به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
دهانم را به قصد عذر‌خواهی باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما پیش از آن که جمله‌ای بر زبانم جاری شود کاپیتان دستش را پشت سرم می‌گذارد و با شدت پیشانی‌ام را به شکاف می‌کوبد.
سپس با لحن تند و خشنی من را به نا‌سزا می‌بندد و می‌گوید:
- اون جسمای سیاه گرد رو می‌بینی کله پوک؟ بهشون میگن مین ضد تانک، فقط کافیه روی یکی از این مین‌ها بری تا کل این منطقه بره رو هوا، فقط مثل آدم دنبال اون سگ لعنتی برو و چشم از زمین برندار. الان وقت لرزیدن دستات نیست عوضی خائن. نمی‌دونی با بی‌صبری دارم لحظه شماری می‌کنم تا به مقصد برسیم و از این جهنم بریم بیرون. نمی‌دونی چه نقشه‌ای برای عذاب دادنت کشیدم!
با شدت بیشتری سرم را به شکاف نزدیک می‌کند و ادامه می‌دهد:
- اون شهر شیشه‌ای رو که نزدیک به یه مزرعه سوخته هست می‌بینی؟ اون‌‌جا آخر خطه. فقط کافیه از مزرعه عبور کنیم و وارد شهر بشیم. اون‌جا درست خط مرزی بین ما با شبگردا، بیابون‌گردا و جهش‌یافته‌هاس. اگه از اون مزرعه رد شیم و وارد شهر بشیم نجات پیدا می‌کنیم، پس خوب گوش کن خائن، قرار نیست تو این تاریکی به خاطر چشمای کور تو جونمون رو از دست بدیم، به محض این که وارد اون شهر بشیم تو رو به عنوان یه بزدل به دادگاه نظامی تحویل میدم تا حسابی ادبت کنن بی‌شرف!
***
( یک ساعت بعد)
نفرت و خشم به وضوح در چشمان سرد و خشن کاپیتان دیده می‌شود، شدت ترس و وحشت از خشم کاپیتان باعث می‌شود تا مدام به خود بلرزم، چشمانم را کاملاً به شکاف نزدیک کرده‌ام و با دقت و بی‌توجه به خستگی و سوزش شدید آن‌ها در حال بررسی کردن زمین هستم.
زمین پر از سنگ‌هایی است که سعی دارند خود را به جای مین ضد تانک جا بزنند.
حتی به سنگ‌ها هم اعتماد ندارم و با احتیاط از کنارشان رد می‌شوم، عرق از شقیقه‌ها و زیر بدنم سرازیر شده و گرما کلافه‌ام کرده است.
چشمانم شدیداً همه چیز را تار می‌بیند.
به کمک دست لرزانم، عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کنم، پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و دوباره به زمین نگاه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
در دلم آشوبی وحشتناک به بزرگی میدان جنگ به وجود آمده است. سگ با دقت همه‌جا را بو می‌کشد و راه را به ما نشان می‌دهد.
بعضی از مین‌ها به آرامی قابل دیدن هستند.
با کمی دقت متوجه می‌شوم که از شقیقه‌های کاپیتان نیز عرق ضعیفی سرازیر شده است، او گاهی با داد و فریاد تلاش می‌کند تا طبق عقیده‌اش دلسوزانه به من در انجام وظیفه‌ام کمک کند:
- احمق مگه کوری؟! اون مین به این بزرگی رو نمی‌بینی؟ یکم مسیرت رو به چپ منحرف کن لعنتی! آروم‌تر... گفتم آروم‌تر حرکت کن آشغال!
انگار ثانیه‌ها هم نمی‌خواهند که ما جان سالمی به در ببریم، ناگهان سگ توقف می‌کند و زمین را دوباره بو می‌کشد.
ثانیه‌ها به قدری کش‌دار شده‌اند که هر کدام به اندازه یک ساعت برایم می‌گذرند.
به ناآگاه حسی شوم باعث می‌شود تا قلبم تیر بکشد، نکند... نکند در میان مین‌ها گیر کرده‌ایم؟ مضطربانه و با بدنی لرزان به کاپیتان نگاه می‌کنم.
کاپیتان چشمان تیزش را به شکاف چسبانده است و هیچ واکنشی از خودش نشان نمی‌‌دهد اما ل*ب‌هایش آرام زمزمه می‌کنند.
شاید در حال دعا کردن است، من هم به ناچار در ذهنم به دنبال دعا‌هایی می‌گردم که خیلی وقت پیش آن دعا‌ها را فراموش کرده بودم.
اما هر چه تلاش می‌کنم تا تمرکز کنم، نمی‌توانم کلمات دعا را پشت سر هم قرار دهم.
یا قسمتی را فراموش کرده‌ام یا جای دقیق آن‌ها را به خوبی نمی‌دانم.
چشمانم را می‌بندم و جملات نا‌مفهومی را زیر ل*ب تکرار می‌کنم.
اصلاً نمی‌دانم چه چیزی را به عنوان دعا زیر ل*ب می‌خوانم.
ناگهان در حالی که مشغول تکرار جملات هستم صدایی از بیرون کامیون توجهم را به خود جلب می‌کند.
سگ با نگاه به کامیون واق‌واق می‌کند و با سرعت به سوی تپه‌ای می‌رود.
هم‌زمان با این اتفاق کاپیتان از خوش‌حالی مشت محکمی به بدنه کامیون می‌زند و من هم ذوق‌زده فریاد می‌کشم.
به سختی صدایی از دهانم خارج می‌شود اما همان نیز برای نشان دادن خوش‌حالی‌ام کافی است.
کاپیتان خشمگینانه نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- زود‌باش سرباز... زود باش اون پدال لعنتی رو فشار بده... دیگه چیزی تا خونه نمونده.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
بی‌توجه به نگاه تند و خشن کاپیتان با شجاعت پدال گاز را فشار می‌دهم و سگ را دنبال می‌کنم.
در حین بررسی زمین دیگر نشانه‌ای از مین پیدا نمی‌کنم.
آن‌قدر سبک شده‌ام که دیگر هیچ خستگی را احساس نمی‌کنم.
حتی اگر دستور دهند که تا ابد رانندگی کنم این کار را با کمال میل می‌پذیرم.
کامیون را کنار تپه بزرگی متوقف می‌کنم تا سگ سوار شود، در چشمان سگ تمنای تشویق و تشکر برق می‌زند اما کاپیتان هیچ توجهی به او ندارد.
لبخند‌زنان دستی به روی سر سگ می‌کشم، سگ در جواب تشکرم چندبار واق‌واق می‌کند و کف دستم را لیس می‌زند.
سپس به سر جایش برمی‌گردد.
از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجم، طوری که دلم می‌خواهد از شدت آن بال بزنم و... .
ناگهان با حرف‌های کاپیتان نگرانی شدیدی دلم را تسخیر و لبخند را از صورتم محو می‌کند:
- لعنت... لعنت... لعنت... لعنت... .
کاپیتان مثل دیوانه‌ها به همه‌جا مشت می‌کوبد و فریاد می‌کشد:
- این لعنتی از کدوم گوری پیداش شد؟! قرار بود یه دونه مزرعه این‌جا و نزدیک به اون شهر باشه نه دوتا! این بی‌شرف از کجا پیداش شد؟!
با دستانش که از شدت خشم و نفرت می‌لرزند نقشه را برمی‌دارد تا مطمئن شود که درست دیده است.
نقشه دو مزرعه نسبتاً بزرگ را نشان می‌داد که نسبتاً فاصله کمی با هم داشتند.
کاپیتان مصمم و جدی با صدای بی‌روح، زمخت و خشنش می‌گوید:
- مطمئنم که توی این مزرعه پر از بیابون‌گرد، جهش‌یافته یا شبگرده چون تعداد خونه‌هاش خیلی زیاده، شک ندارم. هیچ پاسگاه مرزی این جا وجود نداره پس این مزرعه یا مزرعه بعدی باید پر از دشمن باشه.
ناگهان مشتی به بدنه کامیون می‌کوبد و با نفرت فریاد می‌کشد:
- نه! مطمئنم این مزرعه پر از دشمنه! حسم میگه این مزرعه‌ست. شک ندارم یه مشت آشغال و حروم‌زاده توی این خونه‌های به ظاهر متروکه انتظار ما رو می‌کشن. لعنت به همشون.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
کاپیتان نوک پایش را تند‌‌تند به کف کامیون زرهی می‌زند و پیشانی‌اش را مالش می‌دهد.
با دور کردن انگشتان دستش از پیشانی چین‌خورده و اخم آلودش لگد محکمی به کامیون می‌زند و می‌گوید:
- به محض این که از پشت تپه بریم بیرون ما رو به رگبار می‌گیرن، شک ندارم که اسلحه ضد تانک هم دارن. لعنت به این زندگی، لعنت به من، لعنت به همه، لعنت به این خراب‌شده!
ناگهان از حرکت می‌ایستد، نگاهش به نقطه نا‌معلومی رفته است و با چانه زخمی‌اش بازی می‌کند.
وقتی به من نگاه می‌کند متوجه می‌شوم که تصمیمش را گرفته است.
صورت اخم‌کرده، خشن و ترسناک کاپیتان جلوی صورت زخمی‌ام قرار می‌گیرد و با چشمانم چشم در چشم می‌شود.
پس از مدتی مهر سکوت را می‌شکند و با لحن خشن و ترسناکش می‌گوید:
- انگار تموم این عملیات به تو خائن و چلاق بستگی داره! ببین سرباز امیدوارم دَرس‌ت رو خوب یاد گرفته باشی، هیچ‌جایی واسه ترس و شک وجود نداره... همه چیز خیلی سادست، خیلی‌خیلی ساده... من میرم پشت تیربار و تو هم مثل آدم کامیون رو می‌رونی، دیگه کسی نیست تا تیربار رو پر کنه پس یه شانس بیشتر نداریم. یه تپه اون طرف و نزدیک به شهر هست، کافیه خودمون رو به اون تپه برسونیم تا دیگه نتونن ما رو هدف بگیرن. مرگ و زندگی فاصله بین این دو تپه‌ست. خوب متوجه حرفام شدی سرباز؟
ناگهان کاپیتان دست مشت شده‌اش را با حالت تهدید‌آمیزی و به قصد زدن به صورتم نزدیک می‌کند و بلند فریاد می‌کشد:
- مثل بز به من نگاه نکن احمق عوضی! متوجه حرفام شدی؟!
با ترس و نگرانی به نشانه تایید سخنش سرم را با سرعت به بالا و پایین تکان می‌دهم.
کاپیتان از کنارم رد می‌شود، اسلحه تیربار بزرگی را از روی زمین بر می‌دارد و با نزدیک شدن به دریچه مشغول پر کردن تیربار می‌شود.
پلک‌های خونین و زخمی‌ام را چندبار مالش می‌دهم و مسیر پیش رو را بررسی می‌کنم.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
تنها یک گودال بزرگ گل‌آلود در دلم آشوب به پا کرده است.
فقط کافی است از پس یک گودال بر بیایم تا نجات پیدا کنم.
مضطربانه دستی به صورتم می‌کشم و به دنبال مسیر جایگزین می‌گردم.
سنگ‌های بزرگ و کوچک همه‌جا را مسدود کرده‌اند.
تنها مسیر عبور از لبه گودال است.
کاپیتان به داخل بازمی‌گردد و می‌گوید:
- همه‌چیز آمادس سرباز؟
با تکان دادن سر آمادگی‌ام را نشان می‌دهم، کاپیتان مدت نسبتاً طولانی به من نگاه می‌کند، سپس بدون هیچ حرفی به پشت تیربار می‌رود و می‌گوید:
- صدای کامیون همه‌جا پیچیده، هر کسی که توی این مزرعه هست از ما خبر داره پس دیگه نیازی نیست نقش بازی کنیم.
محکم مشتی به بدنه روی کامیون می‌زند و بلند فریاد می‌کشد:
- حالا!
چشمانم را تنظیم می‌کنم، اهرم‌ها را محکم در دست می‌گیرم و سریع پدال را فشار می‌دهم.
دود سیاهی بیرون می‌آید و کامیون شیهه کشان حرکت می‌کند.
به محض خروج از پشت تپه کاپیتان خانه‌های مزرعه را هدف می‌گیرد و با احتیاط کامل تیراندازی می‌کند تا شاید بتواند زمان بخرد.
در حین بررسی خانه‌ها با صدای خشن و تمسخر‌آمیزی فریاد می‌زند:
- کجایید آشغالا؟! چرا مثل موش فاضلاب توی سوراخاتون قایم شدین؟! از چیزی می‌ترسید؟! بیایید بیرون! زود باشید عوضی‌ها! زود‌باشید بیایین بیرون!
ناگهان گلوله‌ها صفیر‌کشان به سوی کامیون زرهی حمله‌ور می‌شوند، کاپیتان با چهره‌ای بر‌افروخته نیشخند تمسخر‌آمیزی می‌زند و می‌گوید:
- آره، همینه حروم‌زاده‌ها، زود‌ باشید شلیک کنین. از کسایی که نمی‌ترسن خوشم میاد، تموم زورتون همین بود؟ زود باشید آشغالای بی‌مصرف، اون گلوله‌ها رو واسه چی نگه داشتین؟! شلیک کنین! شلیک کنین!
با سرعت ماشه را فشار می‌دهد و به هر خانه‌ای که گلوله از داخل آن خارج می‌‌شود بی‌رحمانه شلیک می‌کند.
فریاد‌های بلند و دیوانه وارش باعث می‌شود تا من هم بلند فریاد بکشم.
هر چه سعی می‌کنم در مسیر درست رانندگی کنم کامیون مثل اسب چموش گریزان می‌شود.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
سگ نیز با هیجان واق‌واق می‌کند و بالا و پایین می‌پرد.
در میانه راه تعداد زیادی گلوله شبیه به گلوله نارنجک‌انداز یا ضد تانک به سرعت به دور و اطراف مسیر کامیون پرتاب و با صدایی گوش‌خراش منفجر می‌شوند، تپه‌ای از خاک و شن را به دور و اطرافمان پخش و همراه با دود سیاه رنگی ناپدید می‌شوند.
در کنار آن‌ها تعدادی گلوله‌ با برخورد به کامیون صدایی شبیه به انفجار تولید می‌کنند.
کاپیتان فریاد می‌زند:
- آره همینه سرباز!
گودال پر از گِل انتظارم را می‌کشد، فقط کافی است از این گودال عبور کنم تا این ماجرا برای همیشه تمام شود.
به ناگاه صدایی شبیه به نعره هیولا‌مانند و ضجه انسان فضای محیط اطراف را تسخیر می‌کند.
کاپیتان نگاهی به منبع صدا می‌اندازد، تعداد زیادی شبگرد به همراه چند جهش‌یافته بزرگ، چند خانه را با سرعت نابود می‌کنند و با تکه‌پاره کردن و کشتن بیابان‌گرد‌ها با آن‌ها درگیر می‌شوند.
کاپیتان با صدای بلندی خطاب به من می‌گوید:
- زود باش سرباز! اگه دوست نداری خوراک جهش‌یافته‌ها و شبگردا بشی اون گاز لعنتی رو بیشتر فشار بده.
دست‌های عرق کرده‌ام را دور اهرم‌ها حلقه می‌کنم، زمانی که به گودال می‌رسم فریاد بلندی می‌زنم و با تمام قدرت اهرم‌ها را می‌کشم.
کامیون به مانند انسان مستی روی لبه گودال پر از گل لیز می‌خورد.
جوری اهرم‌ها را با قدرت می‌کشم که انگار قصد دارم آن‌ها را از جا در بیاورم.
کامیون غرش‌کنان به لبه گودال چنگ می‌زند و درست در لحظه آخر موفق می‌شود از گودال عبور کند.
قلبم از شدت خوش‌حالی تیر می‌کشد.
از هیجان نمی‌توانم دستان لرزانم را کنترل کنم.
احساس خفگی به جانم افتاده است، پشت سر هم نفس‌نفس می‌زنم و نیاز به هوای تازه دارم.
زمانی که دستم را روی قلبم می‌گذارم، قلبم به کف دستم مشت می‌کوبد.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
زمانی که گلوله‌های تیربار تمام می‌شوند، تپه‌ی بعدی به کمک‌مان می‌آید و چتری در مقابل بارش گلوله‌های بیابان‌گرد‌ها درست می‌کند.
با غیب شدن کامیون در پشت تپه شلیک گلوله‌ها متوقف و غرش‌های ترسناک به همراه داد و فریاد و ضجه انسان بدرقه راه کامیون می‌شود.
کاپیتان در کمال خون‌سردی از بالای سقف به داخل کامیون زرهی آمد و دریچه بالای کامیون را بست.
وقتی نگاهش به من می‌افتد با صدای خشن و تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- هی سرباز! هیجان اصلاً برات خوب نیست.
اصلاً نمی‌توانم نفس بکشم، زمانی که جای گلوله‌ای را روی شکم و پیشانی کاپیتان مشاهده می‌کنم به کلی نفسم بند می‌آید.
کاپیتان متوجه نگاهم می‌شود و می‌گوید:
- واقعاً متاسفم سرباز! حواسم نبود که تو از مردن می‌ترسی.
بی‌توجه به زخم گلوله‌ها سیگاری روشن می‌کند، پوکی به سیگار می‌زند و با بیرون بردن دود سیگار از ریه‌هایش خطاب به من با لحن جدی و مصممی می‌گوید:
- می‌خوام قبل از مرگم یه چیزی رو بهت بگم سرباز! ولی باید خون‌سرد باشی.
موجی از غم، روح و بدنم را تسخیر می‌کند، نمی‌توانم چشم از سوراخ بزرگ و خونین روی پیشانی کاپیتان بر دارم، ناخودآگاه بغض‌کنان شروع به آه و ناله می‌کنم. کاپیتان زمانی که بی‌توجهی و ناله‌های من را می‌بیند بلند و خشمگینانه بر سرم فریاد می‌زند:
- با توام لعنتی! نکنه دوباره دلت برای فوش یا کتک تنگ شده؟! قول میدی خون‌سرد باشی سرباز؟ وقتمون کمه، باید یه چیزی رو بهت بگم.
با سرعت آرام می‌گیرم، بغضم را در گلو خفه می‌کنم، بزاق دهانم را به آرامی فرو و سرم را به نشانه مثبت تکان می‌دهم.
کاپیتان نفس عمیقی می‌کشد، سپس با بیرون دادن نفسش نیشخند تمسخر‌آمیزی می‌زند و می‌گوید:
- یه نگاه به پهلوت بنداز سرباز!
رد نگاهش را دنبال می‌کنم، وقتی می‌بینم پهلویم مورد اصابت گلوله قرار گرفته است کنترل احساساتم را از دست می‌دهم، از شدت نگرانی بلند و پشت سر هم فریاد می‌کشم و هراسان دستم را روی سوراخ می‌گذارم.
در کمال تعجب نه خونی از پهلویم می‌آید و نه دردی را احساس می‌کنم!
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
گلوله‌‌ای تانک را سوراخ و مستقیم به پهلویم اصابت کرده است، با افتادن نگاهم به کاپیتان خشمی وصف‌نشدنی جانم را آتش می‌زند.
او طوری که انگار منتظر این لحظه تکرار نشدنی باشد با لذت شدیدی می‌خندد و از شدت خوش‌حالی قهقهه بلندی سر می‌دهد.
خنده‌هایش به گونه‌ای است که انگار از زجر کشیدن دیگران لذت می‌برد.
پس از مدتی به یک‌باره حالت چهره‌اش دگرگون می‌شود و با صدایی تهدید‌آمیز می‌گوید:
- اگه بمیری، خودم تیکه‌تیکت می‌کنم عوضی! زود باش به جای داد و فریاد کردن حرکت کن. فقط کافیه وارد شهر بشی تا نیرو‌های کمکی از مرگ نجاتت بدن.
با سرعت و بی‌تابی شدیدی افسار کامیون را به دست می‌گیرم و نفس‌نفس زنان حرکت می‌کنم.
هر بار که به سوراخ توی پهلویم فکر می‌کنم، موج سردی مهره‌های استخوانی کمرم را به لرزه در می‌آورد.
کاپیتان با انگشت روی نقشه می‌زند و می‌گوید:
- فقط یه مزرعه دیگه مونده، یه مزرعه کوچیک که فقط یه خونه داره، بعد از اون مزرعه یعنی آزادی.
به محض پایان سخنش مزرعه و پشت سر آن شهر شیشه‌ای از دور نمایان می‌شود.
کامیون زرهی مستقیم به سمت مزرعه حرکت می‌کند.
کاپیتان با دقت زیادی از میان شکاف، مزرعه را بررسی می‌کند و می‌گوید:
- فقط کافیه با لوله تنفگ کامیون یه گلوله به سمتش شلیک بشه، هی سرباز! حواست رو خوب جمع کن، خودت می‌دونی که یه گلوله بیشتر برامون باقی نمونده.
در جواب او سرم را تکان می‌دهم، حتی یک ثانیه هم آن زخم فکرم را آزاد نمی‌گذارد، کاپیتان می‌گوید:
- فقط باید به اندازه کافی بهش نزدیک بشی سرباز و دقیق شلیک کنی، باید جوری هدف‌گیری کنی که کل اون خونه چوبی و خزه زده فرو بریزه.
هرچه به خانه نزدیک می‌شوم سرعتم را کمتر می‌کنم.
خورشید آرام روی خط افق لیز می‌خورد و اشعه خروشان آن چشمانم را آزار می‌دهد.
وقتی از میان اشعه خورشید خانه را می‌بینم، قلبم به تپش می‌افتد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
ظاهر خانه برایم آشناست، چشمانم را به شکاف نزدیک‌تر می‌کنم اما به سختی می‌توانم خانه را رصد کنم.
کاپیتان دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- عالیه... تو موقعیت خوبی هستیم، زود باش سرباز، کامیون رو نگه دار و سریع گلوله رو شلیک کن!
محو تماشای خانه می‌شوم و هیچ توجهی به کاپیتان نمی‌کنم.
کاپیتان با چهره‌ای برافروخته و خونین فریاد می‌زند:
- با تو هستم دختره احمق! فک نکن چون الان مُردم دیگه هیچ‌کاری نمی‌تونم انجام بدم! دارم بهت می‌گم کامیون رو نگه دار، داریم فرصت رو از دست می‌دیم.
هر لحظه که می‌گذرد صدای کاپیتان از شدت خشم و نفرت بیشتر می‌لرزد.
کاپیتان خطاب به من می‌گوید:
- با تو هستم آشغال! صاف رفتی تو تله دشمن. داری ما رو به کشتن میدي کله پوک! مگه گوشات نمی‌شنون احمق! کامیون رو نگه دار، گفتم این کامیون کوفتی رو نگه دار!
چنان با مشاهده خانه در افکارم غرق شده‌ام که به سختی می‌توانم حرف‌های کاپیتان را بشنوم.
گل‌ها و درخت‌های زیادی جلوی خانه خزه زده، کاشته شده‌اند و هیچ لکه خونی روی خانه دیده نمی‌شود.
کاپیتان مشت محکمی به بدنه کامیون می‌زند، هفت‌تیرش را از غلاف خارج می‌کند و با حالتی تهدید آمیز بر سرم فریاد می‌کشد:
- هی گوساله با توام! کامیون رو نگه دار! گفتم کامیون زرهی رو نگه دار بی‌پدر!
هر چه به خانه نزدیک می‌شوم آرامش بیشتری وجودم را فرا می‌گیرد.
حتی به زخمم هم توجهی نمی‌کنم، انگار سال‌های زیادی است که خانه را می‌شناسم. وقتی به خانه نگاه می‌کنم تک‌تک آجر‌های خانه دلسوزانه با من سخن می‌گویند.
کاپیتان لوله هفت‌تیر را به طرفم نشانه می‌گیرد و با صدایی که خشم، کینه و بی‌رحمی شدیدی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- هیچ وقت نباید به یه خائن اعتماد می‌کردم، تو یه گوساله بی‌شرف هستی که این دنیا برات هیچ معنایی نداره. تو یه خائن پست‌فطرت هستی که حتی لیاقت مردن هم نداری!
با باز شدن در خانه بی‌توجه به لوله هفت‌تیر که درست روی پیشانی‌ام تنظیم شده است پایم را از روی پدال گاز برمی‌دارم.
در میانه نور حالت بدن دختر‌بچه‌ای را مشاهده می‌کنم، دختر‌بچه سریع دستانش را بالا می‌برد و دوان‌دوان به سوی کامیون می‌آید، همان‌طور که به کامیون زرهی نزدیک می‌شود، جملاتی را با صدایی مظلومانه تکرار می‌کند.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
درست در چند قدمی کامیون زرهی می‌ایستد و هق‌هق‌کنان گریه می‌کند.
مو‌ها و لباس کثیف، نخ‌نما و زرد‌ رنگش در زیر وزش باد تکان می‌خورند.
چهره زیبایی دارد و نگاهش بسیار برایم آشناست.
ناگهان با شنیدن کلمه آشنایی که از زبانش خارج می‌شود طوری که انگار تلسم شده باشم اهرم‌های هدایت را رها می‌کنم:
- خ... خ... خونه... خونه، م...م...من... من... .
سریع از جایم بلند می‌شوم، کاپیتان خشمگینانه فریاد می‌زند:
- داری چه غلطی می‌کنی خائن؟!
به او توجهی نمی‌کنم و به در خروجی نگاهی می‌اندازم، انگار کلمات دختر‌بچه ترس و وحشت از کاپیتان را در دلم محو و ناپدید کرده است، دیگر به مانند قبل ترسی از تنبیه شدن یا حتی مرگ ندارم.
انگار تمام دنیایم با این دو کلمه ساخته شده است.
سراسیمه با کف دستم لوله هفت‌تیر را که روی پیشانی‌ام قرار دارد کنار می‌زنم و به سراغ درب فلزی کامیون می‌روم، قبل از این که درب را باز کنم کاپیتان با صدایی هشدار‌آمیز خطاب به من می‌گوید:
- اگه از این کامیون زرهی پات رو بیرون بزاری، دیگه به من خیانت نکردی بلکه به مردمت خیانت کردی، تصمیمت همینه خائن؟! برای نجات جونت به دشمنت پناه می‌بری؟!
کلافه، مصمم و جدی پاسخ می‌دهم:
- آره!
به محض تمام شدن کلمه‌ام با سرعت به کاپیتان پشت می‌کنم و از کامیون خارج می‌شوم.
سگ نیز با واق‌واق کوتاهی من را همراهی می‌کند.
به محض خروج از کامیون نوشته‌های روی آن توجهم را به خود جلب می‌کند، چندین کلمه با شیئ تیزی حکاکی شده‌اند.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با دقت آن‌ها را می‌خوانم:
- آن‌‌ها همگی تا ابد و برای همیشه زنده هستند: سگ، کاپیتان، تیربار و خدمه تیربار.
دختر‌بچه هنوز جلوی کامیون ایستاده و مشغول گریه کردن است، زمانی که نگاهش به من می‌افتد با دیدن جای گلوله سراسیمه به طرفم می‌آید.
به محض نزدیک شدنش دختر‌بچه را در آغوش می‌گیرم، او را ب*غل می‌کنم و در حالی که مشغول نوازش گردنش هستم نگاهی به پشت سرم و کاپیتان می‌اندازم.
کاپیتان از دریچه روی کامیون بیرون آمده، هفت‌تیرش را پشت شلوار سفید نظامی‌اش مخفی و در حالی که دستانش را از پشت در هم قفل کرده است به من نگاهی می‌اندازد.
 
بالا