پارت هشتم:
- بهبه! چه پرنسسی شدی!
سارا با غرور گفت:
- من همیشه خوشگلم.
شکلات حرفش را قطع کرد و گفت:
- البته، به جز وقتی که توی سطل آشغال افتادی.
سارا به نشانه اخطار؛ انگشت اشارهاش را به سمت شکلات گرفت و بلند گفت:
- دوباره شروع نکن شکلات! بذار این صلح پایدار باشه.
شکلات هم طلبکار شد و گفت:
- من سعی کردم این حرف رو توی دل خودم نگه دارم؛ ولی حالا که میخوای تقصیرات رو گردن من بندازی بدون، یادم نرفته که قول دادی من رو بذاری تو یخچال خونهتون.
دست و پاهام رو ببین؛ کاملاً شل شده.
سارا سری تکان داد و گفت:
- بس کن شکلات، اونقدرها هم گرم نیست؛ فقط یه هفته مونده به سال نو. تازه! فکر کنم پدر به زودی تزئینات جشن رو هم بخره و بیاره.
شکلات خود را به بالای میز سارا رساند و گفت:
- بحث کردن با دختری مثل تو به جایی نمیرسه؛ بیا یه تکه از شکلات رو بخور، انقدر لفتش نده.
سارا جلو آمد و گفت:
- چارهی دیگهای هم ندارم.
سارا جلد کاغذی قرمز رنگ شکلات را، مثل تیشرت از تن شکلات در آورد و به روکش طلایی رنگ فلزی رسید.
پیدا بود که روکش فلزی، یک بار دیگر هم باز شده بود!
سارا فوری پرسید:
- تو که قبلاً باز شدی! تاریخ انقضات نگذشته؟ بچرخ ببینم تاریخ کجات درج شده.
شکلات موهای نداشتهاش را کشید و داد زد و گفت:
- دستت رو از گوشم درار! بله باز شدم؛ چون تو اولین نفر نیستی که من رو پیدا میکنه.
سارا دستش را کشید و با تعجب پرسید:
- صبر کن ببینم! تو مگه نگفتی مدتهاست که اونجایی و کسی پیدات نکرده؟
شکلات هوشمندانه پاسخ داد:
- خب، منظورم این بود که مدتهاست که از دفعه قبلی کسی من رو پیدا نکرده؛ نه اینکه کلاً کسی من رو پیدا نکرده باشه.
سارا دست شکلات را گرفت و پیچاند، سپس با صدای بلند از او بازجویی کرد:
- من رو گول میزنی ها؟! فکر کردی من مثل اون کم عقلهای دور و برتم؟ ها جواب بده! مطمئن بودم که سرم خورده کف سطل و مخم عیب کرده، پرتت میکنم جلوی سگهای ولگرد؛ زود باش جواب من رو بده.
شکلات که مثل جوجهها جیغ و داد میکرد به سختی گفت:
- آخ... وای... آی... باور کن... باور کن... من تنها چیزی که یادمه اینه که:
- تو خونهی یه خانواده پولدار، جلوی یه شومینه و ب*غل دست یه صندلی راحتی؛ روی یه قالیچه از خواب بیدار شدم.
حس میکردم دارم از گرما آب میشم! بعد پاشدم و اطراف رو یه نگاه انداختم،
نزدیکهای سال نو بود و کل خونه رو با چراغهای کوچیک چراغونی کرده بودن.
تا اینکه چشمم خورد به دریچهی ورودی سگ که روی درب ورودی خونه بود، بدونه اینکه فکر اضافی کنم، دویدم سمتش و پریدم بیرون. نمیدونی شیرجه زدن توی برفهای حیاط چه حالی داشت! یه حیاط بزرگ که برای من حکم استخری از برف رو داشت.
سارا دستش را ول کرد و گفت:
- گفتی برف؟ از آخرین برف یک سال میگذره!
بعد روکش طلایی را کنار زد و با کمال ناباوری دید که شکلات تازه مانده است!
بعد شکلات ادامه داد:
- بعد پسر خانواده از بیرون رسید و قرمزی من چشمش رو گرفت؛ من رو برداشت و بی درنگ یه تکه از من خورد.
پسر پانزده شانزده ساله، انگار خوشمزهترین خوراکی زندگیش رو خورده بود؛ فوراً یه گاز بزرگ از من زد!
@ARNICA
- بهبه! چه پرنسسی شدی!
سارا با غرور گفت:
- من همیشه خوشگلم.
شکلات حرفش را قطع کرد و گفت:
- البته، به جز وقتی که توی سطل آشغال افتادی.
سارا به نشانه اخطار؛ انگشت اشارهاش را به سمت شکلات گرفت و بلند گفت:
- دوباره شروع نکن شکلات! بذار این صلح پایدار باشه.
شکلات هم طلبکار شد و گفت:
- من سعی کردم این حرف رو توی دل خودم نگه دارم؛ ولی حالا که میخوای تقصیرات رو گردن من بندازی بدون، یادم نرفته که قول دادی من رو بذاری تو یخچال خونهتون.
دست و پاهام رو ببین؛ کاملاً شل شده.
سارا سری تکان داد و گفت:
- بس کن شکلات، اونقدرها هم گرم نیست؛ فقط یه هفته مونده به سال نو. تازه! فکر کنم پدر به زودی تزئینات جشن رو هم بخره و بیاره.
شکلات خود را به بالای میز سارا رساند و گفت:
- بحث کردن با دختری مثل تو به جایی نمیرسه؛ بیا یه تکه از شکلات رو بخور، انقدر لفتش نده.
سارا جلو آمد و گفت:
- چارهی دیگهای هم ندارم.
سارا جلد کاغذی قرمز رنگ شکلات را، مثل تیشرت از تن شکلات در آورد و به روکش طلایی رنگ فلزی رسید.
پیدا بود که روکش فلزی، یک بار دیگر هم باز شده بود!
سارا فوری پرسید:
- تو که قبلاً باز شدی! تاریخ انقضات نگذشته؟ بچرخ ببینم تاریخ کجات درج شده.
شکلات موهای نداشتهاش را کشید و داد زد و گفت:
- دستت رو از گوشم درار! بله باز شدم؛ چون تو اولین نفر نیستی که من رو پیدا میکنه.
سارا دستش را کشید و با تعجب پرسید:
- صبر کن ببینم! تو مگه نگفتی مدتهاست که اونجایی و کسی پیدات نکرده؟
شکلات هوشمندانه پاسخ داد:
- خب، منظورم این بود که مدتهاست که از دفعه قبلی کسی من رو پیدا نکرده؛ نه اینکه کلاً کسی من رو پیدا نکرده باشه.
سارا دست شکلات را گرفت و پیچاند، سپس با صدای بلند از او بازجویی کرد:
- من رو گول میزنی ها؟! فکر کردی من مثل اون کم عقلهای دور و برتم؟ ها جواب بده! مطمئن بودم که سرم خورده کف سطل و مخم عیب کرده، پرتت میکنم جلوی سگهای ولگرد؛ زود باش جواب من رو بده.
شکلات که مثل جوجهها جیغ و داد میکرد به سختی گفت:
- آخ... وای... آی... باور کن... باور کن... من تنها چیزی که یادمه اینه که:
- تو خونهی یه خانواده پولدار، جلوی یه شومینه و ب*غل دست یه صندلی راحتی؛ روی یه قالیچه از خواب بیدار شدم.
حس میکردم دارم از گرما آب میشم! بعد پاشدم و اطراف رو یه نگاه انداختم،
نزدیکهای سال نو بود و کل خونه رو با چراغهای کوچیک چراغونی کرده بودن.
تا اینکه چشمم خورد به دریچهی ورودی سگ که روی درب ورودی خونه بود، بدونه اینکه فکر اضافی کنم، دویدم سمتش و پریدم بیرون. نمیدونی شیرجه زدن توی برفهای حیاط چه حالی داشت! یه حیاط بزرگ که برای من حکم استخری از برف رو داشت.
سارا دستش را ول کرد و گفت:
- گفتی برف؟ از آخرین برف یک سال میگذره!
بعد روکش طلایی را کنار زد و با کمال ناباوری دید که شکلات تازه مانده است!
بعد شکلات ادامه داد:
- بعد پسر خانواده از بیرون رسید و قرمزی من چشمش رو گرفت؛ من رو برداشت و بی درنگ یه تکه از من خورد.
پسر پانزده شانزده ساله، انگار خوشمزهترین خوراکی زندگیش رو خورده بود؛ فوراً یه گاز بزرگ از من زد!
@ARNICA
آخرین ویرایش: