به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

در حال تایپ رمان تاراندن | کاربر انجمن بوکینو حوراء

حوراء

[مدیر آزمایشی تالار رمان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
30
سکه
145
تهی

لیال با دیدن کارها و حرکاتم نگاهش رنگ تعجب به خودش گرفت. جفتمون می‌دونستیم این من، اون منی نیست که حتی از پشت گوشی هم حوصله‌ی لیال رو نداشت. سریع خودش رو جمع‌وجور کرد. لیال، نقش بازی کردن رو بلد بود و جنس نمایش رو از واقعیت تشخیص می‌داد.
همون‌طور که بیشتر خودش رو بهم نزدیک می‌کرد دستش رو دور بازوم حلقه کرد. سرش رو بلند کرد و با محبت به چشم‌هام نگاه کرد که با لبخندی از سر اجبار زدم، جواب نگاهش رو دادم.
اگه تنها بودیم، نه تنها به این نگاه‌ها و لبخندها اهمیت نمی‌دادم بلکه حتی از ماشین هم پیاده نمی‌شدم.
پایور سوت بلندبالایی زد.
- جون! چه زوجی! داداش این‌جا منزل نیست ها!
نگاهم رو از لیال گرفتم و به پایور دادم. از ماشین پیاده شده بود و وسط خواهرها وایساده بود.
نگاهم سر خورد روی دستی که دور کمر واران حلقه کرده بود. این‌قدر به این دو خواهر نزدیک شده بود؟ کی؟ چطور؟ من تمام این پنج سال حواسم به واران بود.
هنوز اون‌قدر بی‌غیرت نشده بودم که تنها پناه و همدم دخترک کم‌سن و سال رو بندازم زندون و خودش رو ول کنم به امون خدا.
من حتی به امیر و مهری‌ماه سپرده بودم همیشه بهش سر بزنن. توی ذهنم جرقه‌ای خورد. مهری‌ماه!
حالا دیگه نفسم از زور خشم بالا نمی‌اومد و الحق که ادای بازیگرها رو در آوردن توی این وضعیت سخت‌تر از سخت بود.
طاقت نیاوردم و پوزخندی روی لبم نشوندم. خیره به پایور، با اشاره به دستش که دور کمر واران حلقه شده بود، با کنایه ل*ب زدم:
- انگار خیابون برای شما حکم منزل رو داره داداش.
داداش رو با تأکید گفتم؛ اما اون طبق معمول اصلاََ به روی خودش نیاورد. واران بی‌خیال و با خنده گفت:
- دیگ‌به‌دیگ میگه روت سیاه.
در کمال تعجب پایور، واران رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- داداش نامزدمه، عشقمه‌، همه چیز منه؛ اختیارش رو دارم.
خندید و ادامه داد:
- حالا خوبه ما مثل شما تو خیابون بساط ماچ و بوسه پهن نکردیم که تیکه بارمون می‌کنی.
با حیرت نگاهم بین اون سه‌تا چرخید. حالا که دقت می‌کنم، لباس واران، هم‌رنگ لباس پایور و آوانه.
لیال بهت رو توی نگاهم دید با ذوقی که مصنوعی بودنش رو فقط منی که یه‌سال باهاش در ارتباط بودم تشخیص می‌دادم گفت:
- ای وای! پایور جان تبریک میگم. خیلی براتون خوش‌حال شدم! چرا این‌قدر بی‌خبر آخه؟!
بالاخره صدای آوان بعد از هلهلهه‌ی اعصاب خردکنش در اومد:
- عزیزم تبریک‌ها و آرزوهای خوب‌خوب امشب متعلق به شماست.
برای یه لحظه نگاهش چرخید سمت من، لبخندی زد و رو به لیال ادامه داد:
- امیدوارم آخر شب خوبی داشته باشی عزیزدلم.
آخر شب؟ نگاه معنادارش حس بدی رو به قلبم سرازیر می‌کرد. انگار اون‌قدرها هم که فکر می‌کردم آوان برای من رو(قابل‌پیش‌بینی) نیست.
بدون این‌که اجازه بدم و قبل از این‌که لیال جوابش رو بده با جدیت گفتم:
- بریم.
پشت‌بند حرفم بی‌توجه به بقیه راه افتادم. مغزم از هضم این همه اتفاق عاجز بود. حس پوچی و تهی بودن می‌کردم. انگار یادم نمی‌اومد تا چند دقیقه‌ی پیش چه اتفاقی افتاده و حتی نمی‌دونستم باید چکار کنم.
حس می‌کردم از اون انیمی که تو هر شرایطی روی خودش تسلط داشت و می‌دونست باید چکار کنه خیلی فاصله گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

حوراء

[مدیر آزمایشی تالار رمان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
30
سکه
145
آتش سوزی

حتی یادم رفت که داشتم برای اون سه‌تا نقش مردهای عاشق پیشه رو بازی می‌کردم و بدون این‌که در رو برای لیال باز کنم نشستم پشت فرمون.
لیال که به این رفتارهام عادت داشت، بی‌حرف نشست توی ماشین و در رو به نرمی بست. هنوز از پیچ خیابون رد نشده بودیم که پرسید:
- تو خبر داشتی پایور نامزد کرده؟
نیم نگاهی بهش کردم. آروم یه «نه.» گفتم. آینه‌ی ماشین و رو به صورتش تنظیم کرد و همون‌طور که با شالش ور می‌رفت، یهو گفت:
- ولی من می‌دونستم. رفیق صمیمی پایور رفیق صمیمی من هم هست؛ می‌دونی که.
یهو وسط خیابون زدم رو ترمز. کاملاََ غیرارادی و از شدت شوک.
برگشتم سمتش. چسبیده بود به صندلی و از شدت ترس نفس‌نفس می‌زد. زمزمه کرد:
- آروم‌تر.
بی‌توجه غریدم:
- دیگه چی می‌دونی لیا؟! چرا به من چیزی نگفتی؟
دوباره خونسردیش رو به دست آورد. ترس از نگاهش پا به فرار گذاشت و پوزخندی روی لبش نقش بست. با تمسخر گفت:
- ببخشید عشقم! آخه این‌قدر حرف از ماه عسل و شب عروسی بود که به کل یادم رفت.
یهو جدی شد و با لحنی که ته‌مایه‌ی دلخوری داشت، گفت:
- آخه مگه تو اجازه‌ی حرف زدن به منِ بخت برگشته میدی که بخوام چیزی رو برات تعریف کنم؟
انگار حالا نوبت اون بود به من بتوپه. نفس عمیقی کشیدم و دوباره ماشین رو به حرکت در آوردم. کشیدم کنار و ماشین رو با احتیاط میون ماشین‌ها پارک کردم. کامل برگشتم سمت لیال و با لحنی نرم گفتم:
- خیلی خب. حالا دیگه گوشم با توئه لیال! حرف بزن لعنتی!
چشم دزدید و برگشت سمت شیشه‌. بعد از چند دقیقه ل*ب باز کرد و با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
- واران هم‌دانشگاهی من بود. از همون ترم اول دوست داشتم بهش نزدیک بشم؛ اما اون خیلی منزوی و پرخاشگر بود و هرکی بهش نزدیک می‌شد رو می‌رنجوند.
نفس عمیقی کشید. نفس عمیقی کشیدم. خدای من! چرا همیشه فکر می‌کردم همه چیز رو می‌دونم و آمار همه چی رو دارم؟ خاک بر سر من. خاک بر سرت انیم! تو زمین رو جارو می‌کردی ولی کرم‌ها از زیر زمین راه پیدا کرده بودن. دست خوش واقعاََ!
معده‌ام تیر کشید. صورتم از شدت درد درهم شد. با دست، به معده‌ام چنگ زدم. لیال ادامه داد:
- همون موقع با پایور آشنا شدم. واران رو دوست داشت.
انگار یادآوری اون روزها به مذاقش خوش اومد که لبخندی روی ل*ب‌هاش نقش بست. گفت:
- ‌کم‌کم به واران نزدیک شدم.
این‌بار اخم کرد. در کمال تعجب قطره اشکی روی گونه‌ش سر خورد. با حرص گفت:
- اومده بود خونه‌مون. پایور هم بود. جفتشون توی حیاط چایی می‌خوردن و من توی آشپزخونه شیرینی‌ها رو آماده می‌کردم، وقتی لوله‌های گاز ترکیدن، اون‌ها خودشون رو انداختن و جون سالم به در بردن؛ من هم خودم رو از در پشتی انداختم بیرون، ولی خیلی دیر!
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

حوراء

[مدیر آزمایشی تالار رمان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
30
سکه
145
جراحی

- چرا دیر شده بود؟‌!
برگشت سمت من و با اون نگاه لبریز از اشکش زل زد توی چشم‌هام. با ل*ب‌های لرزون و صدای مرتعش ل*ب زد:
- آثار سوختگی هنوز روی تنم هست انیم. رفتم خارج تا صورتم رو لاقل درمان کنم؛ اما مجبور شدم جراحی‌های زیبایی زیادی انجام بدم! من چهره‌ی زیبایی نداشتم؛ اما بعد از اون همه جراحی، خیلی زیباتر از قبل شدم.
کلافه چشم از اون چشم‌های اعصاب خردکن گرفتم. لعنتی! از اشک زن‌ها متنفرم! از اشک مادرم، آوان و حتی لیال متنفرم‌!
- با این حال، وضع روحیم خیلی وخیم بود، خیلی‌خیلی زیاد!
توی مجازی همچنان با پایور در ارتباط بودم. دوست روانشناسش رو بهم معرفی کرد و با اصرار من رو فرستاد پیشش.
بعد از یه مدت دوست پایور به عشقش نسبت به من اعتراف کرد. به بهونه‌ی درس فرار کردم اومدم ایران.
یه ماه پیش، درست وقتی ما دوتا نامزد کردیم بهم پیام داد گفت اومده ایران.
صدای زنگ گوشیم توی فضای نفرت‌انگیز ماشین پیچید. لیال سکوت کرد. همون بهتر که سکوت کنه. الحق که وضعیت خنده‌داری دارم. دارم با دختره میرم زیر یه سقف و تا الان حتی سنش رو هم نمی‌دونم.
گوشی رو از روی داشبرد ماشین برداشتم. شماره غریبه بود. روی آیکون سبزرنگ کلیک کردم. خیره به لیال گوشی رو زیر گوشم نگه داشتم.
- الو، کجا موندی خان داداش؟ این‌جا یه ملت زیر پاشون علف سبز شده!
صدای پایور بود. همهمهه‌ای که از اون ور خط شنیده می‌شد که نشون می‌داد دور پایور شلوغه. واقعاََ رفته بود خونه‌ی خان بابا؟! قصد داره پیرمرد رو سکته‌اش بده؟ هنوز جوابی نداده بودم که خندید و گفت:
- با زن‌داداش رفتین تو ماشین به ابراز علاقه‌هاتون ادامه بدین؟
چه دل خوشی داره. لیال بین گریه‌هاش پوزخندی زد. با تمسخر و صدایی گرفته گفت:
- آره اون هم چه ابراز علاقه‌ای!
 
آخرین ویرایش:
بالا