به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
تهی

لیال با دیدن کارها و حرکاتم نگاهش رنگ تعجب به خودش گرفت. جفتمون می‌دونستیم این من، اون منی نیست که حتی از پشت گوشی هم حوصله‌ی لیال رو نداشت. سریع خودش رو جمع‌وجور کرد. لیال، نقش بازی کردن رو بلد بود و جنس نمایش رو از واقعیت تشخیص می‌داد.
همون‌طور که بیشتر خودش رو بهم نزدیک می‌کرد دستش رو دور بازوم حلقه کرد. سرش رو بلند کرد و با محبت به چشم‌هام نگاه کرد که با لبخندی از سر اجبار زدم، جواب نگاهش رو دادم.
اگه تنها بودیم، نه تنها به این نگاه‌ها و لبخندها اهمیت نمی‌دادم بلکه حتی از ماشین هم پیاده نمی‌شدم.
پایور سوت بلندبالایی زد.
- جون! چه زوجی! داداش این‌جا منزل نیست ها!
نگاهم رو از لیال گرفتم و به پایور دادم. از ماشین پیاده شده بود و وسط خواهرها وایساده بود.
نگاهم سر خورد روی دستی که دور کمر واران حلقه کرده بود. این‌قدر به این دو خواهر نزدیک شده بود؟ کی؟ چطور؟ من تمام این پنج سال حواسم به واران بود.
هنوز اون‌قدر بی‌غیرت نشده بودم که تنها پناه و همدم دخترک کم‌سن و سال رو بندازم زندون و خودش رو ول کنم به امون خدا.
من حتی به امیر و مهری‌ماه سپرده بودم همیشه بهش سر بزنن. توی ذهنم جرقه‌ای خورد. مهری‌ماه!
حالا دیگه نفسم از زور خشم بالا نمی‌اومد و الحق که ادای بازیگرها رو در آوردن توی این وضعیت سخت‌تر از سخت بود.
طاقت نیاوردم و پوزخندی روی لبم نشوندم. خیره به پایور، با اشاره به دستش که دور کمر واران حلقه شده بود، با کنایه ل*ب زدم:
- انگار خیابون برای شما حکم منزل رو داره داداش.
داداش رو با تأکید گفتم؛ اما اون طبق معمول اصلاََ به روی خودش نیاورد. واران بی‌خیال و با خنده گفت:
- دیگ‌به‌دیگ میگه روت سیاه.
در کمال تعجب پایور، واران رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- داداش نامزدمه، عشقمه‌، همه چیز منه؛ اختیارش رو دارم.
خندید و ادامه داد:
- حالا خوبه ما مثل شما تو خیابون بساط ماچ و بوسه پهن نکردیم که تیکه بارمون می‌کنی.
با حیرت نگاهم بین اون سه‌تا چرخید. حالا که دقت می‌کنم، لباس واران، هم‌رنگ لباس پایور و آوانه.
لیال بهت رو توی نگاهم دید با ذوقی که مصنوعی بودنش رو فقط منی که یه‌سال باهاش در ارتباط بودم تشخیص می‌دادم گفت:
- ای وای! پایور جان تبریک میگم. خیلی براتون خوش‌حال شدم! چرا این‌قدر بی‌خبر آخه؟!
بالاخره صدای آوان بعد از هلهلهه‌ی اعصاب خردکنش در اومد:
- عزیزم تبریک‌ها و آرزوهای خوب‌خوب امشب متعلق به شماست.
برای یه لحظه نگاهش چرخید سمت من، لبخندی زد و رو به لیال ادامه داد:
- امیدوارم آخر شب خوبی داشته باشی عزیزدلم.
آخر شب؟ نگاه معنادارش حس بدی رو به قلبم سرازیر می‌کرد. انگار اون‌قدرها هم که فکر می‌کردم آوان برای من رو(قابل‌پیش‌بینی) نیست.
بدون این‌که اجازه بدم و قبل از این‌که لیال جوابش رو بده با جدیت گفتم:
- بریم.
پشت‌بند حرفم بی‌توجه به بقیه راه افتادم. مغزم از هضم این همه اتفاق عاجز بود. حس پوچی و تهی بودن می‌کردم. انگار یادم نمی‌اومد تا چند دقیقه‌ی پیش چه اتفاقی افتاده و حتی نمی‌دونستم باید چکار کنم.
حس می‌کردم از اون انیمی که تو هر شرایطی روی خودش تسلط داشت و می‌دونست باید چکار کنه خیلی فاصله گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
آتش سوزی

حتی یادم رفت که داشتم برای اون سه‌تا نقش مردهای عاشق پیشه رو بازی می‌کردم و بدون این‌که در رو برای لیال باز کنم نشستم پشت فرمون.
لیال که به این رفتارهام عادت داشت، بی‌حرف نشست توی ماشین و در رو به نرمی بست. هنوز از پیچ خیابون رد نشده بودیم که پرسید:
- تو خبر داشتی پایور نامزد کرده؟
نیم نگاهی بهش کردم. آروم یه «نه.» گفتم. آینه‌ی ماشین و رو به صورتش تنظیم کرد و همون‌طور که با شالش ور می‌رفت، یهو گفت:
- ولی من می‌دونستم. رفیق صمیمی پایور رفیق صمیمی من هم هست؛ می‌دونی که.
یهو وسط خیابون زدم رو ترمز. کاملاََ غیرارادی و از شدت شوک.
برگشتم سمتش. چسبیده بود به صندلی و از شدت ترس نفس‌نفس می‌زد. زمزمه کرد:
- آروم‌تر.
بی‌توجه غریدم:
- دیگه چی می‌دونی لیا؟! چرا به من چیزی نگفتی؟
دوباره خونسردیش رو به دست آورد. ترس از نگاهش پا به فرار گذاشت و پوزخندی روی لبش نقش بست. با تمسخر گفت:
- ببخشید عشقم! آخه این‌قدر حرف از ماه عسل و شب عروسی بود که به کل یادم رفت.
یهو جدی شد و با لحنی که ته‌مایه‌ی دلخوری داشت، گفت:
- آخه مگه تو اجازه‌ی حرف زدن به منِ بخت برگشته میدی که بخوام چیزی رو برات تعریف کنم؟
انگار حالا نوبت اون بود به من بتوپه. نفس عمیقی کشیدم و دوباره ماشین رو به حرکت در آوردم. کشیدم کنار و ماشین رو با احتیاط میون ماشین‌ها پارک کردم. کامل برگشتم سمت لیال و با لحنی نرم گفتم:
- خیلی خب. حالا دیگه گوشم با توئه لیال! حرف بزن لعنتی!
چشم دزدید و برگشت سمت شیشه‌. بعد از چند دقیقه ل*ب باز کرد و با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
- واران هم‌دانشگاهی من بود. از همون ترم اول دوست داشتم بهش نزدیک بشم؛ اما اون خیلی منزوی و پرخاشگر بود و هرکی بهش نزدیک می‌شد رو می‌رنجوند.
نفس عمیقی کشید. نفس عمیقی کشیدم. خدای من! چرا همیشه فکر می‌کردم همه چیز رو می‌دونم و آمار همه چی رو دارم؟ خاک بر سر من. خاک بر سرت انیم! تو زمین رو جارو می‌کردی ولی کرم‌ها از زیر زمین راه پیدا کرده بودن. دست خوش واقعاََ!
معده‌ام تیر کشید. صورتم از شدت درد درهم شد. با دست، به معده‌ام چنگ زدم. لیال ادامه داد:
- همون موقع با پایور آشنا شدم. واران رو دوست داشت.
انگار یادآوری اون روزها به مذاقش خوش اومد که لبخندی روی ل*ب‌هاش نقش بست. گفت:
- ‌کم‌کم به واران نزدیک شدم.
این‌بار اخم کرد. در کمال تعجب قطره اشکی روی گونه‌ش سر خورد. با حرص گفت:
- اومده بود خونه‌مون. پایور هم بود. جفتشون توی حیاط چایی می‌خوردن و من توی آشپزخونه شیرینی‌ها رو آماده می‌کردم، وقتی لوله‌های گاز ترکیدن، اون‌ها خودشون رو انداختن و جون سالم به در بردن؛ من هم خودم رو از در پشتی انداختم بیرون، ولی خیلی دیر!
 
آخرین ویرایش:

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
جراحی

- چرا دیر شده بود؟‌!
برگشت سمت من و با اون نگاه لبریز از اشکش زل زد توی چشم‌هام. با ل*ب‌های لرزون و صدای مرتعش ل*ب زد:
- آثار سوختگی هنوز روی تنم هست انیم. رفتم خارج تا صورتم رو لاقل درمان کنم؛ اما مجبور شدم جراحی‌های زیبایی زیادی انجام بدم! من چهره‌ی زیبایی نداشتم؛ اما بعد از اون همه جراحی، خیلی زیباتر از قبل شدم.
کلافه چشم از اون چشم‌های اعصاب خردکن گرفتم. لعنتی! از اشک زن‌ها متنفرم! از اشک مادرم، آوان و حتی لیال متنفرم‌!
- با این حال، وضع روحیم خیلی وخیم بود، خیلی‌خیلی زیاد!
توی مجازی همچنان با پایور در ارتباط بودم. دوست روانشناسش رو بهم معرفی کرد و با اصرار من رو فرستاد پیشش.
بعد از یه مدت دوست پایور به عشقش نسبت به من اعتراف کرد. به بهونه‌ی درس فرار کردم اومدم ایران.
یه ماه پیش، درست وقتی ما دوتا نامزد کردیم بهم پیام داد گفت اومده ایران.
صدای زنگ گوشیم توی فضای نفرت‌انگیز ماشین پیچید. لیال سکوت کرد. همون بهتر که سکوت کنه. الحق که وضعیت خنده‌داری دارم. دارم با دختره میرم زیر یه سقف و تا الان حتی سنش رو هم نمی‌دونم.
گوشی رو از روی داشبرد ماشین برداشتم. شماره غریبه بود. روی آیکون سبزرنگ کلیک کردم. خیره به لیال گوشی رو زیر گوشم نگه داشتم.
- الو، کجا موندی خان داداش؟ این‌جا یه ملت زیر پاشون علف سبز شده!
صدای پایور بود. همهمه‌ای که از اون ور خط شنیده می‌شد که نشون می‌داد دور پایور شلوغه. واقعاََ رفته بود خونه‌ی خان بابا؟! قصد داره پیرمرد رو سکته‌اش بده؟ هنوز جوابی نداده بودم که خندید و گفت:
- با زن‌داداش رفتین تو ماشین به ابراز علاقه‌هاتون ادامه بدین؟
چه دل خوشی داره. لیال بین گریه‌هاش پوزخندی زد. با تمسخر و صدایی گرفته گفت:
- آره اون هم چه ابراز علاقه‌ای!
 
آخرین ویرایش:

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
شخصیت مجهول

نگاهم خیره به زمین و قلبم جایی میون چشم‌های براق دختری گیر کرده بود که هر شب به یاد لبخندهای اون لبخند روی لبم می‌شینه و اون... احتمالاََ الان داره یه بدبخت دیگه مثل من رو خر می‌کنه تا ازش پول بقاپه.
دست‌هام رو از فرط سرما توی جیب شلوار جینم فرو بردم. به تیره برق پشت سرم تکیه دادم و بی‌توجه به نور زرد چراغ تیره برقی که نیمه‌ای از صورتم رو روشن کرده بود به آسمونی که پرده‌ی مشکی‌رنگش رو روی این شهر کشیده بود خیره شدم.
امروز ستاره‌های زیادی توی آسمون دیده نمی‌شه؛ اما یه ستاره سراغ دارم که الان وسط مراسم عروسی عین یه ستاره‌ی واقعی داره می‌درخشه.
با صدای زنگ گوشی که از توی جیبم بلند می‌شد، نفس عمیقی از سر تردید و سردرگمی کشیدم. ندیده هم می‌دونستم کی داره زنگ می‌زنه. اصلاََ مگه من جز مادر پیری که این وقت شب توی خونه تک و تنها ولش کردم و رفیق بی‌معرفتی که تا کارش گیر نباشه زنگ نمی‌زنه کی رو دارم؟
دستم رو به همراه گوشی از توی جیبم در آوردم و نگاهی به صفحه‌‌اش انداختم.
همون‌طور که حدس می‌زدم پایور بود. انگشتم سمت آیکون سبزرنگ رفت و روش کلیک کرد.
- آماده‌ای؟
صدای هیجان‌زده‌ی پایور بود که با همین یه کلمه، آشوب به جونم انداخت.
به شاخ و برگ درخت خونه‌ی همسایه‌ی که از ورای دیوار قد کشیده و بین سیاهی شب گم شده بود خیره شدم. با یادآوری این‌که، لیال الان داره برای اون مردک دلبری می‌کنه، همه‌ی تردیدها از بین رفت و با مصمم‌ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم «آره.» رو گفتم.
پایور با همون هیجانی که توی صداش موج می‌زد خندید و گفت:
- پس بدو! قراره شب تازه عروس دوماد رو باهم ستاره بارون کنیم پسر.
پرسیدم:
- اون دختر چی؟
کمی مکث کرد. بعد از چند ثانیه با صدای آروم‌تری جواب داد:
- آوان هم دیگه کامل تو تیم ماست. انیم نم پس نمی‌ده.

***

دستی به کراواتم کشیدم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم. خم شدم و نگاهم رو به انعکاس تصویر خودم توی شیشه‌ی دودی‌رنگ ماشینی که روبه‌روی باغ پارک شده بود دوختم.
 
آخرین ویرایش:

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
سورپرایز

موهای بلند و مواجی که همیشه با کش می‌بستم، حالا کوتاه، مردونه و به لطف ژل مو رو به بالا حالت خورده بود؛ اما صورتم بدون هیچ تغییری، مثل قبل شیش تیغ بود.
از حالت خم شده در اومدم و کتم رو توی تنم صاف کردم و با کمی تأمل سمت باغ بزرگ خاندان ناصری‌ها قدم برداشتم. ناصری‌ها حتی عروسی‌شونم با ما فرق داشت.
نه خبری از ریسه‌های رنگی بود و نه خبری از ساز و دهلی که همه‌ی اهالی محل رو از برپایی عروسی خبردار می‌کرد. انگار یه شب و یه دورهمی عادی بود براشون. پوزخندی روی لبم جا خوش کرد.
با باز شدن در باغ و نمایان شدن قامت پایور بین چهارچوب، پوزخندم عمق گرفت. بهش نزدیک شدم و همون‌طور که بهش دست می‌دادم طعنه زدم:
- پس کو اون همه شکوه و عظمتی که ازش دم می‌زدی پایور خان؟
خندید و گفت:
- منم فکر نمی‌کردم این‌قدر به چپ‌شون باشه جون تو.
با تمسخر گفتم:
- به چپ‌شون؟ لامصب! این‌ها به هیچ‌جاشون نیست چه برسه به چپ‌شون.
***
- یکم به هم‌دیگه بچسبید شما دوتا.
با جمله‌ی پچ‌پچ‌وار پایور، من و آوان سؤالی نگاهش کردیم. کمی خودش رو بهمون نزدیک کرد تا صداش به گوش بقیه نرسه و توضیح داد:
- بذار فکر کنن شما دوتا باهمید. یکم هم اون‌ها بسوزن.
اخمی پیشونیم رو زینت داد. بی‌راه هم نمی‌گفت.
- نه!
آوان با «نه» محکمی که گفت، دهن جفت‌مون رو بست. پوفی کشیدم. نگاهم برگشت سمت جایگاه عروس و دوماد که مچ نگاه لیالِ رنگ پریده رو گرفتم. چشمکی بهش زدم که سریع نگاهش رو دزدید. هنوز مونده لیال خانم. چه برنامه‌ها که برات ندارم.
دست مشت شده‌‌ام رو بالا آوردم و فلش توی مشتم رو با دو انگشت اشاره و وسط، گذاشتم توی جیب پایور که کنارم ایستاده بود. زیر گوشش نجوا کردم:
- سریع کار و تموم کن. این‌جا دارم خفه میشم.
***
صفحه‌ی تی‌وی، شب یکی شدن من و لیال رو به تصویر می‌کشید؛ البته که فقط چهره‌هامون مشخص بود. نگاه لیال هر لحظه بیشتر از پیش رنگ می‌باخت. هردومون به خوبی، نگاه مبهوت خاندان ناصری‌ها رو که روی اون فیلم و عکس‌ها می‌چرخید می‌دیدیم، یکی‌مون غرق لذت و اون‌یکی توی ترس دست و پا می‌زد. نگاه لیال که این‌بار با اون خشم و نفرت پدر در آر، من رو هدف گرفت، با نیشخند ل*ب زدم:
- سورپرایز!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
بازی

- لعنتی! تو آبروی من رو بردی. می‌فهمی؟!
بی‌حوصله گفتم:
- داری حوصله‌ام رو سر می‌بری.
جیغ زد:
- به درک.
دستم رو بلند کردم و محکم با پشت دست کوبیدم توی دهنش. خشک شد. اشک‌هاش روی گونه‌هاش سرازیر شد و دستش رو روی خونی که از گوشه‌ی لبش راه گرفته بود کشید.
بی‌تفاوت نگاه از چشم‌های اشکیش گرفتم و به صفحه‌ی گوشی دادم.
پایور پیام داده بود که آوان لحظه‌ی آخر فلش رو از دستش گرفته بود و غیبش زده. دختره‌ی احمق!
با پیام بعدیش به فکر فرو رفتم. نوشته بود:
- خیلی مشکوکه. چرا باید لحظه‌ی آخر بزنه زیر همه چی؟ آخه خیلی مصمم بود.
اگه انیم همه چی رو بهش گفته باشه چی؟ ای وای!
اگه جفت‌شون همه چیز رو بفهمن باید دنبال یه قبر بگردیم خودمون رو چال کنیم. بازی تموم میشه. ما می‌بازیم. نه!
کجا رو دیدین سازنده‌های بازی، ببازن؟ نباید این‌طوری تموم بشه. نباید!
بلند شدم و بی‌توجه به جیغ‌وداد لیال از اتاقک تاریک و نم‌زده خارج شدم. یه لحظه مکث کردم و با در نظر گرفتن احتمال صددرصدی فرار لیال، کلید رو از توی جیبم رو آوردم و توی قفل در چرخوندم.
گوشی رو روشن کردم و شماره‌ی پایور رو گرفتم. وارد حیاط شدم و ریموت ماشین رو زدم که بالاخره پایور گوشی رو برداشت. اجازه‌ی زدن هیچ حرفی رو بهش ندادم و سریع گفتم:
- باید آوان رو پیدا کنیم.
در ماشین رو باز کردم و نشستم پشت فرمون. ریموت در رو هم زدم و پام رو گذاشتم روی گاز.


(آوان)

دست‌هام از پشت با طناب بسته شدن. پارچه‌ی دور دهنم، هق‌هقم رو توی گلوم خفه می‌کنه. باورم نمی‌شه. به‌خاطر یه کینه و یه فیلم پنج سال عذاب کشیدم؟ من چرا باید با نقشه وارد زندگی انیم بشم؟ چرا باید مدارک شرکتش رو بدزدم؟ انیم چطور تونست همچین مزخرفاتی رو باور کنه؟
همیشه به این باور داشتم که انیم باهوش‌ترین مردیه که می‌شناسم و الان دقیقاََ خلاف این بهم ثابت شد. من مگه جز یه دختر دست و پا چلفتی بی‌پناه، که کوررنگی داشت و حتی دیپلم هم به‌زور داشت چی بودم؟ مگه نه این‌که خود انیم من رو برد پیش دکتر و چشم‌هام رو درمان کرد، چرا فکر می‌کرد می‌تونم این‌قدر نمک نشناس باشم؟
از شدت گریه، چشم‌هام می‌سوخت. انیم بعد از کلی چرت و پرت گفتن، بدون این‌که دهنم رو باز کنه تا حرف‌هام رو بشنوه، با این حال و توی این اتاق سرد و تاریک ولم کرده بود. لعنت به این زندگی. خر من و واران بدبخت‌بیچاره از همون کُرِگیش دم نداشت. واران هم یکی بدتر از من، عاشق برادر این آدم شده. برادری که به برادرش رحم نکنه، برادری که این‌قدر کینه توی وجودش رشد کرده باشه که آبروی برادرش رو بزنه سر چوب، می‌تونه خواهر من رو خوش‌بخت کنه؟!
انگار چشم‌هام تازه باز شده بود. انگار این همه وقت توی خواب ناز بودم، سرم رو عین کبک کرده بودم زیر برف. از خودم، خواهرم، عشقم و زندگیم غافل شده بودم.
اون‌قدر غافل شده بودم که افتادم زندان، خواهرم به هرکس و ناکس اعتماد کرد، عشقم با دوتا فیلم من رو فروخت و زندگیم رفت روی هوا.
لایق یه تشویق جانانه نیستم؟
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
هنوز اولشه

از شدت سرما، تب کرده بودم. صندلی اون‌قدر سفت بود که کمرم مدام تیر می‌کشید. حس می‌کردم خون توی تنم یخ زده. قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کرد. حتی صدای باز شدن در و برخوردش با دیوار هم نتونست پلک‌هام که می‌رفتن تا بسته بشن رو باز کنه.
باز شدن دست‌هام رو فهمیدم، حتی باز شدن پاهام و فرو رفتن توی آغوش یه غریبه. نای تقلا نداشتم. می‌دونستم این عطر، عطر آغوش انیم نیست و این دست‌ها، دست‌های انیم من که بارها به قصد نوازش روی سرم کشیده شده بودن نیست؛ اما کاری از دستم بر نمی‌اومد.
کم‌کم به عالم بی‌خبری، که تنها ریسمون رهایی از این حال بد بود چنگ انداختم و توی سیاهی مطلق فرو رفتم.
***
بوی الکل رو حس می‌کردم. سر و صدایی که از دور می‌اومد رو می‌شنیدم. صدای تیک‌تاک ساعت رو هم همین‌طور. منتها دلم نمی‌خواست به زندگی برگردم. دلم می‌خواست خودم رو گول بزنم. به خودم بگم تو هنوز خوابی، راحت توی سیاهی‌ها دست و پا بزن. توی روشنی هیچی نیست. توی سیاهی‌ها لاقل، نقطه‌های ریز نور به چشم می‌خورن؛ ولی توی روشنی، فقط لکه‌های سیاه‌رنگ رو میشه دید.
صدای باز شدن در، قدم‌هایی آروم و نفس‌هایی عمیق.
- هنوز اولشه... فعلا زوده برای از پا در اومدن.
چشم‌هام رو باز کردم. چهره‌ی آشنای دوست پایور، روی اعصابم خط کشید. با صدایی خش‌دار، زمزمه کردم:
- می‌خوام برم.
ابرویی بالا انداخت. دست‌هاش رو توی جیب‌هاش فرو برد و پرسید:
- کجا؟ جایی رو داری؟
به ل*ب‌های ترک خورده‌ام تکونی دادم و این‌بار، من پرسیدم:
- تو چی؟ جایی رو داری؟
خندید و با انگشت شصت، گوشه‌ی ابروش رو خاروند. خنده‌اش نفرت رو توی قلبم به تلاطم می‌ندازه. نمی‌دونم چرا، اما از این مرد، متنفرم.
- خب. بستگی داره... اگه یه چیزی هم به من بماسه، شاید بشه یه کارایی کرد.
من توی این یه ساعتی که با چشم‌های بسته، به بی‌رحمی تیرگی‌ها روشنی‌ها فکر می‌کردم، تصمیم‌ام رو گرفتم. پس مصمم ل*ب زدم:
- کمکت می‌کنم از انیم انتقام بگیری، ولی باید من رو بفرستی اون‌ور آب.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
149
سکه
740
تولد

- چطور می‌خوای کمک کنی انیم رو زمین بزنم؟
جواب این سؤال رو هم آماده کرده بودم؛ پس بدون هیچ مکثی جواب دادم:
- جای کارگاهی که پنهونی داره تأسیس می‌کنه رو بهت می‌دم.
از شدت تعجب جفت ابروهاش بالا پریدن و ل*ب‌هاش از هم فاصله گرفتن. در واقع، کارگاهی وجود نداشت. من پنج ساله حتی انیم رو به چشم ندیدم، چه برسه به این‌که از برنامه‌هاش خبر داشته باشم. با گفتن «قبل از رفتن یدونه مداد و کاغذ برام بیار.» نشون دادم می‌خوام تنها باشم. بی‌حرف رفت بیرون و چند دقیقه بعد با خودکار و کاغذ برگشت.
- مداد پیدا نکردم.
سری به نشونه‌ی «اوکی.» تکون دادم که در سکوت از اتاق خارج شد. خود رو توی دستم گرفتم و کاغذ و روی پاهام قرار دادم. خیلی وقت بود چیزی ننوشته بودم؛ ولی طبق معمول موضوع نوشتنم انیم بود، در قالب یه نامه تراژدی؛ منتها این‌بار یه فرقی داره، این‌بار این نامه قراره به دستش برسه.
نوشتن رو این‌جوری شروع کردم:
«محبوبم! آن‌چنان در انتظار تو بنشستم
که اگرچه خواهان او بودنت به طول انجامید
اما مرگی آکنده به خواستن را تجربه کردم
تو را دچار شدن، چون مردن در یک قدمی زمرد
دردی بود که در رگ‌هایم تیر کشید
تیر کشید و تیر کشید و جانی گرفت ناقابل
محبوبم! باشد! اصلا، جانم فدایت
بازگشتی نخواهیم داشت؟ اشکالی ندارد
معامله‌ای منصفانه را امضا خواهم زد
آزادی حرام بر من، دیگری حرام بر تو!

نخواستی حرف‌هام رو بشنوی، من هم حرفی نمی‌زنم.
اونی که دنبالشی رو خودم برات کادوپیچ می‌کنم برات می‌فرستم. باقی مونده حرصی که با حرف‌هات سر من خالی کردی رو سر اون خالی کن. یه‌جور هدیه‌ی تولد حسابش کن؛ تولدت مبارک انیم خان.

جمعه‌ی هفته‌ی آینده. آدرس: ... .»

آره! تولدش بود و میون این‌همه بلبشو، من این رو به خوبی یادم مونده بود. دلم می‌خواست مثل پنج سال پیش، براش جشن بگیرم و براش بهترین روز زندگیش رو رقم بزنم. ولی خب، پنج سال پیش تو همون پنج سال پیش موند، درسته به قول واران، سایه انداخته رو زندگی الان‌مون، ولی از پنج سال پیش فقط بدبختی‌هاش نصیب الان‌مون شد.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا