به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۹


بالاخره همه شام را نصفه نیمه خورده و از سر میز بلند شده بودند. بلوط بعد از اینکه میز را جمع نمود همراه بابونه‌ای که یکی درمیان روی کاشی‌های کرم رنگ آشپزخانه می‌پرید به دخترها پیوست. گلپونه با عروسکش بازی می‌کرد و گلپر روی کاناپه دراز کشیده و سرش را درون گوشی‌اش فرو کرده بود. بابونه به گوشواره‌ی براق گلپر که باد پنکه سقفی با تکان دادن موهای درهم پیچیده‌اش آن را نمایان می‌ساخت خیره شد. حلقه‌ی گوشواره آنقدر گنده بود که بابونه دلش بخواهد پنجه‌ی سفیدش را درون آن فرو کند. بلوط اما رفته بود سروقت بازرسی کاری که به گلپر سپرده بود. درون چند کارتن را نگاه کرده و ناگهان منفجر شد.
- اینا چیه؟!
گلپر حتی به خودش زحمت نداد سرش را از گوشی بیرون بیاورد فقط با همان لحن روی مخ بابونه رژه رفته گفت:
- خودت گفتی همه چی رو بریزم تو کارتن‌ها!
و شانه‌هایش را بالا پراند. بابونه متاسف او را نگاه کرده و بلوط گفت:
- اونقدر درهم برهم هرچی دیدی ریختی توشون که باید همه رو از اول بسته بندی کنم. آخه به کی رفتی که اینقدر شلخته‌ای دختر!
گلپر باشه باشه کنان باز هم به صفحه گوشی خیره شد و نیشش را کش داد. بابونه روی کاناپه پریده و به این فکر می‌کرد که خوابیدن روی موهای پف کرده و حجیم گلپر چقدر لذت بخش می‌تواند باشد. بلوط کارتن را روی زمین رها کرده و به سمت گلپر رفت. گوشی را از درون دستش بیرون کشیده و روی میز گذاشت. اخم‌های گلپر درهم رفته و باحالتی که به نظر بابونه طلبکار بود به بلوط خیره شد. بلوط اخم درهم کشیده و گفت:
- بلند شو.
گلپر دستش را تکان داده و گفت:
- دیگه چیه مامان؟!
بلوط چشم‌های قهوه‌ایش را ریز کرده و نیشگون ریزی از بازوی گلپر گرفته و گفت:
- باید بسته بندی کردن رو یاد بگیری این چه وضعشه!
بابونه این جدال خاموش را درحالی که روی کاناپه ولو شده بود می‌نگریست که ناگاه بلوط خشکش زده و ساعد دست گلپر را بالا آورد. با ابروهای بالا پریده گفت:
- این چیه؟!
گلپر نیشخندی زده و ابروهایش را تند تند بالا انداخته و گفت:
- موقته مامان.
بابونه اما خوب می‌دانست نگاه بلوط که همچنان به پروانه‌ی مشکی رنگ روی ساعت گلپر دوخته شده و دستی که خالکوبی پروانه را می‌فشرد سرشار از نگرانیست. بلوط با صدای آرامی گفت:
- چرا... چرا پروانه؟!
دیدن هرچیزی حاوی پروانه هرچند موقت برای تمامی اهالی آن خانه عجیب می‌نمود. بابونه سردرگم میو‌ای کرده و از روی کاناپه پایین پرید و جلو تر رفت. گلپر اما لبخند غریبی برلب رانده و گفت:
- از داشتن نقطه ضعف متنفرم! بالاخره باید باهاش کنار بیام.
با مکث نگاهش را از پروانه گرفت و چشم بست. زمزمه کنان گفت:
- فکر کردم اینکه ترسم رو هرروز باخودم داشته باشم باعث میشه نسبت بهش خنثی بشم. چیزی نیست مامان نگران نباش.
و از جای بلند شده، دستش را از دست بلوط نگران کشیده و همزمان با دست دیگر گوشی‌اش را برداشته و راه اتاق را در پیش گرفت. بابونه دور پای بلوط چرخیده و بلوط با همان نگاه بهت زده خود را روی کاناپه انداخت و مرتب کردن کارتن‌ها را به وقت دیگری موکول کرد.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
پارت۲۰

صبح دیگری شروع شده بود. بابونه روی بالش محبوبش کنار کاناپه غلطی خورد و چشمانش را نیمه باز نمود. نگاهش بلوط را شکار کرده که از پشت پنجره به نوازش گل‌های بابونه به دست انوار خورشید هنگام طلوع زل زده بود. بابونه در سکوت از جای بلند شده و پیش بلوط رفت. پنجه‌های سفید‌اش را روی ساق پای بلوط گذاشت. بلوط لبخندی به رویش پاشیده و گفت:
- خوب شد بیدار شدی. باید صبحونه‌ت رو همین الان بدم. تا یه ساعت دیگه باید برم سر کار‌.
گربه‌ی حنایی نگاه وارفته‌ای چون تمام روزهایی که بلوط سر کار می‌رفت به او انداخته و مظلومانه سرش را کج کرد. گلپونه درحالی که چشم‌هایش را می‌مالید از اتاق بیرون آمد. بلوط لبخندی به روی نشسته‌ی او هم پاشیده و گفت:
- صبحت بخیر. بهتره سریع دست و روت رو بشوری و تو آشپزخونه باشی. تو که دوست نداری مثل گلپر تنبل بازی دربیاری و خبری از صبحونه گرم نباشه؟
گلپونه خمیازه کشداری کشیده و گیج خواب گفت:
- جغدا بامزه‌ان!
بلوط خنده‌ی ریزی زده و به سمت آشپزخانه روانه شد. گربه‌ی حنایی با چشم به دنبال جغد گشت اما چیزی عایدش نشد! پس میو‌ بلندی به عنوان اعتراض بخاطر تولید حباب ذوق و بعد انفجارش توسط دختر بچه گفته و خود را پف کرده پشم‌های حنایی‌اش را تکان تکان داد و بعد راهی آشپزخانه شد. گلپونه هم با صورت خیس سر میز نشست. بلوط مخلوط عجیبی را روی میز جلوی گلپونه گذاشته و کنسروی هم برای بابونه باز کرد. بابونه میو کنان به سمت غذایش رفت. گلپونه گفت:
- مامان این یه کم کشنده به نظر میرسه. خیلی بد قیافه‌ست!
بلوط خنده‌ای کرده و گفت:
- یخچال خالی بود هرچی دم دستم اومد ریختم توش. صبر کن اول خودم امتحان کنم وحشتناک نباشه!
بابونه دستش را لیسید و با چشمان گرد به بلوط زل زد. بلوط تکه‌ای نان کنده و قاشقی از محتویات بدرنگ روی نان گذاشت و آن را راهی دهانش کرد. وقتی لقمه را فرو داد گفت:
- خب انگار کشنده نیست خوشمزه‌ست! می‌تونی شروع کنی دخترکم.
گلپونه زیر لبی گفت:
- اول میشه بدونم چی توش ریختی؟
بلوط خنده کنان محتویاتش را شمرده و گفت:
- تخم مرغ، پنیر صبحانه، رب گوجه فرنگی، نخود فرنگی، گشنیز و جعفری و کنجد، خب فکر کنم همینا بود اره.
گلپونه با شکاکیت لقمه‌ای گرفت و غر زد:
- اه مامان من از نخود فرنگی بدم میاد! فقط تو سالاد الویه خوبه!
بلوط چشم غره‌ای رفته و میان میو گفتن بابونه گفت:
- حالا نه اینکه دفه قبلی کتلت‌ها رو نخوردی! توش پر از نخود فرنگی بود.
بالاخره صبحانه خورده شد. بابونه روی پای بلوط پریده و سرش را کج کرد. بلوط لبخند محوی به روی گربه‌ی چاقالو پاشیده و موهای حنایی رنگش را نوازش کرد. بابونه با لذت خیره‌ی نگاه و لبخند ملایم بلوط بود که ناگاه درخشش ترسناک و لبخند وحشتناکی بر روی صورت بلوط ظاهر شد. بابونه را روی صندلی گذاشته و به بیرون رفت. بابونه خوب می‌دانست این قیافه‌ی بلوط یعنی فاجعه‌ای در پیش است. نگاهی به گلپونه‌ی بی‌خیال که همچنان قاشق در دستش بود و سرش را روی میز قهوه‌ای تیره گذاشته و با دهان باز چرت میزد انداخت. نه باید خودش تلاش می‌کرد بفهمد موضوع از چه قرار است. از روی صندلی پایین پریده و به دنبال بلوط رفت. بلوط باز هم کنار پنجره ایستاده بود. انگار داشت با تلفن حرف میزد. بابونه که به آنجا رسید بلوط گفت:
- خیلی خب پس همه چیز رو می‌سپرم بهت. موفق باشی. و زودتر اینجا باش، نیم ساعت دیگه باید برم کتابخونه.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۲۱


***
گلپر با یک چشم نیمه باز و یک چشم بسته بدون نگاه به اطراف از اتاق بیرون آمده و مستقیم به آشپزخانه رفت. صورتش را درون سینک ظرفشویی شسته و زیرلب گفت:
- عجیبه مامان مثل همیشه داد نزد اینجا جای شستن دست و صورت نیست!
چشمانش را که به لطف آب سرد باز شده بود به اطراف گرداند و وقتی اثری از بلوط نیافت ریز خندید و دستش را مشت کرده و به هوا پرید و صدای نامفهومی از خود درآورد. بعد به سمت گاز مشکی رنگ رفته و به ظرف روی گاز نگاهی انداخت. درش را باز کرده و با صورت مچاله اندکی بو کشیده، با قاشق محتوایش را هم زد. ناگهان کف اشپزخانه روی دو زانو نشسته و دستانش را به هم چسباند و رو به سقف گفت:
- خدایا، خداوندا می‌دونم این دروازه ورود مستقیم به بهشته و اگه بخورمش همه گناهامو می‌بخشی ولی شرمنده روتم هنوز تو این دنیای کثیفت کار دارم!
و بعد با همان قیافه نالان به گاز تکیه زده و متوجه گربه‌ی حنایی رنگ شد که روی صندلی لمیده و با حالتی شبیه تاسف و تعجب نگاهش می‌کرد. روی زمین سر خورده و به سمت گربه رفت. انگشت اشاره‌اش را جلوی دماغش گرفته و زیر ل*ب به گربه گفت:
- هیس! اگه به مامان بگی این بار دمت رو می‌کنم!
و بعد چندین مرتبه ابروهایش را بالا پراند. بابونه رویش را با غیض چرخانده و دمش را به صورت گلپر کوبید. گلپر همان دم پیشانی‌اش را به صندلی کوبانده و گفت:
- بیا خدا نگا چی آفریدی، تحویل بگیر! نوکرتم به مولا حتی یه گربه هم ازم حساب نمی‌بره!
بابونه بی‌توجه به رفتار ابلهانه گلپر نگاهی به آفتاب بالا آمده تا وسط آشپزخانه انداخت. کش و قوسی به خودش داده و از روی صندلی پایین پرید. ترجیح می‌داد این وقت ظهر زیر باد خنک کولر لم بدهد. نگاهی به گلپر که همانجا کنار صندلی درحال چرت زدن بود و آب دهان نیمه‌ بازش پیراهن گشادش را خیس کرده بود انداخت. میو بلندی کشید که گلپر از چرت پریده و سرش به میز خورد. چقدر به نظر بابونه این موجود کثیف و مخل آسایش بود. سرش را تکان داده و ناراضی میو میو کرد. سپس نگاهی به تمیزی پرز‌های حنایی رنگ خودش انداخته و چون اشراف زادگان نجیب، با وقار و آرام به سمت بیرون قدم برداشت. هنوز دقیقه‌ای نگذشته بود که با دیدن هیکل چاق و بدقواره‌ی سیاوش روی کاناپه درون پذیرایی خانه تمام پشم‌هایش سیخ شده و با سه پرش بلند روی پای گلپر فرود آمد. گلپر وحشتزده چشم‌هایش را گشود و گفت:
- چیه قصد جونمو کردی؟ می‌خوای جنگ راه بندازی!
بابونه اما نالان میو غم‌انگیزی کرده و گوشه پیراهن گلپر را میان دندان‌هایش گیر انداخته و کشید. گلپر که نمی‌دانست چه خبر شده سعی کرد گربه را از خود دور کند اما بابونه با پنجه شلوار گلپر را چسبیده بود. بالاخره گلپر از جا بلند شده و همراه بابونه‌ای که سعی می‌کرد او را به جلو هل دهد از آشپزخانه خارج شد. خمیازه بلندبالایی کشیده و انگشتش را درون سوراخ دماغش فرو کرد. چشم‌هایش را که گشود از دیدن صحنه مقابلش تنها چیزی که توانست با آن لحن مبهوت ادا کند را بابونه از ته دل تایید نمود.
- وای باز نه! این یارو جدا کار و زندگی نداره؟
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<< ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت۲۲


بابونه عصبی روی پای گلپونه پرید. دختربچه لبخند گشادی به روی گربه زد و سرش را نوازش نمود. گلپر اخمو روی کاناپه یاسی رنگ نشست. خم شده و کنار گوش گلپونه گفت:
- این اینجا چی می‌خواد؟ پس مامان کوش؟ نکنه مثل شنل قرمزی این مو قشنگه مامان رو خورده؟
گلپونه ریز خندیده و گفت:
- اگه میشد چاقو آورد و شکمش رو پاره کرد خوب بود ولی نه! مامان رفته سرکار و این رو گذاشته پیش ما باشه!
بابونه به یاد تماس مشکوک بلوط افتاد و همه چیز دستش آمد. پشم‌های حنایی‌اش را پف کرده و خصمانه به سیاوش خیره شد. گلپر سرش را به آرامی تکان داد. بار دیگر کنار گوش گلپونه خم شده و پرسید:
- تو می‌دونی این پشم چی ازم می‌خواست که منو بزور بیرون کشید؟
گلپونه چند ثانیه‌ای خیره به خواهرش فکر کرد بعد نگاهی به بابونه که روی پایش لمیده و به گلپر چپ چپ نگاه می‌کرد انداخته و گفت:
- پشم؟ بابونه؟
گلپر سرش را تکان داد. دختربچه با انگشتان نسبتا کوچکش کمر گربه را نوازش کرده و گفت:
- مامان بهش گفته این مرده رو اذیت نکنه. شاید ازت کمک خواسته؟!
سیاوش نگاهی به گلپونه انداخته و گفت:
- حوصله‌ت سر نرفته؟ نمی‌خوای باهات بازی کنم؟
گلپر چشم‌هایش را در کاسه گرداند و گلپونه درحالی که تلویزیون را روشن می‌کرد گفت:
- فقط ساکت الآن پلنگ صورتی شروع میشه، آخه مگه تو همسن منی که بازی کنیم!
نیم نگاهی به قیافه وارفته‌ی سیاوش انداخت. بابونه گوش‌هایش را تکان داده و خدا خدا می‌کرد دل کودکانه گلپونه به رحم نیاید! گلپونه باز نگاهش را به تلویزیون برگرداند؛ اما خطاب به سیاوش گفت:
- خب حالا اگه بخوای می‌تونی واسم نقاشی بکشی!
و با انگشت به دفتر و مدادرنگی‌های روی میز اشاره کرد. سیاوش خم شده و دفتر را برداشت. بابونه نگاهی به گلپر انداخت که آرام آرام خود را روی کاناپه می‌کشید و به سمت سیاوش سر می‌خورد. اول فکر کرد می‌خواهد نقاشی‌اش را ببیند؛ اما بعد که از نقشه خبیثانه‌اش آگاه شد با رضایت خر خر کرد. گلپر انگشتش را که تا انتها در دماغ سربالای عمل شده‌اش فرو کرده بود با گوشه لباس سیاوش پاک نموده و با آرامش به تلویزیون خیره شد. سیاوش بعد از کشیده شدن لباسش نیم نگاهی به گلپر انداخت و پرسید:
- چیزی شده؟
و گلپر با نیشی که به سختی جلوی کش آمدنش را می‌گرفت و قیافه‌ای که به نظر بابونه خیلی بانمک شده بود شانه‌اش را به هوا پراند و پشه را بهانه ساخت!
تیتراژ پایانی پلنگ صورتی که پخش شد گلپونه دست از تلویزیون کشیده و به سمت سیاوش رفت. سیاوش لبخندی به روی گلپونه پاشید و دفتر را به او نشان داد. گلپونه خیره به دفتر گفت:
- اینا چین؟
سیاوش ابرویش را بالا انداخته و چشمان ریزش را به گلپونه دوخته و با اعتماد بنفس شاهکار هنری‌اش را توضیح داد:
- این یه گربه‌ی بد ذاته که حمله کرده به یه گلفروشی و اینا گل‌های پرپر شده و قیافه ترسیده‌ی گلفروشه!
بابونه با پشم‌های سیخ شده به لبخند مضحک مرد که هی بیشتر و بیشتر کش می‌آمد خصمانه خیره شد.
گلپونه نگاهی به بابونه دوخت و نگاه دیگری به دفتر نقاشی و گفت:
- این گربه‌ست؟ البته فکر کنم بیشتر شبیه چنتا دایره و مثلثه! شاید مامان به جای نقاشی یاد دادن به من بهتر باشه به تو یاد بده؟
در حین حرف زدن چشمش به لباس مرد افتاده و به دماغش چین انداخت، رویش را از سیاوش گرفته و گفت:
- اَیی! لباست کثیفه.
سیاوش متعجب نیم نگاهی به لباسش انداخته و دهانش از تعجب باز ماند. ابرویش بالا پرید، نگاهی به لباس و نگاه دیگری حواله‌ی خنده‌ی ریز و شرورانه‌ی گلپر انداخت. بابونه از روی پای گلپونه پایین پریده و نگاه مهربانانه‌ای نصیب گلپر کرد. از کنار کاناپه رد شد، پنجه‌ی سفید حنایی‌اش را روی پای گلپر گذاشت، خرخر شادی کرد و به زیر میز خزید و به ادم‌های مقابلش خیره گشت. سیاوش چون گاومیش‌های پارچه قرمز دیده، رم کرده و سوراخ دماغ گشادش گلپر را هدف قرار داده بود. گلپر نیشخندی زده و نوچ نوچی کرد.
- مردم این روزا چه کثیف شدن! اخه بسته‌ی دستمال روی میز رو ندیدی!
سیاوش دادی زده و گفت:
- دختره‌ی احمق! این چه رفتار مضخرفیه که تو داری. که پشه بود نه!
گلپر اما با همان نگاه پرتمسخر شکلات توی دستش را به روی میز انداخته و گفت:
- ادمای کثیف اشتهامو کور می‌کنن! پاشو برو لباستو تمیز کن.
و در آخر سیاوش عصبی که دید کاری از پیش نمی‌برد از نشیمن خارج شد...
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت۲۳


بابونه متاسف نگاهش را میاد دخترها گرداند. گلپر کنترل تلویزیون را در دست گرفته و گلپونه از آن آویزان بود تا کنترل را بقاپد. با جیغ گلپونه گربه سیخ ایستاد. گلپر با نیشخند گفت:
- بسته دیگه الان نوبت منه!
گلپونه بغض کرده و گفت:
- نمی‌خوام الان میگ میگ داره!
و پایش را بر زمین کوبید. گربه‌ی حنایی روی کاناپه دورتری پرید و از آن دو فاصله گرفت. بابونه خوب می‌دانست این دو، تا چه اندازه وحشی هستند. داشت دعوای دفعه قبلشان را به یاد می‌آورد که ناگهان سیاوش که از تمیز کردن لباسش دست کشیده و برگشته بود گفت:
- کافیه! بهتره کنترل رو به گلپونه بدی و بیای اینجا بشینی باهات حرف دارم. بابونه متعجب صدای عجیبی تولید کرد. پنجه‌ای به دماغ مثلثی‌اش کشیده و به سیاوش با اخم‌های درهم و دهان کج و نگاه شاکی‌ای که گلپر را هدف قرار داده بود، خیره شد. آرزوی موفقیت بلوط؟ پس نقشه این بود که مردک دخترها را نرم کند. گربه پنجه‌اش را از کاناپه آویزان کرده و چشمان سبز درشتش را به دخترها دوخت. گلپر با اخم عمیقی همچنان کنترل را بالا گرفته بود. بدون اینکه نگاهش را از خواهرش که تقلا می‌کرد بالا بپرد بگیرد گفت:
- چرا باید حرفت رو گوش کنم؟!
سیاوش تک ابرویی بالا پرانده و گفت:
- چون این چیزیه که مامانت خواسته.
گلپر همانطور اخمو کنترل را روی کاناپه انداخت. بابونه پنجه‌اش را به کاناپه فشار داد و گلپونه را دید که خوشحال کنترل را برداشته و به سیاوش لبخند زد! انگار نیمی از ماموریت بلوط داشت به سرانجام می‌رسید. بابونه ترسید؛ اما مهلت بیشتری برای فکر کردن نیافت. گلپونه او را بلند کرده و گفت:
- هی پیشی، الان میگ میگ شروع میشه میای باهم اداشون رو دربیاریم؟!
و بدون اینکه به قیافه نالان گربه بیچاره نگاه بیندازد او را روی دسته کاناپه گذاشت و ادامه داد:
- من میشم میگ میگ تو بشو آقا گرگه.
و بعد ریز ریز خندید. بابونه لحظه‌ای نگاهش را به آن طرف برگرداند. گلپر موهای فر کوتاهش را چنگ زده و گفت:
- من مطمئنم این تویی که چنین چیزی رو می‌خوای!
سیاوش لبخند کوچکی زده و گفت:
- فکر می‌کنی بلوط چی می‌خواد؟! اصلا بهش فکر کردی؟ نه تو تا مامانت منو بهت معرفی کرد بساط راه انداختی و چهارماه قهر کردی!
گلپر اخمش را غلیظ‌تر کرده و گفت:
- من نگاه مامان به بابا رو دیده بودم. اون عاشق بابا نبود، می‌پرستیدش! ولی نگاهش به تو یه صدم اون هم نیست!
دستش را تکانی داده و ادامه داد:
- مطمئنم اونقدر رفتی و اومدی و کنه بازی درآوردی که فقط به بودنت عادت کرده!
سیاوش زبانش را روی ل*ب‌ کلفت زیرینش کشیده و گفت:
- دیگه اینقدر هم نامردی نکن! هیچ آدمی مقابل یه عادت ذوق زده و سرخ نمیشه.
گلپر دستش را مشت کرد. بابونه مطمئن بود دلش می‌خواهد مشتش را توی صورت سیاوش بکوبد. چقدر صدای حرص زده‌ی گلپر را می‌فهمید.
- اصلا گیریم که یه ذره دوسِت داشته باشه! خب که چی؟ مامان به آرامش نیاز داره. بابا که خیلی از تو بهتر بود واونقدر عاشق چه گلی به سرش زد که تو بزنی؟!
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت ۲۴

گلپونه دستی به سر گربه کشیده و گفت:
- خب الان من میشم میگ میگ مثلا دارم دونه می‌خورم مثل اون!
و انگشت اشاره‌اش را رو به تلویزیون گرفته و ادامه داد:
- توام مثل اقا گرگه رو کوه باید وایستی.
بعد بابونه بیچاره را که می‌خواست بداند صحبت گلپر و سیاوش به کجا میرسد را روی تکیه گاه کاناپه گذاشت. بابونه نگاه ناراضی‌اش را به گلپونه دوخت؛ اما صدای سیاوش را شنید که می‌گفت:
- اگه بابات عاشق بود نمی‌رفت رو سر بلوط زن دوم بگیره یواشکی!
نگاه گربه حنایی غمگین شد. خوب می‌دانست این بزرگترین نقطه ضعف بلوط هست و هربار یادش می‌افتد می‌زند زیر گریه. حتی اگر فقط دوقطره اشک باشد! گلپونه اشاره کرد و گربه درحین پایین پریدن پروانه‌ای آبی رنگ کنار کارتن‌ها دید و به جای فرود آمدن روی زمین به دنبال پروانه تقی توی کارتن‌ها افتاد. دختر بچه داشت اعتراض می‌کرد؛ اما بابونه سرخوش پنجه‌هایش را توی بال پروانه‌ای که به چنگ آورده بود فرو کرد.
سیاوش همچنان سعی داشت به گلپر بفهماند که بلوط نیاز به آرامش و همسر دارد و نمی‌تواند مدام فقط به فکر بچه‌هایش باشد و نگران و تنها سر کند؛ اما در نهایت گلپر عصبی شده و بلند تر از حد معمول گفت:
- اگه فکر کردی می‌تونی با این چرندیات احساسات منو تحریک کنی من خر نمیشم! نمیزارم مامانم رو گرفتار کنی.
مشتش را روی دسته کاناپه کوبیده و ادامه داد:
- مثلا یه مرد گنده‌ای ولی جدا به خانوادت فکر کردی؟! عمرا هیچ خونواده‌ای راضی بشه یه زنی که دوتا بچه داره و طلاق گرفته رو واسه پسر مجردش که از قضا دوسال هم از زنه کوچیکتره بگیره!
سیاوش نگاه به زیر انداخت و گلپر با تن صدای آرامتری گفت:
- من فقط نمی‌خوام دوباره مامانمو اذیت کنن! اصلا به پدر مادرت گفتی؟!
سیاوش سرش را بیشتر به پایین خم کرده و نه‌ای زمزمه کرد. گلپر سری تکان داده و گفت:
- اگه تونستی راضیشون کنی قبل اینکه پای مامان رو وسط بکشی من حرفی ندارم. نمی‌خوام بخاطر وجود ما تحقیر بشه!
بابونه خوشحال و راضی پروانه را روی زمین غلتاند و در دل لجاجت گلپر را تحسین کرد. گربه‌ هم می‌دید از وقتی بلوط تنها شده بود کمتر غصه می‌خورد و با آرامش بیشتری زندگی می‌کرد. دیگر خبری از خانواده‌ی رو اعصاب هیچ شوهری نبود که آزارش دهد.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت۲۵


در آخر گربه‌ی بیچاره توسط گلپونه به دام افتاده و درحالی که تقلا می‌کرد از چنگ دختر بچه بیرون بیاید همراهش به اتاق رفته و پاسخ سیاوش را نفهمیده بود. آخ که چقدر از ضایع شدنش می‌توانست لذت ببرد. حال اما روی مبل لمیده و باز شاهد دعوای دخترها بر سر کنترل تلویزیون بود. سیاوش اما با لیوان چایی از آشپزخانه بیرون می‌آمد که متوجه پروانه‌ی زخمی افتاده بر زمین شد‌. لیوان را با یک دست و پروانه را با دست دیگر برداشته و روی کاناپه تک نفره نشست. بابونه سیخ ایستاده و به سیاوش زل زد. مرد گفت:
- پروانه‌ی بیچاره!
دخترها دعوا را کنار گذاشته و به او خیره شدند. گلپر اندکی روی کاناپه جا به جا شده و با حفظ فاصله گفت:
- اه بندازش بیرون این چیه تو دستت گرفتی!
سیاوش نگاهی به قیافه‌ی مچاله گلپر انداخته و به سمتش خم شده و پروانه را مابین دو انگشت گرفته و با نیشخند گفت:
- این رو میگی؟!
گلپر خود را عقب کشیده و اخمو گفت:
- مگه موجود چندش دیگه‌ای به جز اون اینجا هست؟!
اگر در حالت عادی بود بابونه از اینکه جزو موجودات چندش دسته بندی نشده بود خوشحال میشد و با نگاهی اشرافی درحالی که به موهای حجیم گلپر براقانه خیره شده بود، دمش را تکان می‌داد!
سیاوش لیوان چایی را روی میز شیشه‌ای جلوی کاناپه گذاشته و از جا بلند شد. پروانه را رو به روی گلپر گرفته و ابرویی بالا پراند. قیافه‌اش را متفکر نشان داده و گفت:
- چیه ازش می‌ترسی؟!
گلپر بیشتر در خود جمع شده و غرید:
- نخیرم. حالا گمشو کنار!
سیاوش دستش را روی شکمش که بخاطر خنده به لرزه درآمده بود گذاشت و پروانه را نزدیک و نزدیک‌تر برد.
بابونه که از اول شاهد تک تک حرکات بود متعجب به سیاوش خیره شد. یعنی آنقدری از رفتار گلپر حرص خورده بود که دست به چنین انتقام بچه‌گانه‌ای بزند؟! نگاه بابونه به لکه‌ی کثیف به جا مانده روی پیراهن مرد افتاد، دمش را تکانی داده و اندکی، فقط اندکی حق را به او داد! با چشم انگشتان مرد را دنبال کرده و با دیدن تنها یک سانتی متر فاصله و گلپر مچاله شده در خود مبهوت ماند. حال باید چه می‌کرد؟! اگر به گلپر کمک می‌کرد شکست را مقابل او پذیرفته بود؛ اما! اما به هیچ عنوان نمی‌توانست همینجور این شکنجه را تماشا کرده و بگذارد این مردک احمق به دختر بلوط صدمه بزند. نگاهی به گلپونه انداخت. او اما انگار بی‌توجه به این دو به تماشای باب اسفنجی می‌پرداخت!
بابونه تصمیم خودش را گرفت. خیز برداشته و زمانی که پروانه بخت برگشته چند میلی متر با صورت گلپر فاصله داشت روی کاناپه مقابل پریده و به شانه‌ی سیاوش چنگ زد. اما در همان زمان انگار گلپر ترس را کنار زده پروانه را به سمتی پرت کرده و با مشت به صورت سیاوش کوبیده بود. مرد تلو تلو خوران به عقب رفت. نگاه تحدید آمیزی حواله‌ی گلپر کرده و انگشت اشاره‌اش را بالا آورد؛ گلپر را محکم به عقب هل داده؛ اما در آخر در سکوت با حالت قهر از خانه بیرون زد. بابونه نیشخندی زد. انگار که ذره‌ای قهر کردنش برای آنها اهمیت داشته باشد، تازه خوشحال هم می‌شدند! گلپر اما سدش با خروج سیاوش درهم شکسته و تلو تلو خوران روی زمین فرود آمد. بابونه با احتیاط جلو رفت. پنجه‌اش را آرام روی پای گلپر گذاشته و وقتی واکنش تهاجمی‌ای ندید سرش را کج کرده و باز با احتیاط خیره دختر شد. موهای فراش جلوی صورتش ریخته بودند و با نفس‌های پی در پی‌اش اندکی بالا رفته و باز سرجایشان باز می‌گشتند؛ اما مشخص بود که نگاهش خیره به بابونه است. گربه بار دیگر نگاهش را بین پنجه‌اش و صورت گلپر گردانده و در آخر انگشت دست گلپر را لیسیده و باز خیره‌اش شد. گلپر سرش را به کاناپه تکیه زده و باز هم سکوت کرد.
پروانه‌ی زخمی خون‌آلود و لرزان به این سمت سر خورد! بابونه قطره اشکی که از چشم‌های دخترک رها شد را حتی از پشت آن حجم مو هم حس می‌کرد. انگار که دیوانه شده باشد فریاد زد:
- من پروانه نیستم! من پروانه نیستم! توی لعنتی هرگز نمی‌تونی دوباره منو به چنگ بیاری و ادعا کنی می‌خوای بالامو ببری تا فقط اسیر تو باشم!
بابونه غم و درد نهفته درون صدای گلپر را حس کرده و لرزید. روی پای گلپر خزیده و پنجه‌‌های سفید حنایی‌اش را آرام روی شانه دخترک گذاشت... او این حرکت را دیده بود. می‌دانست هرگاه گلپر یا گلپونه حال خوشی نداشتند بلوط آن‌ها را در آغوش می‌کشید. گلپونه قهقهه وحشتناکی زده و درحالی که موهایش به عقب و جلو پرت میشد زمزمه کرد:
- احساست بخوره فرق سرت مرتیکه، ببین چی به سرم آوردی که یه کپه پشم هم برام دل می‌سوزونه!
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت ۲۶

بابونه با شنیدن صدای در از خواب پرید. بعد از اینکه گلپر عصبانی گلپونه را به سختی برد، کسی جز بابونه در خانه نمانده بود. درون جعبه گلوله وار لمیده و خرخر کوتاهی کرد. نگاهی به پنجره انداخت. ظهربود و آفتاب از پنجره به داخل می‌تابید. بابونه نگاهی به در انداخت. با دیدن دو جفت کفش مردانه جا خورد. صدایی شنید که می‌گفت:
- اول همه اتاق‌ها رو باید بگردیم. آقا گفت کتابخونه‌ش احتمالا بزرگه!
بابونه از لا به لای کارتن‌ها به صورت خشن و پر از ریش مرد نگاه کرد. چندی‌ بعد از دیدش محو شدند. صدای در اتاق‌ها و بعد هم بهم ریختن وسایل به گوش می‌رسید. بابونه ساعت‌ها هشیار از میان جعبه کارتنی بیرون را پایید. مردها به نشیمن برگشته بودند و یکی از آنها فحش‌های رکیکی به زبان می‌آورد. دیگری با صدایی به شدت کلفت گفت:
- هی اینجا پر از کارتنه. اقا گفت همین روزا اسباب کشی داره انگار. بیا کارتنا رو بگردیم شاید تو اینا باشه داوود.
بابونه به خود لرزید. مرد داوود نام چاقویی از جیبش بیرون آورد. در آن قسمت خانه نور آفتاب تابیده و تیغه‌ی چاقو را درخشان و تیز به تصویر کشیده بود. سپس هردو به سمت کارتن‌ها شتافتند. یکی یکی کارتن‌ها را باز و محتویاتش را می‌گشتند. کم کم به کارتن بابونه نزدیک می‌شدند. بابونه بیشتر در خود جمع شد و بی هیچ صدایی نفسش را بیرون داد. اگر او را می‌دیدند ممکن بود چه برخوردی داشته باشند؟ به خاطر گربه بودنش رهایش می‌کردند یا با آن چاقوی براق تکه تکه‌اش می‌کردند؟ بابونه ترسید. آن دو به چیزی که می‌خواستند نمی‌رسیدند و احتمالا ممکن بود بخاطر عصبانیت هرکاری بکنند! وقتی صدای حرف‌های سیاوش از راهرو به گوش رسید بابونه برای اولین بار خوشحال شد. یکی از آن دو مرد با شنیدن صدا لگدی حواله یکی از کارتن‌ها کرد و به سمت پنجره‌ی اتاق دویدند تا فرار کنند. در خانه گشوده شد. بابونه اما ناله‌های ریزی کرده و توان بیرون آمدن از کارتن را نداشت. صدای بلوط را شنید که گفت:
- وای اینجا چخبره! خدای من! بابونه کجایی؟
نگرانی میان صدایش رخنه کرد و بار دیگر بابونه را صدا زد. بابونه با تقلا میو آرامی کرد. بلوط به سمت کارتن آمد. فرو رفتگی کارتن نگران کننده به نظر می‌رسید. درش را باز کرده و بابونه‌ را در آغوش کشید. دستش به پای گربه‌ی حنایی برخورد کرد و بابونه ناله‌وار پایش را کنار کشید. بلوط این بار با دقت پای بابونه را لمس نمود. گربه‌ی بیچاره باز با ناله پایش را جمع کرد. بلوط همانجا روی زمین نشسته و گفت:
- خدای من نه!
سیاوش گلپونه‌ی خواب را به اتاق برد و وقتی برگشت گفت:
- اینجا هم بهم ریخته! فکر کنم دزد اومده باید به پلیس خبر بدیم؟
بلوط اما نگاهی به بابونه کرده و گفت:
- چیزی هم بردن؟
بابونه سرش را تکان داده و اندکی جا به جا شد.
بلوط بابونه‌ را آرام ب*غل گرفته بود و غمگین به پایش نگاه می‌کرد. دستش را آرام روی سر بابونه کشید و در همین حین گفت:
- اگه زنگ بزنیم هم بی‌فایده‌ست! اونا چیزی ندزدیدن. فکر کنم دنبال کتاب‌ها بودن. چقدر خوب شد که دیشب کمک کردی همه رو بسته بندی کنم و ببرم به اپارتمان جدید.
سیاوش هم بی‌دعوت در همچنان باز را بسته و کنار پای بلوط روی زمین ولو شد. با صدای نسبتا خشنی گفت:
- عمرا با این وضعیت تنهات بزارم! خودم کمک می‌کنم همه وسایل رو جمع کنی.
بلوط که همچنان اخم‌هایش درهم بود گفت:
- وقتی زنگ زدی صدات خیلی نگران بود! بعد هم باعجله قبل اینکه برسم خونه خودت رو رسوندی! چیزی شده؟
بابونه دست مرد را دید که اندکی می‌لرزید. سیاوش دستش را پشت سرش نهاده و با مکث گفت:
- نه چیزی... نیست!
بابونه لرز خفیف صدایش را حس نمود. این بار مسلط‌تر ادامه داد:
- فقط صبح رفتار درستی با گلپر نداشتم می‌خواستم بیام عذرخواهی کنم!
بابونه اگه می‌توانست چهره آدمی به خود گیرد، قطع یقین پوزخند عمیقی بر ل*ب می‌نشاند! این مرد بی‌نهایت مشکوک بود. همان موقع صدای سنتور در هوا پیچید. میان آن آشفتگی حتی صدای آرامش بخش آهنگ زنگ تلفن بلوط هم پوزخند میزد. بلوط تلفن‌ را جواب داد:
- چیزی شده گلپر؟ صدات گرفته!
اندکی بابونه به ب*غل جا به جا شده و ادامه داد:
- خیلی خب مشکلی نیست، امشب اونجا بمون. هروقت برگشتی باهم حرف می‌زنیم‌.
بعد از قطع کردن تلفن زن نگاه ناآرامش را مابین سیاوش و بابونه گرداند و در آخر گفت:
- باید بابونه رو ببرم دکتر، اینجا می‌مونی تا برگردم؟
سیاوش دستی تکان داده و زمزمه کرد:
- اره بچه خوابه تنهاش نمیزارم تو این شرایط! با خیال راحت برو.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<< ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت۲۷

بابونه با پای گچ گرفته به همراه بلوط به خانه برگشته بود. گربه‌ از اینکه نمی‌توانست جست و خیز کند، روی کاناپه لمیده و شاکی بود. سیاوش و بلوط به همراه فرد دیگری که سیاوش او را پسر عمویش معرفی نموده بود؛ وسایل بسته بندی شده خانه را سوار ماشین می‌کردند. سرانجام در نبود گلپر خانه تنها گذاشته شد. بابونه پنجه‌های سفیدش را خرچ خرچ به روی دسته کاناپه کشید. بلوط لبخندی زده و بابونه را بلند کرد. دو مرد آخرین کاناپه را نیز بیرون بردند. بلوط نیز بیرون رفته و بابونه را درون ماشین سیاوش گذاشت. بابونه خم شده از شیشه ماشین بلوط را تماشا کرده و پنجه بر شیشه می‌کشید. زن همسایه نیمه شب بچه به ب*غل از ساختمان بیرون آمد که بلوط را دید.
- اوه عزیزم انگار داری از اینجا میری؟!
صدایش خش برداشته و غمگین بود. بلوط جعبه‌ی درون دستش را جا به جا کرده و گفت:
- اره دیگه، رفتنی شدم. این موقع شب چیزی شده با بچه بیرونی؟ نکنه باز با شوهرت دعوات شده؟
میان هیاهوی نیمه شب شهر و تلالوی درخشان نورهای بی‌شمار زن زیر گریه زد! کودک درون آغوشش تکانی خورد. زن میان گریه‌هایش گفت:
- داریم جدا می‌شیم، انگاری کم بودم براش رفته سراغ یکی دیگه!
بلوط کارتن را روی زمین گذاشته زن را درآغوش کشید.
- سخته می‌دونم؛ ولی بهترین تصمیم رو گرفتی!
سرانجام زن گریان، از ب*غل بلوط بیرون آمده، خداحافظی آرامی زمزمه کرده میان هیاهوی شهر گم شد. بابونه اما می‌دید که بلوط باز به غم نشسته. بلوطی که خود نیز درد کشیده بود. میو خش داری از دهان گربه بیرون جست؛ کاش می‌توانست بیرون رفته و کنار بلوط باشد. با پنجه به شیشه کوبید اما بی‌فایده بود. در نهایت بلوط به ساختمان بازگشته و گلپونه‌ی خواب را با خود آورده بود. سیاوش در عقب را برای بلوط بازکرد. گلپونه را روی صندلی عقب خوابانده و در جلو را گشود. بلوط بابونه را روی پایش گذاشته و درون ماشین نشست. این خانه و خاطراتش دیگر به اتمام رسیده بود. سیاوش ماشین را روشن کرده و گفت:
- فکر نمی‌کردم به همسایه‌ها نزدیک باشی؛ چی می‌گفت که اینجوری اخمات تو همه عزیزم؟ از پنجره داشتم می‌دیدمتون!
بلوط انگشتانش را میان پشم‌های بابونه فرو کرده زمزمه کرد:
- زیاد با شوهرش دعواش میشد؛ یه شبا که دیگه نمی‌کشید میومد خونه من. می‌خواد طلاق بگیره، انگاری رو سرش زن گرفته مردک بی‌خاصیت!
سیاوش اخم درهم کشیده خواست حرفی بزند که گلپونه با چشمان نیمه باز زمزمه کرد:
- مامان هنوز نرسیدیم خونه؟
بلوط لبخند محوی زده و گفت:
- وقتی خواب بودی همه چیز رو جمع کردیم داریم می‌ریم خونه جدید!
گلپونه چشمانش را کامل گشوده، جیغی زده و گفت:
- راست میگی؟ آخجون! دلم دوست جدید می‌خواد!
و بابونه‌ای که با گوش‌های آویزان، همچنان نگران دست لرزان بلوط را می‌فشرد!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت ۲۸
فصل دوم؛ مثلث برمودا


بابونه با پای گچ گرفته، مثل تمام این مدت روی کاناپه لمیده بود. یک هفته‌ای از آمدن به خانه‌ی جدید می‌گذشت و بلوط خانه را به زیبایی آراسته بود. طبق معمول بلوط‌های قهوه‌ای‌نشان از لوستر آویزان شده و نگاه بابونه را به خود زوم کرده بود. بلوط با زمزمه کردن آهنگی زیر ل*ب فنجان قهوه را روی میز گذاشت. هنوز کنار بابونه ننشسته بود که صدای کوبیدن به در آمد. متاسفانه آیفون خراب شده و بلوط همچنان فرصت نکرده بود فکری به حالش کند.
بابونه گوش‌های مثلثی‌اش را تیز کرد و گارد گرفت. بلوط نیز به خیال آمدن سیاوش یا گلپری که همچنان خانه‌ی دوستش مانده بود؛ به سمت در رفت و با شتاب آن را گشود. با دیدن مردی غریبه گربه نیم‌ خیز شده و بلوط با نگاهی گیج جلوی در ایستاد! مرد میانسال با موهای جوگندمی و صورتی تراشیده به روی بلوط لبخندی پاشیده و گفت:
- سلام دخترم! همسایه طبقه اول هستم، همسرم آش پخته بود گفت واسه شما هم بیارم.
بلوط نگاهی به این پا و آن پا شدن مرد انداخته و با دیدن کاسه آش لبخند مودبانه‌ای زد که ناگاه متوجه عصای چوبین و پای کوتاه و بلند مرد شد!
- آسانسور طبقه ۵ و ۶ خرابه خدای من! شرمنده مجبور شدین با این پا از پله‌ها بالا بیاین.
سپس کاسه آش را از پیرمرد بیچاره گرفت.
- لطفا بفرمایید داخل، یه کم بشینید. به نظر خسته میاین.
مرد عرق پیشانی‌اش را با دستمال جیبی کوچکی پاک کرده و گفت:
- مزاحم نباشم دخترم!
بلوط لبخند کوچک دیگری زده و مرد را همراهی کرد. مرد پیراهن سرمه‌ای رنگش را مرتب کرده و روی کاناپه نشست. بابونه هنوز نیم خیز به او می‌نگریست. انگار که با دیدن مرد ناخوداگاه تمام پشم‌هایش سیخ شده باشد! بلوط برای مرد لیوان شربت آلبالویی آورده و کنار بابونه نشست. مرد میانسال دستی درون موهای موج‌دار جو گندمی‌اش کشیده و بعد از تشکر کوتاهی می‌خواست حرف بزند که سیاوش سراسیمه و هن هن کنان از میان در نیمه باز خانه خود را به داخل پرتاب کرد! بلوط ابروهای با فرم دخترانه‌اش را بالا پرانده و گفت:
- چیزی شده سیاوش؟ اینجوری آخه!
سیاوش نگاه گیجی به مرد میانسال انداخته و اخم درهم کشید.
- نه چیزی نیست عزیزم!
بعد ناگاه دست جلوی دهانش گرفته و به مرد با نگاه سرد و لبخند در تضادش نگریست! بلوط همچنان گیج بعد از معرفی مرد و سیاوش به هم؛ به آشپزخانه برگشت تا مجدد شربت بیاورد. بابونه نگاهش را به دو مرد ناخوشایند رو به رویش داده و دمش را تکان داد. سیاوش همچنان اخمو به آرامی زمزمه کرد:
- اینجا چیکار می‌کنی؟!
مرد با همان لبخند جذاب دائمی ل*ب زد:
- اومدم ببینم پسر بی‌عرضه‌م در چه حالیه؛ که فهمیدم پاک مدهوش شدی رفته!
بابونه میو بلندی سرداد که لیوان از دست مرد میانسال افتاد! با شنیدن سر و صداها بلوط به نشیمن برگشته و لیوان و محتویات قرمز رنگی که همه جا پخش شده بود و گربه‌ی پاشکسته‌اش را که روی سر مرد میانسال پریده و او را پنجول می‌کشید رو به رو شد!
- خدای من!
بلوط ابتدا بابونه را گرفته و از مرد عذرخواهی کرد. مرد عصا به دست برخواسته و با همان لبخند همچنان محو نشده گفت:
- تقصیر شما که نیست دخترم؛ حیوونه اتفاق میوفته! شرمنده خونه رو هم کثیف کردم؛ فکر کنم بهتره بیشتر از این مزاحمت نشم.
بلوط خجالت زده مرد را تا راه پله همراهی کرد. با اخم به بابونه که پشم‌هایش قرمز شده بود گفت:
- کارت خیلی بد بود!
و بابونه‌ای که این میان آرزو می‌کرد ای‌کاش می‌توانست حرف بزند!

@scaredycat
سه ساعت داشتم اسم قدیمیتو تایپ می‌کردم که تگ کنم می‌دیدم نیست! عاح
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا