به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
91
سکه
555
با صدایی سرشار از نفرت و تمسخر می‌گویم:
- به کشتنم بدی؟ نه ممنون رفیق، همون یه بار که تو پست نگهبانی بهم کمک کردی واسه هفت پشتم کافیه!
صدای کشیده شدن شلوار و بسته شدن کمربند، سپس صدای متعجب جریکو را می‌شنوم که می‌گوید:
- بی‌خیال آستیاگ، تو هنوزم به خاطر اون اتفاق ازم دلخوری؟!
تِی را محکم به داخل سطل آب فرو کردم و با لحن تندی گفتم:
- نه چرا باید دلخور باشم؟! باعث شدی سروان چند ماه بهم اضافه خدمت بده و چند هفته تموم هم من رو بفرسته بازداشتگاه! صبح تا شب تو اون بازداشتگاه خراب شده با شکم گشنه و چند‌تا نون خشکیده به در و دیوار‌ها نگاه می‌کردم اون وقت تو با بقیه گروه رفته بودید مرخصی و عشق و حال می‌کردید. تازه پشت سرم هم چرت و پرت می‌گفتین، چی از این بهتر می‌تونست برام رخ بده؟!
جریکو به محض تمام شدن کارش درب سرویس را باز می‌کند، دستی به صورتش می‌کشد و چشمانش را مالش می‌دهد، سپس خنده کوتاهی می‌کند و با صدایی که بی‌خیالی از آن موج می‌زند روبه من می‌گوید:
- فقط یه حادثه بود همین، خودت که می‌دونی تو شرایط خاص دوست‌‌ها باید برای هم فداکاری کنن تا عدالت باقی بمونه وگرنه... .
خشمگینانه و در حالی که سعی دارم صدایم آرام باشد به او تشر می‌زنم:
- فداکاری تو سرت بخو... .
حرفم را خوردم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
- اتفاق انبار مهمات چی؟ اونم یه حادثه بود؟
جریکو به نشانه بی‌خبری شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- شاید!
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:
- به خدا خیلی پُرویی! اصلاً کی ازت خواست که... .
پیش از آن که سخنم را کامل بیان کنم جریکو با لحن جدی وسط حرفم پرید و گفت:
- انقدر غُر نزن آستیاگ، بلاخره اتفاقه پیش میاد، در ضمن من که علم غیب نداشتم، از کجا باید می‌دونستم سروان به خاطر گم شدن چندتا قبضه تیر و فشنگ مشگی تو رو تنبیه می‌کنه؟! بعدشم این اتفاقات مال سال‌ها پیشه.
دهانم را باز کردم تا او را به فوش و ناسزا ببندم اما زود‌تر از من وارد عمل شد:
- دیروز طرح آزاد‌سازی عراق توسط رئیس جمهور امضا شد، به زودی هم قراره عملی بشه... حد‌ا‌قل دویست تا سیصد‌هزار نفر نیرو قراره توی حمله شرکت کنن.
تِی را روی زمین به بالا و پایین می‌کشم و می‌گویم:
- خب؟! این چه ربطی به من داره؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
91
سکه
555
با صدایی که به نگرانی شباهت بالایی دارد می‌گوید:
- ربطش این‌جاست که... .
لحظه‌ای مکس کرد، سپس پلک‌هایش را با حالتی متفکرانه به هم نزدیک کرد و روبه من گفت:
- به نظرت این وسط متوجه چیز مشکوکی نشدی؟!
متعجبانه نگاهی به او انداختم و گفتم:
- چیز مشکوک؟ نه... چه چیزِ مشکوکی؟!
دست‌ چپش را روی دست راستش قرار می‌دهد و با همان نگاه متفکرانه و مشکوکش می‌گوید:
- دو سه سال پیش زمانی که حادثه یازده سپتامبر رخ داد رو یادته؟ همون اتفاقی که بعد باعث شد به افغانستان حمله کنیم رو می‌گم.
یک تای ابرویم را بالا می‌برم، کنجکاوانه نگاهی به او می‌اندازم و می‌پرسم:
- خب؟
لحظه‌ای کوتاه سکوت می‌کند، سپس دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید:
- خب... همون زمان هم سازمان اطلاعات نامه زد به این پایگاه و از فرماندش خواست تا یکی از افرادی که سابقه چندان بالایی توی عملیات‌های مهم نداشته رو برای ماموریت مهمی اعزام کنن! که خب اون شخص هم ادوارد بود که برای انجام این ماموریت مهم و سری انتخاب شد!
در حالی که سعی دارم اضطراب و نگرانی‌ام را پنهان کنم روبه او با لحنی آمیخته به تردید و بی‌خیالی می‌گویم:
- بس کن جریکو، یعنی می‌خوایی بگی که ممکنه سازمان اطلاعات نیت بدی برام داشته باشه؟ یا بخواد بلایی سرم بیاره؟ من فقط یه سرباز با درجه متوسطم، مثلاً چه خطری براشون دارم که لازم باشه بلایی سرم بیارن؟!
جریکو دست‌هایش را از پشت قفل می‌کند و با لحن نصیحت‌آمیزی می‌گوید:
- متوجه حرفم نشدی؟ دارم بهت می‌گم یه جای کار می‌لنگه! چرا باید هر بار که می‌خواد جنگی رخ بده بین اون همه پادگان و پایگاه نظامی فقط اعضای این پادگان هستن که باید از طرف سازمان اطلاعات ماموریت فوق سری انحام بدن؟! و همشون هم بعد از ترک این پادگان و انجام ماموریت سری یهو تبدیل به تروریست و قاتل و آدم‌کش یا جاسوس بیگانه میشن؟! یا اصلاً یهو غیبشون می‌زنه و خبری ازشون نمیشه؟! الان هشت سال از زمانی که برنارد این‌جا رو ترک کرد می‌گذره اما نه خبری از خودش هست نه حتی اعضای خونوادش!
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
91
سکه
555
تِی را داخل سطل آب فرو کردم، از سطل فاصله گرفتم و با برداشتن بُرِس تمیز‌کننده دستشویی وارد یکی از اتاقک‌‌ها شدم.
به محض ورودم درب پشت سرم را نیمه‌باز رها کردم.
سپس در حالی که از شدت سوزشِ بوی گند و مشمئز‌کننده دستم را به دماغم نزدیک و با برس مشغول تمیز کردن توالت کثیف و کهنه بودم با صدایی آمیخته به بی‌خیالی گفتم:
- تا جایی که یادم میاد اون و نزدیکاش ناپدید نشدن، برنارد طبق گزارش مافوقش توی عملیات کشته شد و خونوادش هم چند روز بعد همگی دست به خود‌کشی زدن! گفتن به خاطر افسردگی شدید همشون به این بلا دچار شدن... اصلاً تو که خودت خیلی باهاش بد بودی حالا چی شده که... .
صدای باز شدن درب اتاق، سپس صدای جدی و تند جریکو را می‌شنوم که می‌گوید:
- خیلی ذهنت کنده!
مدتی کوتاه دست از کارم کشیدم، اخم‌هایم را به هم نزدیک کردم، نگاه تندی به او انداختم و دهانم را باز کردم تا در دفاع از خودم چیزی بگویم اما او با نیشخند تمسخر‌آمیزش زود‌تر از من وارد عمل شد:
- خودت همین‌ الان گفتی که خونوادش به محض مردنش چند روز بعد بدون هیچ دلیل منطقی خود‌کشی کردن... یه لحظه بهش فکر کن، کسایی که نه هیچ دغدغه مالی داشتن نه مشکلی خاص با مردن کسی که چندان براشون هم مهم نبوده یهو دچار افسردگی میشن و بعدش هم با چند‌تا گلوله به سر و صورتشون خود‌کشی می‌کنن! کل قضیه مشکوکه!
خشمگینانه و بی‌توجه به حرف‌هایش به دسته کوتاه برس فشار می‌آورم و در حالی که سعی دارم خودم را آرام نشان دهم می‌گویم:
- درسته اما این که دلیل محکمی نیست جریکو، خود‌کشی کردن تو این پادگان یا خارج از این‌جا توی اون شهر کوچیک یه اتفاق طبیعی و کاملاً عادیه! هر سال خیلی‌ها این‌جا خود‌کشی می‌کنن پس دلیل نمی‌شه که... .
سریع وسط حرفم می‌پرد و در حالی که با نشان دادن کف دستش از من می‌خواهد تا صدایم را پایین بیاورم می‌گوید:
- درسته خیلی‌ها خود‌کشی می‌کنن، بعضی‌ها از پشت‌بوم می‌پرن پایین، بعضی‌های دیگه با چاقو گلو یا رگشون رو می‌برن و بعضی‌ها هم خودشون رو داخل آب دریا که درست از کنار این پادگان عبور می‌کنه غرق می‌کنن اما... .
مدتی مکث می‌کند، سپس با تاکید شدیدی می‌گوید:
- اما چرا باید از بین همشون، اعضای خانواده کسایی که این پادگان رو برای ماموریت فوق سری ترک می‌کنن به یه روش خود‌کشی کنن؟! همه با ضرب گلوله به سر و صورت؟! نه زخم چاقو، نه پرتاب شدن از ارتفاع بلند و نه غرق شدن تو آب دریا... همشون به یه روش مردن! تموم کسایی هم که مردن نه خبری از سنگ قبرشون هست و نه یادگاری یا دارایی خاصی!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
91
سکه
555
بزاق دهانش را به پایین قورت داد، دستی به دهانش کشید و با تاکید بیشتری گفت:
- در ضمن اگه شخصی که برای عملیات میره توی درگیری مرده پس چرا جسدش رو نشون ندادن؟! اگه توی درگیری مرده پس چرا بعدش باید توی اخبار ازش به عنوان تروریست یا جاسوس دشمن یاد بشه؟!
متفکرانه و مضطرب نگاهی به او سپس به توالت مقابلم انداختم.
چند‌بار برس را روی بخشی از بدنه کثیف آن کشیدم و گفتم:
- شاید... چه می‌دونم شاید برای این که... .
از شدت بوی بد چند بار پشت سر هم اوق زدم و با تلاش زیادی جلوی حالت تهوع‌ام را گرفتم. سپس نفسم را بیرون دادم و با صدایی آمیخته به ناباوری، شک و تردید گفتم:
- اصلاً تو بر اساس کدوم مدرک هم‌چین ادعایی داری؟ نکنه چرت و پرت‌های اون دختره دیوونه رو باور کردی؟ آا راستی یادم نبود که تو باهاش... .
صدای جدی جریکو مرا از ادامه حرفم منصرف می‌کند:
- اون دختر به اصطلاح دیوونه خواهر کوچیک‌ترم بود آستیاگ! شاید واقعاً خواهرم نبود اما اون رو مثل عضوی از خونوادم می‌دونستم!
نگاهی به چهره سرد و اخم‌آلودش انداختم، هنوز آثار زخم‌های کهنه چاقو بر چهره‌ سیاه‌رنگش نقش بسته است.
شانه‌‌هایم را به نشانه بی‌خبری بالا انداختم و با لحنی که در ظاهر به ناراحتی شباهت بالایی داشت گفتم:
- آهان پس به خاطر خواهرته، گرفتم!
نگاه تندی به من انداخت و با صدایی آمیخته به خشم و تردید پرسید:
- منظورت از این حرف چیه؟ می... می‌خوای بگی که من... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- تا قبل از مرگش برات این اتفاقات چندان مهم نبود اما از وقتی تو رو مجبور به کشتنش کردن رفتارت عجیب شده و داری این حرف‌ها رو می‌زنی! مگه نه؟!
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
91
سکه
555
بی‌توجه به حرف‌هایم دندان‌قروچه‌ای می‌رود، سپس دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید:
- ما سربازیم آستیاگ، مثل یه مهره شطرنج گاهی اوقات توی زندگی نکبتمون ناچاریم چیزی که نمی‌خواییم را بپذیریم.
نگاه تمسخر‌آمیزی به او انداختم و معترضانه گفتم:
- واسه همین کشتیش؟! چون مهره شطرنج بودی؟ یا فقط به این خاطر که سر از جوخه اعدام در نیاری؟!
چند قدم به من نزدیک شد و با آه حسرت‌آمیزی گفت:
- می‌دونم به خاطر مرگ الینا از دستم دلخوری پسر، اما دلیل نمی‌شه که مدام به خاطرش من رو سرزنش کنی! من چاره‌ای جز اجرای دستور نداشتم، فکر کردی منم از این اتفاق ناراحت نیستم؟
بزاق دهانم را به پایین قورت دادم و دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما او بی‌توجه به من نگاهی به دور و اطرافش انداخت و با لحن طعنه‌آمیزش گفت:
- خودِ تو چی؟ از این که اون دختر‌بچه رو کشتی هنوزم ناراحتی؟ یا اون زنی که برای نجات برادرش باهات درگیر شد و ناچار شدی به طرفش تیر‌اندازی کنی؟ یا اصلاً... .
هربار که در مورد مرگ الینا و کار‌‌های بدش سخنی می‌گویم مدام این سوالات را تکرار می‌کند.
اوق‌زنان دستم را به بینی و دهانم نزدیک کردم و در حالی که نگاهم روی چهره اخم‌آلودش قفل شده بود گفتم:
- هر دو کار‌های بدی کردیم اما این نمی‌تونه کار تو رو توجیح کنه چون... .
بی‌توجه به حرفم می‌گوید:
- هنوزم بهش فکر می‌کنی؟ همون دختری که مدام توی مغازه از دیگران پذیرایی می‌کرد... وقتی داشتی طبق دستورشون با شکنجه کردنش وظیفت رو انجام می‌دادی از خودت پرسیدی چرا داری این کار رو می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
91
سکه
555
ل*ب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و بی‌توجه به او در حالی که برس را روی بدنه کثیف توالت می‌کشیدم با حالتی خشمگین گفتم:
- دیگه با این حرف‌هات شورش رو درآوردی، هر بار که در موردش باهات جر و بحث می‌کنم همین رو بلدی بگی. چند بار باید بگم که من... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- دستور داشتی، همون‌طور که من هم مثل تو مجبور بودم بر خلاف میلم دستور رو اجرا کنم.
با عصبانیت و خشم لحظه‌ای کوتاه دست از کار کردن کشیدم، نگاهی به او انداختم و با لحنی معترض گفتم:
- اما من... .
دوباره وسط حرفم پرید و با تاکید و خشم شدیدی گفت:
- اتفاقی که برای الینا افتاد چیزی جز یه حادثه نبود آستیاگ، بد و بیراه گفتن به من یا بحث کردن در موردش هم برات نه فایده‌ای داره نه دردی رو ازت دوا می‌کنه. پس بی‌خودی بحث صحبتمون رو عوض نکن.
به او چشم‌غره‌ای رفتم، آه تندی کشیدم، سپس دسته برس را محکم فشار دادم و پشت به او در حالی که خودم را به تمیز کردن توالت مقابلم مشغول کرده‌ بودم زیر ل*ب ناسزا گفتم و غُر‌غُر‌کنان کارم را ادامه دادم.
در حین این کار صدای جریکو را شنیدم که گفت:
- ببین من نمی‌گم باید طبق حرفم هر کاری که می‌گم رو بکنی یا این که حرفم حتماً درسته فقط ازت می‌خوام که کمی محتاط باشی همین، اصلاً... .
بی‌توجه به حرفش با صدایی آمیخته به تمسخر و ناراحتی گفتم:
- ممنون از توصیه‌ات، حالا اگه میشه بزار کارم رو بکنم تا... .
طوری که انگار قصد داشته باشد ناراحتی‌اش را به من نشان بدهد و با من ابراز هم‌دردی کند می‌گوید:
- به هر حال از من گفتن بود رفیق، بازم بهت می‌گم اگه کمک خواستی می‌تونی روی من و اعضای گروه حساب کنی، بلاخره باید هوای هم دیگه رو داشته باشیم تا بتونیم... .
ناگهان صدای قدم‌های محکم سپس صدای آزار دهنده، آشنا و تمسخر‌آمیزی اعصابم را به هم می‌ریزد:
- هِی احمق مفید، شنیدم سروان بدجور حالت رو گرفته. مگه نه بچه‌ها؟
با پایان یافتن حرفش قهقهه‌های بزرگی در اطرافم طنین‌انداز می‌شود.
هم‌زمان با طنین انداختن صدای خنده و تمسخر صدایی مردانه شبیه به همان صدای قبلی را می‌شنوم که می‌گوید:
- سمت چپ آستیاگ... سمت چپش رو محکم‌تر بکش، هنوز کامل تمیز نشده.
به محض پایان یافتن حرفش سریع و بی‌اراده دست از کار کشیدم، سرم را چرخاندم و با چهره‌ای برافروخته نگاهی به پشت سرم انداختم.
 
آخرین ویرایش:
بالا