با یکی از دستانش سیگار را در لابهلای لبانش جابهجا می کند، پوکی به سیگارش میزند و زیر ل*ب با صدای تمسخرآمیزی میگوید:
- تو به خاطر یه دختربچه زپرتی به من، خودت و مردمت خیانت کردی سرباز! و این غیر قابل بخششه. خیلی دوست دارم تحقیر شدنت رو ببینم اما حیف که تو باهوشترین احمق دنیا هستی، چون عشق تنها کلمهای هست که به خاطرش حاضری از جونت بگذری و به تمام دنیا پشت کنی! مرخصی سرباز!
با پایان یافتن آخرین جملهاش به مانند روح، سریع محو و ناپدید میشود و کامیون هم تنها میماند.
اشعه خورشید مثل جادویی که تلسم را خنثی کند در محیط اطرافم ساطع میشود.
به یک باره کامیون فلزی پیر میشود و زنگ میزند.
تمام خرابیها و دودهای سیاه غیب میشوند و دنیای زیبایی را به تصویر میکشند.
نفس عمیقی میکشم و در حالی که دختربچه را ب*غل کردهام به طرف خانهام که داخل شهر شیشهای مقابلم قرار دارد حرکت میکنم.
خانهای که چند ماه پیش آن را ترک کرده بودم.
***
در حالی که دختربچه را ب*غل کردهام همراه با سگ به ورودی شهر شیشهای نزدیک میشوم؛ به ناگاه سگ نیز همچون روحی سرگردان به سرعت ناپدید میشود.
مدتی به اطرافم زل میزنم، سپس پیش از آن که وارد شهر شوم و از دروازه عبور کنم نگاهی به کامیون زرهی و خانه که از فاصله دور کوچک شده است میاندازم و با چرخاندن سرم لبخندی کوتاه روی لبانم نقش میبندد.
پایان... .
- تو به خاطر یه دختربچه زپرتی به من، خودت و مردمت خیانت کردی سرباز! و این غیر قابل بخششه. خیلی دوست دارم تحقیر شدنت رو ببینم اما حیف که تو باهوشترین احمق دنیا هستی، چون عشق تنها کلمهای هست که به خاطرش حاضری از جونت بگذری و به تمام دنیا پشت کنی! مرخصی سرباز!
با پایان یافتن آخرین جملهاش به مانند روح، سریع محو و ناپدید میشود و کامیون هم تنها میماند.
اشعه خورشید مثل جادویی که تلسم را خنثی کند در محیط اطرافم ساطع میشود.
به یک باره کامیون فلزی پیر میشود و زنگ میزند.
تمام خرابیها و دودهای سیاه غیب میشوند و دنیای زیبایی را به تصویر میکشند.
نفس عمیقی میکشم و در حالی که دختربچه را ب*غل کردهام به طرف خانهام که داخل شهر شیشهای مقابلم قرار دارد حرکت میکنم.
خانهای که چند ماه پیش آن را ترک کرده بودم.
***
در حالی که دختربچه را ب*غل کردهام همراه با سگ به ورودی شهر شیشهای نزدیک میشوم؛ به ناگاه سگ نیز همچون روحی سرگردان به سرعت ناپدید میشود.
مدتی به اطرافم زل میزنم، سپس پیش از آن که وارد شهر شوم و از دروازه عبور کنم نگاهی به کامیون زرهی و خانه که از فاصله دور کوچک شده است میاندازم و با چرخاندن سرم لبخندی کوتاه روی لبانم نقش میبندد.
پایان... .