تهی
لیال با دیدن کارها و حرکاتم نگاهش رنگ تعجب به خودش گرفت. جفتمون میدونستیم این من، اون منی نیست که حتی از پشت گوشی هم حوصلهی لیال رو نداشت. سریع خودش رو جمعوجور کرد. لیال، نقش بازی کردن رو بلد بود و جنس نمایش رو از واقعیت تشخیص میداد.
همونطور که بیشتر خودش رو بهم نزدیک میکرد دستش رو دور بازوم حلقه کرد. سرش رو بلند کرد و با محبت به چشمهام نگاه کرد که با لبخندی از سر اجبار زدم، جواب نگاهش رو دادم.
اگه تنها بودیم، نه تنها به این نگاهها و لبخندها اهمیت نمیدادم بلکه حتی از ماشین هم پیاده نمیشدم.
پایور سوت بلندبالایی زد.
- جون! چه زوجی! داداش اینجا منزل نیست ها!
نگاهم رو از لیال گرفتم و به پایور دادم. از ماشین پیاده شده بود و وسط خواهرها وایساده بود.
نگاهم سر خورد روی دستی که دور کمر واران حلقه کرده بود. اینقدر به این دو خواهر نزدیک شده بود؟ کی؟ چطور؟ من تمام این پنج سال حواسم به واران بود.
هنوز اونقدر بیغیرت نشده بودم که تنها پناه و همدم دخترک کمسن و سال رو بندازم زندون و خودش رو ول کنم به امون خدا.
من حتی به امیر و مهریماه سپرده بودم همیشه بهش سر بزنن. توی ذهنم جرقهای خورد. مهریماه!
حالا دیگه نفسم از زور خشم بالا نمیاومد و الحق که ادای بازیگرها رو در آوردن توی این وضعیت سختتر از سخت بود.
طاقت نیاوردم و پوزخندی روی لبم نشوندم. خیره به پایور، با اشاره به دستش که دور کمر واران حلقه شده بود، با کنایه ل*ب زدم:
- انگار خیابون برای شما حکم منزل رو داره داداش.
داداش رو با تأکید گفتم؛ اما اون طبق معمول اصلاََ به روی خودش نیاورد. واران بیخیال و با خنده گفت:
- دیگبهدیگ میگه روت سیاه.
در کمال تعجب پایور، واران رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- داداش نامزدمه، عشقمه، همه چیز منه؛ اختیارش رو دارم.
خندید و ادامه داد:
- حالا خوبه ما مثل شما تو خیابون بساط ماچ و بوسه پهن نکردیم که تیکه بارمون میکنی.
با حیرت نگاهم بین اون سهتا چرخید. حالا که دقت میکنم، لباس واران، همرنگ لباس پایور و آوانه.
لیال بهت رو توی نگاهم دید با ذوقی که مصنوعی بودنش رو فقط منی که یهسال باهاش در ارتباط بودم تشخیص میدادم گفت:
- ای وای! پایور جان تبریک میگم. خیلی براتون خوشحال شدم! چرا اینقدر بیخبر آخه؟!
بالاخره صدای آوان بعد از هلهلههی اعصاب خردکنش در اومد:
- عزیزم تبریکها و آرزوهای خوبخوب امشب متعلق به شماست.
برای یه لحظه نگاهش چرخید سمت من، لبخندی زد و رو به لیال ادامه داد:
- امیدوارم آخر شب خوبی داشته باشی عزیزدلم.
آخر شب؟ نگاه معنادارش حس بدی رو به قلبم سرازیر میکرد. انگار اونقدرها هم که فکر میکردم آوان برای من رو(قابلپیشبینی) نیست.
بدون اینکه اجازه بدم و قبل از اینکه لیال جوابش رو بده با جدیت گفتم:
- بریم.
پشتبند حرفم بیتوجه به بقیه راه افتادم. مغزم از هضم این همه اتفاق عاجز بود. حس پوچی و تهی بودن میکردم. انگار یادم نمیاومد تا چند دقیقهی پیش چه اتفاقی افتاده و حتی نمیدونستم باید چکار کنم.
حس میکردم از اون انیمی که تو هر شرایطی روی خودش تسلط داشت و میدونست باید چکار کنه خیلی فاصله گرفتم.
آخرین ویرایش: