به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
پس از مدتی بی‌اراده و از شدت ترس بلند فریاد می‌کشم؛ کاپیتان شوک زده نگاهی به من می‌اندازد و با چهره‌ای برافروخته و اخم‌کرده می‌گوید:
-داری چه غلطی می‌کنی احمق؟! فقط باید با فشار دادن پدال گاز و تکون دادن یه فرمون و چندتا اهرم‌ این کامیون لعنتی رو به مقصد برسونی کله پوک! چرا مثل دیوونه‌ها داری داد می‌کشی؟ حواست به جاده باشه لعنتی! هر لحظه ممکنه سر و کله جهش‌یافته‌ها یا شبگردا پیدا بشه. فک کردی ما الان کدوم گوری هستیم؟ ما درست تو قلمرو دشمنیم! اگه توئه آشغال جونت رو دوست نداری می‌تونی گم شی از این کامیون بری بیرون! ولی وقتی توی این کامیونی باید طبق وظیفت عمل کنی! حتی اگه قرار باشه همه‌مون بمیریم یا تیکه‌تیکه بشیم یه نفر باید حتماً زنده بمونه!
خدمه تیربار انگار در این دنیا حضور نداشت، او بی‌توجه به داد و فریاد‌های من و حرف‌های خشن کاپیتان با ریتم ملایم و ثابتی سیگار می‌کشید و کتابش را ورق می‌زد.
ناگهان در حین داد و فریاد زدن با افتادن نگاهم به محیط روبه‌رو کامیون را متوقف می‌کنم و پلک‌هایم را مالش می‌دهم.
کاپیتان با چشم غره نگاهی به من می‌اندازد و با صدای خشنی فریاد می‌کشد:
- هی... چرا توقف کردی احمق؟! اصلاً معلوم هست امروز تو چه مرگت شده؟! نکنه دلت واسه کتک تنگ شده که این طوری دیوونه بازی در میاری؟! اصلاً... .
با طنین انداختن صدای قطع شدن درختان خشکیده در زیر پای شخصی نا‌شناس، کاپیتان از تنبیه و سرزنش کردنم منصرف می‌شود، آرام خودش را به دریچه نزدیک می‌‌کند، از زیر دریچه روی کامیون به محیط اطراف و منبع صدا نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- لعنتی! اینا از کجا پیداشون شد؟!
همه‌چیز مدتی در سکوت حکم فرما می‌شود، کاپیتان از دریچه فاصله می‌گیرد و نگاهی به نقشه می‌اندازد، سپس با لحن خشنی می‌گوید:
- باید این‌جا باشه... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
نگاهی به من می‌اندازد و با صدایی که تاکید و هشدار از آن موج می‌زند می‌گوید:
- باید از پایین اون پل فلزی عبور کنیم، به حتم اون بیابون‌گردای وحشی اون‌ پایین برامون کمین کردن! سرباز! وقتی به پل رسیدی با تموم سرعت طول پل رو طی می‌کنی، به هیچ وجه... تاکید می‌کنم که به هیچ وجه توقف نمی‌کنی. اون پل یکی از مهم‌ترین و بزرگ‌ترین پلای این‌جاست. اگه هنوز سالمه پس نشون میده که بیابون‌گرد‌ها می‌تونن اون‌جا باشن. بیابون‌گردا هیچ‌وقت یه پل سالم رو رها نمی‌کنن. اگه بتونیم از این پل عبور کنیم تقریباً تموم راه رو اومدیم و دیگه هیچ مشکلی نداریم.
تمام نگاهش معطوف من است، با تمام شدن هر جمله‌اش سری تکان می‌دهم.
کاپیتان با تاکید شدیدی می‌گوید:
- دوباره تکرار می‌کنم سرباز! وقتی به پل رسیدی به هیچ وجه توقف نمی‌کنی، ممکنه از زیر یا بالای پل بهمون حمله بشه.
خوب آن پل را به یاد دارم ، چند روز پیش از روی آن رد شدم اما چیزی آن‌جا کمین نکرده بود.
دهان باز می‌کنم تا در مورد پل توضیح دهم اما کاپیتان زود‌تر از من وارد عمل می‌شود:
- داریم می‌رسیم سرباز! وقتی گفتم حالا پدال گاز رو فشار میدی. پل از روی یه رودخونه بزرگ و طولانی رد میشه. بیابون‌گردا جلوی آب رودخونه رو گرفتن تا اگه پل خراب شد بتونن از داخل رودخونه عبور کنن. باید خیلی خیلی خوب حواست رو جمع کنی و یه مسیر عالی رو برای فرارمون از دست بیابون‌گردا پیدا کنی.
اولین بار بود که کاپیتان آرام و بدون خشم و عصبانیت چیزی را می‌گفت، قلبم پس از مدت‌ها آرام گرفته بود که ناگهان کاپیتان با صدای خشن و ترسناکش بر سرم فریاد کشید:
- کله پوک احمق! مگه با تو نیستم؟! به من گوش ميدي یا مثل بز بهم زل زدی و داری سرت رو تکون می‌دی؟! اصلاً متوجه حرف‌هام شدی بی‌شرف؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
کف دستانم را به صورتم نزدیک و وحشت‌زده و سریع سرم را تکان می‌دهم اما کاپیتان ادعایم را نمی‌پذیرد:
- این جوری سرت رو تکون نده احمق! می‌‌دونی وقتی سرت رو این‌جوری تکون میدی شبیه چی میشی؟! شبیه به یه آشغال بی‌مصرف که وقت قرص‌هاش رسیده! اگه قرار بود بمیری توی همون تخت می‌مردی نه این‌جا کله پوک! این‌جا متعلق به جوینده‌های شجاعه نه ترسو‌های بزدل و بی‌شرف! حالا زود باش حرکت کن. زود باش عوضی. حالا.
به محض پایان سخنش با سرعت پدال گاز را فشار و از شیب کم رودخانه پایین می‌‌روم.
دستی به سر کبود شده‌ام می‌کشم و بدون پلک زدن به مسیرم نگاه می‌کنم.
با فشار آوردن به چشمانم چند مسیر را در نظر می‌گیرم تا در صورت پیش آمدن مشکل خاصی بتوانم سریع و بی‌دردسر تغییر مسیر بدهم.
کاپیتان می‌گوید:
- همینه سرباز!
صدای پرتاب شدن سنگ‌های ریز و درشت رودخانه به پشت کامیون زرهی با سرعت در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و باعث می‌شود تا نفسم را در سینه حبس کنم.
کاپیتان دریچه بالای کامیون زرهی را کمی باز کرده است و موقعیت را زیر نظر دارد.
ناگهان بلند فریاد می‌کشد:
- دشمن!
چیزی نمی‌‌بینم اما با انفجار صدای گلوله‌ها اضطراب بی‌رحمانه به دل و روده‌ام چنگ می‌زند.
صدای کاپیتان همانند ضبط صوتی که دکمه تکرار آن را زده باشند، پشت سر هم و بدون توقف در گوش‌هایم تکرار می‌شود:
- برو... برو... برو... برو... .
گاهی به درستی و گاهی به اشتباه مسیر‌ها را انتخاب می‌کنم، گاهی با افتادنم درون چاله‌ای ضربه محکمی به کامیون می‌خورد، آن‌قدر صدا‌ها بلند هستند که به سختی می‌توانم چیزی را بشنوم.
ناگهان در میان صدا‌ها، صدای واق‌واق سگی توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
تردید دارم درست شنیده باشم اما وقتی صورت کشیده و متعجب به همراه چشمان از حدقه درآمده خدمه تیربار را می‌بینم شک و تردیدم محو می‌شود و اطمینان پیدا می‌کنم که صدا‌ها باید واقعی باشند نه ساخته ذهن آشفته‌ام.
با تکرار دوباره صدای واق‌واق سگ خدمه تیربار مضطربانه می‌گوید:
- وایسا! بهت می‌گم وایسا! زیر این همه گلوله یه سگ تنها اون بیرون به حال خودش رها شده.
به محض شنیدن حرف‌های تیر‌بارچی پایم را کمی از روی پدال گاز برمی‌دارم تا کامیون زرهی را متوقف کنم.
ناگهان کاپیتان بلند سرم فریاد می‌کشد:
- اگه توقف کنی یه گلوله تو مغز نداشتت خالی می‌کنم سرباز!
با چابکی هفت‌تیرش را بیرون می‌کشد و آن را به سوی سرم نشانه می‌گیرد.
سرفه‌های کوتاهی می‌کند و با لحن خشن، هشدار‌آمیز و زنانه‌ای می‌گوید:
- یه توله سگ لبه گور که تو آشغال دونی زندگی می‌کنه به ما چه ربطی داره؟! واقعاً می‌خوایید یه سگ رو نجات بدین احمقا؟! دارین در مورد یه سگ حرف می‌زنین؟! مرگ اون حیوون عوضی هیچ ربطی به من نداره! اون بیرون حداقل ده یا بیست نفر دارن به طرفمون شلیک می‌کنن! می‌فهمین این یعنی چی کله پوکا؟ یا باید براتون بیشتر توضیح بدم؟!
خدمه تیربار بی‌توجه به حرف‌های کاپیتان کتابش را به گوشه‌ای می‌اندازد و با تمام توانش فریاد می‌زند:
- زود باش نگه دار سرباز! زود باش نگه دار. اون سگ نباید بمیره! اون سگ ربطی به بدبختی و مشکل ما انسان‌ها نداره! این جنگ ماست نه اون! اگه یه مشت احمق و بیشعور می‌خوان هم دیگه رو بکشن به اون سگ ربطی نداره! زود باش نگه دار، کامیون لعنتی رو نگه دار سرباز!
باید چه کار کنم؟ به حرف کاپیتان گوش بدهم و سگ را در میانه باران گلوله‌ها رها کنم تا تلف شود یا به حرف تیر‌بارچی گوش بدهم و با نا‌فرمانی از دستور مستقیم کاپیتان خودم را برای تنبیه یا حتی مرگ آماده کنم؟!
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
باید چه کار کنم؟ باید چه کار کنم؟ شاید باید... نمی‌دانم باید چه کار کنم؟ دلم می‌خواهد جان سگ را نجات بدهم اما ذهنم خلاف این را از من می‌خواهد، به حرف کدام یک عمل کنم؟ ناگهان برای لحظه‌ای چیزی از درون ترس و خشم کاپیتان را از من می‌گیرد و حس قانون شکنی ذهنم را قلقلک می‌‌دهد.
نفس عمیقی می‌کشم، سرانجام بعد از مدتی کلنجار رفتن به ذهنم تصمیمم را بر خلاف میلم می‌گیرم و با کشیدن اهرم ترمز کامیون را در میانه بارش گلوله‌های جنگی متوقف می‌کنم.
با توقف کامیون خدمه تیربار بی‌درنگ در فلزی کنار کامیون را باز می‌کند و سراسیمه بیرون می‌رود.
به محض برخورد نگاهم به کاپیتان صورت خشن، اخم کرده و سرخِ زنی نظامی را می‌بینم که به مانند آتشفشان فوران کرده است و هم‌چون ماری زخم‌خورده که تشنه‌ی انتقام گرفتن از قربانی‌اش باشد، چشمان بی‌روح و ترسناکش روی صورت رنگ‌پریده‌ام قفل شده است.
در نوع نگاهش چیزی جز خشم و نفرت نمی‌بینم، انگار عاقبت بد و وحشتناکی در انتظارم است.
ناگهان همانند دیوانه‌ها از روی صندلی‌اش بلند می‌شود، از شدت خشم نعره بلندی می‌کشد، به محض نزدیک شدنش به من به کمک مشت گره کرده‌اش ضربات مرگبار و محکمی را به صورت، گونه و شکمم می‌کوبد، مدتی گلویم را محکم می‌فشارد، سپس با رها کردن گلویم لوله هفت‌تیر را روی پیشانی‌ام تنظیم می‌کند و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- حرکت کن بی‌همه‌چیز عوضی! بهت می‌گم حرکت کن بی‌شرف! قسم می‌‌خورم ماشه را فشار ميدم!
ل*ب‌هایش از شدت خشم می‌لرزند، از گوشه دهانش کف بیرون آمده است، هفت تیرش طوری در دستش می‌لرزد که هر لحظه ممکن است بی‌اختیار با کشیدن ماشه مغزم را از هم بپاشاند!
مثل آدمی مفلوج روی صندلی نشسته‌ام و حتی نمی‌توانم پلک‌هایم را تکان دهم.
کاپیتان با صدای خشن‌تر و ترسناک‌تر از دفعات قبل فریاد می‌کشد:
- قسم می‌خورم می‌کشمت! حرکت کن عوضی آشغال بی‌شرف! زود باش حرکت کن!
نگاه کردن تنها کاری‌ست که از دستم بر می‌آید.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
حتی دیدن خون سرازیر شده از دهانم یا سوراخ اسلحه که درست روی پیشانی‌ام قرار گرفته است نمی‌تواند اندام مفلوج و آسیب دیده‌ام را دوباره به حرکت در بیاورد.
تعدادی از دندان‌ها به همراه شکم، دهان و گونه کبود شده‌‌ام زیر آثار ضربات مشت محکمش مدام ناله می‌کنند و اعصابم را به هم می‌ریزند.
برای لحظه‌ای دلم می‌خواهد به کمک دست مشت شده‌ام او را زیر باد کتک قرار دهم اما ترس شدید به همراه ذهنم من را از این کار منصرف می‌‌سازد.
کاپیتان با بیرون دادن نفسش سکوت می‌کند و مستقیم به چشمانم زل می‌زند.
سعی دارم نگاهم را بدزدم اما تلاش‌هایم به جایی نمی‌رسد.
واقعاً نمی‌توانم وگرنه حتماً از نگاه کردن به چشمان خونین، خشن و ترسناک کاپیتان دست بر می‌داشتم.
کاپیتان زمزمه‌وار می‌گوید:
- آشغال عوضی! از دستور مافوقت سرپیچی می‌کنی؟ اصلاً... اصلاً به چه جرئتی؟
نفس‌های عمیقی می‌کشد و با چند ضربه دیگر به شکم و صورتم خشمش را خالی می‌کند.
در حالی که کف دستانم را جلوی صورتم آورده‌ام و به او نشان می‌دهم بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم، با تلاش زیادی بغضم را در گلو خفه می‌کنم و ناله‌کنان با صدایی که به خواهش و عذر‌خواهی شباهت دارد زیر رگبار گلوله‌ها و صدای برخورد‌شان به بدنه کامیون بریده بریده می‌گویم:
- معذر... معذرت می‌خوام کاپیتان... م..‌. م... من... من فقط... ف... ف... فقط... فقط می‌خواستم که... .
بالا آمدن مشتش به قصد ضربه زدن باعث می‌شود تا به خود گارد بگیرم و دستانم را بیشتر از قبل به صورتم نزدیک کنم.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و ملتمسانه نگاهی به کاپیتان می‌اندازم‌.
کاپیتان در آخرین لحظات با تلاش زیادی خشمش را کنترل و دست مشت شده‌اش را از صورتم دور می‌کند، بزاق دهانش را قورت می‌دهد و پشت به من با صدایی تهدید آمیز می‌گوید:
- منتظر عواقبش بمون خائن!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
هفت‌تیرش را غلاف می‌کند و روی صندلی‌اش می‌نشیند.
صدای برخورد گلوله‌ها به بدنه کامیون هم‌چنان ادامه دارد.
حتی یک ثانیه هم بارش گلوله‌ها تمام نمی‌‌شود، ناگهان در کامیون باز و خدمه تیربارچی وارد می‌شود.
سگی را ب*غل کرده است و عرق از سر و رویش جاری می‌شود.
قفسه سینه‌اش آن‌چنان بالا و پایین می‌رود که انگار می‌خواهد منفجر شود.
ناگهان با دیدن سه جای گلوله روی شانه، پهلو و بازویش از شدت وحشت پایم را روی پدال گاز می‌گذارم.
کامیون درست مثل نهنگی به گل نشسته که با بالا آمدن آب نجات پیدا کرده باشد عرض رودخانه را طی می‌کند و از شیب بالا می‌رود.
با وجود گذر از رودخانه هم‌چنان صدای شلیک گلوله از دور شنیده می‌شود.
ترس و نگرانی اجازه نمی‌‌دهد تا برای استراحت پایم را از روی پدال بردارم.
کاپیتان در سکوت کامل از میان شکاف جلوی کامیون به بیرون خیره شده است و هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌دهد.
خدمه تیربار با بستن درب خروجی کامیون در جای همیشگی‌اش نشسته است و سگ را نوازش می‌کند.
سگ شدیداً ترسیده است اما نوازش‌های خدمه تیربار او را آرام کرده و دیگر ناله‌ای از خودش سر نمی‌دهد.
بدن لاغر و نحیفش به همراه زخم‌های کهنه به آسانی قابل مشاهده است.
خدمه تیربار دستی به سر سگ می‌کشد، پیراهنش را روی زمین پهن می‌کند و سگ را روی آن می‌گذارد.
سپس دوباره مطالعه کتاب را از سر می‌گیرد و به ورق زدن آن مشغول می‌شود.
هر بار که مسیر مستقیمی را از لای درختان خشکیده اطراف کامیون پیدا می‌کنم زیر چشمی نگاهی به خدمه تیربار می‌اندازم تا ببینم آیا او هم به مانند تیربارچی ناپدید می‌شود یا نه.
با قرار گرفتنم در مسیر مستقیم طولانی وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم هیچ نشانی از خدمه تیربارچی پیدا نمی‌کنم!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
او هم درست به مانند تیر‌بارچی ناپدید شده است! جریان چیست؟! نمی‌توانم باور کنم که... .
شوک‌زده چشمانم را پشت سر هم باز و بسته می‌کنم، نکند دارم توهم می‌زنم؟ چرا باید تیربارچی و خدمه تیربار با برخورد گلوله به مانند روح به یک باره ناپدید شوند؟! هر چه به ذهنم فشار می‌آورم اما پاسخ درستی پیدا نمی‌کنم.
بر خلاف خدمه تیربار سگ هنوز سر جایش نشسته و دُم کوچکش را مظلومانه به دور بدن سفیدش جمع کرده است.
***
( چند روز بعد)
زمانی که خمیازه می‌کشم متوجه می‌شوم که نزدیک غروب آفتاب است.
خورشید هنوز تا خط افق فاصله دارد ولی سایه‌ها کش‌دار هستند، تمام بدنم خشک شده است و به آب نیاز دارم، گاهی با تکان گردن از خستگی‌ام می‌کاهم و گاهی پدال گاز را با پای چپم فشار می‌دهم تا پای راستم بتواند کمی استراحت کند.
از بس اهرم‌های هدایت را حرکت داده‌ام کف دستانم می‌سوزند و ناله می‌کنند.
گرما به نفس‌نفس زدن وادارم کرده است.
تمام این مدت کاپیتان چشم از جاده برنداشته و کلمه‌ای سخن نگفته است.
سگ نیز از جایش تکان نمی‌خورد و مدام به همان حالت مظلومانه به اطرافش می‌نگرد.
در طول راه تمام مسیر را از میان تانک‌های سوخته، ماشین‌های زنگ زده و مزرعه‌های متروکه یا آتش‌گرفته طی کردم.
چشمانم از شدت بی‌خوابی و خستگی می‌سوزند.
ناله‌کنان آن‌ها را مالش می‌دهم و با خمیازه بلندی سعی می‌کنم خستگی‌ام را از بدنم بیرون ببرم.
هنوز از جاده خاکی که به پایین جاده ختم می‌شود در حال حرکت کردن هستم؛ ناگهان به محض پدیدار شدن تاریکی و روشن کردن چراغ‌های جلوی کامیون با واق‌واق‌های سگ هین کوتاهی می‌کشم و آشفته به او و اطرافم نگاهی می‌اندازم.
کاپیتان طلسم را می‌شکند و از زیر ابرو‌های کلفتش نگاهی به سگ می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
سگ دست از واق‌واق بر نمی‌دارد و هر لحظه با شدت بیشتری واق‌واق می‌کند.
نکند چیزی پیدا کرده است؟
کاپیتان سراسیمه از روی صندلی مخصوصش بلند می‌شود و روبه من می‌گوید:
- زود‌باش خائن... کامیون رو نگه دار!
به محض شنیدن دستورش بی‌درنگ اهرم ترمز اضطراری را می‌کشم و نگاهی به سگ که با بو کشیدن در تلاش است از کامیون زرهی خارج شود می‌اندازم.
کاپیتان دستی به صورتش می‌کشد و با چشمانی گرد شده می‌گوید:
- سگ یه چیزی پیدا کرده، فک کنم این سگ، یه جور سگ مین‌یابه.
با سرعت و چابکی از دریچه بالای کامیون نگاهی به بیرون می‌اندازد.
همه چیز در سکوت عذاب‌آوری تسخیر شده است و صدایی در اطرافم طنین نمی‌اندازد.
کاپیتان دریچه را می‌بندد و درب کنار کامیون زرهی را باز می‌کند.
به محض باز شدن درب، سگ به مانند زندانی که از بند رها شده باشد با سرعت از کامیون زرهی خارج می‌شود، در چند متری جلوی کامیون می‌ایستد، آرام بو می‌کشد و پس از مدتی کوتاه واق‌واق‌هایش را از سر می‌گیرد.
کاپیتان با قدم‌های تندی از کامیون بیرون می‌آید و با دقت به محلی که توسط سگ بو کشیده می‌شود نگاه می‌کند.
سگ پس از مدت کوتاهی به روی جاده می‌رود و روبه کامیون شروع به واق‌واق می‌کند.
کاپیتان بی‌درنگ به داخل کامیون می‌آید، درب کنار کامیون را محکم می‌بندد و روبه من با لحن تند و خشنی که هشدار و تاکید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- تمام این منطقه مین کاشته شده، مین‌های ضد تانک، هر قبرستونی که این سگ رفت تو هم همراهش میری... فهمیدی خائن؟!
دهانم را باز می‌کنم تا حرف‌های کاپیتان را تایید کنم اما کاپیتان با حالتی عصبی به من پشت می کند، روی صندلی مخصوصش می‌نشیند و خشمگینانه به من می‌گوید:
- حالا زود باش حرکت کن، چیز زیادی تا مقصد نمونده خائن!
نگاه ناراحتم را روی اهرم‌ها و شکاف کامیون می‌اندازم و با فشار دادن پدال گاز مسیری که سگ در آن حرکت می‌کند را دنبال می‌کنم.
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
76
سکه
480
سگ پس از مدتی از شیب ملایم جاده بالا می‌رود و ما را به آن سوی جاده هدایت می‌کند.
با دقت زیادی بو می‌کشد و آرام جلو می‌رود.
پس از مدت کوتاهی لرزش دست و پاهایم دوباره زیاد می‌شود.
بی‌توجه به این اتقاق پیشانی کبود و عرق کرده‌ام را به شکاف می‌چسبانم و به دنبال کردن سگ ادامه می‌دهم.
در حین این کار کاپیتان نگاهی به شکاف می‌اندازد و می‌گوید:
- آروم حرکت کن خائن!
شدیداً از دستورش کلافه می‌شوم اما از ترس خشم و عصبانیتش جرئت نمی‌کنم چیزی به زبان بیاورم.
به یاد دارم که یک بار به خاطر حرف زدن روی سخنان کاپیتان به مانند زمانی که برای نجات سگ از دستورش نا‌فرمانی کردم انقدر توسط او مشت خوردم که یکی از دندان‌هایم شکسته شد و خون سرخ‌رنگ از لای کبودی و دهان ورم کرده‌ام به بیرون می‌چکید.
خشم کاپیتان واقعاً برایم وحشتناک و غیرقابل وصف است.
کاپیتان نگاه تندی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- مگه با تو نیستم خائن؟! گفتم آروم حرکت کن!
چیزی نمانده از حرف‌ها و دستورات مسخره‌اش دیوانه شوم، آخر چگونه باید به پا‌هایم فرمان بدهم که کامیون آرام حرکت کند؟
گاهی کامیون زرهی می‌ایستد، گاهی از شدت اضطراب آن‌قدر پدال گاز را فشار می‌دهم که کامیون به شدت تکان می‌خورد.
ناگهان کاپیتان دوباره از کوره در می‌رود و با چهره برافروخته‌اش بر سرم بلند فریاد می‌کشد:
- زنیکه گاو! داری چه غلطی می‌کنی؟! هیچ درکی داری که الان توی چه موقعیت خطرناکی هستیم احمق؟! ما درست وسط مین‌ها گیر افتادیم لعنتی. کافیه فقط یه سانتی‌متر اشتباه بری تا با این کامیون بریم رو هوا!
 
بالا