شهاب نمیخواست حرفی بزند تا بلکه حس و حال و هوای عاشقانهشان بههم بریزد.
مینا از دور آنها را میپایید تا بلکه بفهمد چه خبر شده است؟!
مهنا ل*بهایش را گزید تا بغضی که تازه به دل او تازیانه کرده بود، نشکند. این همه خوشبختی در وجود او محال بود و محال... .
میگفتند:
- عشق به دردنخور و حسی پوچ و الکی است؛ اما همهی آنها دروغ بود. دروغی که انگار نه انگار آن حس شیرین را به زیبایی تجربه کنند؛ اما مهنا انگار حس شهاب را نسبت به خودش میتوانست دریابد که حال شهاب چگونه است؟! شهاب با لبخندی که به آن زده بود، خیرهی عشق آتشین خود شده بود. باید حس خود را بگوید. باید اعتراف کند که به مهنا علاقه دارد. از همان دوازدهسالسن، هرگاه به مهنا خیره میشد، انگار دنیایش را به او هدیه میدادند. دنیایی که فقط اسماش مهنا بود و مهنا!
شیما با لبخند به آن دونفر خیره شده بود. خوشحال بود و خوشحال که ناگهان او را به یاد سهیل همسرش که عاشقاش بود، افتاد. آنهم لبخندهایش شباهت فراوانی به لبخندهای شهاب بود؛ ولی سهیل به یکباره کاخ آرزوهایش را تبدیل به ویرانی کرد.
همسری که به یک شب، با زنی دیگر بیرون رفت و آمد بکند یا به نقل خوش بگذراند، به آن زن خیانت محسوب میگردید. در کل خیانت جرمی نابخشودنی بود که آیا خیانت هر مرد به زن جرم بخششی هم وجود داشت؟ این قانونی برای شیما بود که این موضوع را مُستَهلَک بداند. موضوعی که نابودشده به حساب بیاورد.
باریدیگر به مهنا و شهاب خیره ماند. هردو اینبار میگفتند و میخندیدند. میتوانست شعف مهنا را حس کند. حسی که مهنا در آن پنجسال در آن غرق شده بود. پنجسالی که از نظر شیما، نحس و شوم بود.
شیما، مهنا را در این پنجسال آدمی افسرده مینگریست. کسی را میدید که هیچگاه به خاطر شهاب تغییر نکرده بود. نه ظواهرش را آراسته میکرد، نه درونش را که شاد نگه دارد. حال که مهنا را میدریابد، اکنون اوضاع حال کنونی او را میبیند. سرحال و قبراق! انگار گیاهی تازه در خاک گلدانی رشد کرده است و اکنون شاداب است.
مهنا با خنده گفت:
- واقعاً راست میگید پسرعمو؟
شهاب از خوشحالی مهنا، لبخندی زد و گفت:
- آره. امشب مامانم شما رو خونهمون دعوت کرده. امیدوارم امشب بیاید دخترعمو که منو خوشحال میکنید.
مینا از دور آنها را میپایید تا بلکه بفهمد چه خبر شده است؟!
مهنا ل*بهایش را گزید تا بغضی که تازه به دل او تازیانه کرده بود، نشکند. این همه خوشبختی در وجود او محال بود و محال... .
میگفتند:
- عشق به دردنخور و حسی پوچ و الکی است؛ اما همهی آنها دروغ بود. دروغی که انگار نه انگار آن حس شیرین را به زیبایی تجربه کنند؛ اما مهنا انگار حس شهاب را نسبت به خودش میتوانست دریابد که حال شهاب چگونه است؟! شهاب با لبخندی که به آن زده بود، خیرهی عشق آتشین خود شده بود. باید حس خود را بگوید. باید اعتراف کند که به مهنا علاقه دارد. از همان دوازدهسالسن، هرگاه به مهنا خیره میشد، انگار دنیایش را به او هدیه میدادند. دنیایی که فقط اسماش مهنا بود و مهنا!
شیما با لبخند به آن دونفر خیره شده بود. خوشحال بود و خوشحال که ناگهان او را به یاد سهیل همسرش که عاشقاش بود، افتاد. آنهم لبخندهایش شباهت فراوانی به لبخندهای شهاب بود؛ ولی سهیل به یکباره کاخ آرزوهایش را تبدیل به ویرانی کرد.
همسری که به یک شب، با زنی دیگر بیرون رفت و آمد بکند یا به نقل خوش بگذراند، به آن زن خیانت محسوب میگردید. در کل خیانت جرمی نابخشودنی بود که آیا خیانت هر مرد به زن جرم بخششی هم وجود داشت؟ این قانونی برای شیما بود که این موضوع را مُستَهلَک بداند. موضوعی که نابودشده به حساب بیاورد.
باریدیگر به مهنا و شهاب خیره ماند. هردو اینبار میگفتند و میخندیدند. میتوانست شعف مهنا را حس کند. حسی که مهنا در آن پنجسال در آن غرق شده بود. پنجسالی که از نظر شیما، نحس و شوم بود.
شیما، مهنا را در این پنجسال آدمی افسرده مینگریست. کسی را میدید که هیچگاه به خاطر شهاب تغییر نکرده بود. نه ظواهرش را آراسته میکرد، نه درونش را که شاد نگه دارد. حال که مهنا را میدریابد، اکنون اوضاع حال کنونی او را میبیند. سرحال و قبراق! انگار گیاهی تازه در خاک گلدانی رشد کرده است و اکنون شاداب است.
مهنا با خنده گفت:
- واقعاً راست میگید پسرعمو؟
شهاب از خوشحالی مهنا، لبخندی زد و گفت:
- آره. امشب مامانم شما رو خونهمون دعوت کرده. امیدوارم امشب بیاید دخترعمو که منو خوشحال میکنید.