<<ته ماندههای بوی بابونه >>
پارت اول
بابونه نگاه سبز براقش را به زن جوان دوخت. بلوط کتاب به دست روی کاناپه همیشگیاش لمیده بود. بابونه نگاه خشنی به جلد قهوهای ملایم کتاب رفته و جستی روی پای بلوط زد. گوشهای مثلثیاش را تکان داد و سرش را اندکی کج نمود. زن جوان بوک مارک طرح گربه را لای کتاب گذاشته و کتاب را روی دسته کاناپه نهاد. لبخند محوی زد، دستش را به سر و گوشهای بابونه کشیده و گفت:
- حسود کوچولو!
بابونه میو مظلومی گفته و خودش را روی پای او چون توپی حنایی رنگ جمع نمود. چرت عصرانه همراه نوازش و نگاه مشتاقش را دوست داشت. انگشتان بلوط لا به لای پشمهای نرمش میخزید و چشمانش کم کمک روی هم میرفت که صدای زنگ گوش خراش آپارتمان به هوا برخواست. بلوط، بابونه را روی کاناپه گذاشت و خودش بلند شد تا در را باز نماید.
بابونه نگاه ناراضیاش را به در دوخته و درحالی که روی دوپایش نشسته بود دمش را تکان تکان داد. زن جوان به سمت آیفون رفته و پس از گفت و گویی که بابونه متوجه آن نشده بود در را گشوده و انتظار میکشید.
بابونه نگاهش را بین او و در گرداند که با دیدن مردی که نفس زنان از پلهها بالا میآمد خرخر خشنی کرد. از روی کاناپه پایین پرید و کنار زن ایستاد.
سیاوش نفس عمیقی کشیده و آن لبخند به نظر بابونه مفتضحانه را بر لبانش حک کرد. دسته گلی از رزهای سرخ میان انگشتانش جا خوش کرده بود. بلوط نگاهش را از گلها گرفته و تا خواست دهان باز کند طرف مقابل پیش دستی کرده و گفت:
- مثل همیشه میخوای از بیبرنامه بودنم غر بزنی ولی خوشحال شدی مگه نه؟
و چشمک کوتاهی ضمیمه حرفش کرد. بابونه میدید که نگاه مرد به لبخند محو بلوط و آن قیافهی اخموی بامزهاش گیر کرده. بلوط دستش را به چهارچوب در گرفته و گفت:
- اصلانم اینطور نیست! آخه چرا باید از دیدن یک مزاحم هر روزه خوشحال بشم؟!
اما بابونه از نگاه بلوط اشتیاق را میخواند. مرد لبخند واضحی زده و شاخه گلی از دسته بیرون کشید کنار گوش بلوط خم شده و ل*ب زد:
- اینقدر زل زدن به من رو دوست داری که هربار جلو در معطلم میکنی؟
و بابونه دید که انگشتان کشیده و مستحکم مرد تک شاخه رز سرخ را کنار گوش بلوط برده و ثانیهای بعد بلوط نیز چون شاخه گل روی موهایش به سرخی میزد.
بابونه نگاه غضبناکی به سیاوش انداخته و خود را به شلوار کتان قهوهای سوختهی بلوط مالید.
سیاوش راضی از چهرهی گلگون زن مقابلش دسته گل را به بلوط داد، بلوط غرید:
- انقدر چرت و پرت بهم نباف!
نیم لبخندی به قیافهاش افزوده و دسته گل را با لطافت میان دستش چرخاند.
- حرف زدن کافیه بیا داخل.
بابونه پشمهایش را اندکی سیخ نموده و میو بلندی بر ل*ب راند. اعصاب و روانش بهم ریخته بود. رزهای سرخ همچنان میان انگشتان ظریف و کشیدهی بلوط که بوی ورقهای کتاب میدادند، جا خوش کرده بودند. بابونه پرشی کرده و نیمِ رزها را با پنجههای تیزش شکافت. نگاه حق به جانبش را به سیاوش دوخته و درحالی که گلبرگهای سرخ لا به لای پنجهاش به چشم میخورد دمش را تکان داد.
سیاوش با ابروهای بالا پریده نگاهی به بابونه کرده و نگاه دیگری به بلوط. دستهایش را درهم قفل نموده و گفت:
- فکر کنم این ششمین باریه که گربهت دسته گلی که اوردم رو خراب میکنه و اینجوری بهم خیره میشه!
بلوط چشم غرهی کوچکی به بابونه رفته و گفت:
- بابونه همیشه دختر آرومیه جدا نمیفهمم مشکلش با تو چیه سیاوش!
سیاوش پوزخند ریزی حواله بابونه کرده و گفت:
- چیزی که زیاده گربه، شاید بهتره یک گربه حرف گوش کنتر واست بگیریم و این یکی رو بندازیم بیرون؟!
بابونه پف کرده و عصبی روی جاکفشی دم در پرید و چنگی به گردن سیاوش انداخت. مردک چه فکری با خودش کرده بود؟ میخواست بعد چند دیدار کوتاه تلاش چندین سالهی بابونه را هدر دهد؟!
بلوط نگاهی به سیاوش انداخته و صورتش را درهم جمع کرد و گفت:
- اوه انگار گردنت خراش برداشته. الان میرم یه دستمال تمیز میارم بزاری روش.
و درحالی که به سمت آشپزخانه میرفت ادامه داد:
- درضمن شوخی زشتی بود! بابونه واسهی من فقط یک گربه نیست! اون خیلی با ارزشه.