به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
این‌ دفعه دیگه بهتر از دفعه‌های قبل می‌تونستم سرعتم رو کنترل کنم و از این بابت خداروشکر می‌کردم.
هنوز خیلی از اون دو موجود گنده و مرموز دور نشده بودم که یه صدای انفجار مانند از اون‌جا بلند شد.
با شتاب پاهام رو روی زمین کوبیدم و این بار برخلاف دفعهٔ قبل به جلو پرت نشدم و این رو مدیون هوش بالا و قدرت یادگیری زودم بودم... یعنی این‌که خیلی زود همه چیز رو یاد می‌گرفتم و بارها هم به دوست‌ها و معلم‌هام گفته بودم که من یه نابغه‌ی به تمام عیارم. خنده‌ای کردم و حواسم رو جمع اطراف کردم!
سرم رو یواش به پشت برگردوندم تا اگه نیاز به فراری چیزی بود آماده باشم؛ چشم‌هام رو کمی ریز کردم تا بین اون همه دودی که اون‌جا رو فرا گرفته بود هر موجود زنده‌ای رو کشف کنم.
با ناپدید شدن سریع دود و ملاقات با دو عدد گرگ بزرگ و تیز پا که به سمتم می‌دویدن، چشم‌هام کمی گشاد شده و توی جام میخ‌کوب شدم.
این چطور ممکنه؟ درسته من گفتم هر موجود زنده‌ای؛ ولی دلیل نمی‌شه حتماً راست گفته باشم که، تف تو این شانس!
الان به‌جای دوتا گرگ باید اون دوتا مرد کثیف می‌بودن.
همون‌جور با چشم‌های گشاد و دهن باز از روی ناباوری، شونه‌هام کمی خم شده و پاهام نیز شل شد و خیره خیره به اون دو گرگ زل زدم.
نه نه نه، به خودت بیا ملی، الان وقت هنگ کردن نیست؛ الان فقط باید فرار کنی تا نیومدن و تیکه و پارت نکردن.
با فکرهایی که توی سرم چرخ می‌خورد و می‌گفت که باید فرار کنم دیگه چشم‌هام بیشتر از این گرد نمی‌شدن... یا خدا، این‌ها که خیلی نزدیکن.
توی دو قدمیم بودن که پاهام خود به خود و از روی ترس به حرکت در اومدن و دِ برو که رفتیم.
همین‌جور می‌دویدم و به پشت سرم توجه نمی‌کردم که یه وقت حواسم پرت اون‌ها نشه.
با صدای غرش یکی از گرگ‌ها که درست از نزدیکی گوشم بلند شد، ناخودآگاه مغزم دستور ایست داد و پاهام شل و بی حرکت ثابت موندن.
همه‌چیز ناگهانی و غیر منتظره بود به طوری که خودم هم از این حرکت و قدرت؛ شگفت زده و ناباور موندم... پاهام که انگار یکی دیگه به غیر از من قدرت کنترلشون رو داشت، سریع به پشت برگشته و رو به گرگ‌ها قرار گرفتم.
دست‌هام سریع بالا اومده و از دو طرف باز شدن... ناگهان دست‌هام روی هوا تکونی خورده و انگار که داشتن هوا رو جمع می‌کردن و بعد به صورت دایره وار دور یکدیگر چرخیده و یک‌هو به سمت اون دو تا جهش یافتن.
صحنه‌ی عجیبی بود... انگار که واقعاً دست‌هام هوا رو جمع کرده بودن، چون وقتی به سمت جلو و رو به گرگ‌ها هدایت شدن، انگار که یه باد شدید و تند وزید و اون‌ها رو به پشت، خیلی دورتر از جایی که من ایستاده بودم پرتاب کرد.

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
همه‌چیز برام غیرقابل حضم و باور بود.
همون‌جور بِر و بِر به اون دوتا زل زده بودم و به این قدرت شگفت انگیزم که نمی‌دونستم از کجا اومده بود، افتخار می‌کردم.
تو هپروت به سَر می‌بردم که ناگهان جسم سنگینی رو روی خودم حس‌کردم؛ اون‌قدر سنگین بود که استخون‌هام در حال پودر شدن بودن... با درد لای پلک‌هام رو باز کردم که با دوتا چشم چاله مانند روبه‌رو شدم، سیاهی خالص بود؛ برق عجیبی رو توشون حس می‌کردم.
با توجه به این‌که اون هم در حال کنکاش صورت منه، بدون لحظه‌ای درنگ با پا اون جسم سنگین که از قضا گرگ بود رو به دو متری خودم پرت کردم.
بدون هیچ واکنشی، تنها با خِس‌ خِسی که از سینه‌ی پر پشم‌اش خارج میشد و آتشی که درون نگاهش طوفان به پا کرده بود، به سمت جلو و رو به من حرکت کرد.
صدای غرش بلندی که توی فضای تاریک و ترسناک جنگل پخش شد توجه من رو به خودش جلب کرد؛ از شانس بد من انگاری اون دوتا گرگ بی سرو پا هم، سرپا شده بودن و می‌خواستن به این عزرائیل بپیوندن.
استپ کن، استپ کن! اگه اون دوتا هنوز اون‌جا هستن و توی خماری به سر می‌برن، یعنی اینی که روبروی منه یه گرگ دیگه‌ست؟
یا خدا، یا جدسادات، خودتون کمک‌ام کنین، یعنی چندتا دیگه از این هیولاها در این‌جا هستن؟
سعی کردم افکار جمع شده‌ی تو سرم رو پراکنده کنم تا یه وقت کار دستم ندادن و نموندم رو دست ننه‌ام.
با چشم‌هایی ریز شده به اون سه موجود گرگ‌نما خیره شدم، البته بماند که نزدیک بود از ترس شلوارم رو خیس کنم و هم‌چنان داشتم از درون می‌لرزیدم.
سعی می‌کردم خودم رو قوی و نترس جلوه بدم؛ ولی انگار اون‌ها ترسم رو به خوبی متوجه شده بودن و این از نگاه پیروز مندانه‌شون که برق عجیبی رو
حمل می‌کردن معلوم بود.
هیچ‌کاری نمی‌کردن و این به شدت برام تعجب آور و گیج کننده بود که آیا الان نباید به من حمله کنن؟
بدون توجه به من، حلقه‌ای سه نفره تشکیل دادن و ناگهان دوباره همون صدای انفجار مانند بلند شد؛ بعد از ثانیه‌ای، دودی که بر اثر انفجار بلند شده بود سریع و سه ناپدید شد و این دفعه به‌جای سه گرگ وحشی و درنده، همون دوتا مرد ایوان و درایان نام، به همراه یه دختر جلوم ظاهر شدن.

« ناظر عزیز @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
ناگهان حرف‌هایی توی سرم به چرخش در اومدن و من هنگ کرده، چشم‌هام گشادتر و پاهام نیز شل‌تر می‌شدن:
(- خون آشام‌ها که بخاطر طلسم ابدی نمی‌تونن از خط مرزی عبور کنن، انسان‌ها هم که اصلاً نمی‌تونن این‌جا رو رویت کنن دیگه چه برسه به ورودشون، گرگینه هم که خودمون هستیم و هیچ‌کس دیگه‌ای گرگینه این‌جا زندگی نمی‌کنه.)
خون آشام؟ طلسم ابدی؟ خط مرزی؟ گرگینه؟
خودشون گرگینه هستن؟
ال... الان همه چیز رو متوجه میشم؛ معنی حرف‌هاشون رو، گفتنِ گرگینه، گفتنِ خون آشام، گفتنِ اون حرف‌ها.
همه‌شون وجود دارن، گرگینه‌ها واقعی‌أن، خون آشام‌ها وجود دارن.
این‌ها گرگینه‌ هستن.
وجود دارن و ما آدم‌ها چه‌قدر احمق هستیم که فکر می‌کنیم همه‌شون فانتزی و ساخته‌ی ذهن انسان‌هاست.!
دیگه کافیه، دیگه ذهنم تحمل این همه ابهام و شوک رو نداره.
به‌خدا که برای امروز کافیه.
خسته‌ام، از همه و همه‌چیز خسته‌ام.
از این زندگیِ کوفتی، از کتک‌های گاه‌ و بی‌گاهی که از داداشم می‌خورم، از کتک‌های شبونه‌ای که از دست بابام نوش‌جان می‌کنم، از نادیده گرفته شدنم توسط عزیزهام.
و حالا از این همه شوک و ابهام! اول ورودم به این‌جا، دوم که فرار از دست جنه و ملاقات با اون روح سرزمین نارنیا، سوم هم فرار از گرگ و دیدن دوتا نره غول و شنیدن حرف‌هاشون.
بعد سرعت خیلی زیادم، شنوایی بسیار تیزم، بعدش هم اون حرکتی که اون دوتا گرگینه رو به عقب پرتاب کرد و در آخر فهمیدن وجود گرگینه‌ها و این‌که الان توی چنگ‌شون اسیر شدم.
می‌خوام همه‌ی این چیزها رو توی یک کلمه خلاصه کنم، و اون هم اینه که تنها چیزی که از اول تولدم و تا الان دلم خواست و الان وجودش بیشتر شده "مرگه"!
این‌که بمیرم و از شر این زندگی کوفتی خلاص بشم!.
ناگهان زیر پاهام خالی شد و با درموندگی روی زمین پهن شدم، چشم‌هام کم کم داشتن روی هم فرود می‌اومدن که قبل از بی‌هوشیِ کامل آرزو کردم "کاش این آخرین بیداری عمرم بوده باشه" تا دیگه بیدار نشم و به اون خونه‌ی وحشت و این زندگی تاریک پا نذارم.
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
«لیانا»
با غش کردن دختر روبرومون که انگار خیلی بهش فشار اومده بود و نتونست تحمل کنه، هرسه نگاهی به هم‌دیگه انداختیم.
درایان که سمت چپم قرار داشت، باتوجه به بانمک‌ بازیش زر زد:
- اِوا! خاک به سرم، این چرا غش کرد؟ اِ اِ چه نازک نارنجی.
صداش رو نازک کرده بود و با لحن زنونه‌‌ حرف میزد که یهو دست ایوان از ناکجاآباد با ضرب روی گردن‌ش فرود اومد و من هم که پایه، با ذوق و چشم‌هایی براق، دست زنان صدام رو بردم بالا:
- دمت جیز ایوی، یکی دیگه‌ام به‌جای من بزن.
ایوان با این‌که شخصیت جدی و سخت‌گیری داشت، اغلب پیش ما شوخ و طنز می‌شد.
یه چشمک بهم زد و دست‌ش رو که برای یه ضربه‌ی دیگه آماده کرد، صدای لارا که از نزدیک به گوش می‌خورد پارازیت انداخت توی همه‌چی.
لارا که روبرومون قرار گرفت، تبدیل به آدم شد.
باتوجه به شخصیت جدی و تلخ‌ش، اول با نگاه تیز و ریزبینش همه‌جا رو از نظر گذروند.
اون چشم‌ها وقتی به ما رسید، از خطی صاف تبدیل به دوتا توپ بسکتبال شد و تازه وقتی از روی ما کنار رفت و به دختر غش کرده کنارمون رسید قسم می‌خورم چشم‌هاش از کاسه اومدن بیرون، ما درگیر گردن درایان بودیم و اون دختره هم بی‌هوش شده بود و چی از این بدتر که لارا رو کُفری کنه؟
قدم‌هاش رو به سمت دختر تند کرد و وقتی به دو قدمی‌اش رسید، روی زانو‌هاش خم شد و با کلافگی مشغول وارسی کردن اون دخترک شد.
با صدای بلند و غرش مانندی رو به ما سه‌تا اسکل تقریباً نعره زد:
- جمع کنید خودتون رو پیره خرا، ایوان از تو دیگه توقع نداشتم، فکر می‌کردم تو دیگه عقل تو اون سر وامونده‌ات داری، ولی انگار نه‌، هه! گورتون و گم کنین بیاین این دختر بدبخت رو جمع کنید تا چیزی‌اش نشده.
ایوان با لحن جدی و تمسخرآمیزی که معلوم بود بهش برخورده، ل*ب زد:
- هوشَه! صدات رو بیار پایین، کَر که نیستیم می‌شنویم، نمی‌خواد از اون صدای عتیقه‌ات برای مسخره کردن‌مون استفاده کنی، چرا دستور میدی؟ رئیس‌مون که نیستی لارا خان.
حالا این دختره رو کجا می‌خوای ببری که الکی هارت و پورت می‌کنی؟
لارا بدون توجه به حرف‌های ایوان همون‌طور که درگیر دختره بود و داشت برش می‌گردوند سمت خودش تا صورت‌ش رو ببینه، اخمی کرد و با فوت کردن نفس‌ش به بیرون، به حرف اومد:
- تو این مدت که شما درگیر زجر دادن این بی‌چاره بودین من داشتم به آلفر درمورد ملورین می‌گفتم، اون هم گفت که ببریم‌ش خونه تا بعد درموردش یه تصمیم جدی بگیریم.
بی‌اهمیت به بقیه گفته‌هاش، یه راست رفتم سر چیزی که کنجکاویم رو تکون داده بود:
- اَه، تو از کجا فهمیدی اسم‌اش ملورینه؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و با ترش‌رویی و کمی حرص گفت:
- اگه شما هم یکم به فکر این بنده خدا بودین می‌فهمیدین اسم‌ش اینه.
جیب‌های مانتوش رو که گشت‌م یه برگه دیدم، بالاش نوشته بود ملورین.
درایان پشت چشمی نازک کرد و مثل این خاله زنک‌ها دست‌اش رو چند بار با ناز روی هوا بالا پایین کرد و با لحنی مسخره گفت:
- حرف‌ها می‌زنی‌ها خواهر، خب ممکنه اسم یکی دیگه باشه، ای بابا، ایش!
لارا که انگار یکم از بدخلقی‌اش کم شده بود، برگه‌ی توی دست‌اش رو به سمت‌مون پرت کرد و با لحن ملایم‌تری حرف زد:
- خودتون نگاه کنین، انگار که خاطرات‌ش رو تو این برگه نوشته، نمی‌دونم؟ شاید این برگه رو از دفتر خاطرات‌اش کنده چون خیلی زیاد نیست، حتی نصف برگه هم پر نشده.
درایان برگه رو توی هوا با پنجه‌هاش گرفت و با صدای بلند شروع کرد به خوندن‌اش:
ـ ملورین!
امروز روز تولد هجده سالگی من است و من با خود عهد کرده‌ام که در این روز، از این خانه و آدم‌هایش فرار کنم و دیگر پا به این‌جا نگذارم.
( یکم مکث کرد و بعد از برگردوندن برگه که انگار لارا متوجه‌اش نشده بود، دوباره ادامه داد: )
تمام تلاش‌ام رو کردم، بعد از خوابیدن خانواده می‌خواستم بدون توجه به همه‌چیز و همه‌کس از این‌جا فرار کنم، امّا نتوانستم جلوی دلم را برای دوباره دیدن مادرم و خداحافظی با آن بگیرم، آروم پا به داخل اتاق‌اشان گذاشتم و بعد از بوسیدن پیشانیِ مادرم، یک راست به سمت حیاط کوچک‌مان به حرکت درآمدم.
به بیرون از خانه پا گذاشتم و به سمت انتهای کوچه‌ی باریک‌مان قدم برداشت‌م که همان لحظه سردیِ نوک اسلحه‌ای را بر روی شقیقه‌ام احساس کردم، آن‌قدر با اسلحه کار کرده و تهدید شده بودم که با چشم‌های بسته‌ هم می‌توانستم تشخیص‌ش بدهم.
با تردید نگاهی به سمت راست‌م انداختم که پدرم را اسلحه به دست جلویم و برادرم را اسلحه گذاشته بر روی سرم دیدم.
انگار همه‌چیز تمام شده بود، نه من دیگر راه فراری داشتم و نه آنان به راحتی از من می‌گذشتند.
بعد از خوردن کتک‌هایی که هر شب و هر صبح مهمون‌شان بودم به خوابی عمیق فرو رفتم، جوری که انگار مرده‌ام. تا دو روز در تب و بی‌هوشی به سر می‌بردم.
کتک‌های آن شب بدتر از همیشه بود چون این‌بار به‌جای سگک کمربند مرا به فلک کشیده و تا صبح شلاق را مهمان تن و پاهایم کردند.
بعد از آن روز، هربار که استرس می‌گیرم و در شرایط حساس و فشارآور قرار می‌گیرم، خون بالا می‌آورم!.
با ابروهای بالا رفته به چیزهایی که درایان می‌خوند گوش می دادم.
یعنی چه‌قدر بهش فشار آوردن که می‌خواسته فرار کنه؟
بی‌چاره، بدبخت، خدازده و... تمام کلماتی بودن که بعد از شنیدن اون جملات درباره‌ی ملورین توی سرم به چرخش در‌ اومدن.
با ناراحتیِ فراوان به اون سه‌ نفر که هر کدوم بعد از شنیدن این حرف‌ها واکنش‌های مختلفی نشون می‌دادن خیره شدم.
درایان غمگین بود و می‌خواست قطره اشکی که توی چشم‌هاش جمع شده رو کنترل کنه تا نریزه.
از بچگی خیلی دل نازک بود، مخصوصاً موقعی که می‌خواست‌ایم از اون نامردها جدا بشیم.
ایوان که انگار ملورین ناموس خودش بوده و کتک‌ش زدن، جوری دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد که نزدیک بود دندون‌هاش توی دهن‌ش خورد بشن.
همیشه روی خانوم‌ها غیرت خاصی داشت، خصوصاً وقتی که عشقش اون‌ها رو و یا شاید هم علاقه‌اش رو به خودِ ایوان ترجیح داد!
لارا هم که خشم‌گین و عصبی یه نگاه به ملورین و یه نگاه به برگه‌ی تو دست درایان می‌انداخت.
از قبل جدا شدن‌مون از اون‌ها خیلی دختر شوخ‌طبع و آرومی بود؛ ولی وقتی از هم جدا شدیم بدخلق و عصبی شد و تنها کمی از شخصیت شوخ‌ش توی وجودش باقی مونده.
من هم که ناراحت و غمگین اون‌ها رو نگاه می‌کردم و واکنش‌هاشون رو آنالیز می‌کردم.
از بچگی خیلی زود به همه وابسته می‌شدم و به اون نامردها خیلی وابسته بودم؛ ولی از وقتی که ازشون جدا شدیم، تنها این چهار نفر و حس‌هاشون برام مهم هستن.
بیشتر با دیدن واکنش عصبی، ناراحت، گریون، خشم‌گین و... اون‌ها خشم و ناراحتی توی وجودم شعله می‌کشه و یه جورهایی انگار حس‌های مختلف اون‌ها به من هم سرایت می‌کنه.

« ناظر عزیز: @حوراء »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
«لارا»

با عصبانیتی که توی وجودم شعله می‌کشید و ذره‌ذره‌ی جونم رو از درون ذوب می‌کرد، با نگاهی سرشار از خشم و نفرت گاهی خیره به برگه‌ی تو دست‌های درایان و گاهی خیره به چهره‌ی مظلوم و بی‌هوش ملورین می‌شدم.
هیچ‌کس از من و دلم خبر نداشت،
از بچگی یه غمی رو به شدت احساس می‌کردم و تنها من نبودم که این غم و احساس کمبود رو داشتم؛ بلکه همه‌ی ما، دَه نفر ما از بچگی کلمه‌ای به‌نام «یتیم» رو در کنار اسم‌مون به یدک می‌کشیدیم.
فقط خودمون رو داشتیم و خودمون!
ما به غیر از خودمون به هیچ‌کس دیگه‌ای نیاز نداشتیم و انگار که یه عضو جدانشدنی از تیم و یا بهتره بگم از خانواده‌ای که برای خودمون ساخته بودیم، بودیم.
چهارتا دختر و شش‌تا پسر.
کاش هیچ‌وقت این کار رو برای زندگی بهتر نمی‌کردیم تا مجبور نشیم عقاید و افکار هم‌دیگه رو زیر پا له کنیم و هرکس به سویی که از نظرش بهتره بره و منجر به متلاشی شدن همکاری و خانواده‌ی شیرین‌مون بشه.
با صدای لیانا از افکار بی سر و ته و چند ساله‌ام خارج شدم:
- بهتره به‌جای ماتم گرفتن و جر دادن خیالیه بابا و داداش ملورین توی سرتون، راه بیوفتیم به سمت خونه تا این بنده خدا چیزی‌ش نشده.
درایان بدون ذره‌ای شک و تردید، با اون چشم‌های سرخ از ناراحتی‌اش، بُدو به سمت ملورین رفت و با بلند کردنش، رو شونه‌اش قرارش داد و هم‌زمان با صدای تحلیل رفته و خفه‌ای زمزمه کرد:
- خودم میارمش.
و بعدم بی‌توجه به ما، از مسیر اصلی رو به خونه حرکت کرد.
کلافه دستی به صورتم کشیدم و بعد از تحلیل حرف لیانا و درایان، ضربه‌ای با دست دیگه‌ام به کتف ایوان زدم و همون‌جور که به رفتن لیا و دَری خیره بودم گفتم:
- الان وقت تو هپروت رفتن نیست ایوی خان، بدو که ممکنه یه عضو جدید داشته باشیم.
ایوان با نیم‌نگاهی که بهم انداخت، رو به جلو و به طرف اون دوتا هویج که همین‌جوری می‌رفتن و کل‌کل می‌کردن حرکت کرد.
من هم که خب شکر خدا چغندرم. هعی!
به دنبال‌شون پا تند کردم و وقتی رسیدم با صدایی بی‌حال و گرفته غریدم:
- نمی‌خواین تبدیل بشین؟
لیانا که همیشه می‌خواست جو سنگین و متشنج جمع رو عوض کنه، سریع به حرف اومد:
- آره آره، اگه تبدیل بشیم بهتره؛ ممکنه برای دختره اتفاقی بیفته، بهتره زودتر برسیم خونه.
درایان که یکم از سرخی چشم‌هاش کم شده بود با چشم غره‌ای ملورین رو از روی دوش‌ش پایین آورد و خودش کمی اون طرف‌تر رفت و تبدیل شد.
بعد از ناپدید شدن سریعِ دود، با هیبت گرگ مانند و بزرگ به طرف ایوان قدم برداشت و با پوزه‌ش اشاره کرد که ملورین رو روی پشت‌ش قرار بده.
وقتی از جاگیر شدن درست ملورین مطمئن شدیم، همگی به گرگ تبدیل شده و به سمت خونه یورش بردیم.
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
روبروی خونه ایستادیم و تبدیل شدیم (به انسان).
درایان که تا به انسان تبدیل شد، صاف چسبید رو زمین.
یعنی مثل تف چسبیده بود به زمینِ خاکی و ملورین هم روش افتاده بود، حالا جالب ترش این‌جا بود که ما به‌جای کمک به درایان، زمین رو از خنده گاز می‌گرفتیم.
بریده بریده و با صدایی که از شدت خنده می‌لرزید گفتم:
ـ جو... جون، مِث بست... بستنی آب شده چسبیدی به زمین... چه... چه بامزه شدی. خیلی وقت بود که از ته دل نخندی... دِه بودم.
دیگه آخرهاش که داشتم کلمات رو اَدا می‌کردم، به نفس‌نفس افتاده بودم.
ولی از حق نگذریم خیلی صحنه کیوت و بامزه‌ای شده بود و البته مثبت هجده؛ طوری که ملورینِ بی‌هوش روی درایان پهن شده بود، اگه یه غریبه می‌دید فکر می‌کرد چه خبره. جون تو! جون همون وجدان بی‌شعورم منظورمه؛ بله.
درایان که از خنده‌ی ما کلافه و حرصی شده بود، فریاد زد:
- ها! ان‌قدر بخندین تا بِر.ی.نی.ن؛ به خودتون، کنترل کنید اون دهن بی‌چاک و بندتون رو تا کار دست‌تون ندادم بی‌ادب‌ها. بیاین این و از روی من برش دارین، یاالله.
مکث کوتاهی کرد و این دفعه با چشم‌های از حدقه در اومده نالید:
- به جون خودم نباشه، به جون خودتون کمرم نصف شد. آی ننه... آی کمرم، بی‌کمر شدم، الهی بی‌کمر بشین،
این بچه به این گوگولی آخه ان‌قدر باید وزن داشته باشه؟
کمرم خورد شد... آیی... .
ایوان با تک سرفه‌ای، خنده‌اش رو جمع کرد و با لحن به اصطلاح جدی‌ای رو به من و لیانا گفت:
- بچه‌م کمرش خورد شد الهی براش نمیرم... .
(با چشم و ابرو به درایانِ خر ذوق اشاره کرد و ادامه داد: )
- اون نیش وامونده‌تون رو جمع کنید، بریم بچه‌م و نجات بدیم تا کمرش خورد نشده.
با کلمه‌ی آخری که از دهنش خارج شد، هم‌زمان یه چشمک به من و لیانا زد که حساب کار دست‌مون بیاد.
با چشم‌های برق ریزون به هم‌دیگه نگاه کردیم و با اشاره‌ی ایوان، به سمت درایانِ نفله حرکت کردیم.
ایوان دوتا پای ملورین و من یکی از دست‌هاش و لیانا هم اون یکی دست‌ش رو گرفتیم.
با شمارش ایوان که از یک تا سه بود، ملورین رو همراه باهم بلندش کردیم... درایان که خوش‌حال و خندون شده بود خواست از جاش بلند بشه، که...
تالاپ، ملورین رو پرت کردیم روش.
به‌خدا شرط می‌بندم صدای عربده‌ی گوش کَر کُن درایان تا هفت آسمون بالاتر رفت، حتیٰ احتمال این‌که صداش به گوش خون‌ آشام‌ها هم برسه خیلی زیاده، با اون شنوایی تیزی که اون‌ها دارن، صدای این گاو رو نشنیده باشن جای تعجب داره.
جلو رفتم و یه تنه ملورین رو از روی اون نفله‌ی کتلت شده برداشتم‌ش و به سمت عمارتی که ما بهش می گفتیم «خونه» به حرکت در اومدم و در همون حین به اون سه‌تا گوش سپردم.
لیانا:
- ایوان بیا این بی‌چاره رو جمع‌ش کن تا بدبخت چیزی‌ش نشده.
ایوان که از صدای پاش معلوم بود به درایان نزدیک شده، گفت:
- من این‌وَرِش رو می‌گیرم، تو اون‌وَرِش رو بگیر. این‌که دیگه مثل اون بچه (ملورین) نیست بتونم بلندش کنم... لندهوریه واس خودش.
دیگه بهشون توجه نکردم و بعد از اطمینان کامل که درایان رو با خودشون میارن، در عمارت رو باز کرده و به داخل‌ش پا گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
از سالن اصلیِ عمارت که به‌شدت بزرگ و دل‌باز بود، عبور کردم و به سمت چپ سالن که پله‌های پیچ‌درپیچ داشت رفتم و شروع کردم پله‌ها رو دوتا، یکی بالا رفتن.
چون گرگینه بودم قدرت بدنی‌ام خیلی زیاد بود و از بابت ملورین که روی شونه‌ام بود، نگرانی خاصی نداشتم که نکنه به‌خاطر وزن زیادش از اون بالا پرت بشیم پایین؛ البته خب بنده خدا اصلاً وزن سنگینی نداشت و مثل پرکاه می‌موند و مطمئناً درایان برای مسخره بازی می‌گفت که سنگینه و وزن زیادی داره.
درایان یه دلقکیه که دومی نداره.
از پله‌های خاکستری‌رنگ که گذشت‌م، به طرف راهروی اتاق‌ها قدم برداشت‌م و در اولین اتاق مهمان رو باز کردم.
با نگاهی گذرا اتاق رو از نظر گذروندم، تا ببینم برای مهمون کوچولوی ناخونده‌امون خوبه یا نه؟
یه در توی اتاق که خبر از دست‌شویی بودنش می‌داد، یه تخت یک نفره که گوشه‌ی اتاق قرار داشت و یه کمد قدیمی روبروی تخت... همین؟ فکرکنم برای مهمون‌مون که قراره ازش بازجویی شه خوبه.
حالا اگه قرار شد پیش‌مون بمونه و عضوی از خانواده‌امون بشه، یه اتاق بهتر بهش می‌دیم.
رفتم و بدون هیچ ملایمتی، پرتش کردم روی تخت، اصلاً حوصله‌ی بچه‌بازی و بچه‌داری رو نداشتم.
وقتی به‌هوش اومد، اگه خیلی بچگونه رفتار کرد و هیچ جواب خاصی مبنی بر این‌که چطوری وارد این‌جا شده و نابود نشده نداشت؛ خودم همه‌اشون رو راضی می‌کنم که پرتش کنیم توی جنگل تا برای خودش وِل بچرخه و یاد بگیره که خودش گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون.
اصلاً و ابداً هم برام مهم نیست که تو اون برگه چی نوشته بود و باباش کتک‌ش زده.
وقتی درایان اون برگه رو خوند و اون چیزها رو شنیدم، به‌خدا یه لحظه، فقط یه لحظه فکر کردم که چه خوب که پدر و مادر ندارم و این برای منی که همیشه آرزوی داشتن یه خانواده می‌کردم، یعنی فاجعه.
ولی خب باز هم این بچه هیچ تقصیری نداشت و مشکل از اون پدر و حتیٰ برادری بود که کاری باهاش کرده بودن که در سن هجده سالگی، به فکر فرار افتاده بود و پدرش به‌خاطر خطایی که تقصیر خودش بوده و ملورین رو مجبور به فرار کرده، تا سر حد مرگ کتک‌ش زده بود.
طبق عادت همیشگی‌ام، کلافه دستی به صورتم کشیدم و با نیم‌نگاهی به ملورینِ بی‌هوش، از اتاق خارج شده و در رو محکم به‌هم کوبیدم.
«آلفر»
توی سالن وایستادم و به اون چهارتا خیره شدم.
با دیدن قیافه‌های درهَم‌بَرهَم‌شون، متعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چیه؟ چرا قیافه‌هاتون این شکلیه؟
درایان که تقریباً روی مبل غش کرده بود، با قیافه‌ای نزار ناله کرد:
- آخ! دست رو دلم نزار که خونه... آی کمرم، کمر نذاشتن برام آلی.
ل*ب‌هام رو از خنده روی هم فشار دادم و گفتم:
- منظورت از کمر نذاشتن برات چیه؟ هوم؟
بعدش هم، دویست‌بار گفتم اسم من رو مخفف نکن دَری... خدایی به منِ پر ابهت می‌خوره بهم بگن آلی؟ ها؟
ایوان که متوجه منظور جمله اولم شده بود، با قهقه‌ای که زد، لارای کلافه و لیانایی که تا دو دقیقه پیش قیافه‌اش از نگرانی درهم شده بود رو، وادار به خنده کرد.
ایوان با تک‌سرفه‌ای، خنده‌اش رو جمع کرد و با لحن جدی‌ای که تضاد عجیبی با خنده‌ی چند دقیقه پیش‌ش داشت، گفت:
- فکرت منحرف نره آلفر خان. موقع اومدن ملورین رو گذاشت‌یم روی کمر این و خب می‌دونی که درایان یکم خل می‌زنه و ناقص العقله... حواس‌ش نبود و همون‌جور که این دختره پشت‌ش قرار داشت، تبدیل شد و ما هم ملورین رو از روی کمرش برداشت‌یم و دوباره انداخت‌یم روی کمرش، تا حواس‌ش بیاد سر جاش.
با اخم‌های درهم، سؤالی به اون چهارتا خل وضع خیره شدم و پرسیدم:
- ملورین کیه؟
با پرسیدن این سؤالم، درایان که درحال ناله کردن بود، سیخ سرجاش نشست و دست کرد توی جیب شلوارش و درحالی که جیب‌های شلوارش رو ‌برای پیدا کردن چیزی سوراخ می‌کرد، زمزمه کرد:
- اوه شت! (برگه‌ای که از شلوارش خارج کرده بود رو به سمت‌م گرفت) باید این رو بخونی... به‌نظر من که میشه این بچه رو بیاریم توی خانواده‌مون.
به برگه‌ای که دولا شده توی دست‌هام بود، خیره شدم و بدون خوندنش، متعجب ل*ب زدم:
- این چیه دقیقاً؟
لارا کلافه و کمی عصبی، از جاش بلند شد و با کوبیدن پاش به زمین، گفت:
- تو بخون، می‌فهمی.
لیانا نگران و غمگین، ایوان عصبی و خشن و درایان ناراحت و پریشون و لارا هم کلافه و عصبی... تمام این واکنش‌ها، من رو وادار به خوندن اون برگه‌ی شوم کرد.
با اخم‌هایی که غلظت زیادی داشتن، رو به لارا، عصبی غریدم:
- بگیر بشین سرجات تا بتونم این برگه‌ی کوفتی رو بخونم... صدای کفش‌هات رو مخمه.
لارا بدون هیچ حرفی گرفت نشست، می‌دونست که اگه بخواد حرف بزنه، سیم‌های عصبی‌ام به‌هم می‌پیچن و باعث میشن کاری که نمی‌خوام رو، انجام بدم... مخصوصاً وقتی که خودشون باعث حال بد و پریشونی‌ام بشن.
بدون توجه به اون‌ها که دیگه هیچ اثری از خنده روی صورت‌شون باقی نمونده بود، برگه رو باز کرده و شروع به خوندنش کردم.
شاید اون‌ها هم می‌دونستن که با خوندن این برگه، ممکنه سرنوشت اون دختر تغییر کنه و به سرنوشت ما گره بخوره.
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
18
سکه
90
بعد از خوندن اون برگه، به روبرو خیره شدم و آروم زمزمه کردم:
- این بچه رو میاریم‌ش توی خانواده‌مون، بهش فرصت می‌دیم تا خودش رو بهمون ثابت کنه و اعتمادمون رو به دست بیاره، امّا... امّا قبل از اون باید از خیلی چیزها سر در بیاریم و خیلی چیزها برامون روشن بشه.
هنوز یک‌ثانیه از تموم شدن حرف‌هام نمی‌گذشت که لارا سریع ل*ب به اعتراض باز کرد:
- نمیشه که، اون هنوز بچه‌س و فعلا حالا حالاها باید عروسک بازی‌شو بکنه... من رأی منفی میدم به ورودش به جمع‌مون.
اون حتیٰ نمی‌خواست بگه «ورودش به خانواده‌مون» هه.
با ابروهای بالا رفته و ل*بی که ناخودآگاه نیشخندی زهرآگین رو به خودش هدیه کرده بود، گفتم:
- این رو هیچ وقت فراموش نکن لارا... هیچ‌کدوم‌تون فراموش نکنین که قدرت از درد سررشته می‌گیره...
افراد درد کشیده زخم خورده‌ان، بدی دیده‌ان و همین محکم‌شون می‌کنه، همین باعث قدرت و درجه‌ی زیاد خشم‌شون میشه و همین نفرت رو در وجودشون شعله‌ور می‌کنه.
درد آدم رو قوی‌تر می‌کنه، اشک شجاع‌تر و قلب شکسته عاقل‌تر و من همه‌ی این خصوصیات رو درون حرف‌های این بچه می‌بینم.
نگاهی خیره به هرکدوم انداختم و ادامه دادم:
- خب زود باشین رأی‌تون رو بدین که می‌خوام سر از رازهای این دختر دربیارم... این‌که کیه و چطور به این‌جا اومده، یا اصلاً خون آشامه، گرگینه‌اس یا انسان؟
درایان اولین نفر از توی جمع کوچیک و پنج‌نفره‌امون دست‌ش رو بالا آورد و با ذوق گفت:
- رأی من مثبته... مثبت. خسته شدم ازبس چهره‌های شماها رو دیدم، نیاز به دیدن یه چهرهٔ جدید برای باز شدن دلم دارم... والّا به‌خدا!
ایوان با چشم غره‌ای، رو به درایان تشر زد:
- اگه یکم جدی باشی چیزی ازت کم نمیشه‌ها، همش مثل بچه‌ها رفتار می‌کنی... .
بعد با نیم‌نگاهی به من ادامه داد:
- رأی من هم مثبته.
درایان که اصلاً انگار‌نه‌انگار ایوان حرفی بهش زده، روش رو کرده بود اون‌ور و در و دیوار رو تماشا می‌کرد.
با شنیدن صدای لیانا سرم به سمت‌ش چرخید:
- من هم رأی مثبت میدم.
سری تکون دادم و با مکث، به لارا زل زدم... چند لحظه گذشت که انگار متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش رو به سمت‌م برگردوند؛ با گیجی به نگاه خیره‌ام چشم دوخت و با تته‌پته گفت:
- ام... چیه؟... مم، چرا همچین نگاه می‌کنی؟... عا! آها آها باشه، من هم بهش رأی مثبت میدم، حالاکه فکر می‌کنم می‌بینم حرف‌هات درسته، می‌تونه عضو خوبی برای گروه و خانواده‌مون باشه، ولی امیدوارم از اعتمادمون سو‌ءستفاده نکنه.
با جدیت سرم رو تکون دادم:
من: خوبه، نمی‌خواد نگران چیزی باشی.
بعد از اتمام جمله‌ام، با صدای بلندی نعره زدم:
- اعضا نشسته، آماده باش، وقت جلسه‌اس... .
لیانا فوری از پیش درایان بلند شد و روی مبل کناری لارا که سمت راستم قرار داشت نشست؛ ایوان و لارا که همیشه مثل بچه آدم سرجاشون میشینن، فقط می‌مونه این دوتا.
درایان هم از روی مبل سه‌نفره بلند شد و روی مبل کناری ایوان که سمت چپم نشسته بود، نشست.
مبل من در رأس‌شون قرار داشت؛ دوتا مبل تک‌نفره سمت راستم، دوتا مبل تک‌نفره سمت چپم بود... لارا و لیانا سمت راستم و ایوان و درایان سمت چپم، لارا روبروی ایوان و لیانا روبروی درایان.
یه میز هم وسط قرار داشت که مبل‌های مخصوص همه‌امون دورتادورش قرار گرفته بودند و اگر ملورین هم وارد جمع‌مون می‌شد، روبروی من می‌نشست.
و این‌که ما هیچ اتاق جلسه‌ای نداشتیم و همه‌ی جلسه‌هامون رو توی سالن اصلی برگزار می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا