• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
241
سکه
1,190
صدای نغمه چون گنجشکی شاد، با عجله در گوشی پیچید و بعد از چند جمله خداحافظی سریع که نشان از دغدغه‌های روزمره‌اش داشت، گفت:
- خدایا شکر! باشه دختر، فقط می‌خواستم خیالم راحت بشه. الان سر کارم، تا صدای صاحب‌کارم در نیومده برم… بعداً باهات تماس می‌گیرم.
این لفظ «صاحب‌کارم» مثل سایه‌ی همیشگی کار و تلاش بر دوش نغمه بود. همیشه آماده‌ی دویدن، همیشه نگران عقب‌ماندن، نغمه چون رودی جاری در دل این شهر پرهیاهو بود.
- راستی حوری؟ عجله باعث نمیشه خودمو بزنم به اون راه، کلک خبریه؟
جفت ابروهایم بالا پرید.
- خبر؟ نه جون حورآسا. چه خبری؟
صدایش کم و زیاد شد و خندید.
- برو خودتو سیاه کن دختر خوشگله! روزبه حوری حوری از دهنش نمیفته.
مثل خودش خندیدم.
- روزبه کارش گیره لپ گلی، تو که منو می‌شناسی.
لحظه‌ای صدایش رنگ و بویی از جدیت گرفت.
- آره ولی اونم می‌شناسم، اصلاً نگاهشو رو خودت دیدی؟... بله؟ اومدم چشم‌.
گوشی را بین انگشتانم فشردم.
- باید برم فعلاً مراقب خودت باش تا بعداً بازجویی‌‌تون می‌کنم.
بعد از قطع تماس نفس عمیقی کشیدم. از دست روحیه‌‌ی بازپرسی‌اش باید سر به بیابان می‌بردیم. من و روزبه؟ عمراً!
خیابان هنوز هم چون رودخانه‌ای خروشان از آدم‌ها و ماشین‌ها می‌گذشت؛ هر ماشین موجی بود و هر عابر، قطره‌ای در این اقیانوس بی‌کران. با دقت به راست و چپ نگاه کردم و با احتیاط چون قایقی کوچک که از میان امواج سهمگین می‌گذرد، از میان شلوغی نسبتاً زیاد خیابان گذشتم. صدای بوق ماشین‌ها شبیه به فریاد مرغان دریایی خشمگین در گوشم می‌پیچید و نور چراغ‌های خیابان کم‌کم جای نور خورشید را می‌گرفت و ستاره‌ها یکی‌یکی در پرده‌ی آبی تیره ظاهر می‌شدند. در حالی که قدم‌هایم را تندتر می‌کردم، در جواب صدای نغمه که انگار هنوز در گوشم می‌پیچید، گفتم:
- خدا پشت و همراهت نغمه، الحق که یدونه‌ای.
این «یدونه‌ای» فقط یک حرف معمولی نبود؛ بلکه فریادی بود از اعماق وجودم، فریاد تشکر از وجود لطیفی که در این دنیای پر از سنگلاخ چون گلی خود روئیده بود و سایه‌سار امید میشد. لبخند‌زنان فرهاد را مخاطب قرار دادم:
- عشق حورآسا کیه؟
ندیده، نیش بازش و آن چال گونه‌ی دلربایش را حس می‌کردم؛ همان چاله‌ای که تمام خستگی‌های روز را در خود فرو می‌برد. نیم‌نگاهی به نیم‌رخ صورتش انداختم؛ ل*ب‌های کوچکش به آرامی شروع به حرکت کردند، اما کلمات انگار در دهانش گیر کرده بودند. انگار هر حرف سنگی بود که باید با تمام توان از گلویش بیرون می‌کشید.
- ف... فک... ف...
کلمات شبیه به تپش‌های قلب یک پرنده‌ی کوچک در قفس سی*ن*ه، نامنظم و بریده‌بریده بیرون می‌آمدند. نفس عمیقی کشید و دو مرتبه تلاش کرد حرف بزند:
- فکر... ف...
هر «ف» که می‌گفت، شبیه به نفسی بود که با سختی کشیده میشد، انگار که هوا در ریه‌هایش زندانی شده بود. با لذت بدون این‌که حرفش را قطع کنم به تلاشش گوش سپردم. صورت کوچک و معصومش در نور کم‌جان خیابان، با چین کوچکی بر پیشانی‌اش غرق تمرکز بود.
- فکر... ک... کنم... من، منم.
کلمات آخر را با چنان زحمتی ادا کرد که انگار وزن تمام دنیا بر زبانش سنگینی می‌کرد. چهره‌ام را متعجب نشان دادم:
- فکر کنی؟ بابا دم شما گرم فرفری‌خان! باید مطمئن باشی!
و فرهاد خندید. خنده‌ای از ته دل که تمام صورت کوچکش را روشن کرد. برق خوشحالی مثل ستاره‌های کوچک در چشم‌های درشتش درخشید و گونه‌های استخوانی‌اش، از شرم و ذوق به سرخی دلنشینی گرایید. سرش را پایین انداخت و لبخندی شیطنت‌آمیز، گوشه‌ی لبش جا خوش کرد، انگار که تازه به رازی پی برده باشد.

***
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
241
سکه
1,190
کوچه تنگ و باریک بود. خانه‌ها چسبیده به هم انگار که از تنهایی هم می‌ترسیدند. بوی نم دیوارها با عطر تند غذاهای نیم‌سوزی که از پنجره‌های باز به بیرون می‌پیچید در هم آمیخته بود.
نور کم‌رنگ غروب به سختی از میان سیم‌های برق درهم‌تنیده و دود برخاسته از خانه‌ها عبور می‌کرد و کوچه را به رنگ خاکستری مات درآورده بود.
هر قدم صدای برخورد کفش‌هایم با آسفالت ترک‌خورده را در سکوت نسبی کوچه منعکس می‌کرد. دست در دست فرهاد که کیسه‌ی سبک ماکارونی و شیر را با آن غیرت ذاتی مردانه‌اش به دست گرفته بود و با چشم‌های گرد و کنجکاوش به اطراف نگاه می‌کرد به سمت خانه می‌رفتیم. لبخندی از سر عشق و قدردانی بر لبانم نشست؛ در این دنیای پر از چالش، او قهرمان کوچک من بود. اما ناگهان دورنمای هیبت شکم‌گنده‌ی شهروز، مردی میانسال با هیکلی افتاده و لباس‌های چروکیده و چرک، در افکارم نمایان شد. همان مردی که دیدنش حتی از دور، زهر کینه را در دلم می‌جوشاند. چهره‌ی چروکیده‌اش با دندان‌های زرد و نامرتبش که چون پنجه‌های آلوده به مواد در تاریکی چهره‌اش می‌درخشیدند. بوی تند عرق و سیگار از وجودش متصاعد میشد و نگاه شهوانی و تهدیدآمیزش حال هر کسی را به هم میزد. اخم‌هایم در هم رفت و زیرِ ل*ب زمزمه کردم:
- لعنت بهت خرمگس چاق! آخه الان وقت اومدنه؟!
با نزدیک شدنمان به خانه‌ی قدیمی و فرسوده‌ی آجر فروریخته که انگار سال‌ها فریاد سکوت سر داده بود، سعی کردم مثل همیشه او را نادیده بگیرم اما صدایش، مثل نیش زنبور مرا از مسیرم منحرف کرد:
- می‌بینم که اوضاع خوبه قناری! چقدر بار و بندیل گرفتی.
نیشخندی زد که بوی ناپاکی می‌داد و نشان از تباهی عمیقش داشت. سعی کردم بی‌توجه باشم و به دنبال کلید در، محتویات کوله‌ام را به هم ریختم و گشتم. کلیدی که مثلاً دریچه‌ی امن خانه‌ام بود.
دوباره صدایش، این بار با لحنی گزنده‌تر در گوشم پیچید:
- چطوری بچه؟ بهت سلام یاد ندادن؟
فرهاد که انگار ناخودآگاه خطر را حس کرده بود، پشت پاهایم پنهان شد. این بار دیگر نتوانستم سکوت کنم. با اخم و جدیت تمام رو به او کردم و غریدم:
- به هر کسی دلش بخواد سلام می‌کنه. مشکلی داری آقا‌شهروز؟
دوباره دندان‌های زردش را به نمایش گذاشت و نیشخندی زد که از صد فرسخی هم بوی ناپاکی می‌داد.
- جون شهروز! اصلاً تو فقط راه برو و صدا کن آقا شهروز، ببین من برات چیکار می‌کنم.
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
241
سکه
1,190
نگاه بدجنسش این بار مستقیم به فرهاد دوخته شد و ادامه داد:
- منم که حرف بدی نزدم حوری جون! منتها میگن بچه رو باید از سن کم تربیت کرد.
اخم‌هایم که از قبل هم گره خورده بود، حالا بیشتر در هم فرو رفت و با لحنی تهدیدآمیز گفتم:
- اولاً حوری نه و خانم نجاتی! دوماً راهتو بکش و برو. از بساط شبونه خبری نیست.
قدمی نزدیک‌تر شد و با بدجنسی آشکاری انگشتش را گوشه‌ی لبش کشید:
- آخ خانم نجاتی... اومدی و نسازی! یک ساعت چشم به راهت اینجا یه لنگه پا تازه اونم چی؟ با این درد لامصب خماری وایسادم که بیای بگی برو؟ آقاجونت که خیلی بیشتر از تو مهمون‌نوازه. باز گلی به جمالش که با دو هزار دهنش بسته میشه...
ترس مثل ماری سرد در وجودم خزید.
- مگه از آخرین باری که قرضشو بهت پس دادم بازم ازت پول گرفته؟
خندید. خنده‌ای که بیشتر شبیه زوزه‌ی حیوانی وحشی بود.
- ساده‌ای ها! معلومه که گرفته... امشبم یه قول و قراری گذاشتیم با هم.
جدیتم را از دست ندادم. اگرچه دستانم شروع به لرزیدن کرده بود.
- بی‌خود!
دوباره سرخوشانه خندید، این بار بلندتر.
- دیگه بی‌خود و باخودش پای تو نیست! امشب باید به قول گفتنی یه محل رو شیرینی بارون کنم... تو هم برو خونه که شب خدمت می‌رسم.
با دستانی که از شدت ضعف اعصاب می‌لرزید کلید را در قفل در چرخاندم و با صدایی که سعی می‌کردم محکم باشد، گفتم:
- برو پی کارت.

***

موقعیتی که درش دست و پا می‌زدم را هیچ‌جوره درک نمی‌کردم. انگار در مردابی چسبناک فرو رفته بودم و هرچه بیشتر تقلا می‌کردم عمیق‌تر فرو می‌رفتم. دست لرزانم را به پیشانی‌ام بند زدم؛ عرق سردی روی شقیقه‌هایم نشسته بود.
- پول رو پس بده! همین الان.
با تمام توان سعی می‌کردم دستم به سمت و سوی پول گردنبند مادرم پیش نرود؛ آن پول برای فرهاد بود و بس. صدایم در آشپزخانه پیچید. صدایی که از شدت خشم و درد می‌لرزید، همچون سیم گیتاری که بیش از حد کشیده شده و در آستانه پاره شدن باشد. فریبرز با قدم‌های لرزان به سمتم برگشت. حرکاتش شبیه به عروسک خیمه شب‌بازی بود که نخ‌هایش در دست یک کودک بی‌حوصله قرار گرفته باشد. مردمک قیرگون چشمانش از سرخوشی کوفت و زهرماری که کشیده بود گشاد و براق شده بود. براق اما نه از فروغ زندگی، که از جلای مسموم غباری مرگ‌آور.
- چی داری میگی دختر؟ مگه پدرت رو نمی‌شناسی؟ اون پول مال ماست! دیگه لازم نیست زور بزنیم و بیخودی واسه دو هزار لاکردار دست و پا بزنیم.
صدایم بالاتر رفت. موج سرکشی شده بودم که به صخره می‌کوبد.
- اون پول مال اون نمک به حرومه.
ناخودآگاه صدایم رگه‌ای از بغض به خودش گرفت. بغضی که گلوی خشکیده‌ام را خراش می‌داد، انتظار نداشتم به عنوان یکدانه دخترش عشق نثارم کند اما این‌که در ازای چند قران پول معامله‌‌ام کند هم چیزی ورای تصوراتم بود. چانه‌ام لرزید.
- حالا دیگه کارت به جایی رسیده که داری دخترتو می‌فروشی؟! دِ آخه مگه منم فرش و سماور و دکورم که ببری دود کنی؟
دو دستم را به روی سرم گرفتم و فشار دادم. این‌بار با التماس نالیدم:
- محض رضای خدا، یه ذره به خودت بیا! کدوم پدری با دخترش این کارو می‌کنه؟ نمیگم نجاتمون بده، نمیگم خوب شو... ولی آخه... تو حتی یادت نیست یه روزی بهت می‌گفتم بابا!
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
241
سکه
1,190
پس از اتمام حرف‌هایم، سرخوشانه سکسکه‌ای کرد و ل*ب جنباند:
- آره... من باباتم... یا بهتره بگم بابات بودم. خوب شد گفتی بچه.
مشت‌هایم را گره کرده بودم. ناخن‌هایم در گوشت کف دستم فرو رفته بود اما دردم را حس نمی‌کردم.
- یه آدم غریبه به تو و اون غیرت پوچت شرف داره!
خنده‌ی عصبی کرد و حینی که سرش را تکان می‌داد، گفت:
- برو بابا!
قلبم فرو ریخت. بی توجه به لگدمال کردن احساسات زخم خورده‌ام حرفش را با نیشخندی کشنده ادامه داد:
- تو هم بی‌خودی شلوغش می‌کنی، اون مرد فقط دلش برای ما سوخته. خواسته کمکمون کنه. مگه بده سر و سامون بگیری؟ هم تو هم من!
دیگر نتوانستم تحمل کنم، صدایم بالاتر رفت. انگار آتشفشانی در سی*ن*ه‌ام فوران کرده بود.
- نکنه قول صیغه کردن اون خواهر بدترکیبشو بهت داده؟ آره دیگه حتماً قضیه همینه! آخه کی به جزٔ اون زن که کل تهرون می‌شناسنش، روش میشه سمت تو بیاد؟!
با قدم‌های بلند به سمتش رفتم و انگشت اشاره‌‌ام را سمتش نشانه گرفتم. انگشتم مثل نیزه‌ای تیز به سوی واقعیت تلخی نشانه رفته بود.
- این چرندیات و فکر این‌که من زن اون رفیق مفنگیت بشم رو از سرت بیرون کن پیرمرد!
با دست به میز سست و لغزنده‌ی آشپزخانه کوبید. صدای برخورد دستش با چوب لرزشی خفیف در تمام خانه انداخت؛ لرزشی که نه فقط میز که ستون‌های امنیت خیال خانه‌مان را هم به چالش می‌کشید. هنوز هم زورمند بود، مثل سالیان پیش هیکلی و چهارشانه نبود اما زورمند چرا.
- حرف مفت نزن دختره‌ی بی‌چشم و رو... الحق که مثل اون ننه‌ی نمک نشناستی! دِ آخه اگه من بخوام زن صیغه کنم مگه از توی الف‌بچه می‌ترسم؟ کوری؟! نمی‌بینی این زندگی کوفتی با وجود توی سرکش و منی که همین الانشم به فکر درد خماری‌ام زندگی بشو نیست؟ دختره‌ی نفهم!
اشک از چشمانم سرازیر شد. چشمانم مثل چشمه‌ای شور در کویر ناامیدی خشک نمی‌شدند.
- هر موقعیتی که توش گیر افتادیم مقصرش تویی! تویی که با اعتیادت داری این زندگی رو آتیش می‌زنی. تو شعله‌ی این جهنمی که خودت برامون ساختی. فهمیدی؟!
فریبرز که حالا کاملاً بی‌توجه بود و انگار کلماتم مثل حباب‌های صابون بی‌اثر از کنارش می‌گذشتند، با صدایی بلند گفت:
- باید محرم شهروز بشی، همین امشب... اصلاً خودم محرمتون می‌کنم. خوندن دوتا آیه که کاری نداره.
سعی کردم از جسمی که بوی گند دود می‌داد دور شوم، بویی که آمیزه‌ای از عرق، سیگار و تباهی بود. بوی پوسیدگی رویاها اما فریبرز با خشونت بازویم را گرفت. چنگالش مثل پنجه‌ی عقاب بر گوشت بازویم فرو رفت. درد از بازویم مثل ریشه‌های موذی گیاهی سمی به تمام تنم چنگ می‌انداخت.
- حوری دارم بهت هشدار میدم، اگه بخوای سرکشی کنی خودم می‌برمت!
صدای فریبرز مثل پتکی آهنین بر سرم فرود می‌آمد و حتی جمجمه‌ام را به درد می‌آورد. با زور مرا به سمت در آشپزخانه کشاند. انگار مرا شیء بی‌جانی می‌دید که باید به مقصد رسانده شود؛ نه یک انسان، نه یک دختر بلکه تنها یک کالا، یک تکه گوشت بی‌اراده.
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
241
سکه
1,190
در همین لحظه، فرهاد کوچکم که تمام مدت در گوشه خانه کز کرده بود مثل گربه‌ی خیسی که از ترس به خود می‌لرزد با دیدن این صحنه ترس را کنار گذاشت. نگاهش به من افتاد که با تمام توان مقاومت می‌کردم. چشمان درشت و سیاه‌فامش را به تقلایم دوخت و در نگاهش دریچه‌ای به سوی معصومیت و شجاعتی پنهان بود. با تمام وجودش با قدم‌هایی لرزان مثل برگ کوچکی در مسیر طوفان به سمت فریبرز دوید و او را از پشت هل داد. این هل دادن شاید برای جثه‌ی کوچکش ناچیز اما در لحظه‌ای که تمام دنیا بر سرم آوار شده بود، شبیه به زلزله‌ای بود که ارکان قدرت فریبرز را می‌لرزاند. با لکنت به سختی کلمات را ادا کرد:
- و... ول... ولش کن! تن... تنهاش ب... بذار، و... وح... وحشی.
گویی فریاد نصفه و نیمه فرهاد مثل تیری از جنس نور در دل تاریک فریبرز نشست. با عصبانیت چرخید. صورتش از خشم برافروخته بود. شبیه به آتشی که ناگهان شعله‌ور می‌شود و هرچه در مسیرش هست را می‌سوزاند.
- چه غلطی کردی؟ تو چه زری زدی بچه؟
با تمام قدرتی که در آن حالت نعشگی داشت، سیلی محکمی به گوش فرهاد نواخت. صدای سیلی در سکوت آشپزخانه منفجر شد مثل شلیک گلوله‌ای که کابوس‌هایم را به واقعیت پیوند میزد. صورت فرهاد از سیلی سرخ شد؛ تن بی‌جان و استخوانی‌اش به زمین افتاد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. گریه‌اش صدای کودکی معصوم بود که ناله‌ی روح زخم خورده‌اش طنین انداز میشد. با دیدن این صحنه از خود بی‌خود شدم. انگار روح از بدنم جدا شد و فقط خشمی بی‌حد و حصر جای آن را گرفت. رد ضربه فریبرز روی صورت رنگ پریده و معصومش مانده بود و کنار لبش نیز رد قرمزی پیدا بود. رد قرمزی که شبیه به امضای خونین بی‌عدالتی بود. با فریادی پر از جنون، فریادی که از اعماق وجودم، از جایی که تمام دردهایم انباشته شده بود، برمی‌خاست، به سمتش حمله کردم. دستم را به یقه پیراهن نخ‌نمایش انداختم و با تمام توان او را به عقب هل دادم. این هل دادن نه از قدرت فیزیکی که از فوران ناگهانی تمام خشم فروخورده‌ی سالیان بود، اما اویی که حالا خشمگین‌تر و قوی‌تر از همیشه بود مثل حیوانی درنده که زخمی شده و خطرناک‌تر شده است با گرفتن موهای بافته شده‌ی بلند و سیاهم مرا با خشونت روی زمین کشید. کشیدنی که نه فقط جسمم بلکه تمام وجودم را در خود می‌فشرد.
صدای کشیده شدن بدنم روی زمین، خش‌خش موکت شبیه به صدای سمفونی شوم شکست بود و همراه با فریادهای ترسیده‌ام صحنه را پر از وحشت کرد؛ وحشتی که مثل غباری سمی تمام فضا را فرا گرفته بود و نفس کشیدن را دشوار می‌کرد. درد ضربات پدرم مرا به یاد روزهایی انداخت که مادرم را کتک میزد.
هر ضربه، شبیه به جرقه‌ی خاطره‌ای دردناک بود که آتش گذشته را دوباره شعله‌ور می‌کرد. همان فریادها، همان خشونت و همان وحشت. سعی می‌کردم از ضربات جاخالی بدهم، مثل برگ کوچکی که در باد طوفانی می‌رقصد اما فریبرز مرا مثل عروسکی خیمه‌شب‌بازی به این طرف و آن طرف می‌کشید و دستش را روی تن و صورتم بلند می‌کرد.
 
امضا : نیهان

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom