با صدایی سرشار از نفرت و تمسخر میگویم:
- به کشتنم بدی؟ نه ممنون رفیق، همون یه بار که تو پست نگهبانی بهم کمک کردی واسه هفت پشتم کافیه!
صدای کشیده شدن شلوار و بسته شدن کمربند، سپس صدای متعجب جریکو را میشنوم که میگوید:
- بیخیال آستیاگ، تو هنوزم به خاطر اون اتفاق ازم دلخوری؟!
تِی را محکم به داخل سطل آب فرو کردم و با لحن تندی گفتم:
- نه چرا باید دلخور باشم؟! باعث شدی سروان چند ماه بهم اضافه خدمت بده و چند هفته تموم هم من رو بفرسته بازداشتگاه! صبح تا شب تو اون بازداشتگاه خراب شده با شکم گشنه و چندتا نون خشکیده به در و دیوارها نگاه میکردم اون وقت تو با بقیه گروه رفته بودید مرخصی و عشق و حال میکردید. تازه پشت سرم هم چرت و پرت میگفتین، چی از این بهتر میتونست برام رخ بده؟!
جریکو به محض تمام شدن کارش درب سرویس را باز میکند، دستی به صورتش میکشد و چشمانش را مالش میدهد، سپس خنده کوتاهی میکند و با صدایی که بیخیالی از آن موج میزند روبه من میگوید:
- فقط یه حادثه بود همین، خودت که میدونی تو شرایط خاص دوستها باید برای هم فداکاری کنن تا عدالت باقی بمونه وگرنه... .
خشمگینانه و در حالی که سعی دارم صدایم آرام باشد به او تشر میزنم:
- فداکاری تو سرت بخو... .
حرفم را خوردم، دندانهایم را محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
- اتفاق انبار مهمات چی؟ اونم یه حادثه بود؟
جریکو به نشانه بیخبری شانههایش را بالا میاندازد و میگوید:
- شاید!
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:
- به خدا خیلی پُرویی! اصلاً کی ازت خواست که... .
پیش از آن که سخنم را کامل بیان کنم جریکو با لحن جدی وسط حرفم پرید و گفت:
- انقدر غُر نزن آستیاگ، بلاخره اتفاقه پیش میاد، در ضمن من که علم غیب نداشتم، از کجا باید میدونستم سروان به خاطر گم شدن چندتا قبضه تیر و فشنگ مشگی تو رو تنبیه میکنه؟! بعدشم این اتفاقات مال سالها پیشه.
دهانم را باز کردم تا او را به فوش و ناسزا ببندم اما زودتر از من وارد عمل شد:
- دیروز طرح آزادسازی عراق توسط رئیس جمهور امضا شد، به زودی هم قراره عملی بشه... حداقل دویست تا سیصدهزار نفر نیرو قراره توی حمله شرکت کنن.
تِی را روی زمین به بالا و پایین میکشم و میگویم:
- خب؟! این چه ربطی به من داره؟
- به کشتنم بدی؟ نه ممنون رفیق، همون یه بار که تو پست نگهبانی بهم کمک کردی واسه هفت پشتم کافیه!
صدای کشیده شدن شلوار و بسته شدن کمربند، سپس صدای متعجب جریکو را میشنوم که میگوید:
- بیخیال آستیاگ، تو هنوزم به خاطر اون اتفاق ازم دلخوری؟!
تِی را محکم به داخل سطل آب فرو کردم و با لحن تندی گفتم:
- نه چرا باید دلخور باشم؟! باعث شدی سروان چند ماه بهم اضافه خدمت بده و چند هفته تموم هم من رو بفرسته بازداشتگاه! صبح تا شب تو اون بازداشتگاه خراب شده با شکم گشنه و چندتا نون خشکیده به در و دیوارها نگاه میکردم اون وقت تو با بقیه گروه رفته بودید مرخصی و عشق و حال میکردید. تازه پشت سرم هم چرت و پرت میگفتین، چی از این بهتر میتونست برام رخ بده؟!
جریکو به محض تمام شدن کارش درب سرویس را باز میکند، دستی به صورتش میکشد و چشمانش را مالش میدهد، سپس خنده کوتاهی میکند و با صدایی که بیخیالی از آن موج میزند روبه من میگوید:
- فقط یه حادثه بود همین، خودت که میدونی تو شرایط خاص دوستها باید برای هم فداکاری کنن تا عدالت باقی بمونه وگرنه... .
خشمگینانه و در حالی که سعی دارم صدایم آرام باشد به او تشر میزنم:
- فداکاری تو سرت بخو... .
حرفم را خوردم، دندانهایم را محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
- اتفاق انبار مهمات چی؟ اونم یه حادثه بود؟
جریکو به نشانه بیخبری شانههایش را بالا میاندازد و میگوید:
- شاید!
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:
- به خدا خیلی پُرویی! اصلاً کی ازت خواست که... .
پیش از آن که سخنم را کامل بیان کنم جریکو با لحن جدی وسط حرفم پرید و گفت:
- انقدر غُر نزن آستیاگ، بلاخره اتفاقه پیش میاد، در ضمن من که علم غیب نداشتم، از کجا باید میدونستم سروان به خاطر گم شدن چندتا قبضه تیر و فشنگ مشگی تو رو تنبیه میکنه؟! بعدشم این اتفاقات مال سالها پیشه.
دهانم را باز کردم تا او را به فوش و ناسزا ببندم اما زودتر از من وارد عمل شد:
- دیروز طرح آزادسازی عراق توسط رئیس جمهور امضا شد، به زودی هم قراره عملی بشه... حداقل دویست تا سیصدهزار نفر نیرو قراره توی حمله شرکت کنن.
تِی را روی زمین به بالا و پایین میکشم و میگویم:
- خب؟! این چه ربطی به من داره؟
آخرین ویرایش: