What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #51
هرچند می‌دانست که پسرش هم نگران او است و هم به حال عشقش درگیر است. نمی‌خواست او را مسخره کند؛ برای آن که اهلش نبود و خودش هم، چنین کاری از او بعید بود.
از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت. برای آن که حرف‌اش روی شهاب تأثیر بگذارد، گفت:
- فقط شهاب، باید خودت مهنا رو به دست بیاری و این که عشق مهنا رو حتی از راه دور هم نسبت به خودت رو بفهمی!
لبخندی از جنس امیدوارانه زد و سپس ادامه داد:
- شهاب، مهنا دختر خوبیه؛ فقط باید مراقبش باشی و سعی کنی اتفاقی براش نیفته!
شهاب نفسی مانند آه بیرون داد و نیز گفت:
- باشه مامان؛ شما هم مراقب خودتون باشید.
مادرش پلکی به عنوان به تأیید به حرکت درآورد و از اتاق شهاب بیرون رفت. در را که به روی شهاب بست، برگشت و نگاهی به در اتاق بسته‌ی پسرش نمود و سپس از پله‌های اتاق‌اش پایین رفت.
***
چشم‌هایش را که می‌گشاید، آسمان آبی را بالای سرش می‌بیند. چشم‌هایش را باری‌دیگر می‌بندد که نگاه‌اش به ساعت روبه‌رویی‌اش می‌افتد. 5:10 صبح بود.
ساعت هفت صبح با شهاب، عمل جراحی داشت و این بهترین روز او و هدیه‌ی خداوند که به او اعطاء داده شده بود و این او را به شعف آورده بود. حتی خیره شدن به آن چشم‌های سیاه‌اش، ضربان قلب او را شدید و تندتر می‌کرد.
در آن هنگام که به شهاب فکر می‌کرد، در اتاق‌اش گشوده شد و مادرش وارد اتاق او شد.
پشتش به به مادرش بود و حتی نمی‌توانست او را ببیند. سیمین خانم بالای سر مهنا ایستاد و مهنا سراسیمه چشم‌هایش را بست تا بلکه بفهمد مادرش به چه دلایلی به اتاق او آمده است؟!
سیمین خانم دستی بر زلف‌های مهنا کشید و صورتش را جلو آورد و روی موهای او را بوسید. سیمین خانم آرام و با طمأنینه گفت:
- مهنا، دخترم؟
مهنا چشم‌هایش را نرم و آرام بازگشود و به چشم‌های خاکستری مادرش چشم دوخت. آرام گفت:
- سر صبحی چرا این موقع بیدار شدم؟
سیمین خانم، لبخند کم جانی مهمان ل*ب‌هایش کرد. او منظور مهنا را نمی‌فهمد؛ اما می‌گوید:
- آره، مگه نمی‌خوای به بیمارستان بری دختر گلم؟
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #52
با همان صدای آرام و منظم‌اش گفت:
- مامان، هنوز برای رفتن به بیمارستان خیلی زوده!
سیمین خانم گفت:
- آخه دختر، تو هم باید دوش بگیری و هم نیم‌ساعت لباساتو انتخاب کنی که تا اون موقع ساعت هفت صبح میشه؛ الآن هم پاشو نمازت رو بخون که آفتاب غروب می‌کنه!
از تخت خود برخاست و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت. درِ سرویس بهداشتی را باز کرد و سپس آن را بست. سیمین خانم نگاه‌اش را دور تا دور اتاق مهنا گرداند.
در دیوارهای آبی نیلی‌رنگ وجود داشت که قاب عکس‌های بچگی مهنا به روی دیوار نهاده شده بود. سمت چپ، روبه‌روی سیمین خانم، پنجره قرار داشت که نخستین پرده سفیدگون بود و در پرده‌ی دوم آبی تیره وجود داشت، کنار آن پنجره یک کمد چوبی بود که میشد انواع مانتو و لباس‌های مهنا را مشاهده نمود.
ناگهان چشم‌اش به یک دفتری خورد که بی‌وقفه درحال معرض دید برایش چشمک می‌زد. جلو رفت و جلد آن دفتر را باز نمود. در اولین کلمه، چشم‌اش به « درحال انتظار » خورد. کنجکاو شد و خواست برگه‌ی دیگری را از آن دفتر بگشاید که به طور ناگهانی، در دست‌شویی باز شد و نیز مهنا از در دست‌شویی نمایان گشت.
هراسان در دفتر بست و با چهره‌ای از التهاب و پر اضطراب به مهنا خیره شد. مهنا، ابتدا نگاهش به مادرش گره خورد و سپس به دفترش که ناموزون گشته بود، بین شک و دودلی قرار واقع گرفته بود؛ اما سریع بی‌خیال آن شک و دودلی خود شد و نگاهش را به مادرش سوق داد. مقنعه‌ی سفید را به همراه چادر گل‌گلی‌اش را از داخل صندوقچه‌ی جانمازش برداشت و آن‌ها را به سر کرد و نماز خود را آغاز کرد و سپس تکبیر را گفت.
سیمین خانم لبخندی به دخترش زد. چه‌قدر مهنا از همان نُه‌سالگی تغییر فراوانی کرده بود. از دوره‌ی کودکی مهنا تاکنون، از چهره تا اعضای بدن‌اش و از اعضای بدن‌اش تا روح‌اش تغییر کرده بودند.
دختری که با همان زبان‌اش، دلش را به بازی نهاده بود و علاقه‌اش نسبت به مهنا را بسیار نموده بود. با صدای سلام دادن مهنا به خود آمد و با همان لبخند پیشین‌اش به مهنا خیره شد. مهنا مُهر را بوسید و سپس پیشانی‌اش را رو روی مهر نهاد و از خدا شهاب را خواست و نیز به او توکل کرد.
- مامان، شما هنوز این‌جا هستید؟
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #53
سیمین خانم جلو آمد و گفت:
- خواستم بگم، من و مهسا برای چند روز نیستیم و می‌خوایم شمال بریم! تو هم میای؟ زن‌عمو حسنِت، شهاب و سانیا هستن.
مهنا از فکر آن که شهاب هم به شمال می‌خواهد بیاید، لبخندی زد و سپس گفت:
- باید فکر کنم! الآن هم که می‌خوام برم دوش بگیرم و تا نیم‌ساعت دیگه باید بیمارستان باشم!
سیمین خانم با لبخند از اتاق‌اش بیرون رفت. با رفتن سیمین خانم، مهنا از شعفی که در درون‌اش برپا گشته بود، جیغی کشید و به سمت حمام روانه شد.
***
به سمت شهاب رفت. اولین قدم... دومین قدم؛ اما شهاب نگاهی به او نینداخت و به سمت اتاق عمل به راه افتاد. با صورتی انباشته از اندوه، به مهنا که با پر نشاط و شادی پشت‌سر او راهش را می‌پرداخت، خیره شد. چرا که کار خوب را با بدی پس داده بود؟ چرا بخشش‌های مهنا را با بدخو بودن خودش پاسخ داده بود؟ او که می‌خواست از مهنا طلب مغفرت و اعطاء واقع گردد، چه شد که آتش کینه و انتقام در دل او شعله گشت؟ چه شد که حالا نام او در این کیهان بد نگاشته شده بود؟ چه شد؟!
نفس عمیقی کشید و خواست برود که همانا صدای مردی در گوش‌اش طنین انداخت.
- ببخشید خانم‌؟
بازگشت و به آن مرد چشم دوخت. چهره‌ای گرد مانند و پوستی گندم‌گون، ابروانی پهن و کمانی، دماغی پهن و برجسته، لبانی برجسته و کوچک، موهایی پرکلاغی و مشکی‌رنگی نیز داشت که در صورتش پخش گردیده بود و قیافه‌ی او را جذاب‌تر کرده بود. چند قدم به سمت جلو آمد و نیز به سانیا گفت:
- سلام، شما باید سانیا فروزش باشید، درسته؟
سانیا با تعجب نگاه‌اش کرد و گفت:
- بله، شما؟
- من سامیار احمدی هستم که تازه به جای آقای اکبری اومدم.
سانیا پوزخندی زد و سر تا پای سامیار را نگریست.
- خب که چی؟!
 
Last edited:

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #54
سامیار سری تأسف تکان داد. حریف آن دختر نمی‌شد و از سر تا پاهای آن دختر فقط و فقط غرور و تکبر هویدا بود؛ پس باید سخن خود را باز بگشاید تا سانیا حرف او را بشنود.
- در مورد کار هست خانم فروزش!
سانیا با یک تصمیم آنی، «باشه‌ای» گفت و نیز با انگشت اشاره‌اش به آن‌ور سالن اشاره نمود.
- بفرمایید بریم!
و جلوتر از سامیار حرکت کرد.
از آن سو، زمانی که مهنا خود را برای عمل جراحی مهیا نموده بود، استرس بر جانش غلبه کرده بود و شدت دستانش که می‌لرزید، فراوان میشد.
نفسی تازه کرد و نیز وارد اتاق شد.
شهاب تا نگاه‌اش به مهنا خورد، همه چیز و همه‌جا را از یاد برد. مهنا تنها فردی بود که از او نفس و آرامش می‌گرفت و زنده از این گیتی جان به سر می‌برد.
چرا در این مدتی که شیفته او بود، مراقب او نبود؟
در کودکی، فقط برای نخستین‌بار دست مهنا را در دست‌های گرم و آرامش‌بخش خود حس نموده بود. دنیای خودش و مهنا را با یک‌دیگر مقایسه کرد. خود مهنا از همان کودکی، قلبی مهربان و دلیری داشت؛ اما این دختر سخت می‌شکست و دم نمی‌زد. خودش هم نمی‌توانست گمان کند. مهنا از دیدن شهاب که نگاه او را روی خود حس کرده بود، احساس معذب بودن کرد و سرش را پایین افکند. عینک مخصوص جراحی را بر چشم‌های خود زده بود و شهاب نمی‌توانست که شرمساری او را مشاهده نماید.
به طور جازِم به سمت بیماری که بر روی تخت بی‌هوش دراز کشیده بود رفت تا بلکه قلب او التیام بخشد.
دستکش‌های پلاستیکی آبی‌رنگ را در دست‌های خود نهاده بود و این‌بار، نگاه‌ شهاب را از ذهن‌اش به باد فراموشی سپرد و این تمرکز بر روی بیمار خیلی حساس و استرس‌زا بود و باید این‌کار را می‌کرد تا بلکه کارش را موجب خرابی به بار نیاورد.
آب دهانش را بلعید و سپس کارش را آغاز نمود. در حین باز کردن دریچه‌ی قلب بیمار، دست‌های مهنا به شهاب تلاقی پیدا کرد و مهنا از شدت شرمساری و خجالت، «ببخشیدی» از دهانش خارج کرد و به ادامه‌ی کارش پرداخت.
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #55
شهاب از این برخورد ناگهانی مهنا، لبخندی پررنگی زد. خوشبختانه ماسک آبی بر دهان‌اش زده بود و موجب می‌گردید که لبخندش نهان گردد.
این دختر هستی و نیستی او را به یغما بود و شب و روز، خواب او را بر او حرام کرده بود.
به چشم‌های میشی‌رنگ مهنا چشم دوخت. چشم‌های او مانند ماه زیبا بود و رخسار او از این زیبایی می‌درخشید.
مهنا ل*ب‌های باریک‌اش را به حرکت در آورد و با صدایش که در گوش‌ او مانند آهنگی زیبا به طنین می‌انداخت، به خود آمد:
- جناب، میشه پنس رو نگه دارید تا بلکه قلب رو برداریم؟
شهاب لبخندی به روی چهره‌ی او زد و نیز گفت:
- باشه خانم دکتر!
***
(فصل هشتم)
زمستان از راه رسیده بود و برف‌ها بر روی زمین انباشته شده بودند و مردم در زمستانی سرد به سر می‌بردند. کلاغ‌ها از آن سر به یک طرفی حرکت می‌کردند و صدای قارقارشان تا خانه‌ی مردم را گوش فرا می‌داد.
مهنا درحینی که فایل وُرد که برای رمان‌اش نوشته بود را فرستاد و سپس نوشت:
- سلام جناب، خواستم بگم که اگه میشه این فایل رمان رو برای چاپ بفرستید؟
آن را فرستاد و گوشی خود را خاموش کرد. نفس راحتی کشید و بلند فکرانه گفت:
- آخیش، اینم از این که خدا رو شکر رمان اولم تموم شد و برای نوشتن رمان «تلازم» بریم که زندگی‌نامه‌ی خودم و شهابه!
لبخندی زد و از صندلی کامپیوترش برخاست تا بلکه برای غذای شام چیزی بپزد.
فردا قرار بود که به همراه مهسا و خانواده‌ی عمو حسنش به عنوان تفریح، به شمال بروند که در یکی از روستاهای گیلان محسوب میشد.
خبر رفتنش را به مادرش اعلام کرده بود و مادرش هم خوشحال از رفتن مهنا به این شمال، نشاطی را بر روان و دل‌اش ایجاد نموده بود.
با زنگ خوردن گوشی‌اش، از حال درونی خارج گشت و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت.
نام «شیما» بر صفحه‌ی گوشی‌اش آشکار شده بود.
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #56
دکمه‌ی سبز را به سمت راست معطوف کرد و نیز گوشی گوشی را بر گوش‌های خود نهاد.
- الو جانم شیما؟
شیما ل*ب‌های خود را با زبان‌اش خیس کرد و سپس با لحنی نشاط‌آور گفت:
- الو سلام مهنا، خواستم بگم که منم قراره باهاتون بیام شمال!
مهنا از خوشحالی که در درون‌اش جولان داده بود، جیغی از سر شعف کشید و گفت:
- داری دروغ میگی؟!
شیما با لحنی که مهنا را مسخره کند، گفت:
- نه! دارم راستشو میگم گوگولی شیما!
مهنا خندید.
- پس ایول تنها نیستم! فقط شیما، بی‌زحمت همون گیتارت رو با همون باندت بیار که چه غوغایی بشه!
شیما خنده‌ای کرد و نیز گفت:
- باشه؛ فقط این‌که مراقب خودت باش!
مهنا از آن‌که شیما نگران او بود، لبخند گرمی بر ل*ب‌هایش زد و سپس گفت:
-‌ تو هم همین‌طور!
***
درحالی که پرتغالی را پوست می‌گرفت، روبه سیمین خانم گفت:
- سیمین خانم، مهنا نمیاد؟
سیمین خانم لبخندی زد و سپس گفت:
- چرا؛ اما کمی دیر میاد! فعلاً گفت یه عملی رو با شیما دوستش انجام بده، میاد!
سهیلا خانم خندید و نیز به شهاب مغموم و اندوهگین که به انتظار مهنا نشسته بود، خیره شد.
شهاب شانس آورده بود که سانیا به این سفر خاطره‌انگیز نیامده است و این برای او روز خوشایندی را در پیش و رو نهاده بود.
سهیلا خانم، پسرش را به خوبی درک می‌کرد. شهاب منتظر مهنا بود و می‌خواست فقط با او خوش باشد.
گوشی خود را برداشت و به شماره‌ی شیما زنگ زد. شیما در حین جراحی که با مهنا بود، گوشی خود را در درون اتاق خود گذاشته بود و هرکسی هم می‌دانست که حق گوشی آن هم در اتاق عمل جراحی، ممنوع بوده است.
مهنا، روبه شیما گفت:
- خانم صبوری، بی‌زحمت همون چاقو رو به من بده!
شیما چاقوی مخصوص جراحی را به مهنا داد و نیز مهنا با آن چاقو، قلب بیمار را شکافت. شیما به طور ناگهانی، دلشوره‌ی ناخوشایندی را در دل‌اش حس نمود.
می‌خواست از این عمل انصراف بدهد و برود؛ اما نمی‌توانست؛ برای آن‌که مهنا تنها بود و دست‌اش خالی بود و هیچ‌کس نبود که به آن یاری رساند.
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #57
نفسی تازه کرد تا بلکه این دلشوره را رفع نماید. ابروانش را به بالا برافراشته کرد و حواس خود را به بیماری که روی تخت بی‌هوش بود، جمع نمود.
سانیا از نرفتن به شمال ناراضی بود و مدام خود را سرزنش می‌کرد که چرا به شهاب گفته است به این شمال نمی‌آید.
او حتی نمی‌خواست با مادرش و هم‌چنین خواهرانش مواجه گردد و از این بابت هراسیده بود.
ترس از آبرویش و تحقیر شدن‌های خودش که رفتارش توسط خواهرش مهنا خدشه‌دار گردد.
او حتی نمی‌دانست که چه‌گونه تخم کینه و حسودی در دل‌اش کاشته شده بود.
نفسی تازه کرد تا بلکه به حوادثی که در پیش و روی او نهاده است، فکری نکند.
تقه‌ای به در اتاق‌اش خورد و به «بفرماییدی» که گفت، پیرمردی مسن وارد اتاق تاریک و سیاه‌اش شد.
سانیا اخمی از سر مُستَمَع زد. پیرمرد لبخندی زد و گفت:
- خیلی تعجب نکن سانیا، تو خوب من رو می‌شناسی!
سانیا زیر ل*ب گفت:
- پدربزرگ؟
پدربزرگ لبخندی زد و سپس ل*ب بر سخن گشود:
- حالت چه‌طوره؟
سانیا به یک‌باره بغض کرد.
- دلم برای خونواده‌ی چهارنفره‌مون تنگ شده پدربزرگ! اصلاً از این بازی که شروعش کردم، راضی نیستم!
خسروخان سری تأسف تکان داد.
- اگر همون موقع که گفته بودم این بازی رو که شروع کرده بودی رو تموم می‌کردی، الآن این‌جا نبودی سانیا! همین الآن هم کنار خانواده‌‌ات می‌بودی دختر؛ ولی اشکالی نداره!
سانیا پوزخندی زد.
- برای این حرفا خیلی وقته که همه چیز تموم شده پدربزرگ! من به زودی از این صیغه‌ی سه‌ماهه خلاص میشم و فقط یه ماه دیگه برای باطلی صیغه مونده! اون چیزی که شما می‌خواین، دست شهاب نیست!
خواست این حرف را هم اضافه نماید و بگوید که در تمام این سال‌ها عاشق شهاب بوده است و حتی به قضیه‌ی این نقشه فکر نکرده بود که روزی سه‌ماه صیغه‌ی پسرعموی خود که سال‌هاست عاشق او بوده است، برسد.
خسروخان نفسی تازه کرد ونیز گفت:
- حسرت و کینه رو از توی قلبت دور کن سانیا جان! به عشق شهاب فکر کن که چه‌طوری اونو به دست بیاری!
سانیا با حیران به خسروخان چشم دوخت. باور نمی‌کرد خسروخان این‌گونه او را کیش کند. خسروخان لبخندی زد.
- فکر کردی من نمی‌فهمم توی دلت چی می‌گذره؟
سانیا بغض در گلوی خود را شکست و سپس ما بین گریه گفت؛
- پدربزرگ، من شهاب رو دوست دارم؛ اما شهاب من رو نمی‌بینه و مدام بهم طعنه می‌زنه! انگار که من رو دوست نداره!
خسروخان جلو آمد و دست نوه‌اش را در دست‌های گرم‌اش فشار داد.
- دختر گلم، ناامید نشو! من کاری می‌کنم که به شهاب برسی، به شرط این‌که این بازی رو ادامه بدی!
سانیا از حرف خسروخان خوشحال گردید و دست‌های گرم او رو بوسید.
- ازتون خیلی ممنونم پدربزرگ و هرگز لطف‌تون رو فراموش نمی‌کنم!
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #58
خسروخان یک‌تای ابرویش را با غروری کاذب به بالا سر و سامان داد و نیز با صدایی که از آن غرور می‌بارید، گفت:
- خیلی خب، لازم نیست اون‌قدر برای من چاپلوسی بکنی! نقشه‌ای که از ابتدا تا الآن کشیدی رو مو به مو برام توضیح بده!
سانیا به تته‌پته افتاد.
- اما خودتون اون نقشه‌ی شوم رو کشیدید پدربزرگ!
خسروخان پوزخندی زد و کلاه قاجاری مردانه‌اش را از روی سرش که موهای سفیدش که دیگر سنی از آن گذشته بود، برداشت و گفت:
- لازم نیست! اون‌قدری بی‌عرضه هستی که حاضر نیستی یک دختر باهوشی هم باشی! توی تمام این سال‌ها، حتی عقلت هم دیگه کار نمی‌کنه سانیا! تو فقط، یک‌ماه فرصت داری تا بلکه بفهمی اون سند لعنتی توی خونه‌ی شهاب کجاست!
سانیا از فشاری که بر روی شانه‌های او انباشته شده بود، نفسی از سر کلافه کشید. خسته شده بود و می‌خواست این بازی را هرچه سریع‌تر به اتمام رساند تا بلکه چیزی از روی شانه‌های او برداشته شود. خسروخان خوب می‌توانست این دختر را رام خود کند. طوری که سانیا نمی‌فهمید و این اخلاق سانیا را خوب می‌دانست.
سانیا از آن‌که خسروخان به او گفته بود که باهوش نیست و عقل او دیگر برای این نقشه‌ی شوم و منحوس کار نمی‌کند، دلگیر گردید و گفت:
- باهوش بودن فقط به فکر نقشه کشیدن که نیست! باید در نقشه کشیدن، دقت و فکر درست بودن رو هم کرد. راستی پدربزرگ، خواستم بگم که مهنا هنوز من رو نبخشیده! یعنی یک‌بار بخشید؛ اما من دوباره کاری کردم که دیگه نمی‌تونم توی صورتش نگاه کنم!
خسروخان اخمی در ما بین ابروان سپید و پهن‌اش نمود.
- چرا این‌کار رو کردی سانیا؟ هان؟ اون مهنایی که من می‌شناسم، دیگه توی روتم نگاه نمی‌کنه که دوباره بهت فرصت بخشش بده!
سانیا مقنعه‌ی سیاهش را کمی آراسته کرد و اخمی کرد و سپس پوزخندی زد.
- من مهنا رو می‌شناسم. اگر دوباره به سراغش برم به من فرصت بخشش رو میده؛ به شرط این‌که قسم بخوری دیگه اون کار رو ادامه ندی!
خسروخان چشم‌هایش را بست.
- ان‌قدر بی‌فکر نباش! مهنا دختر زرنگیه که حتی اگر تو رو بخشیده فقط به خاطر شهاب بوده؛ وگرنه که بخششی از جانب اون نداشتی و نداری! انگار که دوبار فرصت داری که خب یک‌دونه‌ش از سر بی‌فکری خودت به باد دادی!
سانیا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- در فرصتی که یک‌دونه باشه، این برای من آخرین فرصته پدربزرگ! اما سعی می‌کنم که اون یک فرصت رو به خوبی خوب ازش استفاده کنم، اینو بهتون قول میدم!
خسروخان، چشم‌هایش را باز کرد و به نوه‌ی ۲۵ساله‌اش که هم‌سن مهنا بود، چشم دوخت.
- خب این‌که خوبه؛ اما الآن وقتش نیست! وقتی که خودت با پاهای خودت به طور واقعی بیای پیشش و با معذرت و پشیمونی ازش بخوای! هرچند می‌دونم که مادرت اصلی‌ترین فرد برای بخشیدنت هست!
سانیا به یک‌باره دلتنگ مادرش گشت. چه‌قدر شرمنده و خجالت‌زده بود که نمی‌توانست پیش مادرش رجوع کند تا بلکه از او مغفرت نماید.
 

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
216
Reaction score
1,081
Time online
3d 9h 16m
Points
88
Location
مشهد
سکه
1,144
  • #59
بغض در گلویش جولان می‌دهد و اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند.
او به مادرش بد کرده بود، بسیار فراوان! حسی را در وجودش داشت که به آن حس یک چیز نامیده بود. اسمش را وجدان عذابی نهاده بود.
سرش را روی میز نهاد و بغض‌اش بلافاصله شکست.
- مامان، کاش قَدرت رو می‌دونستم! مامان، کاش تا ابد در قلبم و قلبت می‌بودم! حیف، حیف که دیگه نمی‌تونم هرگز در قلبت باشم؛ فقط یک موجود اضافی برات بودم، همین!
همان‌طور که داشت اشک می‌ریخت، خسروخان با لبخندی عمیق از تلخ برایش زد و دستش را روی شانه‌ی چپ او گذاشت.
- عزیز دلم، شاید بتونی به خودت و مادرت یک فرصت بدی؛ اما فعلاً زوده! من درکت می‌کنم؛ چون تو هم مثل من بودی! این دنیا می‌گذره و تغییر و رشد می‌کنی!
لبخند مرموذ و بیمناکی هم زد. می‌توانست با این حرف‌اش تیر خلاصی را به او بزند و بتواند آن سند لعنتی را پیدا نماید.
در بین گریه‌ی سانیا، وقت‌اش بود تا با نقشه‌ی از پیش تعیین شده‌ی خود که تازه آن را کشیده بود، آن را به نمایش بگذارد.
ل*ب به سخن درایید:
- سانیا، تو همین حالا هم مهنا رو مقصر اصلی این ماجراها می‌دونی؟
دستان سانیا آهسته‌آهسته و حالا اینک مشت گردید و سپس عصبی شد. اکنون وقت پرخاشگری او بود و باید مهنا را سرنگون می‌کرد.
- از ابتدای ماجرا، مهنا و شهاب هردوشون مقصر بودن؛ اما حالا باید تقاص کارهایی رو که با من کردن رو باید پس بدن پدربزرگ! دیگه نمی‌خوام یک آشغال بازیافتی واسه‌ی شهابی رو که منو نمی‌خواد، باشم! من می‌خوام خودم باشم و برای خودم بجنگم. همه چیزم رو با زور و قدرت پس می‌گیرم؛ حتی عشق خودم شهاب رو!
خسروخان نگاهی تحسین‌آمیز به او کرد. سانیا از ابتدا باید در طعمه‌ی آن پا می‌گذاشت تا بلکه به هدف اصلی خود می‌رسید.
- پس بلندشو و قدم او رو برای شروعی از انتقام بردار!
سانیا اخمی از سر فریفتن بر ابروانش سر و سامان داد و نیز سرش را به عنوان «تأیید» به حرکت در آورد.
 

Who has read this thread (Total: 3) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom