• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
218
سکه
1,151
خنده‌ای کرد و نیز گفت:
- نه من می‌خوام برای این دختره‌ی سربه‌هوا از یک‌نفر اونو خواستگاری کنم!
سانیا ابروانش را بالا می‌دهد.
- منظورتون کیه؟
خسروخان نگاهی بر چهره‌ی مُستَمَع سانیا انداخت و نیز گفت:
- منظورم خواهرته دیگه، مهنا!
سانیا خوشحال شد که مهنا خواستگار دارد و نمی‌تواند روی حرف خسروخان حرفی بزند.
- چه‌قدر خوب! می‌دونید که مهنا و شهاب چه‌قدر همدیگه‌ رو دوست دارند؛ اما هیچ‌کدوم‌شون هم از این قضیه چیزی نمی‌دونن و من دوست دارم هرچه سریع‌تر این خواستگاری صورت بگیره!
خسروخان لبخندی از جنس اهریمنی زد و سری به خوبه برای سانیا تکان داد.
- خب دیگه من برم که شاید این وصلت رو با اجبار فراوان صورت بگیره!
سانیا سری به (تأیید) و همان‌طور (خداحافظی) برای پدربزرگش به حرکت درآورد.
- فعلاً مراقب خودتون باشید که یه وقت مهنا شما رو این‌جا نبینه!
خسروخان: باشه، تو هم همین‌طور!
پس از رفتن خسروخان سانیا با خود هرچه فکر کرد نتوانست به این فکر کند که چه‌گونه نقشه بکشد؟!
ذهن و مغزی ناشی از توخالی که هیچی نمی‌توانست برای نقش آن‌هم بلکه برای مهنا هویدا سازد.
ناگهان فکری در ذهنش خطور نمود.
دستش را بر روی میز قرار و شماره سپیده را گرفت. سپیده درحینی‌که داشت به پسرش حامی آبگوشتش را درست می‌کرد، گوشی‌اش به صدا درآمد. رو به پسرش حامی کرد و گفت:
- حامی پسرم؟
حامی هنگام بازی با اسباب بازی‌هایش که بازی می‌کرد، گفت:
- بله مامانی؟
سپیده لبخندی زد.
بیا عزیزم غذاتو بخور که حسابی گشنته! من برم این تلفن جواب بدم اومدم!
حامی لبخندی زد و (چشمی) گفت.
سپیده نگاهی بر شماره‌ی درون گوشی‌اش کرد. نام سانیا بر گوشی‌اش نمایان شده بود. دکمه‌ی سبز را به سمت بالا هدایت نمود و جوابش را داد:
- الو جانم سانیا؟
سانیا خودکارش را برداشت و شروع به خط‌خطی‌کردن داخل برگه‌ای سفیدگون شد.
- میشه بپرسم کجایی؟
لحن طلبکارانه‌اش سپیده را به لج و حرص دعوت کرد.
- خونه! کجا باید باشم؟
جواب قاطعانه‌ی سپیده به سانیا حرص سانیا را درآورد.
- می‌خواستم بیام به دیدنت!
سپیده نفسی عمیق سر داد و نگاهش را به پسرش حامی سوق داد که داشت هم‌چنان با اشتهای فراوانی آبگوشت‌های خوشمزه‌اش را می‌خورد.
لبخندی در وجود درونش سرازیر شد. این پسرش را با هیچ‌چیز و هیچ‌کس عوض نمی‌کرد.
همان‌طور که به حامی خیره شده بود گفت:
- بین سانیا، من حوصله‌ی چرت و پرت گفتن‌هاتو ندارم؛ اگر می‌خوای درباره‌ی موضوع مهمی حرف بزنی بهم بگو و اگر که نه، باید به حامی برسم!
سانیا چشم‌های خود را می‌بندد، خوش ندارد که کسی به او ضدحال بزند یا حال او را خراب کند.
حتماً باید حرف اصلی را بزند تا بلکه سپیده مانند همیشه از دست او فرار ننماید.
نفس تازه کرد و قاطعانه گفت:
- ببین شماره‌ی برادرشوهر قماربازت رو می‌خوام!
سپیده اخمی از کنجکاوی در هم می‌کند.
- چرا شمارشو می‌خوای سانیا؟ باز توی اون کله‌ت چی می‌گذره دختر؟
علاقه‌ای نداشت که کسی در کارش دخالتی کند.
- ببین سپیده، دوست ندارم تو کارم دخالت کنی! پس بهت دستور میدم که در این کاری که تاکید منه دخالتی نداشته باشی! من بهت لطف کردم و تو هم باید برای جبرانش بهم کمک کنی! فهمیدی؟
 
امضا : Nargess86

Who has read this thread (Total: 1) View details

Top Bottom