What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
206
Reaction score
1,065
Time online
3d 8h 21m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,094
  • #51
هرچند می‌دانست که پسرش هم نگران او است و هم به حال عشقش درگیر است. نمی‌خواست او را مسخره کند؛ برای آن که اهلش نبود و خودش هم، چنین کاری از او بعید بود.
از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت. برای آن که حرف‌اش روی شهاب تأثیر بگذارد، گفت:
- فقط شهاب، باید خودت مهنا رو به دست بیاری و این که عشق مهنا رو حتی از راه دور هم نسبت به خودت رو بفهمی!
لبخندی از جنس امیدوارانه زد و سپس ادامه داد:
- شهاب، مهنا دختر خوبیه؛ فقط باید مراقبش باشی و سعی کنی اتفاقی براش نیفته!
شهاب نفسی مانند آه بیرون داد و نیز گفت:
- باشه مامان؛ شما هم مراقب خودتون باشید.
مادرش پلکی به عنوان به تأیید به حرکت درآورد و از اتاق شهاب بیرون رفت. در را که به روی شهاب بست، برگشت و نگاهی به در اتاق بسته‌ی پسرش نمود و سپس از پله‌های اتاق‌اش پایین رفت.
***
چشم‌هایش را که می‌گشاید، آسمان آبی را بالای سرش می‌بیند. چشم‌هایش را باری‌دیگر می‌بندد که نگاه‌اش به ساعت روبه‌رویی‌اش می‌افتد. 5:10 صبح بود.
ساعت هفت صبح با شهاب، عمل جراحی داشت و این بهترین روز او و هدیه‌ی خداوند که به او اعطاء داده شده بود و این او را به شعف آورده بود. حتی خیره شدن به آن چشم‌های سیاه‌اش، ضربان قلب او را شدید و تندتر می‌کرد.
در آن هنگام که به شهاب فکر می‌کرد، در اتاق‌اش گشوده شد و مادرش وارد اتاق او شد.
پشتش به به مادرش بود و حتی نمی‌توانست او را ببیند. سیمین خانم بالای سر مهنا ایستاد و مهنا سراسیمه چشم‌هایش را بست تا بلکه بفهمد مادرش به چه دلایلی به اتاق او آمده است؟!
سیمین خانم دستی بر زلف‌های مهنا کشید و صورتش را جلو آورد و روی موهای او را بوسید. سیمین خانم آرام و با طمأنینه گفت:
- مهنا، دخترم؟
مهنا چشم‌هایش را نرم و آرام بازگشود و به چشم‌های خاکستری مادرش چشم دوخت. آرام گفت:
- سر صبحی چرا این موقع بیدار شدم؟
سیمین خانم، لبخند کم جانی مهمان ل*ب‌هایش کرد. او منظور مهنا را نمی‌فهمد؛ اما می‌گوید:
- آره، مگه نمی‌خوای به بیمارستان بری دختر گلم؟
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
206
Reaction score
1,065
Time online
3d 8h 21m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,094
  • #52
با همان صدای آرام و منظم‌اش گفت:
- مامان، هنوز برای رفتن به بیمارستان خیلی زوده!
سیمین خانم گفت:
- آخه دختر، تو هم باید دوش بگیری و هم نیم‌ساعت لباساتو انتخاب کنی که تا اون موقع ساعت هفت صبح میشه؛ الآن هم پاشو نمازت رو بخون که آفتاب غروب می‌کنه!
از تخت خود برخاست و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت. درِ سرویس بهداشتی را باز کرد و سپس آن را بست. سیمین خانم نگاه‌اش را دور تا دور اتاق مهنا گرداند.
در دیوارهای آبی نیلی‌رنگ وجود داشت که قاب عکس‌های بچگی مهنا به روی دیوار نهاده شده بود. سمت چپ، روبه‌روی سیمین خانم، پنجره قرار داشت که نخستین پرده سفیدگون بود و در پرده‌ی دوم آبی تیره وجود داشت، کنار آن پنجره یک کمد چوبی بود که میشد انواع مانتو و لباس‌های مهنا را مشاهده نمود.
ناگهان چشم‌اش به یک دفتری خورد که بی‌وقفه درحال معرض دید برایش چشمک می‌زد. جلو رفت و جلد آن دفتر را باز نمود. در اولین کلمه، چشم‌اش به « درحال انتظار » خورد. کنجکاو شد و خواست برگه‌ی دیگری را از آن دفتر بگشاید که به طور ناگهانی، در دست‌شویی باز شد و نیز مهنا از در دست‌شویی نمایان گشت.
هراسان در دفتر بست و با چهره‌ای از التهاب و پر اضطراب به مهنا خیره شد. مهنا، ابتدا نگاهش به مادرش گره خورد و سپس به دفترش که ناموزون گشته بود، بین شک و دودلی قرار واقع گرفته بود؛ اما سریع بی‌خیال آن شک و دودلی خود شد و نگاهش را به مادرش سوق داد. مقنعه‌ی سفید را به همراه چادر گل‌گلی‌اش را از داخل صندوقچه‌ی جانمازش برداشت و آن‌ها را به سر کرد و نماز خود را آغاز کرد و سپس تکبیر را گفت.
سیمین خانم لبخندی به دخترش زد. چه‌قدر مهنا از همان نُه‌سالگی تغییر فراوانی کرده بود. از دوره‌ی کودکی مهنا تاکنون، از چهره تا اعضای بدن‌اش و از اعضای بدن‌اش تا روح‌اش تغییر کرده بودند.
دختری که با همان زبان‌اش، دلش را به بازی نهاده بود و علاقه‌اش نسبت به مهنا را بسیار نموده بود. با صدای سلام دادن مهنا به خود آمد و با همان لبخند پیشین‌اش به مهنا خیره شد. مهنا مُهر را بوسید و سپس پیشانی‌اش را رو روی مهر نهاد و از خدا شهاب را خواست و نیز به او توکل کرد.
- مامان، شما هنوز این‌جا هستید؟
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
206
Reaction score
1,065
Time online
3d 8h 21m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,094
  • #53
سیمین خانم جلو آمد و گفت:
- خواستم بگم، من و مهسا برای چند روز نیستیم و می‌خوایم شمال بریم! تو هم میای؟ زن‌عمو حسنِت، شهاب و سانیا هستن.
مهنا از فکر آن که شهاب هم به شمال می‌خواهد بیاید، لبخندی زد و سپس گفت:
- باید فکر کنم! الآن هم که می‌خوام برم دوش بگیرم و تا نیم‌ساعت دیگه باید بیمارستان باشم!
سیمین خانم با لبخند از اتاق‌اش بیرون رفت. با رفتن سیمین خانم، مهنا از شعفی که در درون‌اش برپا گشته بود، جیغی کشید و به سمت حمام روانه شد.
***
به سمت شهاب رفت. اولین قدم... دومین قدم؛ اما شهاب نگاهی به او نینداخت و به سمت اتاق عمل به راه افتاد. با صورتی انباشته از اندوه، به مهنا که با پر نشاط و شادی پشت‌سر او راهش را می‌پرداخت، خیره شد. چرا که کار خوب را با بدی پس داده بود؟ چرا بخشش‌های مهنا را با بدخو بودن خودش پاسخ داده بود؟ او که می‌خواست از مهنا طلب مغفرت و اعطاء واقع گردد، چه شد که آتش کینه و انتقام در دل او شعله گشت؟ چه شد که حالا نام او در این کیهان بد نگاشته شده بود؟ چه شد؟!
نفس عمیقی کشید و خواست برود که همانا صدای مردی در گوش‌اش طنین انداخت.
- ببخشید خانم‌؟
بازگشت و به آن مرد چشم دوخت. چهره‌ای گرد مانند و پوستی گندم‌گون، ابروانی پهن و کمانی، دماغی پهن و برجسته، لبانی برجسته و کوچک، موهایی پرکلاغی و مشکی‌رنگی نیز داشت که در صورتش پخش گردیده بود و قیافه‌ی او را جذاب‌تر کرده بود. چند قدم به سمت جلو آمد و نیز به سانیا گفت:
- سلام، شما باید سانیا فروزش باشید، درسته؟
سانیا با تعجب نگاه‌اش کرد و گفت:
- بله، شما؟
- من سامیار احمدی هستم که تازه به جای آقای اکبری اومدم.
سانیا پوزخندی زد و سر تا پای سامیار را نگریست.
- خب که چی؟!
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom