پارت هجدهم:
سارا لبخندی به مادربزرگ زد و گفت:
- چشم، فقط قبلش اجازه بده وسایلم رو بذارم تو اتاق و بگردم.
سارا از مادربزرگ جدا شد و مستقیم به اتاقش رفت، نفس عمیقی کشید و کیفش را روی تخت پرت کرد. با افتادن کیف روی تخت، سیگار داد زد:
- آخ!
سارا با عجله به سمت کیفش رفت و زیپ کیف را برای سیگار باز کرد، سیگار چشم غرهای داد و گفت:
- آخه حواست کجاست؟ نکنه میخوای این یه نخ رو هم از دست بدی؟ وای داشتم دماغم رو تمیز میکردم؛ ببین خون دماغ شدم!
سارا با گوشه چشم جواب داد:
- من که چیزی نمیبینم.
شکلات از زیر تخت بیرون آمد و پرید وسط حرفشان.
- بهبه، تو رویا دنبالت میگشتیم رو زمین پیدات کردیم.
سیگار مبهوتانه از تخت پایین پرید و به سمت شکلات رفت، اما از تعجب قادر به صحبت کردن نبود.
شکلات او را به یک آغوش برادرانه دعوت کرد و از سارا خواست تا او آنها را تنها بگذارد.
سیگار با لحنی نگران به شکلات گفت:
- اون خبر داره؟
شکلات سری تکان داد و گفت:
- نه کاملاً.
سیگار یک بار دیگر شکلات را ب*غل کرد و گفت:
- نمیدونی چه استرسی رو تحمل کردم تا رسیدم اینجا؛ ولی ایمان داشتم که دهنت قرصه.
شکلات از سیگار خودش را جدا کرد و دستان او را فشرد، سپس گفت:
- سارا تنها راه نجات ماست، با تموم شدن آخرین مأموریت همه میتونیم به زندگی عادی برگردیم.
سیگار لبخندی زد و گفت:
- زندگی عادی به عنوان روح، درسته؟
شکلات همینطور که به زیر تخت میرفت گفت:
- هیچکس از اون دنیا برنگشته که برامون تعریف کنه بعدش چی میشه؛ ولی در عوض خودمون خواهیم دید.
شکلات عکسی که با خود داشت را از زیر تخت بیرون آورد و به سیگار گفت:
- پس گفتی اسمت «مایکل» بود، یه نگاه به این بینداز.
سیگار عکس را از دست شکلات گرفت و گفت:
- آره دیشب بهت گفتم؛ ولی وقت نشد اسم تو رو بدونم.
شکلات با خوشرویی پاسخ داد:
- «کارل» هستم، از دیدنت خوشحالم.
سیگار تشکر کرد و بعد با اشاره کردن به تصویر نوشابه گفت:
- اوه «جَک» رو ببین، حتی تو کالبد جدیدش هم یه بدنساز حرفهایه.
سیگار اینبار به تصویر قرص اشاره کرد و با تردید پرسید:
- و... کارل اون کیه؟
شکلات گفت:
- همین که نمیدونم کیه من رو میترسونه، میترسم سارا از پسه مأموریتش بر نیاد و این من باشم که دوباره اینجا موندگار میشه.
سارا درب اتاق را باز کرد و با اشتیاق وارد شد، سپس از سیگار راجع به مأموریتش پرسید.
سیگار پاسخ داد:
- خوب گوش کنید بچهها، این مأموریت شماست:
آتش کینه خانمانسوز است؛ اما تو با آن گرم شو.
دود آن سمیست؛ اما تو با آن مـست شو.
سارا با کلافگی گفت:
- معادلات فیزیک آسونتر از اینه. آخه کسی با دود مـست میشه؟
شکلات و خندید گفت:
- این یکی از همش آسون تر بود.
سارا با بیحوصلگی پرسید:
- خب بگو ببینم معنیش چیه؟ باید چیکار کنیم؟
- تو باید کینهها رو بسوزونی و فراموش کنی و بعد به افتخار این کار؛ اون تک سیگار رو بکشی.
- اوه، هوشمندانه بود؛ اما باید تا فردا صبر کنید بچهها.
آنها از سارا دلیل را جویا شدند، سپس سارا گفت:
- با امروز، سه روز بیشتر تا سال نو نمونده و قراره امروز رو به یه خونه تکونی کوچیک اختصاص بدم. شما دوتا هم برین توی کیف و تا فردا منتظر باشید.
شکلات و سیگار، یا همان کارل و مایکل حرف سارا را قبول کردند و با کنار زدن اشیاع داخل کیف، کاری کردند تا برای هردوی آنها جا باشد.
چون زیپ کیف را بسته بودند، همه جا تاریک بود و حوصلهشان سر میرفت، پس کارل از مایکل پرسید:
- یادت میاد که دقیقاً چی شد؟ چطوری تبدیل شدی؟
سیگار با اشتیاق شروع به تعریف کردن کرد.
- بچهها زنگ آخر توی مدرسه اذیتم میکردن و یه روز هلم دادن توی گِلهای باغچه. همونطور که گریه میکردم و کنار دیوار نشسته بودم، یه صدایی صدام میکرد؛ یه سکهی سخنگو!
شکلات دوباره پرسید:
- و حتماً یادت نمیاد که آخرین مأموریت چی بود؟
سیگار سرش را پایین انداخت و گفت:
- درسته، هیچ یادم نمیاد چی شد که به این روز افتادم.
سارا لبخندی به مادربزرگ زد و گفت:
- چشم، فقط قبلش اجازه بده وسایلم رو بذارم تو اتاق و بگردم.
سارا از مادربزرگ جدا شد و مستقیم به اتاقش رفت، نفس عمیقی کشید و کیفش را روی تخت پرت کرد. با افتادن کیف روی تخت، سیگار داد زد:
- آخ!
سارا با عجله به سمت کیفش رفت و زیپ کیف را برای سیگار باز کرد، سیگار چشم غرهای داد و گفت:
- آخه حواست کجاست؟ نکنه میخوای این یه نخ رو هم از دست بدی؟ وای داشتم دماغم رو تمیز میکردم؛ ببین خون دماغ شدم!
سارا با گوشه چشم جواب داد:
- من که چیزی نمیبینم.
شکلات از زیر تخت بیرون آمد و پرید وسط حرفشان.
- بهبه، تو رویا دنبالت میگشتیم رو زمین پیدات کردیم.
سیگار مبهوتانه از تخت پایین پرید و به سمت شکلات رفت، اما از تعجب قادر به صحبت کردن نبود.
شکلات او را به یک آغوش برادرانه دعوت کرد و از سارا خواست تا او آنها را تنها بگذارد.
سیگار با لحنی نگران به شکلات گفت:
- اون خبر داره؟
شکلات سری تکان داد و گفت:
- نه کاملاً.
سیگار یک بار دیگر شکلات را ب*غل کرد و گفت:
- نمیدونی چه استرسی رو تحمل کردم تا رسیدم اینجا؛ ولی ایمان داشتم که دهنت قرصه.
شکلات از سیگار خودش را جدا کرد و دستان او را فشرد، سپس گفت:
- سارا تنها راه نجات ماست، با تموم شدن آخرین مأموریت همه میتونیم به زندگی عادی برگردیم.
سیگار لبخندی زد و گفت:
- زندگی عادی به عنوان روح، درسته؟
شکلات همینطور که به زیر تخت میرفت گفت:
- هیچکس از اون دنیا برنگشته که برامون تعریف کنه بعدش چی میشه؛ ولی در عوض خودمون خواهیم دید.
شکلات عکسی که با خود داشت را از زیر تخت بیرون آورد و به سیگار گفت:
- پس گفتی اسمت «مایکل» بود، یه نگاه به این بینداز.
سیگار عکس را از دست شکلات گرفت و گفت:
- آره دیشب بهت گفتم؛ ولی وقت نشد اسم تو رو بدونم.
شکلات با خوشرویی پاسخ داد:
- «کارل» هستم، از دیدنت خوشحالم.
سیگار تشکر کرد و بعد با اشاره کردن به تصویر نوشابه گفت:
- اوه «جَک» رو ببین، حتی تو کالبد جدیدش هم یه بدنساز حرفهایه.
سیگار اینبار به تصویر قرص اشاره کرد و با تردید پرسید:
- و... کارل اون کیه؟
شکلات گفت:
- همین که نمیدونم کیه من رو میترسونه، میترسم سارا از پسه مأموریتش بر نیاد و این من باشم که دوباره اینجا موندگار میشه.
سارا درب اتاق را باز کرد و با اشتیاق وارد شد، سپس از سیگار راجع به مأموریتش پرسید.
سیگار پاسخ داد:
- خوب گوش کنید بچهها، این مأموریت شماست:
آتش کینه خانمانسوز است؛ اما تو با آن گرم شو.
دود آن سمیست؛ اما تو با آن مـست شو.
سارا با کلافگی گفت:
- معادلات فیزیک آسونتر از اینه. آخه کسی با دود مـست میشه؟
شکلات و خندید گفت:
- این یکی از همش آسون تر بود.
سارا با بیحوصلگی پرسید:
- خب بگو ببینم معنیش چیه؟ باید چیکار کنیم؟
- تو باید کینهها رو بسوزونی و فراموش کنی و بعد به افتخار این کار؛ اون تک سیگار رو بکشی.
- اوه، هوشمندانه بود؛ اما باید تا فردا صبر کنید بچهها.
آنها از سارا دلیل را جویا شدند، سپس سارا گفت:
- با امروز، سه روز بیشتر تا سال نو نمونده و قراره امروز رو به یه خونه تکونی کوچیک اختصاص بدم. شما دوتا هم برین توی کیف و تا فردا منتظر باشید.
شکلات و سیگار، یا همان کارل و مایکل حرف سارا را قبول کردند و با کنار زدن اشیاع داخل کیف، کاری کردند تا برای هردوی آنها جا باشد.
چون زیپ کیف را بسته بودند، همه جا تاریک بود و حوصلهشان سر میرفت، پس کارل از مایکل پرسید:
- یادت میاد که دقیقاً چی شد؟ چطوری تبدیل شدی؟
سیگار با اشتیاق شروع به تعریف کردن کرد.
- بچهها زنگ آخر توی مدرسه اذیتم میکردن و یه روز هلم دادن توی گِلهای باغچه. همونطور که گریه میکردم و کنار دیوار نشسته بودم، یه صدایی صدام میکرد؛ یه سکهی سخنگو!
شکلات دوباره پرسید:
- و حتماً یادت نمیاد که آخرین مأموریت چی بود؟
سیگار سرش را پایین انداخت و گفت:
- درسته، هیچ یادم نمیاد چی شد که به این روز افتادم.
آخرین ویرایش: