به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت هشتم:
- به‌به! چه پرنسسی شدی!
سارا با غرور گفت:
- من همیشه خوشگلم.
شکلات حرفش را قطع کرد و گفت:
- البته، به جز وقتی که توی سطل آشغال افتادی.
سارا به نشانه اخطار؛ انگشت اشاره‌اش را به سمت شکلات گرفت و بلند گفت:
- دوباره شروع نکن شکلات! بذار این صلح پایدار باشه.
شکلات هم طلبکار شد و گفت:
- من سعی کردم این حرف رو توی دل خودم نگه دارم؛ ولی حالا که می‌خوای تقصیرات رو گردن من بندازی بدون، یادم نرفته که قول دادی من رو بذاری تو یخچال خونه‌تون.
دست و پاهام رو ببین؛ کاملاً شل شده.
سارا سری تکان داد و گفت:
- بس کن شکلات، اون‌قدرها هم گرم نیست؛ فقط یه هفته مونده به سال نو. تازه! فکر کنم پدر به زودی تزئینات جشن رو هم بخره و بیاره.
شکلات خود را به بالای میز سارا رساند و گفت:
- بحث کردن با دختری مثل تو به جایی نمی‌رسه؛ بیا یه تکه از شکلات رو بخور، ان‌قدر لفتش نده.
سارا جلو آمد و گفت:
- چاره‌ی دیگه‌ای هم ندارم.
سارا جلد کاغذی قرمز رنگ شکلات را، مثل تی‌شرت از تن شکلات در آورد و به روکش طلایی رنگ فلزی رسید.
پیدا بود که روکش فلزی،‌ یک بار دیگر هم باز شده بود!
سارا فوری پرسید:
- تو که قبلاً باز شدی! تاریخ انقضات نگذشته؟ بچرخ ببینم تاریخ کجات درج شده.
شکلات موهای نداشته‌اش را کشید و داد زد و گفت:
- دستت رو از گوشم درار! بله باز شدم؛ چون تو اولین نفر نیستی که من رو پیدا می‌کنه.
سارا دستش را کشید و با تعجب پرسید:
- صبر کن ببینم! تو مگه نگفتی مدت‌هاست که اون‌‌جایی و کسی پیدات نکرده؟
شکلات هوشمندانه پاسخ داد:
- خب، منظورم این بود که مدت‌هاست که از دفعه قبلی کسی من رو پیدا نکرده؛ نه این‌که کلاً کسی من رو پیدا نکرده باشه.
سارا دست شکلات را گرفت و پیچاند، سپس با صدای بلند از او بازجویی‌ کرد:
- من رو گول می‌زنی ها؟! فکر کردی من مثل اون کم عقل‌های دور و برتم؟ ها جواب بده! مطمئن بودم که سرم خورده کف سطل و مخم عیب کرده، پرتت می‌کنم جلوی سگ‌های ول‌گرد؛ زود باش جواب من رو بده.
شکلات که مثل جوجه‌ها جیغ و داد می‌کرد به سختی گفت:
- آخ... وای... آی... باور کن... باور کن... من تنها چیزی که یادمه اینه که:
- تو خونه‌ی یه خانواده پولدار، جلوی یه شومینه و ب*غل دست یه صندلی راحتی؛ روی یه قالیچه از خواب بیدار شدم.
حس می‌کردم دارم از گرما آب می‌شم! بعد پاشدم و اطراف رو یه نگاه انداختم،
نزدیک‌های سال نو بود و کل خونه رو با چراغ‌های کوچیک چراغونی کرده بودن.
تا این‌که چشمم خورد به دریچه‌ی ورودی سگ که روی درب ورودی خونه بود، بدونه این‌که فکر اضافی کنم، دویدم سمتش و پریدم بیرون. نمی‌دونی شیرجه زدن توی برف‌های حیاط چه حالی داشت! یه حیاط بزرگ که برای من حکم استخری از برف رو داشت.
سارا دستش را ول کرد و گفت:
- گفتی برف؟ از آخرین برف یک سال می‌گذره!
بعد روکش طلایی را کنار زد و با کمال ناباوری دید که شکلات تازه مانده است!
بعد شکلات ادامه داد:
- بعد پسر خانواده از بیرون رسید و قرمزی من چشمش رو گرفت؛ من رو برداشت و بی درنگ یه تکه از من خورد.
پسر پانزده شانزده ساله، انگار خوشمزه‌ترین خوراکی زندگیش رو خورده بود؛ فوراً یه گاز بزرگ از من زد!
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت نهم:
- و این‌‌طور شد که من، یک سومم رو از دست دادم؛ فقط بخاطر این پسر شکمو. بعد من رو برد تا با سگش شریکی نوش جان کنن، نمی‌دونی چقد از اون سگ پا کوتاه ترسیدم؛ اما پدرش اون رو صدا کرد و گفت:
- «جیمی»! بیا کمک کن تا سینک ظرفشویی رو تعمیر کنیم.
و همین باعث شد تا من رو، روی همون صندلی بندازه و بره؛ من هم موقعیت رو غنیمت شمردم و جیم شدم.
تا سطل آشغال کنار خیابون یه نفس دویدم، از شانس بدم همون لحظه ماشین حمل زباله رسید و مأمورش من رو دید و بلندم کرد.
من رو توی جیب پشتی شلوارش گذاشت و گفت که چقدر خوش شانسه و می‌خواد من رو به دختر کوچولوش هدیه بده. نزدیک همین پمپ بنزین که هم‌دیگه رو ملاقات کردیم، روی دست انداز همون نزدیکی، من با کمر پرت شدم کف آسفالت و از درد به زمین و زمان فحاشی کردم. به سختی از جام بلند شدم و از نور مستقیم آفتاب توی اون ظهر آفتابی، به زیر سایه درخت‌های پمپ بنزین پناه بردم.
هیچ‌کس من رو از روی زمین بر نمی‌داشت؛ هیچ‌کس من رو نمی‌خواست. تا این‌که امروز تصمیم گرفتم برم توی سطل آشغال، تا ماشین آشغالی بیاد و من رو به هرجا می‌خواد ببره که یهو سر و کله تو پیدا شد.
چرا تازه موندم؟ نمی‌دونم. چرا وجود دارم؟ نمی‌دونم. راجع به اون نودل و بقیه غذاها از کجا اطلاع دارم؟ عکسی که پشت روکش طلایی رنگه.
سارا بی درنگ روکش را کنار زد و از شکلات خواست تا نقاط شخصی‌اش را به پوشاند. بعد از دیدن آن عکس سیاه و سفید با حیرت گفت:
- اوه!
یک کاسه بزرگ نودل که لبخندش به اندازه کل صورتش بود، یه قوطی نوشابه‌ی انرژی‌زا که دست به سینه ایستاده، یک بسته سیگار که با دستش عدد دو را نشان می‌دهد، یک قوطی قرص جوشان که صورتش مخدوش بود و شکلات که جلوی پای آن‌ها روی زمین دراز کشیده بود و خنده بر ل*ب داشت.
پس‌زمینه عکس، میزی طویل بود که انگار انتهایی نداشت تا در تصویر بگنجد.
سارا روکش را دور شکلات گرفت و گفت:
- حدس می‌زنم این‌ها،‌ خوراکی‌هایی باشن که قراره باهاشون ملاقات کنم.
شکلات‌ سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
-درسته، به همون ترتیبی که توی عکس دیدی؛ باید بری دنبال‌شون. هنوز شش‌ تکه از من باقی مونده؛ ولی تو به سه‌تا بیشتر احتیاج نداری؛ اون‌ها هم قسمته یکی دیگه‌ست.
حالا اولین تکه رو بخور!
سارا قبول کرد و با استرس، یک تکه از شش تکه را جدا کرد و بلعید. شکلات را با تک‌تک سلول‌های زبان و دهانش مزه ‌می‌کرد؛ چه طعم عجیبی!
سارا با تعجب گفت:
- تازه‌ترین شکلات عمرم! به اندازه شیرین و به اندازه تلخ؛ ترد و خوشمزه.
گونه‌های شکلات از این تعریف سارا سرخ شده بود.
شکلات گفت:
- همیشه دلم می‌خواست؛ مزه خودم رو بفهمم. بگذریم،
آخرین آدرسی که از نوشابه یادم میاد؛ یه دکّه نزدیکی پل «گلدن گیت». دقیق یادم نیست کجا؛ ولی می‌دونم همون نزدیکی.
همون‌طور که قول داده بودی، وقتشه من رو توی یخچال خونه‌تون بذاری و بری.
سارا گفت:
- باشه، میرم و دنبالش می‌گردم؛ غروب بر ‌می‌گردم.
سارا شکلات را در یخچال مخفی کرد و از خانه خارج شد.
پل گلدن گیت، در شمال شهر واقع شده بود؛ ولی منزل خانواده سارا در جنوب شهر بود.
پس او تصمیم گرفت تا با مترو به آن‌‌جا برود.
به سمت مترو که می‌رفت، با خود چنین فکر می‌کرد:
- یعنی چرا قیافه قرص جوشان مخدوش شده بود؟
تازه به‌نظر می‌اومد اون پشتش رو به دوربین کرده بود.
عجیب به نظر میاد، به هر حال اون آخرین کسیه که باید به دیدارش برم.
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت دهم:
از باجه مترو، با ته مانده پولی که داشت؛ دو عدد ژتون برای رفت و برگشت خرید و سوار مترو شد.
متروی شهر قدیمی بود و تقریباً همه جا آثاری از نقّاشی‌های گرافیتی دیده می‌شد حتی داخل قطار. بیشتر طول سفر، مترو خارج از تونل بود و نور خورشید به داخل می‌تابید؛ اما از عهده سرما بر نمی‌آمد.
واگن خلوت بود و سارا از این‌که سنگینی نگاه کسی روی او نبود بسیار خوش‌حال بود و لازم نبود خودش را به جمع کند تا از لمس شدن ناگهانی پرهیز کرده باشد.
سارا گه گاهی با زبانش، لا به لای دندان‌هایش را به دنبال مزه تکرار نشدنی شکلات می‌گشت؛ اما اثری از آن شاهکار نبود.
صندلی‌های سرد و فلزی مترو، کم‌کم نشیمن‌گاه سارا اذیت می‌کرد و در نهایت بعد از یک سفر طولانی، مترو به ایستگاه پایانی خودش رسید و سارا را به سمت ماجراهایش ره سپار کرد. ساعت مترو عدد پانزده را نشان می‌داد و سارا تا تاریک شدن هوا، یعنی ساعت هفده وقت داشت.
سارا همین‌طور که از پله‌ها بالا می‌آمد با خود فکر کرد:
- شکلات گفت یه دکه؛ پس باید دنبال دکه باشم.
ولی فکر نمی‌کنم این همه مدت؛ اون توی یخچال مغازه مونده باشه. چطوره توی سطل آشغال‌ها رو هم بگردم؟
من حتی از شکلات نپرسیدم‌ که عکس رو چه سالی گرفتن.
بی‌خیال، بهتره به فکر راهی باشم تا بتونم با نوشابه ارتباط برقرار کنم.
سارا شروع به قدم زدن کرد و گاهی نوشابه را صدا می‌زد.
در اطراف پارک‌ها، در کنار سطل‌های زباله، درون یخچال مغازه‌ها و هرجایی که فکرش کنید؛ اما دریغ از نشانه‌ای.
ساعت تقریباً یک ربع به پنج بود و تا همین جا هم برای برگشت به خانه دیرش شده بود.
سارا کنار راه پله مترو ایستاد تا از به همراه داشتن لوازمش مطمئن شود. همین‌طور که ژتون را از بین بقیه چیز‌ها بیرون می‌کشید بلند گفت:
- پس این نوشابه لعنتی کجاست!؟ معلوم نیست اصلاً هنوز توی این شهره یا نه.
که ناگهان صدایی در همان نزدیکی شنید! سارا خوب اطراف را نگاه و ترسید که شاید کسی می‌خواهد او را غافل‌گیر کند و از او دزدی کند. صدا دوباره تکرار شد! صدایی مثل صدای تکان خوردن یک جسم بزرگ.
سارا کنجکاو شد که منبع این صدا چیست. اطراف راه‌پله را نگاه کرد اما؛ چیزی ندید. که ناگهان دوباره صدا پخش شد!
دو نفر در نزدیکی دستگاه نوشابه فروش، در حال گفت و گو بودند و هر بار که از کلمه "نوشابه" استفاده می‌کردند؛ آن صدا از دستگاه خارج می‌شد.
سارا منتظر ماند تا آن دو نفر از آن‌ جا را ترک کنند و بتواند نگاه دقیق‌تری به دستگاه بیندازد. بعد از رفتن آن افراد، سارا به دستگاه نزدیک شد و گفت:
- نوشابه.
و دید که کل قوطی نوشابه‌ها به سمت شیشه دستگاه خم می‌شوند و دوباره به جای خود برمی‌گردند. سارا لبخندی رو لبش نقش بست و گفت:
- صدام رو می‌شنوی؟
و باز هم همان اتفاق تکرار شد. سارا حدس می‌زد که آن نوشابه‌ باید جایی در پشت ردیف نوشابه‌ها باشد؛ اما راهی برای دسترسی به آن نداشت.
او که نمی‌توانست کل نوشابه‌ها را برای رسیدن هدفش بخرد؛ تصمیم گرفت به خانه برگردد و با هم‌ فکری شکلات؛ راهی برای فهمیدن راز دستگاه نوشابه، پیدا کنند.
بعد از یک سفر طولانی دیگر؛ سارا خسته و کوفته به خانه رسید. وارد خانه شد و به مادرش که در حال آبیاری گلدان‌ها بود، سلام داد و پرسید:
- پدر هنوز نیومده؟
مادرش دستمال را روی برگ‌های «پتوس» کشید و گفت:
- نه،‌ از ظهر که خداحافظی کردیم هنوز ندیدمش.
لطفاً لامپ بالا سر رو هم روشن کن بعد بشین.
سارا کوله‌اش را روی میز گذاشت و بعد از روشن کردن چراغ‌ها، روی صندلی چوبی دور میز نشست و گفت:
پدر امروز اسکیت‌بردم رو شکست؛ نمی‌دونم چه مشکلی با اون بیچاره داشت. حتماً باید از این خونه برم تا یکم قدرم رو بدونه؟
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت یازدهم:
مادر سارا گفت:
- تو که پدرت رو می‌شناسی، اون خوشش نمیاد یه دختر از این کارها بکنه؛ اون می‌خواد تو یه دختر متشخص باشی. به جای این بافتی که پوشیدی؛ باید یه مانتو گرم می‌پوشیدی.
سارا در جواب گفت:
- وقتی اون طرز برخورد با یه دختر متشخص رو ندونه، من هم به روش خودم باهاش برخورد می‌کنم.
اصلاً شاید من نخوام متشخص باشم؛ به شما چه؟
مادر سارا سری تکان داد و از جایش بلند شد تا تلویزیون را روشن کرد تا برنامه مورد علاقه‌اش را تماشا کند.
سارا هم کیفش را برداشت و به سمت یخچال رفت تا شکلات را بردارد. سارا درب یخچال را باز کرد و دید که شکلات، چشمانش را بسته، دراز کشیده و پاهایش را روی هم انداخته و لذت می‌برد.
سارا آرام شکلات را برداشت و به سمت اتاقش رفت.
شکلات گفت:
- خب، نوشابه چی گفت؟
سارا همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفت گفت:
- نتونستم باهاش حرف بزنم و مطمئن نیستم که پیداش کردم یا نه. یه صدایی از توی دستگاه نوشابه فروش شنیدم؛
باید همه نوشابه‌ها رو بخریم تا به ته ردیف برسیم و بفهمیم اون آخر چه خبره.
سارا وارد اتاق شد و روی لبه تخت نشست.
شکلات دستی به گونه‌هایش کشید و گفت:
- من یه فکر بهتر دارم؛ چطوره یه رابط صدا درست کنیم؟
سارا شکلات را روی میز گذاشت تا با او هم اندازه شود؛ بعد گفت:
- رابط صدا دیگه چیه؟
شکلات گفت: همون تلفن‌هایی که توی پیش دبستانی با دوتا لیوان و یه نخ درست می‌کردی؛ یادته چطور کار می‌کرد؟
سارا با انگیزه گفت:
- آره! یادمه چطور کار می‌کرد، همین امشب باید درستش کنیم؛ وسایلش توی کشوی کمده؛ ولی صبر کن تا من یکم استراحت کنم، امروز واقعاً خسته هستم. ساعت شیشه؛ ساعت هشت من رو بیدار کن.
شکلات گفت:
- باشه، وسایل رو بیار بیرون؛ خودم دست به کار میشم.
سارا وسایل را از کشو، همراه با شکلات روی زمین گذاشت و آن‌ها را با هم تنها گذاشت تا چرتی بزند.
سارا لباس‌های راحتی را پوشید و خوابید.
شکلات با تمام توان مشغول کار شد و در عرض یک ساعت، کار را تمام کرد و یک ساعت بعد سارا را بیدار کرد.
سارا از دیدن کاردستی شکلات، خوش‌حال شد و به او آفرین گفت و بعد برای شام از اتاق خارج شد.
سارا آن‌قدر خسته بود که بعد از خوردن شام؛ مستقیم به سمت تخت خواب رفت و بعد از خداحافظی با شکلات خوابید.
فردای آن روز، بعد از خوردن صبحانه؛ سارا دوباره راهی پل گلدن گیت شد. وقتی رو به روی دستگاه رسید گفت:
- نوشابه.
و دوباره همان اتفاق تکرار شد.
سارا یک‌ سر تلفن را روی بدنه دستگاه گذاشت و سر دیگر را جلوی دهانش، سپس گفت:
- نوشابه، صدام رو می‌شنوی؟
و بعد فوراً گوشی را روی گوشش گذاشت.
صدا با فریاد گفت:
- آره! خودشه! بالأخره یکی شنید!
سارا چند بار به نوشابه تکرار کرد که آرامش خودش را حفظ کند و بعد گفت:
- گوش کن نوشابه، من از طرف شکلات میام و برای مأموریت این‌جا هستم؛ بهم بگو باید چه‌کار کنم.
نوشابه که صدایی کلفت و مردانه داشت، گفت:
- پس شکلات رو‌ یکی پیدا کرده ها؟ خوش به حالش.
من هربار بعد از نوشیده شدنم به دست آدم‌ها، روحم بر می‌گرده به یه قوطی دیگه؛ این چرخه تا وقتی تو بیای ادامه پیدا می‌کرد. نمی‌دونی وقتی صدا می‌کردی نوشابه؛ چه قدر خوشحال شدم.
حالا خوب گوش کن، مأموریت تو اینه:
دریای خروشان و باد سرد، نمی‌تواند از حفاظ سینه‌ای رد شود که پشت آن؛ شیرینی بخشش حاکم است.
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت دوازدهم:
سارا سرش را خاراند و اندکی به جمله نوشابه فکر کرد.
او دشواری مأموریت‌ها را پیش‌بینی کرده بود؛ اما انتظار نداشت در این حد به زحمت بیفتد.
بعد از این مکثِ سارا، نوشابه گفت:
- زیاد به مغزت فشار نیار دختر جان؛ مأموریت رو کامل کن و نجاتم بده.
سارا در جواب پرسید:
- چرا من؟ این وسط چه سودی برای من داره؟
نوشابه به آرامی گفت:
- تو درواقع به خودت کمک می‌کنی! توی زندگیت چه قدر مشکل داشتی و از رهایی ازشون عاجز بودی؟ قرار نیست معجزه بکنه؛ ولی تأثیر انکار نشدنی خواهد داشت.
سارا جسارت به خرج داد و پرسید:
- اگه نخوام به این مأموریت‌ها عمل کنم چی؟
نوشابه با آسودگی خاطر گفت:
- فکر نکنم بتونی با عذاب وجدانش کنار بیای.
حالا برو و وقت رو تلف نکن؛ مردم میگن دختره دیوونه داره با دستگاه صحبت می‌کنه.
سارا بعد از شنیدن این حرف، از دستگاه فاصله گرفت و به سمت مترو رفت. سارا از همان اول، اعتمادی به شکلات نداشت و تصور می‌کرد که این رویا بالأخره تمام می‌شود؛ اما بغیر از شکلات، پای چهار خوراکی دیگر هم وسط بود و با دیدن نوشابه؛ این دیگر شبیه یک خواب نبود.
گره‌ای که در افکار سارا بود، فقط به یک طریق باز می‌شد و آن حل این معما یا مأموریت آقای نوشابه بود.
سارا به خانه رسید و دید پدرش، مشغول چیدمان تزئینات سال نو است.
سارا با دیدن آن همه خرت و پرت رنگارنگ به وجد آمده بود؛ چراغ‌های رنگارنگ دور سقف خانه و کاج‌های تزئین شده کوچک و بزرگ در کف حیاط.
سپس به این طرف آسفالت، تغییر مسیر داد.
پدرش با دیدن او گفت:
- می‌بینم که این روزها جایی میری و به من و مادر اطلاع نمیدی؛ دوست پسر پیدا کردی؟
سارا نیش‌خندی زد و گفت:
- نه پدر، رفته بودم دنبال یه پیشنهاد کاری از یه گروه موسیقی؛ اما خوب پیش نرفت.
پدرش کاج کوچکی‌ را پشت وانت برداشت و به سارا داد و گفت:
- بهتر نبود اون شلوار جین رو بپوشی؟ چه قدر توی لباس پوشیدن مشکل داری دختر! این درخت رو هم کنار شومینه بذار.
سارا با خود گفت:
- لطفاً همین‌جا تمومش کن پدر؛ هیچ خوشم نمیاد دوباره حرف‌های گنده‌گنده بشنوم و نتونم جواب بدم.
سارا درخت را کنار شومینه گذاشت و به طبقه بالا رفت.
روی صندلی نشست و شکلات را صدا زد؛ شکلات هم از زیر تخت بیرون آمد و خود را نشان داد:
- سلام، نقشه‌مون جواب داد؟
سارا شکلات را بلند کرد و روی میز گذاشت، سپس گفت:
- آره، جواب داد.
شکلات با اشتیاق پرسید:
- بگو ببینم، حالش چطور بود؟ چه مزه‌ای بود؟
سارا گفت:
- حالش خوب بود، فقط دلش می‌خواست مأموریت هرچه زودتر تموم بشه، نتونستم ازش بخورم؛ چون باید پول پنج‌تا نوشابه دیگه هم می‌دادم.
سپس شکلات راجع به معما سؤال پرسید و بعد از شنیدنش، طولی نکشید که این‌گونه جواب داد:
- سارا، تو باید آدم‌هایی که بهت بدی کردن رو ببخشی و زیر پل گلدن گیت؛ من رو به افتخار این تصمیم بخوری.
سارا که اصلاً درک نمی‌کرد این‌جا چه خبر است گفت:
- مگه می‌خوای با ماوراء ارتباط برقرار کنی؟ این حرکات رمزی دیگه چیه؟
شکلات گفت:
- راستش رو بخوای یه جور‌هایی آره؛ ولی از خوش‌شانس بودنت، قراره ارواح خوش یمن رو دور خودت داشته باشی.
سارا گفت:
- دیگه داری من رو می‌ترسونی شکلات؛ این بازی احمقانه حرف زدن با اشیاء رو همین‌‌جا تموم کن.
شکلات خنده‌ای کرد و گفت:
- روح که دیگه ترس نداره، اون هم با این اسمی که بچه‌های امروزی روش گذاشتن؛ «وایب».
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت سیزدهم:
سارا که همه محاسباتش به هم ریخته بود، پرسید:
- وایب؟ روح؟ این‌ها چه ربطی به هم دارن؟
شکلات در جواب گفت:
- در واقع وقتی از کسی، چیزی یا حتی جایی وایب بدی می‌گیری، یعنی چیزی مثل حس ششمت؛ متوجه روح‌ها و انرژی‌های منفی اون شدن.
سارا‌ لبه تخت نشست و همین‌طور که پلیورش را در می‌آورد گفت:
- به عنوان یه شکلات خیلی باهوشی، یه بار هم که شده راستش رو بگو؛ واقعیت راجع به تو چیه؟
شکلات بعد از مکث طولانی گفت:
- راستش رو بخوای، همه اون حرف‌ها دروغ بود.
سارا از جایش بلند شد و رو به روی آینه بالای میز ایستاد تا برای آن روز کمی آرایش کند و در همان حال پرسید:
- کدوم حرف‌ها؟ حتماً از اولش توی سطل آشغال زندگی می‌کردی.
شکلات خیلی رک گفت:
- کل تعریف‌هایی که راجع به سرگذشتم بهت گفتم؛ همه دروغ بود.
سارا که قلموی خط چشم را، گوشه چشمش گذاشته بود تا خط چشمی قرینه بکشد، با چشم‌های متعجب سرش را به سمت شکلات چرخاند و یک خط دراز روی صورتش کشید.
سارا با تعجب از شکلات پرسید:
- چطور تونستی؟
و بعد به شکلات حمله کرد و گردن او را فشرد و گفت:
- این آخرین شانست برای اعتراف کردنه؛ بجنب.
شکلات محکم پشت دست سارا می‌کوبید تا او را رها کند که ناگهان، درب اتاق باز شد و مادر سارا با آن صحنه مواجه شد و گفت:
- این دیگه چه سر و وضعیه؟ هنوز مثل بچگی‌هات با خوراکی‌هات می‌جنگی؟ پاشو بیا ناهار حاضره.
سارا با دست پاچگی گفت:
- باشه مامان، همین الان میام.
سارا شکلات را رها کرد و او نیمه جان جلوی پاها‌یش افتاد؛
شکلات به سختی نفسی تازه کرد و به سارا جواب داد:
- ما روح‌های خوش یمنی هستیم که گه‌گاهی در قالب اشیاعی، وارد زندگی‌ مردم می‌شیم و کمی بهشون امید برای زندگی می‌دیم.
به رفتار پدرت دقت کردی؟ آروم‌تر نشده؟ کمتر گیر نمیده؟
راستی، راجع به اون سه تکه که ازم کم شده بود؛ کنجکاو بودم بدونم چه مزه‌ای داره... .
در آن لحظه، زندگی سارا فرقی با یک دروغ بزرگ نداشت.
سارا پرسید:
- چرا من؟
شکلات جواب داد:
- چون تقدیرت این بود که در اون لحظه خاص، در اون مکان خاص؛ اون اتفاق خاص برات بیفته.
حالا قیافه شکست عشقی به خودت نگیر؛ با اون خط چشمت شبیه بومی‌های آفریقا شدی.
سارا با خونسردی گفت:
- حالا همه چیز داره معنی پیدا می‌کنه.
مخصوصاً حرف‌های نوشابه!
شکلات حرف سارا را تأیید کرد و گفت:
- درسته، دفعه قبل امتحان کردم و کامل خودم رو خوردم،
فکر کنم جایی تویی ایران بودم و آدم‌های سیاه پوست رو هم دیدم؛ بعد از سر کنجکاوی خودم رو کامل خوردم. بعد اون جا توی سطل آشغال‌ صحیح و سالم از خواب بیدار شدم؛ خواستم دوباره اون کار رو تکرار کنم که پرت شدی توی سطل آشغال‌ و بقیه‌اش هم خودت می‌دونی.
سارا چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
- پس اون عکس چی؟ از کجا می‌دونستی نوشابه کجاست؟
شکلات گفت:
- وقتی خوابم، وقتی که روح آزادانه سفر می‌کنه؛ اگه خوش شانس باشم می‌تونم دوست‌هام رو ببینم.
راجع به عکس هم باید بگم اون همیشه با من بود، چه بار اول و چه بار دوم؛ اما قرص جوشان رو هیچ‌وقت ندیدم.
انگار که اون هیچ‌وقت توی رویا به سمت ما نمیاد.
سارا با عجله گفت:
- همین فردا باید بریم زیر پل گلدن گیت و مأموریت رو به پایان برسونیم.
و تو شکلات، تا اطلاع ثانوی خودت مراقب خودت هستی و اگه اتفاقی برات بیفته؛ اهمیتی برای من نداره.
ت‍نها چیزی که مهمه؛ تموم شدن این بازی مسخره‌ست.
شکلات از کرده خودش پشیمان بود و با بغضی که داشت به زیر تخت خزید و بی‌ صدا گریست. شکلات دلش نمی‌خواست بیش از این موجب ناراحتی سارا شود، او فقط می‌خواست روی خوش زندگی را دوباره به او بازگرداند؛ زیرا که او متوجه روح‌های بد یمن بود.
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت چهاردهم:
تا فردای آن روز، هیچ گونه ارتباطی بین شکلات و سارا شکل نگرفت. شکلات از زندگی که داشت خسته بود و هیچ فایده‌ای در زندگی نمی‌یافت؛ اما سارا بقیه روز را صرف کمک کردن به پدر و وظایف شخصی کرد. سارا کل روز فکر می‌کرد روانی شده، از آن‌جایی که مادر متوجه زنده بودن شکلات نشد؛ پس شکلات سخن‌گو واقعی بود.
به وقت خواب، سارا روی تخت دراز کشید و شکلات را صدا کرد تا از او دل‌ جویی کند؛ اما جوابی نگرفت.
سارا چراغ قوه کوچکش را از توی کشو برداشت، به زیر تخت رفت و با دیدن آن صحنه شوکه شد.
گریه‌های شکلات، باعث شده بود او کاملاً آب شود و جلد طلایی‌اش روی آن شناور باشد. سارا که نمی‌توانست شکلات را از روی زمین جمع کند، شوفاژ اتاقش را خاموش کرد و پنجره را نیز باز کرد تا شاید سرمای هوا؛ باعث جامد شدن مجدد شکلات شود.
چشمان شکلات بسته بود و حرفی نمی‌زد و این نگرانی سارا را دو چندان می‌کرد؛ او نمی‌توانست به خاطر رفتارش با شکلات خودش را ببخشد. سارا تا صبح چندین بار از خواب پرید و وضعیت شکلات را چک کرد تا از حال او با خبر باشد؛ ولی چشمان شکلات باز نمی‌شدند.
سارا صبح زود از خواب پرید و فوراً به زیر تختش رفت تا حال شکلات را جویا شود؛ اما شکلات را نیافت.
از زیر تخت بیرون آمد و ناخودآگاه چشمش به شکلات خورد.
شکلات روی میز، رو به روی آینه به ریخت و قیافه خودش می‌نگریست.
اجزای صورت شکلات، شلخته و درهم و برهم شده بود!
به طوری که یکی از گوش‌هایش در جیبش و دماغش روی شکمش رفته بود، شکلات چرخید و رو به سارا گفت:
- زودتر آماده شو تا بریم.
سارا چشمانش را مالید و با خواب‌آلودگی گفت:
- شکلات من واقعاً متأسفم، باور کن قصد نداشتم ناراحتت کنم؛ فقط یکم عصبانی بودم.
شکلات با خونسردی گفت:
- تأسف تو چیزی رو درست نمی‌کنه، به جای این حرف‌ها زودتر آماده رفتن شو.
سارا دست و صورتش را شست، لباس‌هایش را عوض کرد و برای صرف صبحانه، سر میز حاضر شد و با پدر و مادرش؛ تخم‌مرغ و نان تست شده خورد. سارا سر میز، داستان اخراج شدنش از رستوران را برای خانواده تعریف کرد و خانواده از دست او واقعاً ناامید شدند.
بعد سارا توضیح داد که برای دنبال کار گشتن، نیازمند مقداری پول است تا در این‌ طرف و آن طرف رفتن در شهر پول کم نیاورد.
مادر سارا گفت:
- ما امروز برای خرید‌های خونه قراره با پدرت تا عصر بیرون باشیم، پس ناهار به عهده خودته، پول رو هم می‌تونی از توی کمد من و پدرت برداری؛ فقط یادت باشه که قول دادی تا سال نو کار پیدا می‌کنی.
سارا قبول کرد و از سر میز بلند شد، مقدار پولی که نیاز داشت را برداشت و به اتاقش رفت تا شکلات را هم بردارد.
شکلات بدون کمک سارا، خودش را به کوله‌ی سارا رسانده بود و از مدت‌ها پیش منتظر سارا بود.
شکلات تا مقصد یا سکوت کرده بود، یا جواب سربالا می‌داد و این سارا را از کرده خود بیش از پیش پشیمان می‌کرد.
سارا روی تخته سنگی نشست و کیفش را روی پایش گذاشت و شکلات را روی کیف.
ترکیب نسیم خنک و آفتاب صبحگاهی، برای هر آدمی مثل مخدری خدادادی عمل می‌کرد و صدای موج‌ها مغز را از افکار مزاحم می‌زدود.
شکلات تکه‌ای دیگر از خودش را کند و دستش را به سمت سارا دراز کرد و گفت:
- همون‌طور که نوشابه گفت بخشش، پس من هم تو رو می‌بخشم و گفت شیرینی، پس با این تکه شکلات دهنت رو شیرین کن و از هر کسی کینه‌ داری اون رو ببخش.
سارا از شکلات تشکر کرد و همین‌طور که شکلات را زبانش می‌مکید، در دل گفت:
- من پدرم رو می‌بخشم، اون دوتا پسر توی پمپ بنزین رو می‌بخشم، اون فروشنده‌ای که سیگار اشتباهی بهم داد رو می‌بخشم و می‌خوام از دست این ارواح نجات پیدا کنم؛ آمین.
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت پانزدهم:
سایه پل از بالا روی سرشان بود.
انعکاس نور خورشید در آب، دریایی از نور مواج را ساخته بود؛ چه منظره زیبایی!
شکلات با صدایی گرفته گفت:
- خب، چطور بود؟
سارا از حس خوشی و سبکی، روی تخته سنگ وا رفته بود و با شنیدن صدای شکلات به خودش آمد و گفت:
- عالی بود! کاش حداقل می‌دونستم این مدل شکلات رو کجا می‌سازن تا برم و یه کامیون شکلات ازش بخرم؛ ولی متأسفانه هیچی روت درج نشده.
شکلات در نقش قهرمانانه‌ای فرو رفت و گفت:
- من بهشتی هستم دختر جون، رو زمین نمی‌تونی حتی چیزی یک درصد شبیه من رو پیدا کنی!
سارا صورتش را کج کرد و گفت:
- با این شکل و قیافه بیشتر می‌خوره از مناطق جنگ زده اومده باشی تا بهشت.
- شکلات خندید و ریگی به سمت پای سارا پرتاب کرد، سپس گفت:
- می‌دونی چیه؟ دیگه این حرف‌هات بهم بر نمی‌خوره و ناراحتم نمی‌کنه، ترجیح میدم دوستی‌‌مون همین‌طور که هست بمونه و این مأموریت‌ها هرچه سریع‌تر به پایان برسه.
سارا پاهایش را روی هم گذاشت و گفت:
- باهات موافقم.
حالا بگو ببینم، نفر بعدی کیه؟ سیگار بود آره؟ کجا می‌‌تونم پیداش کنم؟
شکلات لنگ لنگان از روی ریگ‌های ساحل خودش را به سارا رساند و از او خواست تا وی را روی تخته سنگ کنار خودش بگذارد، سپس جواب داد:
- سیگار باید توی کلیسای «روشنا» باشه؛ پایینه شهر.
گفتی سیگار داری آره؟
- آره، خونست.
- اون رو با خودت ببر و جایگزین سیگار کن.
- چرا؟
- اون‌جا مردم به کلیسا سیگار اهدا می‌کنن، عجیبه نه؟
اون‌جا یه سطح دیگه از بیچارگی رو می‌بینی که بدبختی‌های خودت یادت میره؛ ولی خوش قلبی و معرفت از بین نرفته.
پس جایگزین کردن یه بسته پر با یه بسته خالی ثواب هم داره درسته؟
سارا گفت:
- چاره‌ای جز قبول کردنه حرفت ندارم؛ اما الان بیا برگردیم خونه، نیاز دارم چند ساعتی تو اتاقم تنها باشم و فکر کنم.
شکلات قبول کرد و باهم به سوی خانه راهی شدند.
سارا فکر کردن را از بدو ورود به مترو شروع کرد و تا قبل از خواب ادامه داد.
سارا روی تخت خوابش دراز کشید و دست‌هایش را زیر سرش گذاشت، فکر پیدا کردن کار مانع بسته شدن چشمانش میشد. سارا به سقف بالای سر خیره بود و افکارش را دوباره و سه‌باره الک می‌کرد؛ اما صدای به هم خوردن قوطی حلوی و پایه تخت آرامش سارا را برهم زد.
سارا به شکلات گفت:
- ببخشید که ساعت خواب ما با ساعت آهنگری شما تداخل کرده جناب شکلات؛ میشه این پروژه مهم رو به فردا صبح موکول کنی استاد؟
شکلات از زیر تخت بیرون آمد و یک قوطی کنسرو ماهی خالی را به سارا نشان داد و با اشتیاق گفت:
- یه ایده به ذهنم رسیده!
من توی این قوطی می‌خوابم و تو من رو روی شوفاژ می‌ذاری، وقتی آب شدم من رو پشت پنجره می‌ذاری تا به حالت قبلی برگردم و بعد مرز‌‌های خوش‌تیپی رو برات جا به جا می‌کنم.
سارا با چشمان نیمه باز و عبوس به شکلات نگاه کرد و گفت:
- یه شرط داره... .
- و اون چیه؟
- حقیقتِ پشته قرص جوشان چیه؟ یکم راجع بهش برام بگو.
شکلات توی وان حلوی مانندش خوابید و گفت:
- همیشه تو خواب‌هام، انگار یه چیزی مانع رسیدنم به قرص میشه؛ اما هرچی جلوتر می‌‌ریم، کیفیت خواب‌هام بهتر میشه.
امیدوارم حل کردن مأموریت سیگار بتونه کمک‌مون کنه.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت شانزدهم:
سارا شکلات را برداشت و روی شوفاژ گذاشت و گفت:
- بابام سر میز شام گفت که لازم نیست ان‌قدر راجع به کار پیدا کردن سخت گیری کنم؛ خیلی عجیبه!
شکلات پاهایش را روی هم انداخت و با آسودگی گفت:
- بهت که گفتم؛ همه چیز رو به راه میشه. حالا برو و بذار از جکوزی لذت ببرم.
سارا ساعتش را برای دو ساعته دیگر کوک کرد و خوابید، سپس با زنگ خوردن ساعت از خواب بیدار شد و رفت تا شکلات را ببیند. شکلات کاملاً آب شده بود و به یک مایع قهوه‌ای تبدیل شده بود، سارا ابتدا تصمیم داشت شکلات را بنوشد؛ اما خود را از این فکر باز داشت و شکلات را پشت پنجره گذاشت تا با رسیدن صبح فردا، شکلات به حالت اولیه برگشته باشد.
صبح فردا سارا با باز شدن چشمانش، قبل از هر چیزی به یاد شکلات افتاد و رفت تا او را داخل بیاورد.
شکلات را با قالبش روی میز گذاشت و او را صدا کرد.
شکلات آرام از خواب بیدار شد و به اندامش کش و قوسی داد. سارا با دیدن شکلات قهقهه‌ای زد و گفت:
- عینه یه قالب صابون شدی بدبخت!
اجزای صورت شکلات در جای اصلی خودش بود؛ اما چون بیضی شکل شده بود سارا به او می‌خندید.
شکلات که از دیدن خود واقعی‌اش بسیار خوشنود شده بود،
به سارا گفت:
- شکلاتی به جذابیت من باید مدل میشد؛ نه این‌ که گیر دیوونه‌ای مثل تو بیفته.
سارا که آرام‌آرام آماده رفتن می‌شد؛ به شکلات گفت:
- خیله خب حالا، خوب شد دختر نشدی وگرنه برای سال نو هم باید می‌بردمت خرید.
شکلات که دست از خود نمایی بر نمی‌داشت، حتی حاضر نشد جوابی به سارا بدهد؛ سارا هم آدرس کلیسای نورا را با لپ‌تاپش جستجو و مسیریابی کرد.
- خب، من رفتم شکلات تا من برگردم مراقب خودت باش.
سارا بر خلاف هر روز، امروز مترو را به مقصد پایین شهر سوار می‌شد. مسافران گاهی از دیدن مسافری مثل سارا تعجب می‌کردند، زیرا مسافر خوش پوشی همچو سارا در این وقت روز، می‌بایست در کلاس پیانو یا کلاس رقص باشد؛ نه در میان خلافکاران شهر.
مترو به ایستگاه مقصد رسید و سارا خود را در فضایی همچو زاغه نشینان می‌دید.
دیگر خبری از ترافیک‌های پر سر و صدای بالاشهری نبود؛ ولی در عوض ترافیک نگاه‌های مردم بود که با صدای بی‌صدایش از هر ترافیکی گوش‌خراش‌تر بود.
سگ‌های ولگرد زیادی به چشم
می‌خوردند؛ این گوشه از شهر هیچ‌گاه بوی سال نو به خود نمی‌گرفت. سنگینی نگاه عابران باعث می‌شد تا سارا سرش را پایین بگیرد و تندتند قدم بردارد؛ اما با رسیدن به کلیسا قلب سارا کمی آرام گرفت.
نوای رمزآلودی از داخل کلیسا به گوش می‌رسید.
کلیسای قدیمی و نقاشی‌هایی از مسیح و مریم مقدس روی دیوارهای آن، نشان می‌داد مردم هرچه فقیرتر با ایمان‌تر.
با صدای جیغ درب، سارا وارد کلیسا شد و مردم بی‌خانمان را دید که به کلیسا پناه آورده بودند.
برخلاف تصوراتش، کلیسا پاکیزه بود و بوی چرم تازه می‌داد؛ ولی اثری از سیگار نمی‌دید.
پدر کلیسا که سارا را سرگردان می‌دید بلند گفت:
- خوش‌آمدی دخترم! درب این کلیسا به روی هر مهمانی بازه.
سارا به ته صحن کلیسا نگاه انداخت و پیر مردی با لباس‌های مذهبی را دید که حدس میزد صاحب صدا باشد.
سارا چند قدمی به سمت او رفت و گفت:
- سلام پدر، می‌خواستم به کلیسا سیگار اهدا کنم؛ شما می‌تونید کمکم کنید؟
کشیش پیر با صدایی لرزان پاسخ داد:
- بله دخترم... سال‌هاست که مردم به جای شمع، به این کلیسا سیگار اهدا می‌کنند و در وقت بی پناهی، آن را پناه خود می‌دانند.
سپس کشیش به سمت راستش اشاره کرد و محل اهدا را نشان داد. سارا تماماً محو نقاشی‌ها و کاشی کاری‌های کلیسا بود؛ آینه کاری‌های صورت مسیح در سقف، نور را از بالا به زمین انعکاس می‌داد و به خوبی بازگو کننده نام کلیسا میشد.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت هفدهم:
موسیقی‌های مخصوص کلیسا‌ی کاتولیک، در محیط طنین انداز شده بود و فضایی معنوی ایجاد کرده بود؛ آن‌چنان که سارا تصور می‌کرد که وارد محفل فرشتگان شده است.
سارا به طاقچه اشاره شده رسید و چشمش به سنگ‌نگاره‌های زیبای زیتون خورد، در زیر آن بسته سیگار را دید که در خواب عمیق است.
سارا دزدکی سیگار را برداشت و بسته خودش را به جای آن گذاشت، عقب‌عقب از طاقچه فاصله گرفت و در نهایت از کلیسا خارج شد.
سارا با قدم‌های سریع به سمت خیابان رفت و برای تاکسی سوت زد، تاکسی جلوی پایش ترمز زد و سارا را سوار کرد.
راننده تاکسی یک پیرمرد سیاه پوست بود، او سرش را به سمت سارا چرخاند و گفت:
- مسیرتون کجاست خانم؟
سارا که دقیقاً منتظر شنیدن این سؤال بود به سرعت گفت:
- بلوار «سان‌سِت» جناب، محله‌ی لوگان.
راننده با سرش مسیر را تأیید کرد و به جلو حرکت کرد.
حتی تاکسی‌های پایین شهر هم سرگذشتی متفاوت با بقیه تاکسی‌ها داشتند.
از آدامس‌های چسبیده به پشت صندلی بگیر تا یادگاری‌های روی دستگیره درب، سپس توجه سارا به سیگار جلب شد که می‌گفت:
- هی! من رو از این‌جا بیارین بیرون؛ من از تاریکی می‌ترسم.
سارا زیپ کیف را باز کرد و با چشمان درشت سیگار چشم در چشم شد، سپس سیگار را در مشتش گرفت و منتظر جواب او ماند.
سیگار با دلخوری گفت:
- هیچ وقت فکر نمی‌کردم؛ یکی تو زندگیش مجبور بشه از کلیسا سیگار بدزده؛ اونم برای یه نخ! نگاش کن به قیافش می‌خوره سیگار برقی بکشه؛ مردم این روزا از چیز مفت نمی‌گذرن.
راننده تاکسی سیگار را در دست سارا دید و به او هشدار داد که سیگار کشیدن در تاکسی ممنوع است و سارا باید به قوانین پایبند باشد. سارا می‌خواست با سیگار صحبت کند؛ اما صحبت کردن با سیگار کمی غیر طبیعی به نظر می‌رسید. پس او «نوکیا» جدیدش را روی گوشش گذاشت و وانمود به تلفنی حرف زدن کرد تا از این طریق بتواند با سیگار صحبت کند. راننده تاکسی که حواسش به هشت جهت جمع بود گفت:
- ببخشید خانم، این همون نوکیا جدیدس؟
سارا با خنده‌های عصبی گفت:
- بله، چند ماه پیش خریدمش؛ واقعاً گوشی خوبیه.
سیگار نیش‌خندی زد و گفت:
- بابا بچه پولدار، لااقل یه بسته سیگار بخر بذار تو جیبت.
سارا شستش را روی شکم سیگار فشار داد و سیگار را به دست و پا زدن انداخت.
- الو سلام، حالت چطوره؟ می‌بینم که انتظار نداشتی پیدات کنم.
سیگار هنوز متوجه زیرکی سارا نشده بود و پاسخی نمی‌داد؛ سپس سارا ادامه داد:
- آره، من دست و پاهات رو می‌دیدم؛ عین خطوط ماژیکه.
سیگار نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- با منی؟ اما چطور من رو می‌بینی؟ نه این غیر ممکنه.
- هیچ کس دیگه‌ای، لباس سفید یک‌دست نپوشیده بین هم سن‌هاش و فقط تویی که این‌جوری حرف می‌زنی.
سیگار که نمی‌خواست حرف سارا را باور کند، دستانش تکان داد و گفت:
- با منی؟
با تأیید سر سارا، سیگار شروع به رقص و پایکوبی کرد.
او از این‌که از آن چرخه معیوب رها می‌شد؛ بسیار خوش‌حال بود. سیگار با اشتیاق گفت:
- تو باید شکلات خورده باشی درسته؟ پس همه خواب‌هام داره به واقعیت می‌پیونده!
حالا داریم کجا می‌ریم؟
سارا پاسخ داد:
- خونه ما چطوره؟ باشه خداحافظ.
- آها، پس این‌ها همش اداست؟ خیلی باهوشی دختر.
- بفرمایید خانم، محله‌ی لوگان.
سارا با عجله همه چیز را درون کیفش ریخت و بعد از پرداخت هزینه تاکسی، از خودرو پیاده شد و به سرعت سمت خانه رفت. پس از‌ این‌که درب خانه را باز کرد، دید که مادربزرگ پدری‌اش مهمان خانه آن‌ها شده.
مادربزرگ دستش را بلند کرد و گفت:
- اوه ببین کی اومده! نوه‌ی عزیزم، بیا این‌جا ببینم.
و سپس بلند شد و چند قدمی به سمت سارا پیش آمد تا با او دیداری تازه کند.
- دختر عزیزم، از پدر و مادرت شنیدم که دنبال کار می‌گردی؛ خودم بهت پول میدم عزیزم نمی‌خواد دنبال کار باشی.
- اوه ممنون مادر جون؛ راضی به زحمت نیستم.
مادربزرگ خندید و گفت:
- حالا بیا بشین عزیزم، برات شکلات های خوشمزه آوردم.
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:
بالا