دهانم را به قصد عذرخواهی باز میکنم تا چیزی بگویم اما پیش از آن که جملهای بر زبانم جاری شود کاپیتان دستش را پشت سرم میگذارد و با شدت پیشانیام را به شکاف میکوبد.
سپس با لحن تند و خشنی من را به ناسزا میبندد و میگوید:
- اون جسمای سیاه گرد رو میبینی کله پوک؟ بهشون میگن مین ضد تانک، فقط کافیه روی یکی از این مینها بری تا کل این منطقه بره رو هوا، فقط مثل آدم دنبال اون سگ لعنتی برو و چشم از زمین برندار. الان وقت لرزیدن دستات نیست عوضی خائن. نمیدونی با بیصبری دارم لحظه شماری میکنم تا به مقصد برسیم و از این جهنم بریم بیرون. نمیدونی چه نقشهای برای عذاب دادنت کشیدم!
با شدت بیشتری سرم را به شکاف نزدیک میکند و ادامه میدهد:
- اون شهر شیشهای رو که نزدیک به یه مزرعه سوخته هست میبینی؟ اونجا آخر خطه. فقط کافیه از مزرعه عبور کنیم و وارد شهر بشیم. اونجا درست خط مرزی بین ما با شبگردا، بیابونگردا و جهشیافتههاس. اگه از اون مزرعه رد شیم و وارد شهر بشیم نجات پیدا میکنیم، پس خوب گوش کن خائن، قرار نیست تو این تاریکی به خاطر چشمای کور تو جونمون رو از دست بدیم، به محض این که وارد اون شهر بشیم تو رو به عنوان یه بزدل به دادگاه نظامی تحویل میدم تا حسابی ادبت کنن بیشرف!
***
( یک ساعت بعد)
نفرت و خشم به وضوح در چشمان سرد و خشن کاپیتان دیده میشود، شدت ترس و وحشت از خشم کاپیتان باعث میشود تا مدام به خود بلرزم، چشمانم را کاملاً به شکاف نزدیک کردهام و با دقت و بیتوجه به خستگی و سوزش شدید آنها در حال بررسی کردن زمین هستم.
زمین پر از سنگهایی است که سعی دارند خود را به جای مین ضد تانک جا بزنند.
حتی به سنگها هم اعتماد ندارم و با احتیاط از کنارشان رد میشوم، عرق از شقیقهها و زیر بدنم سرازیر شده و گرما کلافهام کرده است.
چشمانم شدیداً همه چیز را تار میبیند.
به کمک دست لرزانم، عرق روی پیشانیام را پاک میکنم، پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم و دوباره به زمین نگاه میکنم.
سپس با لحن تند و خشنی من را به ناسزا میبندد و میگوید:
- اون جسمای سیاه گرد رو میبینی کله پوک؟ بهشون میگن مین ضد تانک، فقط کافیه روی یکی از این مینها بری تا کل این منطقه بره رو هوا، فقط مثل آدم دنبال اون سگ لعنتی برو و چشم از زمین برندار. الان وقت لرزیدن دستات نیست عوضی خائن. نمیدونی با بیصبری دارم لحظه شماری میکنم تا به مقصد برسیم و از این جهنم بریم بیرون. نمیدونی چه نقشهای برای عذاب دادنت کشیدم!
با شدت بیشتری سرم را به شکاف نزدیک میکند و ادامه میدهد:
- اون شهر شیشهای رو که نزدیک به یه مزرعه سوخته هست میبینی؟ اونجا آخر خطه. فقط کافیه از مزرعه عبور کنیم و وارد شهر بشیم. اونجا درست خط مرزی بین ما با شبگردا، بیابونگردا و جهشیافتههاس. اگه از اون مزرعه رد شیم و وارد شهر بشیم نجات پیدا میکنیم، پس خوب گوش کن خائن، قرار نیست تو این تاریکی به خاطر چشمای کور تو جونمون رو از دست بدیم، به محض این که وارد اون شهر بشیم تو رو به عنوان یه بزدل به دادگاه نظامی تحویل میدم تا حسابی ادبت کنن بیشرف!
***
( یک ساعت بعد)
نفرت و خشم به وضوح در چشمان سرد و خشن کاپیتان دیده میشود، شدت ترس و وحشت از خشم کاپیتان باعث میشود تا مدام به خود بلرزم، چشمانم را کاملاً به شکاف نزدیک کردهام و با دقت و بیتوجه به خستگی و سوزش شدید آنها در حال بررسی کردن زمین هستم.
زمین پر از سنگهایی است که سعی دارند خود را به جای مین ضد تانک جا بزنند.
حتی به سنگها هم اعتماد ندارم و با احتیاط از کنارشان رد میشوم، عرق از شقیقهها و زیر بدنم سرازیر شده و گرما کلافهام کرده است.
چشمانم شدیداً همه چیز را تار میبیند.
به کمک دست لرزانم، عرق روی پیشانیام را پاک میکنم، پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم و دوباره به زمین نگاه میکنم.
آخرین ویرایش: