پس از مدتی بیاراده و از شدت ترس بلند فریاد میکشم؛ کاپیتان شوک زده نگاهی به من میاندازد و با چهرهای برافروخته و اخمکرده میگوید:
-داری چه غلطی میکنی احمق؟! فقط باید با فشار دادن پدال گاز و تکون دادن یه فرمون و چندتا اهرم این کامیون لعنتی رو به مقصد برسونی کله پوک! چرا مثل دیوونهها داری داد میکشی؟ حواست به جاده باشه لعنتی! هر لحظه ممکنه سر و کله جهشیافتهها یا شبگردا پیدا بشه. فک کردی ما الان کدوم گوری هستیم؟ ما درست تو قلمرو دشمنیم! اگه توئه آشغال جونت رو دوست نداری میتونی گم شی از این کامیون بری بیرون! ولی وقتی توی این کامیونی باید طبق وظیفت عمل کنی! حتی اگه قرار باشه همهمون بمیریم یا تیکهتیکه بشیم یه نفر باید حتماً زنده بمونه!
خدمه تیربار انگار در این دنیا حضور نداشت، او بیتوجه به داد و فریادهای من و حرفهای خشن کاپیتان با ریتم ملایم و ثابتی سیگار میکشید و کتابش را ورق میزد.
ناگهان در حین داد و فریاد زدن با افتادن نگاهم به محیط روبهرو کامیون را متوقف میکنم و پلکهایم را مالش میدهم.
کاپیتان با چشم غره نگاهی به من میاندازد و با صدای خشنی فریاد میکشد:
- هی... چرا توقف کردی احمق؟! اصلاً معلوم هست امروز تو چه مرگت شده؟! نکنه دلت واسه کتک تنگ شده که این طوری دیوونه بازی در میاری؟! اصلاً... .
با طنین انداختن صدای قطع شدن درختان خشکیده در زیر پای شخصی ناشناس، کاپیتان از تنبیه و سرزنش کردنم منصرف میشود، آرام خودش را به دریچه نزدیک میکند، از زیر دریچه روی کامیون به محیط اطراف و منبع صدا نگاهی میاندازد و میگوید:
- لعنتی! اینا از کجا پیداشون شد؟!
همهچیز مدتی در سکوت حکم فرما میشود، کاپیتان از دریچه فاصله میگیرد و نگاهی به نقشه میاندازد، سپس با لحن خشنی میگوید:
- باید اینجا باشه... .
-داری چه غلطی میکنی احمق؟! فقط باید با فشار دادن پدال گاز و تکون دادن یه فرمون و چندتا اهرم این کامیون لعنتی رو به مقصد برسونی کله پوک! چرا مثل دیوونهها داری داد میکشی؟ حواست به جاده باشه لعنتی! هر لحظه ممکنه سر و کله جهشیافتهها یا شبگردا پیدا بشه. فک کردی ما الان کدوم گوری هستیم؟ ما درست تو قلمرو دشمنیم! اگه توئه آشغال جونت رو دوست نداری میتونی گم شی از این کامیون بری بیرون! ولی وقتی توی این کامیونی باید طبق وظیفت عمل کنی! حتی اگه قرار باشه همهمون بمیریم یا تیکهتیکه بشیم یه نفر باید حتماً زنده بمونه!
خدمه تیربار انگار در این دنیا حضور نداشت، او بیتوجه به داد و فریادهای من و حرفهای خشن کاپیتان با ریتم ملایم و ثابتی سیگار میکشید و کتابش را ورق میزد.
ناگهان در حین داد و فریاد زدن با افتادن نگاهم به محیط روبهرو کامیون را متوقف میکنم و پلکهایم را مالش میدهم.
کاپیتان با چشم غره نگاهی به من میاندازد و با صدای خشنی فریاد میکشد:
- هی... چرا توقف کردی احمق؟! اصلاً معلوم هست امروز تو چه مرگت شده؟! نکنه دلت واسه کتک تنگ شده که این طوری دیوونه بازی در میاری؟! اصلاً... .
با طنین انداختن صدای قطع شدن درختان خشکیده در زیر پای شخصی ناشناس، کاپیتان از تنبیه و سرزنش کردنم منصرف میشود، آرام خودش را به دریچه نزدیک میکند، از زیر دریچه روی کامیون به محیط اطراف و منبع صدا نگاهی میاندازد و میگوید:
- لعنتی! اینا از کجا پیداشون شد؟!
همهچیز مدتی در سکوت حکم فرما میشود، کاپیتان از دریچه فاصله میگیرد و نگاهی به نقشه میاندازد، سپس با لحن خشنی میگوید:
- باید اینجا باشه... .
آخرین ویرایش: