به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
Screenshot_۲۰۲۴۰۸۱۳-۲۲۲۹۲۰_Chrome.jpg
نام داستان: جوخه وهم
نام نویسنده: امیر‌احمد
ژانر: فانتزی، علمی‌تخیلی
خلاصه: هیچگاه آن روز را فراموش نمی‌کنم، حتی اگر بخواهم نمی‌توانم فراموش کنم، آن روز برای لحظه‌ای خاطره‌ای از گذشته مقابل چشمانم پدیدار شد، خاطره‌ای که با آمدنش برای لحظاتی هر چند کوتاه من را از این دنیای مرده دور کرد و مصیبت را به جانم انداخت، هر چند که در پایان همه آن با توهمی محو شد و... .

مقدمه: آسمان خونین هوای مه‌آلود و تاریک را بی‌جان کرده است، شهر‌های ویران، درختان خشکیده، پل‌ها، ساختمان‌ها و ماشین‌های سوخته همه‌جا را به تسخیر خود درآورده‌اند. ارواح مرده در گوشه‌ای از تاریکی با چنگال‌های خونینشان برایم کمین کرده‌اند و نوای مرگ سر می‌دهند، باید... .
ناظر: @Liza
 
آخرین ویرایش:

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,066
مدال‌ها
31
سکه
6,045
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌



برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۵ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:




پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:




و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
باران رادیو‌اکتیوی به آرامی بر روی بیابان خشک و شن‌های نرم ماسه‌ای فرود می‌آید. نسیم سردی بدنم را آزار می‌دهد، صدای چکه‌چکه کردن با ریتم ملایمی از محیط بیرون در اطراف غار طنین می‌اندازد.
بی‌‌توجه به آن به ساعت مچی رنگ و رو رفته‌ام نگاهی می‌اندازم، ساعت شش صبح است اما هنوز باران بند نیامده است.
در میان صدای قطرات باران غرش‌های پی‌در پی موجودات گرسنه آرامش درونم را به طوفان تبدیل می‌کند.
بی‌توجه به آن در حالی که روی زمین دراز کشیده‌ام بدنم را می‌چرخانم و پشت به دیوار به فضای تاریک بیرون که در زیر حملات باران رادیو‌اکتیوی ناله سر می‌دهد، زل می‌زنم.
با شنیدن صدای هشدار، کمر صاف می‌کنم و با تعویض کردن پالایه ماسک رادیو‌اکتیوی‌ام به حالت قبلی بر می‌گردم.
به آرامی چشمانم را بر روی هم می‌گذارم و در افکار و خیالاتم گشت و گذار می‌کنم.
***
( چند ساعت بعد)

با باز شدن چشمانم، باريکه کوچکی از نور خورشید را می‌بینم که تا نزدیکی صورتم کشیده شده است.
با زحمت از کف زمین خیس و گلی دالان غار بلند می‌شوم و نگاهی به محیط بیرون می‌اندازم، انگار باران رادیو اکتیوی بند آمده است؛ کمر و دستانم را کش و قوس می‌دهم و با خمیازه بلندی کوله پشتی‌ام را به شانه‌ام می‌اندازم.
مسلسل را از روی زمین بر می‌دارم و محتاطانه از داخل دالان غار خارج می‌شوم.
***
( چند روز بعد)
با قدم‌‌های کوتاه و بلندی به مسیرم ادامه می‌دهم؛ خزه‌های سبز، نیمی از بدنه جاده‌ها و محیط بیابانی اطرافم را به تسخیر درآورده‌اند.
بوته‌ها در هر دو طرف به صف شده‌اند، تعدادی خانه چوبی متروکه، ساختمان اداری، ماشین و کامیون‌های از کار افتاده از دل خاک و شن‌ها بیرون زده‌اند و با دست تکان دادن تمنای کمک سر می‌دهند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
با سینه‌خیز رفتن از زیر تانک سوخته‌‌ای که مسیر و پل چوبی مقابلم را تسخیر کرده است، رد می‌شوم و با بلند شدن از روی زمین به مسیرم ادامه می‌دهم.
وزش باد، موسیقی ترسناکی را در اطرافم پخش کرده است، لاشه‌ی مرده آهوی جهش‌یافته‌ای با دو سر بزرگ و لبانی خشکیده از زیر شن و ماسه‌های تپه بلندی که در سمت چپم قرار دارد؛ برای مدتی نمایان و با سرعت در زیر شن و ماسه‌ها ناپدید می‌شود.
بی‌توجه به آن با قدم‌هایی آرام و محتاطانه به سمت پناهگاهی که درست روبه‌رویم قرار دارد و از دور در پشت تپه‌های ماسه‌ای پنهان شده است می‌روم و دستی به لباس و شلوار سیاه نظامی و لوله اسلحه‌ام می‌کشم.
***
از دروازه پوسیده و باز پناهگاه عبور می‌کنم.
با نفس‌های تند و کوتاهی بطری آب را به دهانم نزدیک و در حالی که مشغول آب خوردن هستم نگاهی به محیط اطرافم می‌اندازم. آلونک‌های فرسوده چوبی و فلزی به همراه کپر‌های کوچک و بزرگ با رنگ‌های کهنه و بدنه‌ پوسیده در زیر خاک برایم دست تکان می‌دهند.
هر جا چشم کار می‌کند شن و ماسه است؛ خزه سبز‌رنگ دیوار‌ها و بدنه آلونک‌های سوخته را تسخیر کرده‌اند.
در سمت راست و در نزدیکی آلونکی چوبی و زخم‌خورده، کامیون نظامی بزرگی به حال خود رها شده است و با پنجره‌های شکسته و بدنه مچاله‌شده‌اش نوای مرگ سر می‌دهد.
بطری آب را از دهانم دور می‌کنم و باقی‌مانده آب را همراه با بزاق دهانم محکم به پایین قورت می‌دهم.
چند قدم کوتاه بر می‌دارم و در نزدیکی یکی از آلونک‌های فلزی روی پاهایم می‌نشینم.
چوب مندرس و نازکی را از روی زمین بر می‌دارم و در حین تکان دادنش در افکارم غرق می‌شوم، چشمانم را می‌بندم؛ می‌توانم روزی را تصور کنم که صد‌ها نفر در داخل این پناهگاه گشت و گذار می‌کرده‌اند و زندگی در داخل آلونک‌ها و کپر‌ها در جریان بود. چه زود آن روز‌ها گذشت، گمان نمی‌کردم که انقدر راحت همه چیز به پایان خود برسد.
از شدت ناراحتی آه حسرت‌آمیزی سر می‌دهم، چشمانم را باز می‌کنم، چوب را به گوشه‌ای می‌اندازم و به موسیقی ترسناک باد گوش فرا می‌دهم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
چند متر آن طرف‌تر بازمانده‌ای با بدنی خونین زمین افتاده و در تلاش است خودش را به اسلحه‌اش نزدیک کند تا با استفاده از آن جهش‌یافته پشت سرش را از پا درآورد؛ اما جهش‌یافته زود‌تر از او وارد عمل می‌شود و با جهش کوتاهی دندان‌های بلند و تیزش را بر پشت او فرود می‌آورد.
بازمانده از شدت درد ناله بلندی سر می‌دهد و با کشیدن ضامن نارنجکی که در دست دارد خودش و جهش‌یافته را در داخل انفجار نور نارنجی‌رنگی از پا در می‌آورد.
تکه‌های پاره اعضای بدن هر دوی آن‌ها آلونک چوبی که در نزدیکی‌شان قرار دارد را قرمز می‌کند.
سمت دیگر تعدادی لاشه تکه‌تکه شده انسان و شبگرد داخل گودال عمیقی نمایان است؛ دست‌ها، پا‌ها، انگشت و سر قطع شده به همراه دریایی از خون سراسر محیط داخل گودال را تسخیر کرده است.
نگاهم را از آن می‌گیرم و دستی به مو‌های سیاه و بلندم می‌کشم، ماسک رادیو‌اکتیوی را از چهره‌ام دور می‌کنم و با نفس عمیقی هوای سرد و لذت‌بخشی را به داخل ریه‌هایم هدایت می‌کنم.
از روی پاهایم بلند می‌شوم و به قبر کوچکی که در نزدیکی آلونک فلزی مقابلم قرار دارد می‌روم.
گل پژمرده‌‌ای را از پشت شلوارم بیرون می‌کشم و به قصد قرار دادنش بر روی سنگ قبر روی زانو‌هایم می‌نشینم.
دستم را دراز می‌کنم تا گل را...به ناآگاه صدایی بلند و ترسناک را می‌شنوم؛ صدایی شبیه به چرخ زدن لاستیک کامیون یا تانک بر روی زمین خاکی؛ با هر بار شروع و قطع شدن صدا دلم به رعشه می‌‌افتد.
سرم را می‌چرخانم و با تنگ کردن چشمان خاکی‌رنگم به منبع صدا گوش فرا می‌دهم؛ صدا درست از پشت درب فلزی بزرگی که در سمت چپم قرار دارد طنین می‌اندازد.
صدا شدیداً برایم آشناست! برای لحظه‌ای فکر می‌کنم که توهم زده‌ام اما با دقتی بیشتر متوجه می‌شوم که درب با تکان ها و ضربات محکمی عقب و جلو می‌شود.
قلبم با ریتم تندی محکم به سینه‌ام می‌کوبد و عرق سردی پیشانی‌ام را لمس می‌کند.
با بی‌تابی از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم؛ ناگهان درب فلزی با ضربه محکمی از پا در می‌آید و با باز شدنش، کامیون زرهی بزرگی با بدنه زرد‌ رنگش غرش‌کنان بیرون می‌جهد.
تعدادی از ماشین‌ها و آلونک‌هایی که سر راهش قرار گرفته‌اند را بی‌رحمانه زیر می‌گیرد و با سرعتی باور نکردنی درست به طرف من می‌آید.
بدنم از شدت ترس فلج شده است؛ می‌خواهم با تمام توان فریاد بزنم اما ارتعاش صدا در گلویم خفه می‌شود.
انگار تار‌های صوتی گلویم از کار افتاده‌اند، با این که قصد فرار دارم اما نمی‌توانم پا‌هایم را تکان بدهم. درست به مانند مجسمه خشکم زده است.
سپر جلوی کامیون درست روی من تنظیم شده است؛ برای لحظه‌ای چشمانم را می‌بندم؛ پس از مدت کوتاهی صدای جیغ چرخ های کامیون و توقف آن باعث می‌شود تا چشمانم را به آرامی باز و مضطربانه نگاهی به آن بیاندازم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
ناگهان با نزدیک شدنم به آن درب جلوی کامیون با صدای بلندی باز و زنی 35ساله جلوی چشمانم قرار می‌گیرد.
کلاه سبز‌ رنگی به سر دارد و لباس و شلوار سفید رنگ نظامی‌اش به همراه صدای برخورد پوتین‌های سیاه رنگ بر روی پله‌های آهنی درب خروجی صلابت خاصی به او می‌دهد.
زن به محض خروج از درب کامیون با صورت اخم‌کرده و چشمان خونی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد، با قدم‌های کوتاه به من نزدیک می‌شود و به محض رسیدنش به من با مشتی گره‌کرده ضربه محکمی را به صورتم حواله می‌کند.
برای لحظه‌ای دنیا به دور سرم می‌چرخد، وقتی به خود می‌آیم خودم را خوابیده بر روی زمین پیدا می‌کنم، دهانم پر از شن و ماسه داغ شده است.
با سرفه‌های کوتاهی خاک را بیرون می‌دهم و دستی به دهان خونی‌ام می‌‌کشم، اعضای صورتم از شدت درد در هم مچاله شده‌اند.
صدای زن را می‌شنوم که خشمگینانه می‌گوید:
- تا الان کدوم گوری بودی سرباز! ابله به درد نخور! فکر کردی این کامیون از خودش عقل داره؟! گمون کردی کامیون بدون راننده می‌تونه حرکت کنه!
مضطربانه سرم را می‌چرخانم و به او نگاهی می‌اندازم ، حالت و چهره‌اش شدیداً برایم آشناست! انگار او را در جایی دیده‌ام اما هر چه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم.
او با صورتی برافروخته خشمگینانه به من زل زده و با سرعت لبانش را تکان می‌دهد:
- بی‌شرف! ندیدی اون جهش‌یافته‌ها چطور همه‌‌مون را غافلگیر و سلاخی کردن؟! ندیدی هم‌رزمت چطور جلوی چشت تیکه‌تیکه شد؟! شبگرد‌ها پناهگاه رو به خاک و خون کشیدن اون وقت توئه دست و پا چلفتی پست‌فطرت این‌جا گشت و گذار می‌کنی و به جای کمک داری هوا می‌خوری گوساله؟!
دستی به چانه زخمی و خط‌خورده‌اش می‌کشد و بلند فریاد می‌زند:
- هی احمق بی‌شعور مگه با تو نیستم؟! حواست کدوم گوریه؟ مثل بز به من زل زدی و داری به چی فکر می‌کنی؟ نکنه داری فکر می‌کنی چطور قراره بعد از این جریان مجازات بشی؟! نه نگران نباش! حسابی به نحوه مجازات کردنت فکر کردم!
هفت‌تیر بزرگ و سفید‌ رنگی را از پشت شلوار نظامی‌اش بیرون می‌کشد و با چهره بر‌افروخته‌‌اش بلند فریاد می‌‌زند:
- فقط بزار از این جهنم بریم بیرون، اون وقت قبل از این که پات به دادگاه نظامی کشیده بشه جوری روزگارت رو سیاه می‌کنم که تا آخر عمرت درس عبرتی برای هم‌رزمات بشی!
مدتی در سکوت به او زل می‌زنم، زن هم‌چنان مصمم و جدی در مقابلم ایستاده و جز ناسزا گفتن کاری نمی‌کند:
- هوی مگه با تو نیستم دختره احمق! نه! انگار علاوه بر عقل نداشتت اون گوش‌های کرت رو هم از دست دادی! من مامان جونت نیستم که بخوام این‌جا نازت رو بکشم! تا سه می‌شمارم! یا میري و هدایت اون کامیون رو به عهده می‌گیری یا همین‌جا با گلوله هفت‌تیر سوراخ‌سوراخت می‌کنم! نه! اصلاً چرا بی‌خودی گلوله‌هام رو حرومت کنم! با همین کامیون از روت رد می‌شم عوضی! بشمار یک!
با عجله دست و پا می‌زنم، فریاد کوتاهی می‌کشم و با کمک پا‌هایم از روی زمین خاکی‌رنگ بلند می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
دوان‌دوان به طرف کامیون نظامی حرکت می‌کنم و وارد آن می‌‌شوم.
در حین بالا رفتن از پله‌های فلزی تعادلم را از دست می‌دهم و با سر و صورت محکم زمین می‌خورم.
درد و سوزش شدیدی کف‌ دست‌ها، زانو و سرم را مورد حمله قرار می‌دهد. با باز شدن چشمانم زن و دنیای اطرافم را برعکس می‌بینم.
زن، دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد، اخم‌های گره کرده‌اش را به چشمانش نزدیک‌ و با صورت سرخ و برافروخته‌اش نگاه تند و ترسناکی به من می‌اندازد.
دستی به دهانش می‌کشد و در حالی که لوله هفت‌تیر بزرگش را به طرف پیشانی‌ام نشانه گرفته است، خشمگینانه بر سرم فریاد می‌کشد:
- بی‌عرضه دست و پا چلفتی! نه... نه... نه نمی‌تونم باور کنم که یه آشغال به درد نخوری مثل تو رو به این‌جا فرستادن تا به ما کمک کنه!
با قدم‌های تند و محکمی به من نزدیک می‌شود؛ با دستش به یقه لباس نیمه‌پاره‌ام چنگ می‌زند و در حالی که مشغول بلند کردنم است، با لحن محکم و جدی فریاد می‌کشد:
- زودباش گمشو سر پستت سرباز! نمی‌فهمم اصلاً کی به تو لباس و اسلحه داده! آخه چرا به هر احمق و کله‌پوکی که از راه می‌رسه میان لباس و اسلحه ميدن که بیاد و ادای جوینده‌ها رو در بیاره؟!
زن به محض بلند شدنم از روی زمین یقه‌ام را می‌فشارد و من را محکم به داخل اتوبوس نظامی پرتاب می‌‌کند و درب پشت سرش را محکم می‌بندد، درد دوباره سر و چهره‌ام را در آغوش می‌گیرد.
با باز شدن چشمانم لوله‌ اسلحه هفت‌تیرش را می‌بینم که به حالت برعکس بر روی پیشانی‌ام نشانه رفته است.
وحشت زده فریاد کوتاهی می‌کشم و سعی می‌کنم از روی زمین بلند شوم، صدای زن را می‌شنوم که بلند و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- احمق به درد نخور! نکنه به خودت افتخار می‌کنی که لباس جوینده‌ها را پوشیدی؟! بی‌عرضه مامانت بهت یاد نداده چطور باید روی پات وایسی! از اون بچه‌هایی هستی که با چندتا مشت و لگد پشت مامانشون پنهان ميشن؟! زود باش گمشو سر پستت! نمی‌دونی چه نقشه‌ای برات کشیدم؛ فقط بزار از این جهنم بریم بیرون! اون‌وقت... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
به ناگاه صدای غرش ترسناکی او را از ادامه حرف‌هایش منصرف و توجهش را به خود جلب می‌کند، زن با سرعت خود را به شیشه جلوی کامیون می‌رساند، با بیرون بردن سرش از پنجره سمت چپ به آسمان و محیط اطرافش نگاهی می‌اندازد، پس از مدتی کوتاهی با سرعت سرش را داخل می‌آورد و روبه من بلند فریاد می‌کشد:
- دشمن!
ارتعاش صدای بلندش گوش‌هایم را شدیداً آزار می‌دهد و رعشه بر اندام استخوانی‌ام می‌اندازد، با عجله دست و پا می‌زنم و در حالی که سعی دارم از کف فلزی کامیون بلند شوم، دهانم را به قصد حرف زدن باز می‌کنم؛ اما زن زود‌تر از من وارد عمل می‌شود. او با مشت گره‌کرده‌اش ضربات محکمی را به بدنه اتوبوس وارد می‌کند و بلند با صدایی که خشم و بی‌رحمی از آن موج می‌زند فریاد می‌کشد:
- تیر‌بار‌چی!
به محض اتمام سخنش فردی از کنارم با سرعت عبور می‌کند، پشت به من و درست در نزدیکی زن اسلحه به دست و خبردار می‌ایستد و محکم و جدی می‌گوید:
- در خدمتم کاپیتان!
زنی که کاپیتان خطاب شد مصمم و جدی و با صدایی بلند فریاد می‌کشد:
- مهمون داریم!
شخصی که خبردار در مقابل کاپیتان ایستاده است، مسلسل بزرگ و براقش را در دستانش جابه‌جا می‌کند، دریچه کوچکی که در بالای سقف اتوبوس نصب شده‌ است را باز و در حالی که از پله‌های فلزی و خاک‌خورده مشغول بالا رفتن است می‌گوید:
- نگران نباشید کاپیتان... به خوبی ازش پذیرایی می‌کنم!
کاپیتان با مشاهده من لوله هفت‌تیر را به طرفم نشانه می‌گیرد و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- کاری نکن اول حساب تو رو برسم نکبت! تو کسی هستی که باید ما رو از این جهنم بیرون ببره! بنابراین اگه تو انجام وظیفت کوتاهی کنی زندت نمی‌ذارم!
گلوله‌ای را به نزدیکی پایم شلیک می‌کند، هین کوتاهی می‌کشم و چند قدم عقب می‌روم، صدای زنانه، زمخت، بلند و خشن کاپیتان را می‌شنوم که می‌گوید:
- زود باش گمشو سر پستت سرباز! جای تو اون‌جا نیست کله‌پوک... نکنه منتظر وایسادی تا اون جهش‌یافته بالدار هممون رو سلاخی کنه؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
با دست دیگرش به سمت فرمان کامیون اشاره می‌کند و با صدای خشن و ترسناکی، بلند و محکم سرم فریاد می‌کشد:
- فقط باید یه فرمون و چند‌تا دنده را جابه‌جا کنی؛ هدایت این کامیون به عهده توئه احمق! هی مگه با تو نیستم! نه انگار زبون آدمی‌زاد سرت نمیشه!
با قدم‌های تندی به سمتم می‌آید، چهره برافروخته و اخم‌ کرده‌اش پاهایم را بی‌اراده وادار به حرکت می‌کند؛ قلبم با سرعت زیادی به سینه‌ام می‌کوبد و عرق شدیدی پیشانی‌ و گردنم را خیس کرده است.
پا تند می‌کنم، با سرعت از کنار کاپیتان عبور و خودم را به کابین راننده و فرمان نزدیک می‌کنم. ناگهان در میانه راه پایم به صندلی کناری گیر می‌کند و محکم زمین می‌خورم. درد شدیدی در سرم می‌پیچد؛ انگار شخصی با چکش سرم را مورد حمله قرار داده است!
با آه و ناله دست و پا‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم تا از روی زمین بلند شوم؛ در حین این کار دست محکمی را به روی یقه لباس و گردنم حس می‌کنم؛ با برخورد نگاهم به آن صورت برافروخته و خشن کاپیتان را می‌بینم که در حال ناسزاگویی است و لبانش با سرعت زیادی تکان می‌خورند:
- به درد نخور! یه نگاه به خودت و اون هیکل گُندَت بنداز! دِ آخه برای چی زنده موندی بی‌شرف؟! زنده موندی تا با آروق زدن هوا رو آلوده کنی؟! حیف! حیف اون همه زحمتی که مادرت برای توئه بی‌مغز کشیده!
با سرعت و حالت تهدید‌آمیزی من را بر روی صندلی راننده می‌اندازد و بلند سرم فریاد می‌کشد:
- زود باش دیگه... منتظر چی هستی سرباز؟! نکنه برای هدایت کردن کامیون هم باید جُرِت رو بکشم؟! احمق فقط می‌خوایی یه فرمون و چندتا اهرم با دنده رو جابه‌جا کنی، بِر و بِر نشستی و منتظر چی هستی؟!
مدتی سکوت بین‌مان حکم‌فرما می‌شود، کاپیتان با چشم‌ و صورت خونی، سرخ و اخم‌ کرده‌اش مشت محکمی به دهانم می‌زند و در حالی که لوله هفت‌تیر را روی شقیقه‌ام نشانه گرفته است، بلند فریاد می‌کشد:
- زود باش کله‌‌پوک بی‌مصرف! اون پدال گاز رو فشار بده، فقط اون پدال کوفتی رو فشار بده لعنتی! فکر کردی ما تا شب وقت داریم؟! اون جهش‌یافته داره میاد تا هممون را قتل‌عام کنه! دِ جون بکن سرباز! زود باش پدال رو فشار بده تا صورت نحست رو متلاشی نکردم! زود باش!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
79
سکه
495
سراسیمه مو‌های بلندم را با ضربات دست از چشمانم دور می‌کنم و مضطربانه به دنبال پدال می‌گردم.
فقط می‌خواهم پدال را فشار بدهم.
زمانی که نگاهم به کابین راننده می‌افتد جرقه‌ای کوچک همه‌چیز را به یادم می‌آورد.
پدال، فرمان و اهرم‌هایی که سال‌ها دوستانم بودند، همه چیز بدون کوچک‌ترین تغییری سر جایش قرار دارد.
وقتی می‌خواهم پایم را روی پدال بگذارم و اهرم‌های کهنه، خاکی‌ رنگ و فلزی را تکان دهم حس عجیبی به جانم می‌افتد.
نمی‌توانم باور کنم که تمام این اتفاقات واقعی هستند.
با فشار داد و فریاد‌های خشن کاپیتان اهرم‌ها را محکم می‌گیرم، به محض این کار کف دستانم داغ می‌شوند.
کاپیتان لبخند تلخی می‌زند و با صدای خشن و تمسخر‌آمیزی خطاب به من می‌گوید:
- خوبه سرباز! انگار هنوز یادت هست که چه خری هستی! داشتی کم‌کم‌ نا‌امیدم می‌کردی! حالا زود باش حرکت کن.
کاپیتان با چشمانی اخم‌آلود نگاهی به من می‌اندازد، زمانی که متوجه تعلل و بی‌توجهی‌ام می‌شود بلند و خشن بر سرم فریاد می‌کشد:
- کله پوک! حواست کدوم گوریه؟! مگه نگفتم حرکت کن؟ چرا هنوز وایسادی؟! هِی مگه با تو نیستم؟!
دست پاچه هین بلندی می‌کشم و در حالی که سعی دارم فاصله‌ام را با کاپیتان حفظ کنم با صدایی که ترس و وحشت از آن موج می‌زند می‌گویم:
- م... م... معذرت می‌خوام... حواسم... .
کاپیتان مشت محکمی به صورتم می‌کوبد و خشمگینانه فریاد می‌زند:
- احمق بیشعور! مگه کر و لالی؟! یادت ندادن چطور باید پاسخ مافوقت رو بدی و از دستورش اطاعت کنی؟!
با نوک هفت‌تیرش ضربه محکمی به شقیقه‌‌ام می‌زند و بلند فریاد می‌کشد:
- خوب حرفم رو آویزه گوشت کن سرباز، وقتی کاپیتانت بهت دستور می‌ده تو هم باید در جوابش بگی بله کاپیتان و از دستور اطاعت کنی! دفعه بعد با روش دیگه‌ای این قانون رو بهت یادآوری می‌کنم کله‌پوک!
لوله هفت‌تیرش را روی شقیقه‌‌ام محکم فشار می‌دهد و فریاد می‌زند:
- صدای اطاعتت رو نشنیدم سرباز!
 
آخرین ویرایش:
بالا