به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rezi

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
75
سکه
482
پارت هجدهم:
سارا لبخندی به مادربزرگ زد و گفت:
- چشم، فقط قبلش اجازه بده وسایلم رو بذارم تو اتاق و بگردم.
سارا از مادربزرگ جدا شد و مستقیم به اتاقش رفت، نفس عمیقی کشید و کیفش را روی تخت پرت کرد. با افتادن کیف روی تخت، سیگار داد زد:
- آخ!
سارا با عجله به سمت کیفش رفت و زیپ کیف را برای سیگار باز کرد، سیگار چشم غره‌ای داد و گفت:
- آخه حواست کجاست؟ نکنه می‌خوای این یه نخ رو هم از دست بدی؟ وای داشتم دماغم‌‌ رو تمیز می‌کردم؛ ببین خون دماغ شدم!
سارا با گوشه چشم جواب داد:
- من که چیزی نمی‌بینم.
شکلات از زیر تخت بیرون آمد و پرید وسط حرفشان.
- به‌به، تو رویا دنبالت می‌گشتیم رو زمین پیدات کردیم.
سیگار مبهوتانه از تخت پایین پرید و به سمت شکلات رفت، اما از تعجب قادر به صحبت کردن نبود.
شکلات او را به یک آغوش برادرانه دعوت کرد و از سارا خواست تا او آن‌ها را تنها بگذارد.
سیگار با لحنی نگران به شکلات گفت:
- اون خبر داره؟
شکلات سری تکان داد و گفت:
- نه کاملاً.
سیگار یک بار دیگر شکلات را ب*غل کرد و گفت:
- نمی‌دونی چه استرسی رو تحمل کردم تا رسیدم این‌جا؛ ولی ایمان داشتم که دهنت قرصه.
شکلات از سیگار خودش را جدا کرد و دستان او را فشرد، سپس گفت:
- سارا تنها راه نجات ماست، با تموم شدن آخرین مأموریت همه‌ می‌تونیم به زندگی عادی برگردیم.
سیگار لبخندی زد و گفت:
- زندگی عادی به عنوان روح، درسته؟
شکلات همین‌طور که به زیر تخت می‌رفت گفت:
- هیچ‌کس از اون دنیا برنگشته که برامون تعریف کنه بعدش چی میشه؛ ولی در عوض خودمون خواهیم دید.
شکلات عکسی که با خود داشت را از زیر تخت بیرون آورد و به سیگار گفت:
- پس گفتی اسمت «مایکل» بود، یه نگاه به این بینداز.
سیگار عکس را از دست شکلات گرفت و گفت:
- آره دیشب بهت گفتم؛ ولی وقت نشد اسم تو رو بدونم.
شکلات با خوش‌رویی پاسخ داد:
- «کارل» هستم، از دیدنت خوش‌حالم.
سیگار تشکر کرد و بعد با اشاره کردن به تصویر نوشابه گفت:
- اوه «جَک» رو ببین، حتی تو کالبد جدیدش هم یه بدنساز حرفه‌ایه.
سیگار این‌بار به تصویر قرص اشاره کرد و با تردید پرسید:
- و... کارل اون کیه؟
شکلات گفت:
- همین که نمی‌‌دونم کیه من رو می‌ترسونه، می‌ترسم سارا از پسه مأموریتش بر نیاد و این من باشم که دوباره این‌جا موندگار میشه.
سارا درب اتاق را باز کرد و با اشتیاق وارد شد، سپس از سیگار راجع به مأموریتش پرسید.
سیگار پاسخ داد:
- خوب گوش کنید بچه‌ها، این مأموریت شماست:
آتش کینه خانمان‌سوز است؛ اما تو با آن گرم شو.
دود آن سمیست؛ اما تو با آن مـست شو.
سارا با کلافگی گفت:
- معادلات فیزیک آسون‌تر از اینه. آخه کسی با دود مـست میشه؟
شکلات و خندید گفت:
- این یکی از همش آسون تر بود.
سارا با بی‌حوصلگی پرسید:
- خب بگو ببینم معنیش چیه؟ باید چیکار کنیم؟
- تو باید کینه‌ها رو بسوزونی و فراموش کنی و بعد به افتخار این کار؛ اون تک سیگار رو بکشی.
- اوه، هوشمندانه بود؛ اما باید تا فردا صبر کنید بچه‌ها.
آن‌‌ها از سارا دلیل را جویا شدند، سپس سارا گفت:
- با امروز، سه روز بیشتر تا سال نو نمونده و قراره امروز رو به یه خونه تکونی کوچیک اختصاص بدم. شما دوتا هم برین توی کیف و تا فردا منتظر باشید.
شکلات و سیگار، یا همان کارل و مایکل حرف سارا را قبول کردند و با کنار زدن اشیاع داخل کیف، کاری کردند تا برای هردوی آن‌ها جا باشد.
چون زیپ کیف را بسته بودند، همه جا تاریک بود و حوصله‌شان سر می‌رفت، پس کارل از مایکل پرسید:
- یادت میاد که دقیقاً چی شد؟ چطوری تبدیل شدی؟
سیگار با اشتیاق شروع به تعریف کردن کرد.
- بچه‌ها زنگ آخر توی مدرسه اذیتم می‌کردن و یه روز هلم دادن توی گِل‌های باغچه. همون‌طور که گریه می‌کردم و کنار دیوار نشسته بودم، یه صدایی صدام می‌کرد؛ یه سکه‌ی سخنگو!
شکلات دوباره پرسید:
- و حتماً یادت نمیاد که آخرین مأموریت چی بود؟
سیگار سرش را پایین انداخت و گفت:
- درسته، هیچ یادم نمیاد چی شد که به این روز افتادم.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
75
سکه
482
پارت نوزدهم:
شکلات دوباره پرسید:
- چیز دیگه‌ای یادت نمیاد؟
سیگار ادامه داد:
- نه، چند سالی میشه که توی اون کلیسام، حتی یادم نمیاد که واقعاً من کی بودم. هر بار سیگار‌ها تموم میشن روحم وارد یه سیگار دیگه میشه و دوباره و دوباره... . تو چطور کارل؟ برای تو چطور بود؟
شکلات به روی دنده خوابید و گفت:
- من خانواده فقیری داشتم و همیشه برای جشن‌ها آرزو می‌کردم پدرم برامون شکلات مغزدار بخره؛ اما هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد.
یه روز تعطیل تصمیم گرفتم به ایستگاه قطار شهر برم و برای به دست آوردن کمی پول آدامس بفروشم؛ ولی تا شب حتی یه دونه آدامس هم نفروختم.
شکلات چهره نارضایت‌مندی به خود گرفت و ادامه داد:
- هوا داشت تاریک میشد و من ناامیدانه راضی به این شدم که برگردم خونه تا استراحت کنم و فردا برای دبیرستان خواب‌آلود نباشم.
توی راه برگشت از نزدیک یه میوه فروشی رد می‌شدم، یهو دیدم یه سیب از بین سیب‌ها پرید روی زمین و رفت توی کوچه بن‌بست. اولش ترسیدم و فکر کردم یه کوتوله دیدم؛ اما کنجکاو شدم برم توی کوچه و سر از کارش در بیارم.
شکلات مکثی کرد و ادامه داد:
- از پشت دیوار سرک کشیدم و دیدم که اونم از پشت کیسه‌های زباله داره سرک می‌کشه، وقتی مطمئن شدم که یه سیب واقعیه رفتم به سمتش.
سیگار با اشتیاق پرسید:
- خب؟
ولی شکلات فقط همان‌ها را به یاد می‌آورد.
در نهایت، غروب آن روز سارا دوباره به اتاق برگشت و اسکیت برد شکسته‌اش را به همراه یک بطری کوچک گازوئیل، که از وانت پدرش کِش رفته بود را درون کیفش گذاشت و به دوستانش گفت:
- بچه‌ها، فردا یه کار دیگه هم هست که باید انجام بدیم.
سیگار و شکلات هم‌زمان گفتند:
- چه کاری؟
سارا جوب داد:
- مامان بزرگ گفت قرص‌هاش رو یادش رفته و فردا باید برم براش بیارمشون.
شکلات گفت:
- پس، فردا بعد از خداحافظی با مایکل می‌ریم خونهٔ مامان ‌بزرگت. اوه ببخشید! منظورم سیگار بود.
سارا خندید و گفت:
- چه زود برای همدیگه اسم گذاشتین؛ باشه فردا تو رو هم می‌برم.
سیگار نیشگونی از شکلات گرفت و به او تذکر داد که حواسش را جمع کند.
سارا خواست لباس‌های راحتی‌اش را بپوشد و کمی استراحت کند؛ ولی ناگهان پدرش درب اتاق رو محکم باز کرد و با فریاد وارد شد. او یک مشت ته سیگار در دست داشت و گفت:
- این همه ته سیگار زیر پنجره اتاقت توی حیاط پشتی چیکار می‌کنه ها!؟ از کی من ان‌قدر بی‌چاره شدم که دخترم سیگار می‌کشه؟ زود باش از خونه من برو بیرون!
سارا همیشه زیر پنجره را تمیز می‌کرد؛ اما این چند روزی که با شکلات آشنا شده بود کاملاً فراموش کرده بود که باید این کار را بکند.
سارا بی درنگ کیف‌اش را برداشت و به سمت درب خانه دوید، به سختی کفش‌اش را پوشید و از ترس پدرش دوباره شروع به دویدن کرد. سارا بدون توقف تا ایستگاه مترو دوید و از خستگی پشت سطل آشغال‌‌های مترو نشست.
صدای گریه‌های سارا قلب سیگار و شکلات را می‌فشرد،
شکلات گفت:
- انگار قراره زودتر از موئد مأموریت رو انجام بدیم.
سارا چشمانش را با آستین ژاکتش پاک کرد و گفت:
- لعنت بهش، لعنت به من. چطور یادم رفته اون‌جا رو تمیز کنم؟
و سپس زیپ کیف را برای شکلات و سیگار باز کرد و آن‌ها بیرون آمدند.
شکلات دست سارا را فشرد و گفت:
- غصه نخور سارا، وقتی می‌بینم گریه می‌کنی منم گریه‌ام می‌گیره.
از آن طرف سیگار هم دست دیگر سارا را گرفت و با چشمانش به او فهماند که وقت انجام مأموریت است.
سارا آن اطراف را گشت و چند تکه آجر پیدا کرد تا دور آتش بچیند، شکلات و سیگار هم با کمک هم چند تکه چوب خشک پیدا کردند و آوردند.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
75
سکه
482
پارت بیستم:
سارا تصمیم داشت تا چوب بیشتری فراهم کند که شب را تا صبح گرم سپری کند؛ اما شکلات پیشنهاد داد حالا که کلید خانه‌ی مادربزرگ را با خود دارند، بعد از مأموریت شب را آن‌جا بگذرانند. سارا از این پیشنهاد خوشش آمد و سپس، همه هیزم‌ها و همچنین اسکیت‌بردش را دور هم جمع کرد و گازوئیل را روی آن‌ها ریخت.
با جرقه فندک سارا، زبانه‌های آتش به هوا خاستند.
تق و توق آتش هر سه‌شان را به سکوت برده بود و رقص شعله‌های آتش، همه نگاه‌ها را به خود جلب کرده بود.
سارا روی دوپا نشسته بود و دستانش را گرم می‌کرد، شکلات از ترس آب شدن از پشت پای سارا به آتش سرک می‌کشید، مایکل آن یک نخ سیگار را از بسته خارج کرد و به سمت سارا گرفت و گفت:
- موفق باشی.
سارا سیگار را بین دو انگشتش گذاشت و با آتشی که رو به رویش بود آن را روشن کرد.
یک پُک عمیق از آن گرفت، سپس دود را در سینه‌اش برای چند ثانیه‌ای حبس کرد و بیرون داد.
سارا چشمانش را بست و با خود این‌گونه گفت:
- پدر، نمی‌تونم تو رو مسبب همه‌ی این بدبختی‌ها بدونم؛ ولی می‌دونم که تو هم بی تقصیر نیستی. اسکیت‌بردم با همه‌ی خاطراتی که باهاش دارم، به خاطر تو داره می‌سوزه پدر؛ اما من نمی‌تونم از تو کینه‌ای به دل داشته باشم، ناسلامتی تو پدرمی!
سارا‌ خیره به آسمان ابری شب، پک دیگری از سیگار گرفت و گفت:
- برای اولین بار امشب رو از خونه فراری شدم، امیدوارم فردا بهم زنگ بزنی و بگی بیا خونه دخترم، بگی دلت برام تنگ شده، بگی بدون یه دونه دخترت نمی‌تونی زندگی‌کنی؛ فقط امیدوارم.
سارا چشمانش را باز کرد و سیگارش را با ضربه انگشت شستش تکاند تا خاکستر آن بریزد.
دست و پاها و بقیه‌ی اجزای سیگار، ناپدید شده بودند و دیگر اثری از آن سیگار سخنگو نبود، جز بسته‌ی بی روح آن. شکلات به صورت بی روح سارا نگاهی انداخت و گفت:
- سیگارت چطور بود؟ حدس میزنم مرغوب بوده باشه.
سارا دستی به صورتش کشید و گفت:
- حتی مارلبرو هم انقد خوش طعم نیست، واقعاً بهترین سیگار عمرم رو دارم می‌کشم! فشارم یکم افتاده و حس آرامش دارم، خیلی وقته این احساسات بهم دست نمی‌داده.
شکلات نفس عمیقی کشید و گفت:
- آه، عجب زندگی‌ای داری سارا، یه روز خوب و خوش‌حال، یه روز هم این‌جوری؛ ولی قول میدم با خانواده آشتی میکنی باور کن.
سارا آخرین پک را مثل آخرین بوسه‌ای که از معشوقه‌ می‌گیرند، گرفت و ته سیگار‌ش را درون آتش پرتاب کرد. سیگار که مثل شکلات از دنیای ماورائی می‌‌آمد، مثل مخدری قوی بر روی سارا اثر کرد و تنِ خواب‌آلود سارا را به پهلوی سطل آشغال‌ تکیه داد تا او را بخواباند.
شکلات هم سرش را روی پای سارا گذاشت تا چرتی بزند.
ساعتی بعد، شکلات هراسان از خواب پرید و نفس‌نفس زنان به دنبال چیزی می‌گشت. آتش خاموش شده بود و نم‌نم باران شروع به باریدن گرفته بود، سوز سرما که سوار بر باد می‌آمد، حتی استخوان‌های شکلاتیِ شکلات را هم میلرزاند.
سارا نیز به خاطر سرما از خواب پرید و با دیدن شکلاتِ وحشت زده، ترسید و از شکلات پرسید:
- چی شده؟ چرا ان‌قدر ترسیدی؟
شکلات‌ که قصد آرام گرفتن نداشت، به سختی پاسخ داد:
- وای نه... نه این غیر ممکنه... .
سارا شکلات را بلند کرد و گفت:
- آروم باش بچه، واضح‌تر بگو ببینم چی میگی.
شکلات آب دهانش را قورت داد و گفت:
- اون قرص، اونی که فکر می‌کردیم نیست؛ اون اصلاً... .
شکلات این را که گفت از حال رفت و سارا هر کاری کرد نتوانست او را بیدار کند، پس تصمیم گرفت او را با خود به خانه مادربزرگ ببرد و آن‌جا از او مراقبت کند.
 
آخرین ویرایش:
بالا