایش را درون جیب شلوار خاکستری رنگش فرو برد و حین این‌که با گوشه‌ی لبش بازی می‌کرد، از اتاقش بیرون رفت.
صدای زنگ موبایل حسین در خانه پیچید و توجه‌ی سوفیا را به خود جلب کرد. سابقه نداشت کسی این ساعت آن هم روز جمعه، به پدرش زنگ بزند. کنجکاوی سراسر وجودش را در بر گرفت، به گام‌هایش سرعت بخشید تا به بهانه‌ی حضور در آشپزخانه، به مکالمه‌ی پدرش هم گوش دهد.
حسین روزنامه‌ی در دستش را بر روی میز جلویش گذاشت و موبایلش را که نام یوسف، کارگر گاوداری‌اش بر روی آن نقش بسته بود را به دست گرفت. انگشت اشاره‌اش را بر روی آیکون سبز رنگ فشرد و تماس را پاسخ داد. یوسف بدون مکث گفت:
- بدبخت شدیم آقای خسروی!
حسین تای ابرویش را بالا پراند. دل‌شوره وجودش را در بر گرفت چرا که یوسف آدمی نبود که این‌گونه مشوش شود.
- چی شده؟
- همه‌ی گاوها سر بریده شدن آقا.
حسین بی‌اراده از جای برخاست و با صدای نسبتا بلندی پاسخ داد:
- چی؟
یوسف از شدت استرس و ترسی که به جانش افتاده بود، با لرزش حرف می‌زد.
- امروز وقتی که در گاوداری رو باز کردم دیدم صدای این گاوهای زبون بسته نمیاد. انگار گرد میت پاشیده بودن اون‌جا. ترس افتاد به جونم گفتم نکنه گاوها رو دزدیده باشن برای همین وقتی رفتم سراغ‌شون، دیدم همه‌ی گاوها سربریده شدن و هیچ خبری هم از سرهاشون نیست!
پاهای حسین سست شد. موبایل از دستش افتاد و محکم بر روی زمین نشست. چون نتوانست تعادلش را حفظ کند، پایش به میز شیشه‌ای خورد و گلدانی که بر روی آن بود را به زمین انداخت. با شنیدن صدای شکستنی، فرشته از آشپزخانه بیرون آمد و سوفیایی که شاهد بهت پدر بود، خودش را به او رساند.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
421
سکه
1,772
کنارش بر روی زمین نشست و دست‌های سردش را بر روی بازوهای پدر گذاشت. عرق نشسته بر صورت حسین، باعث ترس او شده و نمی‌دانست چه باید کند.
- بدبخت شدیم!
فرشته که حال قهر بودنش را فراموش کرده بود، با یک لیوان آب قند خودش را به همسرش رساند. لیوان را به سمت او گرفت و گفت:
- چی شده؟
حسین نگاهش را بالا کشید. قسط‌های وامی که گرفته بود و چک‌هایی که این ماه می‌بایست بپردازد، جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت.
- یکی اومده سر همه‌ی گاوها رو بریده.
لیوان از دست فرشته سر خورد و بعد از این‌که بر روی زمین نشست، به چند تیکه تقسیم شد.
- بدبخت شدیم فرشته!
فشار دست‌های سوفیا از روی بازوی حسین برداشته شد. این کابوس انگار قصد تمام شدن نداشت! آب دهانش را فرو فرستاد و اولین چیزی که به فکرش می‌رسید را به زبان آورد:
- نکنه کار عمه‌هاست؟
حسین با ابروهای در هم کشیده به او خیره شد. در این موقعیت به دنبال کسی بود تا ناراحتی‌اش را سر او خالی کند برای همین، دستش را جلو برده و یقه‌ی سوفیا را به دست گرفت. او را به سمت خودش کشاند و با عصبانیت ل*ب زد:
- یک‌بار دیگه این رفتار رو ازت ببینم، به همین سادگی بی‌خیال نمیشم.
سپس او را محکم به عقب هل داد و این کارش باعث شد که سوفیا برای این‌که بر روی زمین نیوفتد، کف دست‌هایش را بر روی زمین بگذارد. سوزشی که در دستش نشست خبر از اوضاع خوبی نمی‌داد.
حسین بی‌توجه به او و فرشته از جای برخاست و حین این‌که تلاش می‌کرد پایش بر روی خورده شیشه‌ها و گلدون شکسته نرود، به سمت اتاق رفت تا آماده شود.
سوفیا محکم پلک زد. پرده‌ی اشک نشسته بر چشم‌هایش کنار رفت. بعد از مرگ رعنا، خیلی از چیزهایی که در این سال‌ها تجربه نکرده را، کسب کرده بود. به آرامی کف دستش را از روی زمین برداشت و جلوی چشم‌هایش گرفت. تکه‌ای شیشه کف دستش جا خوش کرده و آن‌قدر عمیق بود که خون زیادی از آن جاری می‌شد.
فرشته به دنبال حسین رفته و سبحان در طبقه‌ی بالا فارغ از جدال پایین، مشغول خواندن درس بود. سوفیا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند برای همین، با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. هم کف دستش و هم قلبش می‌سوخت و نمی‌دانست حال دقیقا برای کدام یک این‌گونه عزاداری می‌کند.
با پیچیدن صدای گریه‌ی او، فرشته از اتاق بیرون آمده و با تندخویی گفت:
- چه مرگته الان؟
دستی بر روی دست سوفیا نشست و باعث شد پلک‌هایش را بگشاید. با دیدن خال روی ساعد، متوجه شد که سبحان کنار او آمده. سبحانی که با دیدن اوضاع خواهرش با خشم به مادر و پدرش نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه باید بکند تا این حس، خاموش شود. دستش را دور شانه‌ی سوفیا حلقه کرد و حین این‌که با انگشت شصتش اشک نشسته بر زیر چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت:
- بلند شو بریم بیمارستان.
سوفیا آب دماغش را بالا کشید و با محبت به برادرش نگاه کرد. قلبش از این کار او گرم شد و برای همین، با لبخندی محو به او نگاه کرد.
فرشته که حال متوجه‌ی زخمی شدن سوفیا شده بود، جلو آمد و گفت:
- شمشیر که نخورده بهت، جمع کن خودت رو!
همین‌که سوفیا از جای برخاست، سبحان انگشت اشاره‌اش را به سمت مادرش گرفت و گفت:
- این واقعا تویی هستی که یک هفته قبل به‌خاطرش خواهر شوهرت رو زدی؟
حسین که مشغول بستن دکمه‌های پیراهن آبی‌اش بود، به جمع آن‌ها اضافه شد.
- حرف دهنت رو بفهم سبحان!
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-*
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
421
سکه
1,772
سوفیا مچ دستی که کف آن دچار آسیب شده بود را گرفت و نگاهش را به مادرش دوخت که حال کنارش ایستاده و به او نگاه می‌کرد. حتی در این حال هم نمی‌خواست با پدرش چشم در چشم شود! اگر توان داشت، اگر این گریه‌ها می‌ایستادند بالاخره زبان باز می‌کرد و هرچه را که در دل نگه داشته بود را به زبان می‌آورد. از حمایت نکردن پدری می‌گفت که جاهایی که می‌بایست نبود و بالعکس، در زمانی حضور داشت که اهمیت نداشت! آب دهانش را فرو فرستاد و بغضش را بلعید.
فرشته نگاهی به کف دست سوفیا انداخت. مشخص بود که این زخم نیاز به بخیه دارد و از این‌که آن حرف را به او زده، پشیمان شده بود. در نگاهش غم جای گرفت و قبل از این که حرفی بزند، سبحان دو دستش را بر روی شانه‌های سوفیا گذاشت و چون پشت سرش ایستاده بود، کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
- همین‌جا بمون، الان میام!
سپس به گام‌هایش سرعت بخشید و به سمت اتاق سوفیا رفت. قید پاسخ دادن به پدرش را زد چرا که به خوبی می‌دانست حرف زدن با او، اصلا فایده‌ای ندارد! کلافه دستی به داخل موهای صاف و مشکی‌اش کشید. نگاه سرسری به اطراف اتاق انداخت و سپس به سمت کمد رفت. اولین مانتویی که جلوی چشمم آمد را برداشت. حال تنها می‌بایست به دنبال یک شال برود اما چون نمی‌دانست سوفیا آن‌ها را در کدام قسمت کمد قرار می‌دهد، پیدا کردنش کمی زمان بر بود برای همین مانتو را کف اتاق رها کرد و به سمت اتاق خودش رفت. کتاب‌های تستش کف اتاق پخش شده و سویشرت مشکی‌اش روی تخت به او چشمک می‌زد. چون که یک کلاه داشت و سوفیا می‌توانست از آن برای پوشش موهایش استفاده کند، درنگ نکرد و سریع آن را برداشت. موبایل و کیف پولش را هم که مثل همیشه روی میز بود را چنگ زد و به سمت طبقه‌ی پایین دوید.
سوفیا همچنان سر جایش ایستاده و فرشته بدون هیچ حرف، به کف دست او خیره شده بود. حسین ثانیه‌ای قبل از خانه بیرون زده و با این رفتارش به سوفیا نشان داد که گاوهای سربریده‌اش، از دختر زخمی‌اش بیشتر اهمیت دارند!
- این رو بپوش.
سوفیا بدون حرف پلک محکمی زد و دستش را داخل آستین لباس فرو برد. دست دیگرش را می‌ترسید تکان دهد و سبحان متوجه‌ی این موضوع شد. تنها سمت دیگر لباس را بر روی شانه‌اش انداخت و کلاه سویشرت را سر سوفیا کرد. جلویش ایستاد، موهایش را به پشت گوشش هدایت و با انگشت شصتش نم زیر چشم‌های سوفیا را پاک کرد. بعد از اتمام کارش، بدون این‌که به مادرش بنگرد گفت:
- سوییچ ماشینت رو بده!
فرشته بدون حرف، به دنبال سوییچ رفت و آن دو به سمت درب اصلی خانه حرکت کردند.
سوفیا کفش‌هایش را پا زد و چون بند داشتند، قصد داشت که آن‌ها را نبندد اما سبحان جلوی پای او زانو زد و مشغول بستن آن‌ها شد. لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست، دستی به سر سبحان کشید و گفت:
- ممنونم.
فرشته سوییچ را به سمت سبحان گرفت و قبل از این که حرفی بزند و بگوید که آیا به حضور او نیازی هست یا نه، سبحان درب خانه را باز کرد و سوفیا را به دنبال خود کشاند. دقایقی بعد هر دو سوار ماشین شده و به سمت بیمارستان حرکت کردند. صدای قار و قور شکم سوفیا بلند شد و پوزخندی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست. امروز صبح صبحانه، توبیخ خورده و مشخص بود که این معده‌اش را پر نمی‌کرد، فقط باعث سیر شدن قلبش می‌شد!
 
امضا : Maedeh
Top Bottom