در حالی که شقیقهام از شدت درد میسوخت با دستپاچگی بلند و محکم پاسخ دادم:
- ب...ب...بله... بله کاپیتان!
کاپیتان دوباره مشت محکمی را روانه صورتم میکند و با حالت سوالی میگوید:
- پس چرا هنوز سرعتت رو بیشتر نکردی سرباز؟!
نالهای سر میدهم، سپس مضطربانه و در حالی که سعی دارم نگاهم را از او بدزدم با صدایی که ترس و وحشت از آن موج میزد بریده بریده گفتم:
- چ...چ...چون... چون که... آا... .
به ناگاه فریاد خشن و بلند کاپیتان پرده گوشم را پاره میکند، ناخودآگاه بالا میپرم و سرم به سقف تانک برخورد میکند:
- چون چی بیپدر؟! زود باش سرعتت رو بیشتر کن!
- ب... ب... بله قربان!
صدای خشن و ترسناکش از قبل بلندتر میشود:
- من کاپیتانم سرباز! نه قربان! یه بار دیگه اشتباه بگی از همین کامیون پرتت میکنم بیرون تا خوراک اون جهشیافته بشی! فهمیدی سرباز؟!
- بله کاپیتان!
با بیتابی دستم را از صورت کبود شده و زخمیام دور میکنم و از شکاف نسبتاً بزرگی که جلوی دیدگانم قرار دارد به بیرون نگاهی میاندازم.
پس از مدتی مجبور میشوم چشمانم را تنگ کنم تا بهتر بتوانم محیط بیرون را ببینم.
ناگهان به محض این کار جهشیافته بالدار را مشاهده میکنم که با دهانی باز و صورتی خونین بالهایش را به مانند عقاب چابکی باز کرده است، با سرعت در آسمان اوج گرفته و با نعرههای استخوان سوزی به طرفمان میآید.
به ناگاه دستها و پاهای چنگالمانندش را از هم باز میکند و با چرخشی نود درجهای درست به روی کامیون زرهی شیرجه میزند.
بیاراده فریاد بلندی میکشم و محکم پدال گاز را فشار میدهم، کامیون با تکانهای شدیدی به حرکت میافتد و دود سیاهش به هوا بلند میشود.
قبل از این که فرصت کنم تا اهرمهای هدایت را حرکت دهم، کامیون بیرحمانه تعدادی از ماشینهای خزه زده و آلونکهای فلزی فرسوده را له میکند و به سوی مقصد نامعلومی به راه میافتد.
کاپیتان نیشخند تلخی میزند و با صدای تمسخرآمیزی خطاب به من میگوید:
- از آدمای دیوونه و احمق خوشم میاد! زود باش دختر!
با کمی دقت متوجه میشوم که تن صدای کاپیتان خشن و بلند است و در حالت عادی هم با همین صدا صحبت میکند.
کاپیتان نگاهی به تیربارچی میاندازد و میگوید:
- هر چی گلوله داری رو آماده کن سرباز، میخوام که با اولین شلیک نابودش کنی!
- ب...ب...بله... بله کاپیتان!
کاپیتان دوباره مشت محکمی را روانه صورتم میکند و با حالت سوالی میگوید:
- پس چرا هنوز سرعتت رو بیشتر نکردی سرباز؟!
نالهای سر میدهم، سپس مضطربانه و در حالی که سعی دارم نگاهم را از او بدزدم با صدایی که ترس و وحشت از آن موج میزد بریده بریده گفتم:
- چ...چ...چون... چون که... آا... .
به ناگاه فریاد خشن و بلند کاپیتان پرده گوشم را پاره میکند، ناخودآگاه بالا میپرم و سرم به سقف تانک برخورد میکند:
- چون چی بیپدر؟! زود باش سرعتت رو بیشتر کن!
- ب... ب... بله قربان!
صدای خشن و ترسناکش از قبل بلندتر میشود:
- من کاپیتانم سرباز! نه قربان! یه بار دیگه اشتباه بگی از همین کامیون پرتت میکنم بیرون تا خوراک اون جهشیافته بشی! فهمیدی سرباز؟!
- بله کاپیتان!
با بیتابی دستم را از صورت کبود شده و زخمیام دور میکنم و از شکاف نسبتاً بزرگی که جلوی دیدگانم قرار دارد به بیرون نگاهی میاندازم.
پس از مدتی مجبور میشوم چشمانم را تنگ کنم تا بهتر بتوانم محیط بیرون را ببینم.
ناگهان به محض این کار جهشیافته بالدار را مشاهده میکنم که با دهانی باز و صورتی خونین بالهایش را به مانند عقاب چابکی باز کرده است، با سرعت در آسمان اوج گرفته و با نعرههای استخوان سوزی به طرفمان میآید.
به ناگاه دستها و پاهای چنگالمانندش را از هم باز میکند و با چرخشی نود درجهای درست به روی کامیون زرهی شیرجه میزند.
بیاراده فریاد بلندی میکشم و محکم پدال گاز را فشار میدهم، کامیون با تکانهای شدیدی به حرکت میافتد و دود سیاهش به هوا بلند میشود.
قبل از این که فرصت کنم تا اهرمهای هدایت را حرکت دهم، کامیون بیرحمانه تعدادی از ماشینهای خزه زده و آلونکهای فلزی فرسوده را له میکند و به سوی مقصد نامعلومی به راه میافتد.
کاپیتان نیشخند تلخی میزند و با صدای تمسخرآمیزی خطاب به من میگوید:
- از آدمای دیوونه و احمق خوشم میاد! زود باش دختر!
با کمی دقت متوجه میشوم که تن صدای کاپیتان خشن و بلند است و در حالت عادی هم با همین صدا صحبت میکند.
کاپیتان نگاهی به تیربارچی میاندازد و میگوید:
- هر چی گلوله داری رو آماده کن سرباز، میخوام که با اولین شلیک نابودش کنی!
آخرین ویرایش: