به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
با تمام شدن سخنش به من پشت می‌کند، قدم‌های محکمی برمی‌دارد و همراه با نوچه‌های احمق و دیوانه‌اش از سرویس بهداشتی خارج می‌شود.
ناله کوتاهی سر دادم، به زحمت از کف زمین فاصله گرفتم و در حالی که نیم‌خیز شده بودم متعجبانه نگاهی به جریکو که مشغول تمیز کردن لکه‌‌های خون روی دهانش بود انداختم.
با کف دست راستم پهلو و شکمم را که از شدت درد فریاد می‌کشید بررسی کردم، سپس با صدای تنفر‌آمیزی که ناباوری در آن موج میزد گفتم:
- معمولاً هر بار که جنگ می‌شد فقط یه نفر از این پایگاه برای انجام ماموریت فوق سری انتخاب میشد پس چطوریه که الان... .
جریکو کف دستانش را از زانو‌هایش دور می‌کند و با لحن بی‌خبری می‌گوید:
- چه میدونم؟ شاید دنبال افراد بیشتری می‌گردن تا قربانیشون کنن.
دستی به دهانش می‌کشد، شلوار و لباس نظامی‌اش را مرتب می‌کند و روبه من می‌گوید:
- تو حالت خوبه؟
با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گویم:
- بهم میاد خوب باشم؟
چند قدم به من نزدیک می‌شود، با دراز کردن دستش به طرفم به من کمک می‌کند تا از روی زمین بلند شوم.
به محض بلند شدنم از زمین نفسم را محکم بیرون دادم و زیر ل*ب به گرانر و نوچه‌هایش ناسزا گفتم.
جریکو بی‌توجه به حرف‌هایم می‌گوید:
- بی‌خودی اعصابت رو خرد نکن، با فوش دادن بهش چیزی درست نمی‌شه.
نیشخند تلخی به لبان زخمی‌ام نشاندم و گفتم:
- عوضش یکیشون رو حسابی آدم کردیم. هر چند به اندازه اون دختره کتکش نزدم اما خب حداقل... .
جریکو به من چشم‌غره می‌رود و معترضانه می‌گوید:
- آخه برای چی خودت رو باهاشون درگیر کردی؟ تو که می‌دونستی اون... .
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- داشتن از خط قرمزم عبور می‌کردن، تو که انتظار نداشتی مثل یه احمق وایسم و به توهین‌هاشون گوش بدم؟
جریکو نفس عمیقی می‌کشد، با بیرون دادن نفسش از در خارج می‌شود و می‌گوید:
- نه رفیق، بیشتر از این هم ازت انتظار نداشتم.
پیش از خروجش از سرویس بهداشتی به من می‌گوید:
- امیدوارم وقتی موقع مرخصی برمیگردم خونه تصویر تو رو توی اخبار و در حالی که دارن ازت به عنوان تروریست یاد می‌کنن نبینم. هر چند بعید به نظر می‌رسه.
دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- بگذریم، ظاهراً به آخر راه رسیدیم. من باید برم سر پستم و تو هم فردا برای همیشه این پادگان رو ترک می‌کنی و به جای دیگه‌ای منتقل میشی، اگه بدی از من یا اعضای گروه دیدی نادیده بگیر رفیق، در هر صورت به نیابت از کل گروه میگم که همکاری با تو برام افتخار‌آمیز بود.
با لحن طعنه‌آمیز و جدی می‌گویم:
- منظورت از همکاری قربانی شدن برای گندکاری‌هاتون هست؟ درسته؟ شما یه گند به پا می‌کردین، اون وقت تنبیه‌ها، کتک‌ها و فوش و ناسزا‌های سروان نسیب من بد‌بخت می‌شد! اصلاً... .
جریکو آه بلندی می‌کشد، سپس وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- این غُر‌غُر‌هات تمومی ندارن آستیاگ؟ به خدا پدرمون رو درآوردی.
با دراز شدن دستش به طرفم با او دست دادم و با خنده کوتاهی گفتم:
- نه، فکر نکنم.
جریکو دستی به دماغش می‌کشد و می‌گوید:
- راستی چرا گرانِر انقدر مهربون شده بود؟! سابقه نداشت موقع دعوا طرف رو انقدر راحت ول کنه، مطمئنم یه جای کارش می‌لنگه.
سوالی که خودم هم از آن شگفت‌زده هستم، اما در حال حاضر پاسخ عاقلانه‌ای برایش ندارم.
شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم، شاید بهم لطف داشته.
با رها کردن دستم سرش را به طرف در خروجی سرویس بهداشتی می‌چرخاند، به سمت آن می‌رود و می‌گوید:
- حواست بهش باشه، از دست اون روانی و نوچه‌هاش هر کاری بر میاد.
با لحن آمیخته به بی‌خیالی می‌گویم:
- باشه، حواسم هست. موفق باشی.
با خروجش از سرویس بهداشتی تنهایی و سکوت محیط اطرافم را تسخیر می‌کند.
به طرف توالت می‌روم، برس را از روی زمین بر می‌دارم و به کارم ادامه می‌دهم.
امیدوارم تا قبل از طلوع آفتاب فردا بتوانم کار تمیز‌کاری دستشویی‌های آسایشگاه را تمام کنم، هر چند کاملاً بعید به نظر می‌رسد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
***
کوله‌پشتی‌ام را روی شانه‌هایم تنظیم می‌کنم، کلاه نظامی‌ام را روی سرم قرار می‌دهم و با تنظیم کردنش به بالگرد سیاه‌رنگ بزرگی که مقابلم در حال فرود آمدن بر روی باند پرواز است نگاهی می‌اندازم.
چهره خلبان و کمک‌خلبان به سختی از لای شیشه‌های جلویی و ضد‌گلوله بالگرد قابل تشخیص است.
ناگهان صدای تمسخر‌آمیز گرانر را می‌شنوم که می‌گوید:
- بکش کنار ضعیفه!
ضربه محکمی شانه‌ چپم را آزار می‌دهد، با سرعت به سمتی هل داده می‌شوم و محکم روی زانو‌هایم زمین می‌خورم.
در میان خنده‌ها و قهقه‌های آزار‌دهنده راب و راگرا صدای گرانر را می‌شنوم که با لحن نیشدارش می‌گوید:
- اوخ ببخشید، چیزیت که نشد قهرمون؟ آا... راستی یادم رفت رکوردت رو تو بیدار موندن از خواب تبریک بگم آستیاگ پس... .
با لبانی بسته فریاد می‌کشم:
- خفه شو!
گرانر با قطع کردن خنده‌اش به من چشم قره می‌رود و با صدای تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- چی گفتی؟ اگه جرئت داری دوباره تکرار کن!
خشم و نفرت بدن گر گرفته‌ام را به آتش می‌کشد، نمی‌دانم که چگونه قرار است در طول ماموریتم رفتار‌های آزار‌دهنده این احمق گنده‌بک و نوچه‌هایش را تحمل کنم. هر بار که بد‌رفتاری‌شان را می‌بینم دلم می‌خواهد تا سر حد مرگ هر سه‌شان را زیر مشت و لگد بگیرم یا این که سر فرصت مناسب با شلیک گلوله کار‌های‌شان را تلافی کنم.
چیزی که تعجب و خشمم را بیشتر می‌کند این است که چرا او همراه با نوچه‌هایش برای انجام ماموریت انتخاب شده است، یعنی اعضای سازمان برای من یا آن‌ها چه نقشه شومی کشیده‌اند؟
در حالی که سعی دارم نسبت به حرف‌های جریکو و ادعا‌هایش نگرانی‌ام را پنهان کنم به زحمت از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم، دستی به چشمان خواب‌آلودم می‌کشم، زیر ل*ب به گرانر و نوچه‌هایش فحش می‌دهم و بر خلاف خواسته‌ام می‌گویم:
- هیچی... فقط خواستم... خواستم بگم هوا خیلی سرده.
گرانر مدتی طولانی مرا رصد می‌کند، سپس پیش از آن که با چرخاندن سرش و بی‌توجه به من خودش را به بالگرد نزدیک کند می‌گوید:
- واسه من که هوا زیاد سرد نیست، شاید احمق‌ها زیاد سردشون شده! مگه نه بچه‌ها؟
سخنش در کنار خنده‌های بی‌پایان راب و راگرا نفرتم را از او بیشتر می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
داخل ذهنم او را به ناسزا می‌گیرم و بی‌صبرانه منتظر فرصت مناسبی هستم تا تمام کار‌هایش را درست و حسابی تلافی کنم.
گرانر در چند قدمی بالگرد می‌ایستد، در برابر گرد و خاکی که توسط بال‌های بزرگ و کشیده بالگرد مقابلم به هوا بلند شده است به تقلید از من و نوچه‌هایش دستش را به چشم‌ها و صورتش نزدیک می‌کند و نگاهی به اطرافش می‌اندازد.
همه سرباز‌ها مشغول کار خود هستند و هیچ‌ توجهی به ما ندارند.
از دور صدای برخورد پوتین‌های نظامی به کف زمین و قدم‌های منظم سربازان اسلحه به دست که تحت فرمان مافوقشان مشغول تمرین نظامی یا گشت‌زنی هستند به آسانی شنیده می‌شود.
نزدیک به آن‌ها سروان گوشه‌ای ایستاده، با چهره‌ای جدی، سرد و برافروخته باتوم کلفتش را در دست گرفته و با صدایی بلند بر سر عده‌ای از آن‌ها داد می‌زند.
گاهی اوقات خشمگینانه به آن‌ها ناسزا می‌گوید و گاهی اوقات هم آن‌ها را به بهانه‌ای متوقف سپس به کمک سرجوخه و چند سرباز مسلسل به دست با کلماتی طعنه‌آمیز و کینه‌ورزانه تنبیه بدنی می‌کند:
- شما احمق‌های بی‌خاصیت خیلی ضعیف و به درد نخور شدید! پس همه به خاطر ضعفتون تنبیه میشید و شیشصد‌تا بشین‌پاشو می‌ری*د تا آدم شید! بشمار یک!
حرف‌های تند و خشنش موجی از نفرت، درد و رنج را به چهره سرباز‌‌انی که باید تنبیه شوند می‌نشاند. به یاد دارم که یک بار با بهانه‌ای احمقانه من و همگی‌مان را در هوای سرد زمستان و میانِ بارش برف‌ها وسط میدان تمرین نگه داشت، وادار‌مان کرد تا همگی صد‌ها بار دراز‌نشست برویم و انقدر ما را دور میدان دواند که تا چند هفته به سختی می‌توانستیم روی پا‌هایمان بایستیم. از او پیش از گرانر و هر شخص دیگری تنفر و کینه به دل دارم.
باورم نمی‌شود که سرانجام دارم از شر او و این پادگان خلاص می‌شوم، اصلاً چطور تا اکنون با وجود سختگیری‌هایش هنوز زنده مانده بودم؟! اکنون باید خوش‌حال باشم که دیگر او را نمی‌بینم و قرار نیست با فوش و ناسزا‌هایش مواجه شوم اما، نمی‌دانم چرا انقدر دلشوره و نگرانی به دلم چنگ زده است و چندان علاقه‌ای هم به ترک این پادگان ندارم!
درست است که شدیداً از سروان متنفرم اما در عین حال برایش احترام خاصی هم قائل هستم، از بین همه اعضای پادگان او در کار‌هایش نظم، صلابت و جدیت بالایی داشت.
به ناگاه صدای غرش تانک‌ها و ماشین‌های نظامی همراه صدای غلتیدن تایر‌ها و چرخ‌های آهنی‌شان بر کف جاده‌های ترک‌برداشته اطراف پادگان توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
هر کدام از آن‌ها مسیر تکراری و مشخصی را برای گشت‌زنی در پیش گرفته‌اند و داخل یا روی آن‌ها تعدادی سرباز مسلح یا افسر درجه‌دار نشسته‌اند و اطراف‌شان را بررسی می‌کنند.
بی‌توجه به آن‌ها با فرود آمدن بالگرد سپس خارج شدن دو سرباز مسلسل به دست و فردی سرتاپا سیاه‌پوش به مانندِ گرانر، راب و راگرا خبردار سر جایم می‌ایستم و با احترام نظامی منتظر حرف‌هایش می‌شوم.
فرد سیاه‌پوش چهره‌اش را با ماسک چرمی مشکی‌رنگی پوشانده و تنها چشم‌ها و دهانش از لای ماسک دو چشم قابل مشاهده است.
نوع نگاهش سرد و جدی به نظر می‌رسد، به مانند سربازان تحت امرش قدی بلند و نسبت به گرانر هیکل تنومند و بزرگ‌تری دارد. انگار با یک غول بیابانی طرف هستم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
به محض نزدیک شدنش به ما همراه با سرباز‌ها مقابلمان می‌ایستد، مدتی سرتاپایمان را برانداز می‌کند، سپس برگه کوچکی را از پشت شلوارش بیرون می‌کشد، نیشخند تلخی می‌زند و با صدای زمخت، تند و مردانه‌اش می‌گوید:
- ظاهراً چند‌تا عضو جدید برای انجام ماموریت فوق‌سری توسط سازمان انتخاب شدن که باید اسمشون رو نام ببرم.
مدتی تعلل می‌کند، برگه را به گوشه‌ای می‌اندازد و با صدایی آمیخته به خشم و بی‌خیالی می‌گوید:
- اما این کار رو نمی‌کنم، چون واسم مهم نیست! پس از اون‌جا که علاقه‌ای به خوندن اسامی‌‌تون ندارم واضح، سریع و بدون گزافه‌گویی و تلف کردن وقت یکی‌یکی خودتون رو بهم معرفی می‌کنین، مکان خدمت و درجه‌هاتون رو هم بهم می‌گید.
وقتی با دقت بیشتری به حرف‌هایش گوش‌ دادم متوجه شدم که تن صدایش حتی در حالت عادی هم تند و خشن است و جز نفرت و کینه چیزی درون آن‌ها موج نمی‌زند.
به محض اتمام حرفش سرش را روبه من می‌چرخاند و می‌گوید:
- اول از تو شروع می‌کنیم سرباز! سریع خودت رو معرفی کن.
در حالی که مقابلش خبردار ایستاده‌ام با صدای جدی، بلند و محکمی می‌گویم:
- ستوان دوم آستیاگ.
با لحن جدی و سردش می‌گوید:
- محل خدمت؟
محکم و جدی پاسخ می‌دهم:
- پادگان لاست‌فیلد، کارولینای شمالی!
سریع سرش را به سمت راب که درست کنارم خبر‌دار ایستاده است می‌چرخاند و از او می‌خواهد تا به مانند من خودش را معرفی کند.
راب به مانند من با صدای جدی و بلندی فریاد می‌زند:
- ستوان یکم راب بَکرِید.
- محل خدمت؟
- پادگان لاست‌فیلد، کارولینای شمالی!
فرد سیاه‌پوش نگاهی به دماغ شکسته راب که زیر تعدادی چسب زخم پنهان شده است می‌اندازد، سپس نگاهش را از او می‌گیرد و به محض افتادن نگاهش به سروان که مشغول تنبیه بدنی سرباز‌ها است با لحن تمسخر‌آمیزی روبه راگرا و بقیه‌مان می‌گوید:
- انگار چیز‌هایی که راجبه فرمانده این پادگان می‌گفتن حقیقت داشته، البته بر خلاف من که سرباز‌های ضعیف نمی‌تونن زیر دستم دووم بیارن شما خوب تونستین با فرمانده این پادگان کنار بیایین اما فک نکنم با من خوب تا کنین! بگذریم، تو خودت رو معرفی کن.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
راگرا نیز به مانند بقیه‌مان درجه، نام و محل خدمتش را با صدایی بلند اعلام می‌کند:
- ستوان یکم راگرا واکِر از پادگان لاست‌فیلد، کارولینای شمالی!
شخص‌سیاه‌پوش چهره خسته اما مصمم و جدی راگرا را بررسی می‌کند، سپس با صدایی آمیخته به شک و تردید می‌پرسد:
- به قیافت نمیاد سفید‌پوست باشی سرباز! احتمالاً باید نژاد سرخ‌پوست توی رگ‌هات در جریان باشه!
راگرا با تردید و دو‌دلی دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید، ناگهان فریاد بلند و خشن مافوقش او را خفه و از این کار منصرف می‌کند:
- خوبه! چون سرخ‌پوست‌ها بیشتر از هر کسی برای من با‌ارزشن! می‌خوایی بدونی چرا با‌ارزشن؟!
بی‌آنکه منتظر پاسخ راگرا شود بلند فریاد می‌زند:
- چون بیشتر از هر به درد‌نخوری از من کتک می‌خورن! پس فک نکنم تو زیاد زیر دستم دووم بیاری اما باید دووم بیاری! درست می‌گم سرباز؟!
راگرا خشمش را به زحمت پنهان می‌کند، سپس با صدای جدی می‌گوید:
- بله قربان!
نگاهش را از راگرا می‌دزدد و به گرانر نگاهی می‌اندازد، به محض افتادن نگاهش به او با لحن جدی‌اش می‌گوید:
- خودت رو معرفی کن سرباز!
نوع نگاهش به من، راب، راگرا و گرانر به گونه‌ای بود که انگار با عده‌ای بی سر و پا و انسان‌های به‌دردنخور طرف بود، درجه‌های روی شانه یا بازویمان برای او چیزی اضافی محسوب می‌شد و بر خلاف سروان به جای آن که ما را با درجه‌ نظامی‌مان خطاب کند تنها به کلمه سرباز بسنده می‌کرد. انگار با شخصی بدتر از سروان مواجه شده بودم. یعنی چه اتفاقات وحشتناکی در انتظارم بود؟
گرانِر به مانند ما سریع خودش را با درجه ستوان سومی معرفی سپس نام محل خدمتش که با نام محل خدمت بقیه‌مان یکی بود را هم بازگو می‌کند.
به محض پایان حرف‌هایش شخص سیاه‌پوش چند قدم از او فاصله می‌گیرد، مقابلمان می‌ایستد و با لحن طعنه‌آمیز، جدی، سرد و خشنش می‌گوید:
- از آشنایی با شما سربار‌ها خوش‌حال شدم! حالا که خودتون رو معرفی کردید پس لازمه بدونین که مافوق‌تون کیه و تا زمانی که تحت امرش هستید نحوه صحبت و برخورد باهاش باید به چه صورت باشه! از اون‌جا که اهل وراجی و زیاده‌گویی نیستم سریع و مختصر خودم را بهتون معرفی می‌کنم، نکات لازم رو بهتون میگم و بعدش با نظم و ترتیب کامل به طرف بالگرد می‌ری*د تا سریع به جایی فرستاده بشید که قراره خودتون رو برای انجام ماموریت مهمتون آماده کنین. فقط قبل از هر چیز لازمه بگم که من فقط یه بار حرفم را به زبون میارم، پس خوب گوش‌های کرتون رو باز می‌کنین و بهم گوش میدید! چون دفعه بعد با زبون خوش حرفم تکرار نمیشه! متوجه هستید که چی می‌گم؟!
همگی با سرعت، مصمم و جدی فریاد می‌کشیم:
- بله قربان!
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
به محض پایان سخنمان صدای خشنش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- محافظ یکم و افسر ارشد امنیتی ویلهلم کارانیس هستم اما شما سربار‌ها موظفید من رو کاپیتان خطاب کنین. پیش از نُه سال در سازمان امنیتی و ارگان‌های مهم دیگه خدمت کردم. از ضد جاسوسی و شناسایی عوامل نفوذی گرفته تا انجام عملیات‌های حساسی مثل ربایش اسرار دولتی یا... .
سرفه‌های کوتاهی سر می‌دهد و مدتی مکث می‌کند، سپس با ادامه دادن حرفش می‌گوید:
- بازجویی، تخیله اطلاعاتی و در صورت لزوم هم ادب کردن کسایی که خوب با من یا اعضای رده‌بالای سازمان کنار نیان!
جملات آخر را با جدیت و لذت خاصی بیان می‌کند، لحن حرف‌هایش نشان می‌دهد که هیچ شک و تردیدی از انجام این کار‌ها ندارد و انگار منظورش از ادب کردن دیگران ما هستیم اما نوع نگاهش به من چیز دیگری را می‌گفت! به احتمال داشت به طور غیر‌مستقیم من را تهدید می‌کرد!
به ناگاه صدای تند و خشنش توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- درست می‌گم سرباز؟
هین کوتاهی می‌کشم و در حالی که سعی دارم نگرانی‌ام را پنهان کنم مصمم و جدی با صدای بلندی پاسخ می‌دهم:
- بله قربان!
ماموری که خودش را کارانیس معرفی کرده بود چند قدم به من نزدیک شد، نگاه تهدید‌آمیزی به من انداخت و بلند به من تشر زد:
- کاپیتان! بهت گفتم که من رو کاپیتان خطاب کنی سرباز نه قربان!
حرف‌های تهدید‌آمیزش ترسی عمیق را به چهره‌ام می‌نشاند. دهانم را باز می‌کنم تا از او عذر‌خواهی کنم اما پیش از آن که چیزی به زبانم جاری شود مشت محکمش به صورتم برخورد می‌کند، درد شدیدی گونه چپم را آزار می‌دهد و با از دست دادن تعادلم تلو‌تلو‌خوران روی زانو‌هایم می‌افتم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
کارانیس یا همان کاپیتان خشمگینانه سرم فریاد می‌کشد:
- آدمای کله‌خرتر و بزرگ‌تر از تو افتخار خدمت و همکاری با من را داشتن که فقط بعد از چند روز زیر خاک دفن شدن! عرضش رو داری کاری کنی باد تو رو با خودش نبره؟!
بی‌آنکه منتظر پاسخم شود بلند فریاد می‌کشد:
- خوبه! پس اگه عرضش رو داری بلند شو سرباز! همین‌الان! اگرنه که خودت رو واسه مردن آماده کن! چون کسی قرار نیست توی دنیای من برات دلسوزی کنه!
در حالی که نفسم از شدت ترس در سینه حبس شده است سریع خودم را جمع و با پاک کردن خون سرخ‌رنگ روی دهانم خبردار مقابلش و سر‌جایم می‌ایستم.
کاپیتان با چشمان خونینش صورت اخم‌آلود و نگرانم را رصد می‌کند و می‌گوید:
- قانوناً بعد از این سرپیچی و حواس‌پرتیت باید تو رو با روش‌های خاص خودم آدم کنم سرباز و فقط چون بار اولت بود از گناهت می‌گذرم اما این رو بدون که اگه دوباره به حرف‌هام بی‌توجهی کنی به عاقبت دردناکی دچار میشی!
خشمگینانه‌تر از قبل فریاد می‌کشد:
- اطاعتت رو نشنیدم سرباز!
در حالی که داخل ذهنم او را به ناسزا گرفته‌ام سریع و با صدای بلند و جدی پاسخ می‌دهم:
- بله کاپیتان!
راب با دیدن این اتفاقات نیشش را باز می‌کند تا هار‌هار بخندد اما نگاه تند و تهدید‌آمیز کاپیتان او را خفه می‌کند.
کاپیتان چند قدم به راب نزدیک می‌شود و خطاب به همگی‌مان می‌گوید:
- تموم سرباز‌ها از دید من برابرن! اگه کسی به خاطر اشتباهش تنبیه میشه دلیل بر این نیست که بقیه از اون اشتباه مصون باشن پس برای شروع وقتی به محل خدمتتون منتقل شدید همگی صد‌تا شنا می‌ری*د و صد‌بار هم دور میدون میدویید تا آدم بشید!
الان هم هر چهار‌نفر تا زمانی که من نکات رو بهتون میگم بشین‌پاشو میرید! زود‌باشین سربار‌های به دردنخور! تنبیه‌تون رو شروع کنین!
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
همگی دست‌پاچه و در حالی که سعی داریم هماهنگ با یک‌دیگر روی پا‌هایمان بشین و پاشو برویم تنبیه‌مان را آغاز می‌کنیم.
پس از مدت کوتاهی درد و خستگی به ماهیچه‌های پایم هجوم می‌برد و قلبم را وادار می‌کند تا محکم و با سرعت به سینه‌ام مشت بکوبد.
نفس‌هایم در اندک زمانی به شماره می‌افتد و عرق سردی به پیشانی‌ام می‌نشیند‌.
کاپیتان روی خط صافی از راست به چپ و برعکس نزدیک به ما و مقابلمان قدم می‌زند، سپس در حالی که چهره جدی، سرد و برافروخته‌اش مدام بین ما جابه‌جا می‌گردد دستان مشت‌شده‌اش را پشت کمرش گره می‌‌زند و می‌گوید:
- کجا بودم؟ آهان درسته، همون طور که به شما سربار‌ها می‌گفتم... .
سر جایش می‌ایستد، نفسش را محکم بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- نکاتی که باید بدونین در همین حدِ که از دستوراتم بدون چون و چرا اطاعت کنین، موقعی که مقابلتون ظاهر میشم احترام نظامی بدین و تحت هر شرایطی حتی موقع مرگتون تا وقتی من اجازه ندادم و صلاح ندونم نه وسط حرفم بپرین و نه بلبل‌زبونی کنین!
مدتی سکوت می‌کند، سپس با چشم‌غره تهدید‌آمیزی فریاد می‌زند:
- اگه حرفام رو شنیدین بلند بگین بله کاپیتان!
همگی با سرعت و نفس‌زنان پاسخ می‌دهیم:
- بله... کاپیتان... .
به محض پایان حرفمان گردنش را به چپ و راست تکان می‌دهد و شمرده‌شمرده می‌گوید:
- این نکته رو هم بگم که من با کسایی که اهل خنده، شوخی یا متلک‌انداختن باشن خوب تا نمی‌کنم. معمولاً چنین اشخاصی که با من مواجه میشن بعد از یه مدت کوتاه سر از قبرستون در میارن! پس حواستون باشه موقعی که مقابلم وایسادین و با اجازه من دارید صحبت می‌کنین چی از زبونتون خارج میشه! در ضمن... .
همگی با سرعت وسط حرفش می‌پریم و پاسخ می‌دهیم:
- بله کاپیتان!
یک‌مرتبه‌ از کوره در می‌رود و با صدایی تهدید‌آمیز فریاد می‌کشد:
- دردُ کاپیتان! دِ مرضُ کاپیتان! احمق‌ها! من کِی ازتون خواستم بهم جواب بدین؟! هر‌ وقت گفتم باید جواب بدین! حالا که این‌طور شد بعد از تموم شدن نکاتم همگی پنجاه‌تا شنا می‌رین تا آدم بشین!
سخنش موجی از نارضایتی، خشم و نفرت را به بدن‌مان تزریق می‌کند. چیزی نمانده همگی از شدت خشم فریادمان به هوا بلند شود اما هیچ‌کدام‌ از ما حتی گرانِر هم جرئت نمی‌کند که روی حرف او حرفی بزند.
بدنم گر گرفته است و نفرتی شدید خشمم را هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌کند.
به ناگاه صدای بلند کاپیتان را می‌شنویم که می‌گوید:
- صدای اطاعتتون رو نشنیدم گوساله‌ها!
همگی بر خلاف میلمان و در حالی که سعی داریم خشممان را پنهان کنیم بلند و جدی فریاد می‌کشیم:
- اطاعت کاپیتان!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
113
سکه
769
سریع بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد، به مانند قبل روی خط صافی از راست به چپ و برعکس مقابلمان قدم می‌زند و می‌گوید:
- قبل از این که شما سربار‌ها بپرین وسط حرفم می‌خواستم بهتون این نکته رو بگم که جلوی من هیچ‌کس تا زمانی که من اجازه ندم حق آواز خوندن نداره. اگه ببینم کسی مشغول قِر دادن و رقصیدن باشه و بقیه هم مشغول دست‌زدن براش جوری روزگار خودش و طرفداراش رو سیاه می‌کنم که درس عبرت بشه واسه بقیه سرباز‌های پادگان. متوجه حرفم شدین کله‌پوک‌ها؟!
لحظه‌ای کوتاه سر جایش می‌ایستد، سپس طوری که انگار منتظر چیزی باشد به ما تشر می‌زند:
- چرا لال شدین احمق‌ها؟! گفتم هر وقت متوجه حرفم شدین باید بگید بله کاپیتان! نه انگار باید جور دیگه‌ای شما‌ها رو آدم کنم! ایرادی نداره به جای پنجاه‌تا شنا صد‌تا شنا می‌رین! وقتی هم به محل خدمتتون منتقل شدین حسابی اون‌جا به خدمتتون رسیدگی می‌کنم تا دیگه جلوی مافوقتون از این غلط‌ها نکنین!
سخنش باعث می‌شود تا ترس و نگرانی بیشتری به چهره‌ اخم‌آلود و برافروخته‌مان چنگ بزند. از درون شدیداً به خاطر ترک این پادگان پشیمانم و به کسی که مرا برای انجام ماموریت فوق‌سری سازمان انتخاب کرده بود داخل ذهنم ناسزا می‌فرستم. رفتار و اعمال این شخص دیوانه اصلاً با سروان قابل مقایسه نیست، او هر چه قدر هم که جدی و خشن به نظر می‌رسید و هر چقدر هم که از خودش بی‌رحمی نشان می‌داد لاقل طرف مقابلش را به خاطر آواز خواندن مورد سرزنش و تنبیه قرار نمی‌داد. انگار خیلی زود او را مورد قضاوت قرار داده بودم.
به زحمت عجز و ناله‌مان را پنهان سپس سریع و مصمم به مانند دفعات قبل پاسخ می‌دهیم:
- بله... کاپیتان... .
کاپیتان ادامه می‌دهد:
- نکته بعدی این هست که من به دید خودم تا زمانی که تشخیص ندم شما سربار‌ها لایق احترام هستین هیچ‌کدومتون رو با درجه‌ای که دارین خطاب نمی‌کنم. در نتیجه ادبیات خشن و آدم‌کُنَم تا زمانی که سرباز یا بهتر بگم سربار مقابلم لیاقت و شجاعتش رو بهم توی میدون جنگ ثابت نکرده باشه سر جای خودش باقی می‌مونه، تا وقتی لیاقت سنگینی روی درجتون رو احساس نکنم باید از من بد و بیراه بشنوین و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن تنبیه بشین. این چیزیه که جزو طبیعت منه و کاریش هم نمیشه کرد! شما مجبورید ازم مثل سگ کتک بخورین، مدام به دستور من تنبیه بشین و هر روز خدا ازم بد و بیراه بشنوین. اگه می‌خوایید فوش و ناسزا‌هام بهتون تموم بشه بچه خوبی باشین و خودتون رو بهم ثابت کنین، اون‌وقت می‌بینین که چقدر خب می‌تونین با کاپیتان مهربون و دلسوزی مثل من کنار بیایین!
 
آخرین ویرایش:
بالا