به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Mobina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
6
سکه
34

عنوان: افعی
ژانر: عاشقانه، درام
نویسنده: Mobina.sy
خلاصه: کوروش پسری است که از همان کودکی طعم تلخ خیانت و آ*ز*ار را می‌چشد. در دوران سختی‌های زندگی، مسیرش به خانه‌ای جدید کشیده می‌شود، جایی که همه‌چیز متفاوت به نظر می‌رسد. اما گذشته‌اش همچنان مثل افعی در سایه‌های ذهنش می‌غلتد، در حالی که در دل دنیای جدید، رازهایی تاریک در انتظار آشکار شدن هستند. چیزی در درون او تغییر می‌کند، اما آیا می‌تواند از گذشته فرار کند یا سرنوشتش همیشه تحت تاثیر افعی‌های درونش خواهد بود؟
ناظر: @حوراء
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حوراء

مدیر بازنشسته
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
518
سکه
1,502
1681550318664-2_sfmn.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



◇| قوانین تایپ آثار |◇




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:






برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:






پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!



پس در تایپک زیر اعلام کنید:






برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:





‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید





با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Mobina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
6
سکه
34
مقدمه:

در ظلمتِ زهرآگین زندگی،
افعی زاده می‌شود، بی‌هیچ گناه، بی‌هیچ انتخاب.
نیشی که بر جان می‌نشیند،
گاه از زخم دیگران، گاه از زهر تقدیر.

افعی نه خوب است، نه بد،
تنها راهش را در میان سنگلاخ‌ها می‌جوید.
هر ردپایی از گذشته، بر خاک سرد حک شده،
هر نگاه سرد، در خونش می‌جوشد.

این قصه، روایت ذات است،
ذاتِ انسانی که میان زهر و رهایی سرگردان است.
افعی می‌خزد، آرام و صبور،
اما درونش توفانی است که هیچ‌کس نمی‌بیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mobina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
6
سکه
34
«پارت اول»


«فریاد کشید
-دستت رو بگیر بالا!
زد...با آن شلنگ کلفت به دستان کوچکم زد و بغض کودکانه من را ندید...
ضربه اول
-تو باعث سرافکندگی منی
ضربه دوم
-تو این زندگی رو واسم جهنم کردی
ضربه سوم
-تو باعث دردسری...
ضربه چهارمی
-قبل از به دنیا اومدنت باید خفه میشدی و میمردی!
انگار دیگر دستانش توان زدن ضربه های محکم نداشت که شلنگ را گوشه ای پرتاب کرد
-نمیخوامت میفهمی؟...من بچه نمیخوام...مادرت تورو انداخت رو سرم خودش گوربه‌گور شد.حالا که زن خوبی پیدا کردم به خاطر تو نمیتونم داشته باشمش!
اشک از چشمانم آرام آرام پایین می‌ریخت اما این گریه ها به خاطر درد کتک های او نبود بلکه به خاطر حرف هایش بود که مانند وزنه ای سنگین به قلب کوچکم فشار می‌آورد. طرفم آمد و گردن شکننده ام را از پشت گرفت،وحشیانه تکانم میداد و می‌گفت
-یا خودت بمیر...یا خودم می‌کشمت!
آخرین حرفش همین بود...رفت...رفت دنبال النازش...رفت به دنبال یکی یک دانه اش...مگر مادر من هم یکی یک دانه نبود!؟ چه از الناز کمتر داشت؟»

-کوروش...کوروش!؟
از فکر بیرون آمدم و دستی بر پیشانی پر دردم کشیدم. سیاوش جلویم خم شده بود و دستانش را در هوا تکان میداد
-چرا تو هپروتی؟ چته؟
آهی کشیدم،چه میگفتم؟میگفتم به یاد پدرم و زن دومش افتادم؟
-هیچی...چی شده چیزی میخواستی؟
ابروهایش را بالا انداخت
-نه یه چیزی شده...نکنه دوست دخترت ولت کرده؟
خودش هم خوب می‌دانست چرت و پرت میگوید!
-اینقدر حرفای الکی نزن سیاوش،اگه کاری نداری برو بیرون!
پرونده ای که در دستش بود را روی میز گذاشت
-اومدم اینو بهت بدم، خیلی مهمه حتما چکش کن.
-باشه میتونی بری
وقتی سیاوش از در بیرون رفت چرخیدم و از پنجره بزرگ پشت سرم به بیرون نگاه کردم. آرام گفتم
-تا کی باید به این چیزا فکر کنم؟ کی میتونم فراموش کنم کارتون رو؟ بیست سال کمه برای فراموش کردن؟...
ذهنم دیگر کشش نداشت که مدت بیشتری را در دفتر بمانم و به کار ها رسیدگی کنم،باید به خانه میرفتم و کمی استراحت میکردم. پرونده ای که سیاوش داده بود را برداشتم تا در خانه چک کنم. از دفتر که بیرون زدم به سمت خانم جمشیدی رفتم

-خانم جمشیدی من دارم میرم،مثل همیشه نزارید کسی به دفتر رفت و آمد کنه و بعد از ساعت کاری فراموش نکنین در ها رو قفل کنین.
سری تکان داد و در دفتر جلوی دستش نگاهی کرد
-چشم اما...جلسه امروز رو چیکار کنم؟ یک ساعت دیگه جلسه دارین!
-لغوش کن،نمیتونم شرکت کنم
-چشم
پس از خداحافظی با آسانسور به پارکینگ رفتم. به ماشینم که رسیدم قبل از سوار شدن صدایی از پشت به گوشم رسید

-پارسال دوست امسال آشنا کوروش خان!

برگشتم و متعجب به پارسا نگاه کردم،خیلی وقت بود که او را ندیده بودم. سمتش رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم،آرام خندیدم
-چطوری پارسا؟...چه عجب از اون ور آب دل کندی! تازه رسیدی؟
او هم خندید
-همین که از هواپیما اومدم پایین گفتم اول برم پیش کوروش!
چمدانش را از دستش گرفتم و به طرف ماشین راهنمایی اش کردم. چمدان را که در صندوق عقب گذاشتم داخل ماشین نشستم. نگاهش را به من دوخت و در حالی که لبخند عمیقی بر ل*ب داشت گفت

-چرا نیومدی اونجا بهم سر بزنی!؟
-والا فکر کردم اونجا داره بهت خوش میگذره که مارو فراموش کردی نخواستم حالت رو بد کنم.
-واقعا خوش گذشت مخصوصا وقت گذروندن با اون هوری های بهشتی بهترین قسمت اونجا بودنه ولی من همیشه به یادتم حتی میخواستم یکی هم برای تو پیدا کنم!
-تو اگه بیل زن بودی باغچه خودتو بیل میزدی،بعدش کی میاد با این پیرمرد رفیق شه؟
خندید
-پیرمرد؟؟ یجور میگی انگار شصت یا هفتاد سالته!هنوز بیست و هفت سالته،چهره خوبی هم داری اگه اونجا بودی رو هوا میقاپیدنت!
-از این پیشنهاد ها به من نده تو خودت در اولویت هستی پارسا جان اول برای تو آستین بالا می‌زنیم بعد یه فکری به حال خودمون میکنیم.
تا رسیدن به خانه کمی حرف زدیم و خندیدیم، وقتی رسیدیم تک بوقی زدم که احمد آقا باغبان و نگهبان خانه در را باز کرد. ماشین را به داخل بردم و پارکش کردم. وقتی هردو پیاده شدیم حال و احوال کردن های پارسا با احمد آقا شروع شد.
-خوش اومدین آقا کوروش
از او تشکری کردم و به داخل عمارت رفتم. مریم کوچولو دوان دوان خودش را به من رساند و روبه مادرش فریاد زد
-مامان دایی کوروش اومده!
خم شدم و او را در بغلم گرفتم، ب*و*سه ای به گونه های نرم و بزرگش زدم. از جیبم شکلاتی بیرون آوردم و به دستش دادم،من هرکس را فراموش میکردم این دختر ریزه میزه و شیرین زبان را فراموش نمی‌کردم! معصومه با لبخند نزدیکم آمد
-خوش اومدی داداش...مریم بیا پایین کوروش خستس!
مریم اخم هایش درهم رفت
-نمیخوام دایی خودمه! اینقدر ب*غ*لش میکنم خستگیش در بره. مگه نه دایی جون؟

لبخندی روی لبانم آمد و ب*و*سه ای دیگر بر گونه اش زدم،آرام زمینش گذاشتم

-فعلا پیش مامانت بمون تا دایی بره لباس عوض کنه بعد بیام تو خستگیم رو در کنی
-باشه
به طرف معصومه رفتم و با او هم دست دادم
-چه عجب دست شوهر و بچت رو گرفتی به دیدنمون اومدی!
-به خدا همش مشغول درس و مدرسه مریمیم وقت نمیشه بیایم وگرنه هر روز اینجا بودم میدونی که
با لبخند موهایش را نوازش کردم
-خدا براتون نگهش داره...برو به بقیه بگو زودتر غذا رو آماده کنن مهمون داریم
-مهمون؟
از کنارش گذشتم و همانطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم
-مهمون که نه، چه عرض کنم صاحب خونس...داداشت پارسا اومده!

وارد اتاقم شدم و کرواتی که دیگر در حال خفه کردنم بود را درآوردم، دکمه سرآستین هایم را باز کردم و بر روی تخت نشستم. هنوز هم سرم درد میکرد، خوب می‌دانستم دوای دردم چه بود،یک دوش آب سرد و یک قرص آرام بخش!
وارد حمام شدم. دوش آب را که باز کردم به خاطر سردی آب لرزی به تنم افتاد ولی طولی نکشید که خیلی زود عادت کردم. کار من همین بود، همیشه خیلی زود به شرایط های بد زندگی ام عادت میکردم!
وقتی دوش گرفتنم تمام شد لباس هایم را پوشیدم و از پارچی که بر روی پاتختی قرار داشت مقداری آب در لیوان ریختم و همراه با قرص خوردمش.
روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقف، دوباره غرق در خاطرات گذشته ام شدم....

«از پشت پنجره به آن همه آدمی که در حیاط کوچکمان جمع شده بودند نگاه میکردم.صدای بلند و کر کننده آهنگ حال دلم را بد و بدتر میکرد. بابا دست در دست زنی قدبلند با مو هایی بلوند و لباسی سفید و تور توری وارد حیاط شد، صدای تبریک ها و سوت و جیغ ها با آمدنشان اوج گرفت.
امروز عروسی بود!!
عروسی بابا با زنی به نام الناز!
همه در این روز های خاص خوشحال هستند و میرقصیدند! پس چرا من به اندازه آنها خوشحال نبودم؟ چرا از اضافه شدن آن فرد به خانواده مان وحشت داشتم؟
یعنی برای عروسی مادرم هم این همه آدم آمده بودند؟ پس چرا وقتی رفت پیش خدا کسی نیامد؟ آنها مادرم را فراموش کرده بودند؟
پرده را کشیدم، دیگر علاقه ای به دیدن شادی آنها نداشتم. گوشه ای از تخت نشستم و در خودم جمع شدم. دستانم را روی گوش هایم میفشردم تا صدای آهنگ به آنها نرسد اما فایده ای نداشت، این آهنگ مانند ناقوس مرگ در سرم به صدا در می‌آمد.
نمی‌دانستم چقدر گذشته بود اما آنها تمام روز تا وقتی هوا تاریک شد در حال بزن و برقص بودند. مدتی پس از قطع شدن سر و صدا ها در اتاق باز شد و هیکل بزرگ پدر در چهارچوب در نمایان شد. بر خلاف روز های اخیر لبخند پهنی بر ل*ب داشت، حتما خوشحال بود از آمدن الناز به زندگی اش. سمتم آمد و بازوهای کوچکم را در دستان بزرگش فشرد و من را همراه خودش از اتاق بیرون برد
-بیا به مادر جدیدت سلام کن!
آن زن دست به سینه با آرایشی غلیظ و نگاهی ترسناک من را زیر نظر گرفته بود. به آرامی سلام کردم اما جوابی از او نشنیدم. عصبی روبه پدر گفت
-نگاه کن چطور مثل شیطان تو چشمام نگاه می‌کنه! از حالا دارم بی احترامی میبینم من چطور باید تحملش کنم نادر!؟
پدر عصبانی لگدی به پشت پاهایم زد که تعادلم را از دست دادم و محکم با زانو هایم روی زمین افتادم. اشک در چشمانم جمع شد، مگر من چه بلایی بر سر این زن آورده بودم؟
-یادت بمونه که جلوی الناز همیشه سرت باید پایین بمونه حالا بگو خوش اومدی مامان! یاالله!
-نادر خوشم نمیاد این بچه کثیف بهم بگه مامان احساس پیری میکنم!
-پس چی دوست داری بهت بگه عزیز دلم؟
-بگه خانوم...اینطوری راحت ترم.
بابا گوش هایم را محکم کشید
-شنیدی چی گفت؟
با ترس سریع سرم را تکان دادم و در حالی که اشک میریختم تند تند میگفتم
-خوش اومدی خانوم....
الناز پوزخندی زد و خودش را در ب*غ*ل بابا انداخت
-نادر ما کلی کار داریم،بگو این موجود چندش از اینجا بره!
بابا دستانش را به دور او پیچید
-اصلا لازم نیست من چیزی بهش بگم،تو هر دستوری بدی این انجام میده مگه دست خودشه انجام نده؟
لگدی به پهلوهایم زد
-نشنیدی خانومت چی گفت؟ گمشو برو

سریع از جایم بلند شدم و دوباره به اتاقم برگشتم، زخمی که به خاطر زمین افتادن روی زانو هایم ایجاد شده بود درد می‌گرفت و میسوخت. از بچه هایی که همیشه در کوچه با آنها بازی میکردم شنیده بودم اگر جایی از بدنشان زخم میشد مادرشان آن را می‌ب*و*سید و خیلی زود بهتر میشدند. در این لحظه یکی از حسرت های من بوسه مادرم بر روی زانو هایم بود تا دردش کمتر شود.»

با ضربه ای که به در خورد به خودم آمدم، قطره ای اشک از گوشه چشمانم ریخت،او را پاک کردم و در جایم نشستم
-بفرمایید؟
در باز شد و ملیحه خانم یکی از خدمه قدیمی عمارت و همچنین همسر احمد آقا به داخل آمد
-آقا شام آمادس تشریف نمیارین!؟
دوست داشتم استراحت کنم و نروم اما چون پارسا و معصومه آمده بودند بد میشد اگر نمی‌رفتم.

-چرا الان میام

بلند شدم و با ملیحه خانم از اتاق بیرون رفتیم. دستش را گرفتم و کمکش کردم از پله ها به آرامی پایین بیاید

-شما چرا زحمت کشیدین از این همه پله اومدین بالا پاهاتون درد می‌کنه!
لبخند گرمی بهم زد
-پسرم خدا از بزرگی کمت نکنه...اینقدری که از شما بهم خوبی رسیده که این چهارتا پله بالا اومدن و پایین رفتن چیزی نیست.

-اختیار دارین من که کاری نکردم
-خدا سایت رو از سر ما و خانوادت کم نکنه پسرم... انشاالله ثواب آقا خدابیامرز هم نوشته بشه که همچین پسر مهربون و عزیزی رو برامون گذاشت
-من هر کاری برای شما و این خانواده کنم باز هم کمه و وظیفمه که انجام بدم پس از این حرفا نزنین
لبخند مهربانی زد
-پسرم نباید این رو میگفتم،از من نشنیده بگیر اما خانم جان باز داره برات آستین بالا میزنه. یه دختره هست به اسم پانیز الان هم اومده...قراره بهت معرفیش کنن. گمون کنم یکی از دوستای دوران دانشجوییه معصومه جان باشه
نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم،پس این هم دردسر جدید بود! به پایین پله ها که رسیدیم بوسه ای بر دستان پیر و چروکیده ملیحه زدم، او را واقعا دوست داشتم اخلاقش همانند مادرم بود دقیقا همان‌قدر گرم و همان‌قدر مهربان...
-ممنون که بهم اطلاع دادی ملیحه خانم شما برو استراحت کن ما بقیه کار ها رو میکنیم!
 
آخرین ویرایش:

Mobina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
6
سکه
34
«پارت دو»


از ملیحه خانم جدا شدم و به سالن غذا خوری رفتم. همه به احترامم از جایشان بلند شدند.
-لطفا بشینید، راحت باشین
در رأس میز، جایی که قبلاً متعلق به آقا جون بود نشستم. در این خانه قانون و مقررات خاصی وجود داشت که همه باید از آن پیروی میکردند یک نمونه از آن قانون ها هم رفتار های سر میز بود، معمولا تا کسی که خانه را اداره می‌کرد اجازه نمی‌داد حق اینکه از سر میز بلند شوی یا غذا را زودتر شروع کنی نداشتی. پس از مرگ آقا جون این وظیفه به گردن من افتاده بود، اداره خانه و خانواده چیزی نبود که به راحتی انجام شود.
لبخند کم جانی بر روی لبم آمد
-لطفا شروع کنید.
همه مشغول غذا کشیدن برای خودشان شدند. نیم نگاهی به دختر تازه وارد انداختم، پس این پانیز خانم بود! انگار که قوانین را بلد بود و این نشون میداد که خانم جون عروسش را انتخاب کرده!
پارسا با آرنجش آرام به دستم زد، رویم را برگرداندم و به او که چشمانش از شیطنت برق میزد و لبخند عمیقی بر ل*ب داشت نگاه کردم. کمی به سمتم خم شد و آرام گفت
-مثل اینکه به زودی عروسی داریم
امیر، شوهر معصومه که در کنار پارسا نشسته بود آرام گفت
-ببین سریع قبول نکنی ها، این از اوناس که همش کلاس ملاس می‌زاره.
سری به نشانه تأسف برای آن دو تکان دادم
-بشینید غذا تون رو بخورید، عروسی ای در کار نیست...
پس از خوردن غذا آهسته از جایم بلند شدم

-من رو ببخشید یکم ناخوشم برای همین زودتر میز رو ترک میکنم. لطفا از خودتون پذیرایی کنید.

خانم جون اخم هایش را درهم کرد و سریع گفت
-پسرم یکم دیگه مینشستی مهمون داریم، از این گذشته می‌خوام کمی صحبت کنیم
-من واقعا از مهمون های محترم عذر میخوام اما حالم زیاد خوب نیست
این را گفتم و از سالن پذیرایی خارج شدم اما طولی نکشید که صدای قدم های سریعی را که از پشتم می‌آمد حس کردم. خانم جون بود که دستم را گرفت و من را به گوشه ای کشاند، عصبی نگاهم کرد
-چیکار می‌کنی کوروش؟
نفس عمیقی کشیدم
-آخه مادر من، عزیز من، گفتم که حالم خوش نیست چه اسراری داری من حتما باید باشم؟

-خوبیت نداره مادر، این دختره اومده، مهمونه اگه تو بری بد میشه، بهونه نیار مادر جان

-به خدای احد و واحد که می‌پرستی سرم درد می‌کنه بهونه نمیارم
با شنیدن این حرف دوباره اخم هایش درهم رفت
-من چندبار بهت گفتم واسه این سردردها بری دکتر معاینت کنه؟ کو گوش شنوا.
-چشم میرم، تو اولین فرصت میرم. حالا اجازه میدین من برم؟
آهی کشید
-باشه برو ولی اگه حالت بدتر شد حتما بگی، پشت گوش نندازی!
-چشم...
به سمت پله ها رفتم اما قبل از بالا رفتن دوباره به سمتش برگشتم
-فکر نکن نفهمیدم ها...من هنوز قصد ازدواج ندارم.
خانم جون قیافه اش را جمع کرد
-این چیه مثل دخترا ناز میدی؟ برو...تو کاری به این کارا نداشته باش، بعدا راجبش حرف می‌زنیم.
این را گفت و دوباره به سالن پذیرایی برگشت.
******

نور خورشید فضا را گرم تر کرده بود و بخار قهوه داغ روی میز با نور خورشید بازی میکرد. فنجان را آرام برداشتم و جرعه ای از آن نوشیدم. نگاهم را دوباره بر لپ‌تاپ دوختم، چشمانم روی پارچه‌ای می‌لغزند که انگار نمی‌داند می‌خواهد چه باشد؛ رنگ‌ها در هم ریخته، بی‌هدف و بدون هیچ هارمونی کنار هم نشسته‌اند. برش‌ها بی‌دقت‌اند، نه جسارت دارند نه ظرافت، انگار دستی بی‌حوصله قیچی را گرفته. چین‌ها شلخته و بی‌قاعده‌اند، جایی که باید جمع شوند رها شده‌اند و جایی که باید نرم بایستند، خشک و ناهنجارند. تزئینات به‌جای آنکه به لباس شخصیت ببخشند، آن را به یک اثر دست‌دوم و ناشیانه تبدیل کرده‌اند. این طرح بیشتر از آنکه یک اثر هنری باشد، یک تلاش بی‌ثمر برای جلب توجه بود.
نه این طراحی افتضاح تر از چیزی بود که فکرش را میکردم شاید باید با خانم فرجی صحبت میکردم تا کمی آموزش به طراح جدید بدهد. ناگهان در اتاق باز شد و سیاوش به داخل آمد، تا حالا سابقه نداشت که بدون در زدن وارد اتاق شود. به قیافه هول کرده و ترسیده اش نگاه کردم

-وایی...وایی کوروش، بدبخت شدیم.
با اخمانی درهم از جایم بلند شدم
-چی شده سیاوش؟
-دزدی...دیشب ازمون دزدی کردن، کلی خسارت دیدیم. نصف وسایل داخل انبار رو خالی کردن!

متعجب نگاهش کردم. در انبار وسایل برقی و گران قیمت زیاد داشتیم! خوشبختانه سیاوش توانسته بود امروز هم اعصابم را خورد کند. عصبی نگاهش کردم
-پس تو اینجا چیکاره ای سیاوش؟ برگ چغندر ی چیزی هستی؟ چرا یکم مسئولیت پذیر نیستی؟

سریع از در اتاق خارج شدم و او هم مانند جوجه ای که دنبال مادرش راه افتاده باشد پشتم آمد.
-دوربین هارو چک کردین؟
تند تند سری تکان داد
-بچه ها داخل اتاق جلسه دارن فیلم دوربین ها رو چک میکنن!
به سمت اتاق جلسه راه افتادم
-از صبح تا حالا نتونستین بهم خبر بدین دزدی شده؟ چرا اینقدر بی توجهین نسبت به مسائل مهم؟ اصلا با پلیس تماس گرفتین یا منتظرین من تماس بگیرم؟
سیاوش تمام مدت سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. نمی‌دانستم باید چه کار میکردمباید فقط دعا میکردم وسایل مهمی را نبرده باشن. کل شرکت در سکوت فرو رفته بود و اثری از رفت و آمد کارکنان نبود و این نشان میداد که همه در اتاق جلسه جمع شده اند. وقتی رسیدیم و در را باز کردم ناگهان صدای دست و جیغ کر کننده ای در گوشم پیچید، متعجب به کارکنان نگاه میکردم که سیاوش جلو آمد و با لبخندی عمیق من را در آغوش گرفت

-تولدت مبارک رئیس جون!
خندید و بعد آرام کنار گوشم گفت
-قیافت دیدنی بود وقتی گفتم دزدی شده...واقعا فکر نمی‌کردم اینقدر پول دوست باشی.
آرام خندیدم و ضربه ای به کمرش زدم
-اون لحظه دوست داشتم بزنم خفت کنم، فکر نکن از یادم می‌ره به موقع حسابت رو میرسم.
 
بالا