آخرین نفسهای عمرم را روی تختی کهنه میکشم، در خانهای که روزی پر از شور و زندگی بود. دستم را به سمت تصویر عشق زندگیام دراز میکنم، انگار میخواهم لمسش کنم. بچهها کنارم هستند، اشک میریزند، اما من آرامم. زیر ل*ب زمزمه میکنم:
"عشق من، حالا دیگر میآیم پیشت و نمیگذارم بیش از این در آن جهان تنها و غریب بمانی... و از بچههایمان مطمئن باش که تا آخرین لحظه زندگیام از آنها مراقبت کردهام."
و بعد... سکوت و تنها صدای قلبی که دیگر نمیزند.