به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
در حالی که شقیقه‌ام از شدت درد می‌سوخت با دست‌پاچگی بلند و محکم پاسخ دادم:
- ب...ب...بله... بله کاپیتان!
کاپیتان دوباره مشت محکمی را روانه صورتم می‌کند و با حالت سوالی می‌گوید:
- پس چرا هنوز سرعتت رو بیشتر نکردی سرباز؟!
ناله‌ای سر می‌دهم، سپس مضطربانه و در حالی که سعی دارم نگاهم را از او بدزدم با صدایی که ترس و وحشت از آن موج میزد بریده بریده گفتم:
- چ...چ...چون... چون که... آا... .
به ناگاه فریاد خشن و بلند کاپیتان پرده گوشم را پاره می‌کند، نا‌خودآگاه بالا می‌پرم و سرم به سقف تانک برخورد می‌کند:
- چون چی بی‌پدر؟! زود باش سرعتت رو بیشتر کن!
- ب... ب... بله قربان!
صدای خشن و ترسناکش از قبل بلند‌تر می‌شود:
- من کاپیتانم سرباز! نه قربان! یه بار دیگه اشتباه بگی از همین کامیون پرتت می‌کنم بیرون تا خوراک اون جهش‌یافته بشی! فهمیدی سرباز؟!
- بله کاپیتان!
با بی‌تابی دستم را از صورت کبود شده و زخمی‌ام دور می‌کنم و از شکاف نسبتاً بزرگی ‌که جلوی دیدگانم قرار دارد به بیرون نگاهی می‌اندازم.
پس از مدتی مجبور می‌شوم چشمانم را تنگ کنم تا بهتر بتوانم محیط بیرون را ببینم.
ناگهان به محض این کار جهش‌یافته بالدار را مشاهده می‌کنم که با دهانی باز و صورتی خونین بال‌هایش را به مانند عقاب چابکی باز کرده است، با سرعت در آسمان اوج گرفته و با نعره‌های استخوان سوزی به طرفمان می‌آید.
به ناگاه دست‌ها و پاهای چنگال‌مانندش را از هم باز می‌کند و با چرخشی نود درجه‌ای درست به روی کامیون زرهی شیرجه می‌زند.
بی‌اراده فریاد بلندی می‌کشم و محکم پدال گاز را فشار می‌دهم، کامیون با تکان‌های شدیدی به حرکت می‌افتد و دود سیاهش به هوا بلند می‌شود.
قبل از این که فرصت کنم تا اهرم‌های هدایت را حرکت دهم، کامیون بی‌رحمانه تعدادی از ماشین‌های خزه زده و آلونک‌های فلزی فرسوده را له می‌کند و به سوی مقصد نا‌معلومی به راه می‌افتد.
کاپیتان نیشخند تلخی می‌زند و با صدای تمسخر‌آمیزی خطاب به من می‌گوید:
- از آدمای دیوونه و احمق خوشم میاد! زود باش دختر!
با کمی دقت متوجه می‌شوم که تن صدای کاپیتان خشن و بلند است و در حالت عادی هم با همین صدا صحبت می‌کند.
کاپیتان نگاهی به تیر‌بارچی می‌اندازد و می‌گوید:
- هر چی گلوله داری رو آماده کن سرباز، می‌خوام که با اولین شلیک نابودش کنی!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
تیربارچی ریش جو گندمی سیاه و بلندی داشت و چشمانش گود رفته بودند، لباس و شلوار مخصوص جوینده‌ها را به تن کرده بود و درجه‌های نظامی روی شانه‌اش کمی محو و کم‌ رنگ شده بودند.
به مانند کاپیتان کلاه سبز نظامی به سر داشت و هیکل لاغر و استخوانی اما تنومندش از نزدیک به آسانی قابل مشاهده بود.
او نگاهی به جهش‌یافته می‌اندازد و با صدایی که به شک و تردید شباهت دارد می‌گوید:
- کاپیتان؟ فک کنم... فک کنم زدنش خیلی سخت باشه.
کاپیتان همان‌طور که مدام سر تیربارچی فریاد می‌کشد صدای کلفت، خشن و زنانه‌اش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- کله‌پوک بی‌مغز! پس تو به چه دردی می‌خوری؟! اصلاً برای چی بهت می‌گن تیربارچی؟! توئه بی‌مصرف اجازه می‌دی که اون جهش‌یافته راحت فرار کنه وگرنه اگه نزاری نمی‌تونه فرار کنه!
کاپیتان دستی به دهان و لباس سفید‌رنگ نظامی‌اش می‌کشد و بلند فریاد می‌زند:
- اگه سوراخ‌سوراخش نکنی خودم با همون مسلسلی که به دست گرفتی سوراخ‌سوراخت می‌کنم بی‌شرف!
ناگهان با افتادن نگاهش به من با فریاد خشنی می‌گوید:
- تو به چی زل زدی احمق! حواست به جاده باشه!
با سرعت نگاهم را می‌دزدم و چشمانم را روی جاده و مسیر قفل می‌کنم؛ به محض خروج از پناهگاه و ورود به محیط وسیع بیرون آن، کاپیتان خشمگینانه می‌گوید:
- هوی... مگه اون گودال گِل رو نمی‌بینی؟! می‌خوایی کامیون با برخورد بهش لای گل و لایی گیر بیفته؟! دِ زود باش بچرخ سمت چپ تا هممون رو نَبُردی رو هوا! اصلاً می‌دونی چیه؟! هنوز چشم فضایی برات اختراع نشده دختره کور! مادر‌بزرگ من با این که لبه گوره بهتر از توئه به درد‌نخور می‌تونه جلوش رو ببینه اون‌وقت تو با این چشمای گُندَت نمی‌تونی یه متر جلو‌ترت رو تشخیص بدی! اصلاً چرا هنوز زنده موندی؟!
کاپیتان با سرعت از کوره در می‌رود و مشت گره کرده‌اش را بالا می‌برد تا صورت زخمی و کبود شده‌ام را زیر ضربات بی‌امان مشت له کند اما با افتادن نگاهش به سربازی که روی صندلی گوشه کامیون نشسته است، از این کار منصرف می‌شود و با لحن تند و خشنی می‌گوید:
- هِی تو اون‌جا چه غلطی می‌کنی کله‌پوک؟! باز پستت رو ول کردی و داری داستان بچه‌ها رو می‌خونی؟! فک می‌کنی این مسلسل کوفتی خودش پر میشه؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
کاپیتان کلافه دستی به صورت سرخ شده‌اش می‌کشد و با صدایی خشن که به سرزنش کردن شباهت دارد می‌گوید:
- با یه مشت احمق و بی‌مصرف وسط این جهنم لعنتی گیر افتادم! زود باش گمشو سر پستت سرباز!
به محض پایان یافتن حرف‌های کاپیتان، سربازی که کلاه فلزی سبزی به سر کرده بود و خدمه تیربار محسوب می‌شد با آرامشی کامل سیگار کلفتش را به بدنه کامیون زد و آن را خاموش کرد.
کتابش را به درون شکافی فرو کرد.
او پیراهنش را درآورده بود و تنها زیر پوش سفید و کهنه‌ای به تن داشت.
ريشش را اصلاح کرده بود و چشمان آبی‌ زیبایش در زیر نور لامپی که به سقف کامیون زرهی متصل بود می‌درخشید.
کاپیتان دستان مشت شده‌اش را محکم فشار داد و گفت:
- از بس اون چرت و پرت‌ها و خزعبلات رو خوندی مغز نداشتت پوک شده احمق! تو اون کتاب‌های مزخرف نگفته که حمله یه جهش‌یافته‌ با مهمونی و خوش‌گذرونی فرق می‌کنه؟! نکنه فکر کردی اون جهش‌یافته‌ای که داره بالای سرمون پرواز می‌کنه هم یه‌جور موجود علمی‌تخیلیه؟!
کاپیتان خشمگینانه یقه لباس خدمه تیربارچی را می‌گیرد، او را به نزدیکی دریچه اصلی که روی سقف کامیون متصل شده است می‌برد و در حالی که سر او را بیرون دریچه برده است بلند فریاد می‌کشد:
- اون جهش‌یافته بالدار رو می‌بینی؟! اون جهش‌یافته لعنتی واقعیه! نه یه داستان بچگونه یا یه مشت نوشته به درد نخور که چندتا احمق بی‌مصرف نوشتن تا بقیه رو باهاشون سرگرم کنن! توئه بی‌مصرف هم رفتی و داری این چرت و پرت‌ها رو می‌خونی! فک کردی با خوندن این اراجیف تبدیل به پدیده قرن ميشي؟!
کاپیتان سر خدمه تیربارچی را از دریچه به داخل می‌آورد، او را محکم به طرف تیربارچی هل می‌دهد و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- حالا گمشو سر پستت تا یه گلوله حروم تو و اون کتاب مزخرفت نکردم مرتیکه دانشمند!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
ناگهان با پایان یافتن سخنش مشتی به پای تیربارچی می‌زند و می‌گوید:
- منتظر چی هستی لاشخور؟! چرا از مهمونمون پذیرایی نمی‌کنی؟ نکنه ترسیدی؟
کاپیتان با دستش به من اشاره می‌‌کند و با صدایی که خشم و تمسخر از آن موج می‌زند می‌گوید:
- می‌خوایی جات رو با اون دختره دست و پا چلفتی عوض کنم؟ انگار شجاعت اون از تو بی‌عرضه بیشتره!
تیربارچی با نفرت نگاهی به من می‌اندازد، سپس با فریاد بلندی لوله مسلسل بزرگش را به طرف جهش‌یافته بالدار می‌گیرد و ماشه را محکم فشار می‌دهد.
صدای تیربار به گونه‌ای است که انگار آسمان با رعد و برق خشمش را خالی می‌کند.
از طریق پنجره کناری جهش‌یافته را می‌بینم که با چابکی از مقابل باران گلوله‌های تیربارچی می‌گریزد و با نعره‌های وحشتناکش آسمان ابری را می‌شکافد.
بدنم خیس عرق شده است، دیوانه‌وار پدال را فشار و اهرم‌ها را تکان می‌دهم.
ناگهان کامیون با تکان محکمی تنه درخت خشکیده‌ای را می‌شکند و به گودال خیسی نزدیک می‌شود.
به محض این اتفاق کاپیتان خشمگینانه سرم فریاد می‌زند:
- احمق بیشعور... داری چه غلطی می‌کنی؟ مگه بهت نگفتم به گودال گِل نزدیک نشو! دِ اون اهرم‌های کوفتی رو درست تکون بده! نه انگار بازم دِلِت کُتَک می‌خواد!
کاپیتان با گرفتن گردنم صورتم را محکم به شکاف فلزی مقابل می‌کوبد، از شدت درد ناله کوتاهی سر می‌دهم و با دست باندپیچی شده‌ام بخشی از سرم که در اثر برخورد به شکاف ورم کرده است را محکم می‌گیرم.
در حین این کار قطره‌ای اشک از چشمانم جاری می‌شود.
کاپیتان با مشاهده چشمان خیسم اخم‌هایش را بیشتر از قبل به چشمانش نزدیک می‌کند، سپس با صدای تمسخر‌آمیزی به من تشر می‌زند:
- چی شده سرباز؟! دردت گرفت کوچولو؟ داری مثل بزدلا گریه می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
او دست مشت شده‌اش را بالا می‌آورد و با حالت تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- احمق این‌جا جای بزدلای ترسو نیست! جای آدمای نترس و شجاعه! اگه یه بار دیگه این رفتار رو ازت ببینم انقدر زیر مشت و لگد می‌گیرمت تا... .
غرش رگبار گلوله‌های تیربارچی و نعره‌های ترسناک جهش‌یافته بالدار کاپیتان را از ادامه سخنش منصرف می‌کند.
با سرعت چشمان خیسم را پاک و بغض گلویم را خفه می‌کنم.
با بالا کشیدن آب دماغم با صدایی که پشیمانی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- مع... معذرت می‌خوام کاپیتان... دیگه تکرار نمی‌... .
ناگهان جهش یافته ماشینی فرسوده و خُرد‌ شده‌ را بر می‌دارد و با پرتاب کردن آن ضربه محکمی را به کامیون می‌‌زند.
به محض این اتفاق مسیر کامیون زرهی به سمت دره عمیقی کج می‌‌شود.
با دست‌پاچگی فرمان را می‌چرخانم، اهرم‌ها را فشار می‌دهم و با زور و زحمت زیادی کامیون را از مسیری که به دره ختم می‌شود بیرون می‌آورم.
کاپیتان خشمگینانه نگاه تندی به تیربارچی می‌اندازد، مشت محکمی به بدنه فلزی کامیون می‌زند و بلند خطاب به تیر‌بارچی فریاد می‌کشد:
- چیکار می‌کنی بی‌پدر؟! زودباش اون جهش‌یافته لعنتی رو نابود کن! نمی‌فهمم مگه شلیک کردن به یه جهش‌یافته چقد سخته که انقدر داری جون و مرگ می‌کنی؟!
تیربارچی محکم دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد، فریاد غضبناکی می‌کشد و با چرخاندن لوله اسلحه و تنظیم کردن مگسک آن بر روی جهش‌یافته بالدار بی‌رحمانه ماشه را فشار می‌دهد.
تعدادی از گلوله‌ها تن جهش‌یافته را زخمی و او را وادار می‌کنند تا از کامیون دوری کند.
جهش یافته روی پشت‌بام ساختمان منهدم‌ شده‌ای که نیمی از آن توسط ماسه‌ها محو شده است می‌نشیند، با چنگال‌هایش خشمگینانه ماشین‌ها و بیلبورد‌های روی سقف ساختمان را به دور و اطراف پرتاب می‌کند و با نعره وحشتناکی چشمان بزرگ، سرخ و ترسناکش بر روی کامیون در حال حرکت قفل می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
کاپیتان با مشاهده حالت و رفتار جهش‌یافته مشت محکمی به بدنه کامیون می‌کوبد و با صدای تهدید‌آمیزی فریاد می‌زند:
- آره همینه! حروم‌زاده! فک کردی با چی طرفی؟! زود باش... زود باش بیا جلو... بیا... یه بار دیگه برگرد تا بهت نشون بدم!
به محض پایان یافتن حرف‌هایش جهش‌یافته غرش بلندی سر می‌دهد، با جهشی کوتاه بال‌های بزرگ و پهنش را از هم باز می‌کند و به طرف تانک یورش می‌برد.
خدمه تیربار با سرعت تیربار را پر می‌کند، تیربارچی به محض پر شدن تیربار گلن‌گدن آن را می‌کشد و خطاب به کاپیتان می‌گوید:
- داره بر می‌گرده کاپیتان، مثل این که خیلی تنش می‌خاره!
کاپیتان دست مشت شده‌اش را به حالت آماده باش بالا می‌آورد و به تیربارچی می‌گوید:
- آماده باش سرباز! به محض این که بهت علامت دادم به طرفش شلیک می‌کنی!
تیربارچی با سرعت می‌گوید:
- بله کاپیتان!
مدتی سکوت محیط اطراف را تسخیر می‌کند، کاپیتان به محض نزدیک شدن جهش‌یافته دست مشت شده‌اش را در هوا پایین می‌آورد و با صدای دورگه و خشنش فریاد می‌کشد:
- حالا تیربارچی! زودباش کارش رو تموم کن!
تیربارچی به محض شنیدن دستور بی‌درنگ ماشه را می‌کشد و با ناسزاگویی رگباری از گلوله‌ را بر سر جهش‌یافته خالی می‌کند:
- بمیر حرو**! زود باش بمیر! بمیر لعنتی!
صدای گوش‌خراش گلوله باعث می‌شود که گاهی اوقات کنترل کامیون را از دست بدهم.
جهش یافته تلاش می‌کند تا با سرعت خودش را به کامیون برساند اما رگبار تعدادی از گلوله‌ها بال‌هایش را زخمی می‌کنند و با از بین بردن تعادلش او را زمین می‌زنند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
جهش‌یافته با سرعت به دور خودش می‌چرخد، به محض اصابت بدنش به زمین تعداد زیادی از شاخه‌های خشکیده درخت را به دور و اطراف می‌اندازد و در نزدیکی تپه بلندی متوقف می‌شود.
خون سرخ‌رنگ سراسر جسم غول‌پیکرش را تسخیر می‌کند و نیمی از بدنش در زیر گرد و خاک ناپدید می‌شود.
تیربارچی به محض مشاهده جسدِ به خون غلطیده جهش‌یافته به مانند گرگ از سر خوش‌حالی زوزه بلندی می‌کشد، دست مشت شده‌اش را در هوا تکان می‌دهد و با صدایی که پیروزی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- آره... زدیمش... اون رو زدیمش... آره! آره!
در حین این اتفاق چند تکه از درختان خشک و خونین به نزدیکی تانک می‌افتند و صدای گوش‌خراشی را به راه می‌اندازند.
با قطع شدن صدا‌ها همه سکوت می‌کنند، کامیون را در نزدیکی پل چوبی کهنه‌ای متوقف می‌کنم و از طریق پنجره کناری نگاهی به جهش‌یافته می‌اندازم.
او با بدن زخمی‌اش تلو‌تلو خوران از جایش برمی‌خیزد، خودش را روی زمین می‌کشد و سینه‌خیز با بدن قطع شده‌ و خونینش به سمت کامیون می‌آید اما در چند قدمی آن دست از ادامه راه برمی‌دارد و با ناله بلندی چشمانش را می‌بندد.
بدن و دستان چنگال‌مانندش به آرامی کف زمین را لمس می‌کنند و به خواب عمیقی فرو می‌روند.
برای مدتی طولانی سکوت حکم‌فرما می‌شود، هیچ یک از ما نمی‌توانستیم باور کنیم که هنوز زنده هستیم و توانستیم جهش‌یافته را از پا درآوریم.
اصلاً باورم نمی‌شود که چند دقیقه پیش همراه با دیگر اعضای خدمه کامیون در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ و زندگی بودم.
ناگهان تیربارچی با شدتی بیشتر از قبل به خوش‌حالی‌اش ادامه می‌دهد ، خدمه تیربارچی با آرامش سیگاری روشن می‌کند، کتابش را بر‌می‌دارد و مشغول مطالعه می‌شود.
صدای کاپیتان را می‌شنوم که می‌گوید:
- زود باش سرباز! از روی جنازش رد شو! می‌خوام مرگش رو زیر چرخ‌های کامیون حس کنم... هی مگه با تو نیستم سرباز؟! سرباز! سرباز!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
کاپیتان مدام و پشت سر هم سرم فریاد می‌کشد و کلمه سرباز را با ریتم تندی تکرار می‌کند.
بی‌توجه به او نگاهم به روی سینه خونین و زخمی تیربارچی قفل شده است.
تکه چوب خشکیده، کلفت و بزرگی درست به داخل سینه‌اش فرو رفته است و خون به آرامی از لای زخم‌ها و خراش‌های به وجود آمده بیرون می‌ریزد.
ناگهان با صدای برخورد مشت محکم کاپیتان به بدنه کامیون نگاهم را از سینه خونین تیربارچی می‌دزدم و به کاپیتان زل می‌زنم.
او در حالی که کلافه مشت‌هایش را فشار می‌دهد نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- به چی زل زدی احمق؟!
کاپیتان نگاهی به سینه تیربارچی می‌اندازد، تیربارچی با چشمانی گرد شده به من و کاپیتان می‌کند و می‌گوید:
- چیه؟
به دنبال نگاه‌هایمان به قفسه سینه‌اش نگاهی می‌اندازد، پوز‌خندی می‌زند و با تک خنده‌ای می‌گوید:
- زدیم نابودش کردیم، این که دیگه چیزی نیست! می‌دونی تو کار ما از این اتفاقات زیاد پیش میاد.
او بی‌دلیل به پیپ خاموشش پوف می‌زند.
کاپیتان جهت چشمانش را از تیربارچی به من تغییر می‌دهد، با دندان قروچه مشت محکمی به بدنه داخل تانک می‌کوبد و با صورت چین شده و اخم‌ کرده‌اش خشمگینانه سرم فریاد می‌کشد:
- چیه سرباز؟! نکنه ترسیدی بی‌شرف؟! نکنه جای زخم یه تیکه چوب خشک شده تو رو می‌ترسونه؟! می‌خوایی به اون جهش‌یافته‌ها و شبگردای وحشی بگم نیان شکارت کنن چون تو یه بزدل ترسویی که با دیدن زخم یه نفر رنگش می‌پره؟! فک کردی فرشته‌ها قراره از آسمون بیان و تو رو همراه خودشون ببرن؟! مردن همینه! تو این‌جا اومدی تا بمیری! اگه قرار بود زنده بمونی که هیچ‌وقت به این‌جا نمیومدی احمق! ندیدی چطور چند‌تا پناهگاه رو با اون همه تانک، کامیون و جوینده رو هوا فرستادن و فقط ما زنده موندیم؟! سي‌صدتا تانک به همراه هزار نفر فقط تو یه شب با یه شبیح‌خون کوچیک مردن! فک کردی جون تو خیلی نسبت به بقیه مهم‌تره؟! اگه قرار باشه بمیری خودم میندازمت جلوی اون جهش‌یافته‌ها و شبگردا تا تیکه‌تیکت کنن! حالا زود باش راه بیفت چلاق!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
سخنش موجی از خشم و نفرت را به بدنم تزریق می‌کند، دهانم را باز می‌کنم تا در مخالفت با حرف‌های کاپیتان چیزی بگویم اما با مشاهده چهره سرخ، اخم‌آلود و خَشِنَش از این کار منصرف و پدال گاز را محکم فشار می‌دهم.
کاپیتان با نفرت شدیدی به جنازه خونین جهش‌یافته نگاه می‌کند که چگونه زیر چرخ‌های شنی کامیون له می‌شود.
او از دریچه کامیون سرک می‌کشد تا بتواند بهتر ببیند، پس از مدتی با صدای خشنی که تمسخر از آن موج می‌زند می‌گوید:
- آره همین‌جوری سرباز... زودباش لهش کن سرباز... ازت خوشم میاد سرباز... زود‌باش! زودباش!
با شنیدن سخنان کاپیتان لذت عجیبی را حس می‌کنم، لذتی که از له کردن جسد جهش‌یافته ساطع می‌شود.
بی‌اراده با خنده‌ای شیطانی اهرم‌های هدایت را به بازی می‌گیرم تا از روی تمام لاشه جهش‌یافته عبور کنم.
کاپیتان می‌گوید:
- آره همینه سرباز! ادامه بده، زود باش!
خون درون رگ‌هایم به جوش می‌آید، دلم می‌خواهد بلند داد بزنم، دیگر از فشار دادن پدال گاز هراسی ندارم و با قدرت اهرم‌ها را فشار می‌دهم.
وقتی به کابین تنگ راننده نگاه می‌کنم به وجد می‌آیم.
نمی‌توانستم باور کنم که دوباره در حال راندن یک کامیون بودم.
کاپیتان با صدای خشن، سرد و بی‌روحی می‌گوید:
- خب... چیزی نمونده تا از این جهنم بیرون بریم.
***
( یک روز بعد)
کاپیتان زیر لامپ داخل کامیون نقشه را بررسی می‌کند و می‌گوید:
- اگه بتونیم تا غروب تحمل کنیم از این‌جا رفتیم بیرون... زود باش اون گاز لعنتی رو فشار بده سرباز!
وارد جاده خاکی می‌شوم و با تمام سرعت حرکت می‌کنم؛ تیربارچی دریچه روی تانک را می‌بندد، گوشه‌ای می‌نشیند و با پیپش بازی می‌کند.
او هیچ توجهی به جای زخم‌ها ندارد و رفتارش جوری است که انگار هیچ دردی را احساس نمی‌کند!
هر بار که به او نگاه می‌کنم مثل تصویری کم‌‌رنگ می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
83
سکه
515
برای لحظه‌ای احساس می‌کنم که چشمانم اشتباه دیده است اما هر بار که پلک می‌زنم تیربارچی بیشتر از قبل کم‌رنگ می‌شود.
او آنقدر کم‌رنگ می‌شود تا این که بلاخره شبیه به روح و با آخرین پلک زدنم ناپدید می‌گردد!
با چشمانی از حدقه درآمده پلک‌هایم را مالش می‌دهم، جریان چیست؟ او واقعاً نا‌پدید شد؟! شاید... شاید این هم یک رویا باشد، اما اگر رویا است پس چرا بیدار نمی‌شوم؟
نگاهی به جاده و اطرافم می‌اندازم، سکوت محض داخل کامیون تار زده است، حتی سکوت یک‌نواخت کامیون زرهی از سکوت هم ساکت‌تر است.
خدمه تیربار در حال مطالعه کتاب و ‌کاپیتان سرگرم نقشه است.
کاپیتان گاهی اوقات دوربینش را برمی‌دارد و از دریچه روی کامیون بیرون را بررسی می‌کند.
از همه‌جا دود سیاه و غلیظ به هوا بلند شده است، در کمال تعجب به اطرافم نگاهی می‌‌اندازم.
نمی‌توانم باور کنم راهی که چند روز پیش آمده بودم مثل جهنم تاریک است.
چند روز پیش همه‌چیز سالم بود اما اکنون همه‌‌چیز در آتش می‌سوخت.
تمام درختان خشکیده سوخته‌اند و تمام خانه‌ها، مغازه‌ها، ماشین‌ها و ساختمان‌های اطراف ویران شده‌اند، به جز تعدادی دیوار بتنی از اغلب‌ ساختمان‌ها چیزی نمانده است.
از هیچ پرنده، موجود زنده یا گُل خبری نیست و قسمت‌های زیادی از جاده خراب شده است.
آن‌چنان محو مناظر شده‌ام که گاهی یادم می‌رود باید پدال گاز را فشار دهم.
هر بار که کاپیتان با چهره‌ای اخم‌آلود و ترسناک از شدت خشم نگاهی به من می‌اندازد؛ دوباره پدال گاز را فشار می‌دهم.
کاپیتان بدون این که به من نگاه کند می‌گوید:
- چیه سرباز؟ اون بیرون دنبال چی می‌گردی؟ انقدر به چشمای کورت فشار نیار!
ناگهان بی‌اختیار به یاد خانه‌‌ام و شهر شیشه‌ای که از آن خارج شدم می‌افتم، چه اتفاقی ممکن است برای خانه‌ام افتاده باشد؟ به یک باره اضطراب وجودم را تسخیر می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
بالا