• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
صدای نغمه چون گنجشکی شاد، با عجله در گوشی پیچید و بعد از چند جمله خداحافظی سریع که نشان از دغدغه‌های روزمره‌اش داشت، گفت:
- خدایا شکر! باشه دختر، فقط می‌خواستم خیالم راحت بشه. الان سر کارم، تا صدای صاحب‌کارم در نیومده برم… بعداً باهات تماس می‌گیرم.
این لفظ «صاحب‌کارم» مثل سایه‌ی همیشگی کار و تلاش بر دوش نغمه بود. همیشه آماده‌ی دویدن، همیشه نگران عقب‌ماندن، نغمه چون رودی جاری در دل این شهر پرهیاهو بود.
- راستی حوری؟ عجله باعث نمیشه خودمو بزنم به اون راه، کلک خبریه؟
جفت ابروهایم بالا پرید.
- خبر؟ نه جون حورآسا. چه خبری؟
صدایش کم و زیاد شد و خندید.
- برو خودتو سیاه کن دختر خوشگله! روزبه حوری حوری از دهنش نمیفته.
مثل خودش خندیدم.
- روزبه کارش گیره لپ گلی، تو که منو می‌شناسی.
لحظه‌ای صدایش رنگ و بویی از جدیت گرفت.
- آره ولی اونم می‌شناسم، اصلاً نگاهشو رو خودت دیدی؟... بله؟ اومدم چشم‌.
گوشی را بین انگشتانم فشردم.
- باید برم فعلاً مراقب خودت باش تا بعداً بازجویی‌‌تون می‌کنم.
بعد از قطع تماس نفس عمیقی کشیدم. از دست روحیه‌‌ی بازپرسی‌اش باید سر به بیابان می‌بردیم. من و روزبه؟ عمراً!
خیابان هنوز هم چون رودخانه‌ای خروشان از آدم‌ها و ماشین‌ها می‌گذشت؛ هر ماشین موجی بود و هر عابر، قطره‌ای در این اقیانوس بی‌کران. با دقت به راست و چپ نگاه کردم و با احتیاط چون قایقی کوچک که از میان امواج سهمگین می‌گذرد، از میان شلوغی نسبتاً زیاد خیابان گذشتم. صدای بوق ماشین‌ها شبیه به فریاد مرغان دریایی خشمگین در گوشم می‌پیچید و نور چراغ‌های خیابان کم‌کم جای نور خورشید را می‌گرفت و ستاره‌ها یکی‌یکی در پرده‌ی آبی تیره ظاهر می‌شدند. در حالی که قدم‌هایم را تندتر می‌کردم، در جواب صدای نغمه که انگار هنوز در گوشم می‌پیچید، گفتم:
- خدا پشت و همراهت نغمه، الحق که یدونه‌ای.
این «یدونه‌ای» فقط یک حرف معمولی نبود؛ بلکه فریادی بود از اعماق وجودم، فریاد تشکر از وجود لطیفی که در این دنیای پر از سنگلاخ چون گلی خود روئیده بود و سایه‌سار امید میشد. لبخند‌زنان فرهاد را مخاطب قرار دادم:
- عشق حورآسا کیه؟
ندیده، نیش بازش و آن چال گونه‌ی دلربایش را حس می‌کردم؛ همان چاله‌ای که تمام خستگی‌های روز را در خود فرو می‌برد. نیم‌نگاهی به نیم‌رخ صورتش انداختم؛ ل*ب‌های کوچکش به آرامی شروع به حرکت کردند، اما کلمات انگار در دهانش گیر کرده بودند. انگار هر حرف سنگی بود که باید با تمام توان از گلویش بیرون می‌کشید.
- ف... فک... ف...
کلمات شبیه به تپش‌های قلب یک پرنده‌ی کوچک در قفس سی*ن*ه، نامنظم و بریده‌بریده بیرون می‌آمدند. نفس عمیقی کشید و دو مرتبه تلاش کرد حرف بزند:
- فکر... ف...
هر «ف» که می‌گفت، شبیه به نفسی بود که با سختی کشیده میشد، انگار که هوا در ریه‌هایش زندانی شده بود. با لذت بدون این‌که حرفش را قطع کنم به تلاشش گوش سپردم. صورت کوچک و معصومش در نور کم‌جان خیابان، با چین کوچکی بر پیشانی‌اش غرق تمرکز بود.
- فکر... ک... کنم... من، منم.
کلمات آخر را با چنان زحمتی ادا کرد که انگار وزن تمام دنیا بر زبانش سنگینی می‌کرد. چهره‌ام را متعجب نشان دادم:
- فکر کنی؟ بابا دم شما گرم فرفری‌خان! باید مطمئن باشی!
و فرهاد خندید. خنده‌ای از ته دل که تمام صورت کوچکش را روشن کرد. برق خوشحالی مثل ستاره‌های کوچک در چشم‌های درشتش درخشید و گونه‌های استخوانی‌اش، از شرم و ذوق به سرخی دلنشینی گرایید. سرش را پایین انداخت و لبخندی شیطنت‌آمیز، گوشه‌ی لبش جا خوش کرد، انگار که تازه به رازی پی برده باشد.

***
 
امضا : نیهان

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom