به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
87
سکه
535
با صدایی سرشار از نفرت و تمسخر می‌گویم:
- به کشتنم بدی؟ نه ممنون رفیق، همون یه بار که تو پست نگهبانی بهم کمک کردی واسه هفت پشتم کافیه!
صدای کشیده شدن شلوار و بسته شدن کمربند، سپس صدای متعجب جریکو را می‌شنوم که می‌گوید:
- بی‌خیال آستیاگ، تو هنوزم به خاطر اون اتفاق ازم دلخوری؟!
تِی را محکم به داخل سطل آب فرو کردم و با لحن تندی گفتم:
- نه چرا باید دلخور باشم؟! باعث شدی سروان چند ماه بهم اضافه خدمت بده و چند هفته تموم هم من رو بفرسته بازداشتگاه! صبح تا شب تو اون بازداشتگاه خراب شده با شکم گشنه و چند‌تا نون خشکیده به در و دیوار‌ها نگاه می‌کردم اون وقت تو با بقیه گروه رفته بودید مرخصی و عشق و حال می‌کردید! تازه پشت سرم هم چرت و پرت می‌گفتین، چی از این بهتر می‌تونست برام رخ بده؟!
جریکو به محض تمام شدن کارش درب اتاقک را باز می‌کند، دستی به صورتش می‌کشد و چشمانش را مالش می‌دهد، سپس خنده کوتاهی می‌کند و با صدایی که بی‌خیالی از آن موج می‌زند روبه من می‌گوید:
- فقط یه حادثه بود همین! خودت که می‌دونی تو شرایط خاص دوست‌‌ها باید برای هم فداکاری کنن تا عدالت باقی بمونه وگرنه... .
خشمگینانه و در حالی که سعی دارم صدایم آرام باشد به او تشر می‌زنم:
- فداکاری تو سرت بخو... .
حرفم را خوردم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
- اتفاق انبار مهمات چی؟ اونم یه حادثه بود؟
جریکو به نشانه بی‌خبری شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- شاید!
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:
- به خدا خیلی پُرویی! اصلاً کی ازت خواست که... .
پیش از آن که سخنم را کامل بیان کنم جریکو با لحن جدی وسط حرفم پرید و گفت:
- انقدر غُر نزن آستیاگ، بلاخره اتفاقه پیش میاد... در ضمن من که علم غیب نداشتم، از کجا باید می‌دونستم سروان به خاطر گم شدن چندتا قبضه تیر و فشنگ مشگی تو رو تنبیه می‌کنه؟! بعدشم این اتفاقات مال سال‌ها پیشه.
دهانم را باز کردم تا او را به فوش و ناسزا ببندم اما زود‌تر از من وارد عمل شد:
- دیروز طرح آزاد‌سازی عراق توسط رئیس جمهور امضا شد، به زودی هم قراره عملی بشه... حد‌ا‌قل دویست تا سیصد‌هزار نفر نیرو قراره توی حمله شرکت کنن.
تِی را روی زمین به بالا و پایین می‌کشم و می‌گویم:
- خب؟! این چه ربطی به من داره؟
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
87
سکه
535
با صدایی که به نگرانی شباهت بالایی دارد می‌گوید:
- ربطش این‌جاست که... .
لحظه‌ای مکس کرد، سپس پلک‌هایش را با حالتی متفکرانه به هم نزدیک کرد و روبه من گفت:
- به نظرت این وسط متوجه چیز مشکوکی نشدی؟!
متعجبانه نگاهی به او انداختم و گفتم:
- چیز مشکوک؟ نه... چه چیزِ مشکوکی؟!
دست‌ چپش را روی دست راستش قرار می‌دهد و با همان نگاه متفکرانه و مشکوکش می‌گوید:
- دو سه سال پیش زمانی که حادثه یازده سپتامبر رخ داد رو یادته؟ همون اتفاقی که بعد باعث شد به افغانستان حمله کنیم رو می‌گم.
یک تای ابرویم را بالا می‌برم، کنجکاوانه نگاهی به او می‌اندازم و می‌پرسم:
- خب؟
لحظه‌ای کوتاه سکوت می‌کند، سپس دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید:
- خب... همون زمان هم سازمان اطلاعات نامه زد به این پایگاه و از فرماندش خواست تا یکی از افرادی که سابقه چندان بالایی توی عملیات‌های مهم نداشته رو برای ماموریت مهمی اعزام کنن! که خب اون شخص هم ادوارد بود که برای انجام این ماموریت مهم و سری انتخاب شد!
در حالی که سعی دارم اضطراب و نگرانی‌ام را پنهان کنم روبه او با لحنی آمیخته به تردید و بی‌خیالی می‌گویم:
- بس کن جریکو، یعنی می‌خوایی بگی که ممکنه سازمان اطلاعات نیت بدی برام داشته باشه؟ یا بخواد بلایی سرم بیاره؟ من فقط یه سرباز با درجه متوسطم، مثلاً چه خطری براشون دارم که لازم باشه بلایی سرم بیارن؟!
جریکو دست‌هایش را از پشت قفل می‌کند و با لحن نصیحت‌آمیزی می‌گوید:
- متوجه حرفم نشدی؟ دارم بهت می‌گم یه جای کار می‌لنگه! چرا باید هر بار که می‌خواد جنگی رخ بده بین اون همه پادگان و پایگاه نظامی فقط اعضای این پادگان هستن که باید از طرف سازمان اطلاعات ماموریت فوق سری انحام بدن؟! و همشون هم بعد از ترک این پادگان و انجام ماموریت سری یهو تبدیل به تروریست و قاتل و آدم‌کش یا جاسوس بیگانه میشن؟! یا اصلاً یهو غیبشون می‌زنه و خبری ازشون نمیشه؟! الان هشت سال از زمانی که برنارد این‌جا رو ترک کرد می‌گذره اما نه خبری از خودش هست نه حتی اعضای خونوادش!
 
بالا