به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۹


چند ساعت در سکوت و آرامش همه چیز را خورد کرده و حال نوبت مرحله‌ی پخت بود. بعد از چند لحظه زردچوبه و نمک را درون ماهیتابه ریخت. اینکه پودرهای رنگی رنگی درون غذا ریخته شود بابونه را سر ذوق می‌آورد. کم کم بوی سیب زمینی سرخ شده به هوا برخواست. بابونه نگاهی به هود خاموش انداخت. باز هم بلوط ترجیح داده بود بوی غذا را با تمام وجود استشمام کند و هود را مزاحم دیده بود. سیب زمینی‌ها را درون کاسه‌ای ریخته و قارچ‌ها را توی روغن ریخت. بابونه محو رنگ‌های آبی و زرد و قرمز شعله گاز بود که بلوط آن را زیادتر کرد. چند لحظه بعد بوی ترش آبلیمو قیافه بابونه را درهم کرد. گلپونه هم به آن دو پیوسته و مداد رنگی‌هایش را روی میز پخش نمود. باز هم پودر زرد و سفید؟ بابونه میو کوتاهی کرد. دلش می‌خواست پودرهای قهوه‌ای و سرخ و سبز هم در هوا چرخ خورده و درون ماهیتابه فرود بیایند. قارچ‌ها هم به محتویات کاسه اضافه شدند. تمام مدت بلوط نفس‌های کشدار می‌کشید. بابونه خوب می‌دانست او بوی قارچ سرخ شده را دوست دارد. حال نوبت بادمجان های باریک و دراز مار مانند شده بود. بابونه هم چون بلوط تنوع خورد شدن مواد غذایی را دوست داشت. بابونه از صندلی پایین پرید. می‌دانست این مرحله چیزی برای نگاه ندارد. بلوط درب ماهیتابه را رویش گذاشته بود.
بابونه کنار پای بلوط خسته ایستاد. میو‌ای کرده و دستش را به پای زن مالید تا توجهش را به خود جلب کند. بلوط نگاهی به بابونه کرده و گفت:
- گرسنه‌ای بابونه؟
بابونه به تایید میو میو کرد و همانجا روی زمین ولو شد. شکمش خنکای سرامیک‌ها را به وجودش تزریق کرده و او شادان غلطی خورد. بلوط در یخچال سفید را گشوده و تکه مرغ تازه‌ای که صبح خریده بود را توی ظرف غذای بابونه گذاشت. بابونه خوشحال و راضی سرگرم خوردن شد و بلوط باز پای گاز برگشت. مرحله‌ی بعدی تفت دادن فلفل دلمه بود. خلال‌های سبز رنگ فلفل را توی روغن ریخت. بابونه هرازگاهی نگاه از گوشت خام و آبدار مقابلش می‌گرفت و به بلوط زل می‌زد.
بابونه تکه‌ای گوشت کنده و با لذت جوید. بالاخره سرخ کردن بلوط به اتمام رسیده بود. تمام محتویات را توی ماهیتابه‌ی گنده‌ی روی گاز قاطی کرده و بعد خیارشورها را درونش ریخت. ترکیب رنگ‌های ماهیتابه بابونه را هم مثل بلوط سر ذوق آورد. ممکن بود تا سیاوش بیاید غذا یخ کند پس بلوط پیازچه‌ها را در یخچال گذاشت تا در آخرین لحظه اضافه سازد.
این بار نوبت پخت سوپ مورد علاقه‌ی بلوط رسیده بود. برنج‌ها را درون قابلمه‌ی پر آب ریخت و کنار گلپونه روی صندلی نشست. بابونه ته ظرفش را لیسیده و به آن دو پیوست. بلوط نفس عمیقی کشیده و به دفتر گلپونه نگاهی انداخت. مداد سرخ را از دستش گرفت و با چند دایره و نیم دایره‌ی درهم برهم گل زیبایی روی دفتر کشید و توجه گلپونه را جلب کرد. بعد گفت:
- دیدی چه راحت بود؟ اینجوری گل‌هات قشنگ‌تر میشن. کافیه چند بار امتحانش کنی تا تو دستت بیاد.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت ۱۰


گلپونه با هیجان شروع به کشیدن گل‌های سرخ کوچک نمود و بلوط از جای برخواسته لیوان آبمیوه‌ای برای گلپونه آورده و بعد دستمالی که آن گوشه انداخته بود تا اتفاقی تکه‌های گوشت بابونه زمین را کثیف نکند برداشت و درون پلاستیکی انداخت. گلپونه مداد رنگی زرد را لای دندانش فشرده و گفت:
- مامان میشه یادم بدی ستاره بکشم؟
بلوط کنار صندلی دخترک ایستاد. اول چشم غره کوچکی رفته و گفت:
- اون مداد کثیفه نکن تو دهنت!
سپس مداد طلایی را از میان مدادهای پخش و پلای روی میز برداشته و چندستاره‌ی پنج‌پر کشید. گلپونه نگاهش را میان ستاره‌ها و بلوط گرداند و ناگهان زیر گریه زد! بلوط مداد را رها کرده و نگاه به دخترکش دوخت.
- چیشدی تو؟
گلپونه دانه‌های درشت شبنم را از برگ‌های لطیف نگاهش گرفت و گفت:
- ستاره‌های نقاشی دست‌هاشون رو جوری وا کردن که انگار ب*غل می‌خوان!
دخترک دوباره زیر گریه زد و هق هق کنان گفت:
- من وقتی دلم ب*غل می‌خواد تو و بابا و ابجی هستید ولی کسی نمی‌تونه ستاره‌ها رو ب*غل کنه. دلم واسشون می‌سوزه مامان.
بلوط نگاه گیجش را به دخترش دوخت و با مکث کوتاهی او را در آغوش کشید. چند دقیقه‌ای متفکر به دیوار سپید رنگ اشپزخانه زل زده و دستش را ملایم به کمر دختر بچه کوبید. در نهایت زمزمه کرد:
- هرستاره‌ای که دلش ب*غل می‌خواد میوفته تو دل یه آدم، بعدش اون آدم وقتی یکی رو ب*غل می‌کنه انگاری اون ستاره ب*غل شده!
بوسه آرامی روی موهای نرم و لطیف دخترکش نشانده و آرام از او جدا شد. گلپونه با بغض گفت:
- راست میگی مامان؟
بلوط آرام سری تکان‌داد. این روزها رفتار گلپونه اندکی عجیب بود.
بابونه کنار پایه صندلی روی زمین نشسته و گوش‌هایش را به طرز بامزه‌ای آویزان کرده بود. بابونه در جواب نگاه نگران بلوط میو آرامی گفته و بوهای آشفته و درهم آشپزخانه را نفس کشید. صدای موسیقی آرام سنتور که برخواست بلوط تلفن‌اش را از روی میز برداشته و پاسخ گفت.
- اوه خوشحالم می‌بینم متوجه شدی اگه قبلش به من خبر بدی همه چیز بهتر پیش خواهد رفت.
بابونه خر خری کرد. صدای محو سیاوش را می‌شنید که زمزمه کرده بود کاری پیش آمده و حداکثر تا نیم ساعت دیگر نمی‌رسد. بلوط ادامه داد:
- ایرادی نداره. اتفاقا غذای من هنوز آماده نشده بود. خب نیم ساعت دیگه می‌بینمت.
چقدر بابونه دوست داشت تلفن همراه را روی زمین بکوبد یا گازش بگیرد تا صدای سیاوش از آن بیرون نیاید. بلوط تماس را قطع کرده و پای گاز برگشته بود. دانه‌ی برنجی با قاشق برداشته و زیر دندان گذاشت. بعد ماهیتابه کوچکی روی شعله دیگر گذاشته و قاشقی روغن و چندقاشق رب گوجه فرنگی در آن ریخت. زیرش را روشن کرد. بالاخره بخش محبوب بابونه فرا رسید. نزدیک‌تر آمده و با شوق میو میو کرد. انگشتان بلوط تند تند ادویه اضاف می‌کرد. گردهای قرمز، سبز، زرد، سفید، قهوه‌ای درون هوا چرخ خورده و میان جلز ولز رب گوجه و روغن فرود می‌آمد. انگار که در رویایی با پودرهای درخشان رنگارنگ گیر بیوفتد، بوی مسحور کننده‌ای داشت. بلوط تند تند با قاشق محتویات را مخلوط کرده و بعد لیوان آب کنار دستش را برداشت. آرام آرام آب را اضاف نموده و به هم زدن و مخلوط کردن رب گوجه و آب ادامه داد. گلپونه پرسید:
- مامان چه بوی خوبی میده، این بخاطر چیه؟
بلوط لبخند ریزی زده و گفت:
- پودر برگ پیاز همیشه حس بویایی رو تحت تاثیر قرار میده.
بعد یک قاشق چای خوری آب لیمو درونش ریخت. سس مورد علاقه بلوط که جوشید و به غلظت مناسب رسید زیرش را خاموش کرد. حداقل نیم آن را درون قابلمه‌ی برنج که هنوز تا نصفه پر از آب بود ریخت. بعد از فریزر بسته‌ی سبزی‌ای برداشت. جعفری‌های خورد شده را به محتویات قابلمه افزود و سپس درب را روی آن نهاد.
بعد از سپری شدن اندکی از زمان بلوط کاسه‌ای برداشته و یه قاشق از محتویات قابلمه را درونش ریخت. بعد از چند فوت کوتاه آن را چشیده و گفت:
- وای باز نمک یادم رفت.
قاشق نمکی به محتویات افزوده و سپس مقداری پنیر پیتزا به آن اضافه کرد. بابونه دمش را تکان داد و گلپونه همزمان پرسید:
- پنیر پیتزا؟!
بلوط به تجب میان صدای گلپونه چشمکی زده و گفت:
- چند وقت پیش امتحانش کردم طعم جالبی پیدا می‌کنه.
چند دقیقه بعد که پنیرها درون قابلمه ذوب شده و میان آب سوپ حل شدند بلوط گاز را خاموش نمود و به اتاقش رفت.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت ۱۱


صدای زنگ اپارتمان که به هوا برخواست بابونه با قدم های محکم از آشپزخانه بیرون آمده و روی کاناپه کنار گلپونه لمید. بلوط را دید که لباسش را عوض نموده و روسری ساتن کرم قهوه‌ای را مدل‌دار بسته بود. در را گشوده و چندی بعد سیاوش پشت در ظاهر شد. این بار چندشاخه گل داوودی سپید در دست داشت. با لبخندی گشاده زیرچشمی به بابونه نگاهی انداخته و گل‌ها را به بلوط سپرد. بلوط لبخند عمیقی زده و دماغش لا به لای گل‌ها ناپدید شد. عطر گل‌ها همیشه م*س*ت کننده بود. بابونه عصبی پای حنایی‌اش را تکان داد و پنجه به زمین کشید. سیاوش خندان گفت:
- وای بلوط عین دختر بچه‌ها شدی.
بلوط چشم غره‌ای رفته و گفت:
- می‌دونی؟ دختر بچه‌ها هیچ از پیرمرد‌های پررو خوششون نمیاد پس بهتره به همون خانم جوان بسنده کنی!
سیاوش قهقهه کوتاهی زده و انگار که دستمالی از غیب ظاهر کند دماغ بلوط را که از گرده‌های گل رنگی شده بود پاک کرد. بابونه پنجه‌هایش را باز و بسته کرده و بعد از دیدن لپ‌های گل انداخته‌ی بلوط به سیاوش چشم غره رفت. بالاخره سیاوش روی کاناپه‌های یاسی نشسته و بلوط به آشپزخانه رفت. وقتی برگشت سینی‌ای درون دستش بود. سه فنجان چای خوشرنگ با گلدان شیشه‌ای ظریفی که داوودی‌ها در آن می‌درخشیدند. فنجانی برای گلپونه روی میز گذاشته و با لبخند سینی را جلوی سیاوش گرفت. سیاوش ابرویی بالا پرانده و فنجان چایی را برداشت. متعجب به قندان نبوده درون سینی نگریسته و گفت:
- عه قند رو یادت رفته!
بلوط لبخند ریزی زده و گفت:
- من از قند بدم میاد پس طبیعیه که تو خونم پیدا نشه.
شانه‌ای بالا پرانده و ادامه داد:
- اما توی اون ظرف بلوطی روی میز شکلات هست دوست داری بردار!
سیاوش نگاه متعجبش را برگرفته و فنجان را روی میز جلویش گذاشت. بلوط سینی را روی میز گذاشته و فنجان خودش را برداشته و روی کاناپه کناری سیاوش جای گرفت. بابونه میو بلندی گفته و از کنار گلپونه پایین پرید و روی دسته‌ی کاناپه‌ی بلوط جای گرفت. گلپونه تمام مدت در سکوت خیره به تبلت فیلم تماشا می‌کرد. بلوط اخمی کرده و گفت:
- گلپونه دیگه کافیه! اصلا سلام کردی تو؟
گلپونه تبلت را خاموش کرده و اخم‌آلود به سیاوش سلام کرد و بعد زیرلبی به خودش گفت:
- انگار ازش خوشم میاد! یعنی اگه مامان عروسش بشه بازم می‌تونم بیام ببینمش؟!
اما جز گوش‌های تیز بابونه کسی صدای گلپونه را نشنید. بلوط فنجان را دست گرفته و درحالی که عمیق می‌بویید قلپ قلپ می‌خورد. سیاوش نگاهی انداخته و پرسید:
- داغ نیست؟!
گلپونه نیشخندی زده و گفت:
- مامان داغ دوست داره ولی تو می‌تونی امتحان کنی و بسوزی!
بلوط چشم غره‌ای به گلپونه رفته و برای سیاوش لبخند زد. بابونه در ذهن نقشه‌ی تکه تکه کردن گوشت صورت سیاوش با دندان‌های تیزش را می‌کشید.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۲


چندی بعد بلوط سیاوش را به آشپزخانه راهنمایی کرد. بابونه همان دم در با فاصله لم داده و آن‌ها را زیر نظر گرفت. بلوط سه کاسه چینی با حاشیه‌های نارنجی کمرنگ و مشکی روی میز چیده و ظرف سوپ خوری را وسط گذاشت. بعد سس و محتویات درهم برهم خوش عطر و رنگارنگ را هم روی میز گذاشته و روی صندلی‌ی چوبی نشست. برای گلپونه مقداری ریخته و منتظر به سیاوش زل زد. سیاوش نگاهی به درون ظرف انداخته و گفت:
- احیانا این یه کته‌ی نیمه خام نیست؟ اونقدرام گرسنه نیستما، می‌تونم صبر کنم تا کامل بپزه!
گلپونه زیر خنده زد و بلوط اخم درهم کشیده و گفت:
- نخیر!
کشیده و محکم بیانش کرده بود. سیاوش ابرویی بالا انداخته و باز گفت:
- پس یه جور آشه؟ اون چیزای سفید مانند چی هستن تو محتویاتش؟ سبزیش هم یه جورایی زیاد به نظر می‌رسه.
بلوط پشت چشمی نازک کرده و گفت:
- ادامه بده! قیافش حال بهم زنه بوش هم یه طوریه بزار فکر کنم چه ایراد دیگه‌ای میشه گرفت؟
گلپونه ریز ریز خندید و بلوط بعد از یک چشم غره عمیق به سیاوش ادامه داد:
- این سوپ مورد علاقه منه. از ماکارونی واسه سوپ خوشم نمیاد! نگران نباش جعفری برخلاف بعضی سبزی‌ها مزه غذا رو تلخ نمی‌کنه فقط یه طعم گس مانند دوست داشتنی‌ای ایجاد میشه. اون سفیدها هم پنیر پیتزاست! درضمن اگه به این نگاه زشتت به غذاهای من ادامه بدی قول نمیدم بزارم حتی یه لقمه ازش بخوری!
سیاوش نگاه یکه خورده‌اش را جمع کرد. این بار در سکوت ملاقه‌‌ای از محتویات عجیب جلویش درون کاسه ریخت. بابونه سرخوش میو‌ای کرد. البته اگر باز هم نسبت به غذا ایراد گرفته بود و مثلا بلوط را خل پنداشته بود بخاطر ریختن پنیر پیتزا درون سوپ و بلوط او را از خانه بیرون می‌انداخت خوشحال‌تر میشد.
بابونه خسته از سکوت از آشپزخانه بیرون زده و روی کاناپه لمید. در یکی از کارتن‌ها باز بود و چیزی توجه بابونه را به خود جلب کرد. از روی کاناپه پایین پریده و میز را دور زده و کنار کارتن ایستاد. وسیله جعبه مانند کوچکی به رنگ سرمه‌ای با چندین دکمه خودنمایی می‌کرد. بابونه یادش آمد که این یادگار پدر بلوط است و بلوط با فشار دادن دکمه‌ها گاهی صدای پدرش را از درونش می‌شنود. بابونه از سر کنجکاوی دکمه‌ای را فشرد اما هیچ اتفاقی نیوفتاد. از طرفی بقیه از آشپزخانه بیرون آمدند و او به سمت بلوط رفت.
کتاب سبز کاهویی رنگی همچنان روی دسته‌ی یکی از کاناپه‌ها جا مانده بود. این کتاب را بلوط صبح هنگام یادش رفته بود بردارد. سیاوش چشمش به کتاب خورده و با هیجان گفت:
- وای این یه کتاب فوق‌العاده‌ست. داستانش محشره من تاحالا بارها خوندم کل مجموعه‌ش رو.
به سمت کاناپه رفته و کتاب را لمس نمود. ابروهایش را بالا انداخته نگاهی به کتاب و نگاه دیگری به بلوط کرد و گفت:
- این یه نسخه خطی خیلی کمیاب و ارزشمنده!
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۳


بلوط نگاهی به سیاوش انداخت و بابونه دورشان چرخ خورد. شاید سیاوش هم چون بابونه شک رخنه کرده در چشمان بلوط را دید که ادامه داد:
- بابای من یه کلکسیون از اینجور کتابا داره.
شانه‌ای بالا انداخته و باز گفت:
- تازه خیلی وقته دنبال این نسخه‌ست!
بلوط لبخند محوی زده که به نظر بابونه ترسناک می‌آمد و گفت:
- چه جالب، منم عاشق این مجموعه‌ام. اتفاقا اصلا هم قصد فروش ندارم.
سیاوش ابرویی بالا پرانده و گفت:
- اینکه یهو اینقدر خشک و جدی میشی یه کم ترسناکه عزیزم!
بلوط لبخند به نظر بابونه وحشتناک دیگری زده و به انگشتان زمخت سیاوش که هنوز هم روی کتاب جاخوش کرده بودند خیره شد.
سیاوش نگاهی به بلوط و لبخندش کرده و نگاه دیگری به انگشتانش و بلافاصله دستش را از روی کتاب برداشته و آن را در جیبش فرو کرد. از کتاب فاصله گرفته و روی کاناپه نشست. لبخند کوچک و مودبانه‌ای برلب رانده و زمزمه کرد:
- خوشحال میشم یه روز ببرمت کتابخونه‌ی بابا رو ببینی. فکر کنم از اونجا خیلی خوشت بیاد.
بابونه به وضوح دید که نگاه بلوط آرام شد. او نیز رو به روی سیاوش نشسته و با لحن ملایمی گفت:
- در اینکه من عاشق کتاب‌ها هستم شکی نیست ولی هیچ مجموعه داری دوست نداره یه غریبه رو کنار کتاب‌های عزیزش ببینه.
سیاوش دستمالی از جیبش بیرون کشید و عرق پیشانی‌اش را پاک نموده و گفت:
- به هرحال فکر می‌کنم وقتشه که بابا تو رو ببینه.
با مکث کوتاهی گفت:
- البته اگه موافق باشی.
بابونه هیچ از نگاه سیاوش که به زیر افتاد و دستی که دستمال به دست روی پیشانی‌اش رفت خوشش نیامد. خرخر بلندی کرده و گلپونه نیز عصبی اخم درهم کشید.
بلوط اما نگاهش را از سیاوش دزدید. گونه‌هایش اندکی رنگ گرفته بود و این از نگاه خشمگین بابونه دور نماند. اندکی مکث کرده و با صدای آرامی گفت:
- من... من می‌دونم اینکه اینقدر بهونه میارم درست نیست سیاوش؛ ولی واقعا این مدت زمان واسه ازدواج خیلی کمه. تو این مدت باهمه اخلاق‌های بدم کنار اومدی من جدا شرمندم؛ اما ترجیح میدم یه مدت دیگه هم بگذره و بیشتر باهم آشنا بشیم.
بلوط نفس عمیقی کشیده و با مکث ادامه داد:
- البته... البته اگر پشیمون نشده باشی!
سیاوش اما با صدایی تحلیل رفته گفت:
- اوه نه من متوجه‌ام. با دوتا بچه و شرایطی که داری بهت حق میدم. بازم منتظر می‌مونم هرچقدر که بخوای، ایرادی نداره.
گلپونه نفس آسوده‌ای کشید. فعلا خطر رفع شده بود. اما مطمئن بود که موضوع جدی‌ست این را از خشم و غم گربه‌ی بیچاره می‌خواند. باید کاری می‌کرد، باید به گلپر خبر می‌داد...
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۴


بلوط صدای آهنگ را قطع کرد و تلفنش را جواب داد. بابونه سیخ ایستاده و گوش‌هایش را تیز کرده بود که صدای سیاوش آمد:
- خونه‌ای؟
بابونه به هیجان درون صدای سیاوش چشم غره رفت. باز قصد داشت اینجا بساط پهن کند. انگار نه انگار خودش زندگی دارد. بلوط اما لبخند کوچکی زده و گفت:
- آره. چیزی شده؟
صدای بوق می‌آمد، سیاوش تند گفت:
- تا یه ربع دیگه اونجام.
و بعد تلفن را قطع نمود. بابونه عصبی از روی کاناپه پایین پریده و خود را به پای بلوط مالید. زن خم شده، گربه را برداشته و درحالی که می‌نشست دوباره صدای آهنگ را زیاد کرد. چندی بعد صدای زنگ آمدن سیاوش را اعلام نمود. وقتی بلوط در را گشود سیاوش نفس نفس زنان خود را به داخل انداخت و گفت:
- ببین واست چی پیدا کردم. مطمئن بودم خوشحالت می‌کنه.
و بعد لبخندی به پهنای صورت زد. بلوط نگاهی به ظرف درون دستان سیاوش انداخته و گفت:
- وای خدای من! این فوق‌العاده‌ست. من عاشق توت هستم‌.
بابونه روی جاکفشی پریده و درون ظرف را دید زد. توت‌های آبدار سفید لبالب پرشده و می‌درخشیدند. چقدر دوست داشت این مردک خودشیرین را از خانه بیرون کند. اصلا کی فصل رسیدن توت‌ها شده بود؟ آن دو به داخل آمده و بلوط ظرف توت را خندان به آشپزخانه برد.
سیاوش پس از نشستن نگاهی به گلپونه که باب اسفنجی تماشا می‌کرد انداخته و آبنبات خوشرنگی از جیب بیرون کشیده، با لبخند رو به گلپونه گفت:
- آبنبات دوست داری؟
گلپونه همچنان خیره به آقای خرچنگ که داشت باب را دعوا می‌کرد گفت:
- مامانم گفته از غریبه‌ها خوراکی نگیرم.
مرد که ضایع شده بود دستی درون موهای کوتاه سرش فرو کرد. بابونه راضی کنار پای گلپونه لمیده و چرت میزد که ناگاه گلپونه گفت:
- شما مریضی؟
سیاوش با چشمانی گرد شده به گلپونه خیره شد که گلپونه با دیدن واکنش سیاوش با مکث ادامه داد:
- چند سال پیش بابا یه مریضی گرفت به نام کچلی سکه‌ای، ولی مال شما بیشتر شبیه یه مستطیل گنده‌ست کچلی مستطیلی داری؟ آخه نصف سرت مو داره.
سیاوش خنده‌ی کوچکی نموده و گفت:
- نه دخترم، چندوقت پیش سرم شکست واسه همین نصف موهام رو تراشیدن.
گلپونه اخم درهم کشیده و خواست چیزی بگوید که در خانه باز و محکم به دیوار کوبیده شد. شانه‌های گلپونه بالا پرید. بلوط که سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمده بود مات ماند. بابونه خرناسی کشیده و از چرت بیرون پرید. بین چهارچوب در دختری ایستاده بود. در اولین نگاه کلاه لبه‌دار مشکی رنگش به چشم می‌آمد. دستش را به چهارچوب در تکیه داده و با صدای بلندی گفت:
- اون خودش بابا داره لازم نکرده بهش بگی دخترم و چیزخورش کنی!
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۵


سیاوش نگاهی به آستین‌های تا آرنج تا‌خورده‌ی دخترک انداخته و ابرو بالا پراند. گلپونه جیغی کشیده و بلوط همچنان خیره بود. دختر نگاه کوتاهی به بلوط انداخته و گفت:
- بابا گفت بهت بگم یه ماموریت یهویی واسش پیش اومده و حداقل تا دوهفته دیگه برنمی‌گرده! گلپونه اینجا می‌مونه و خب منم طبیعتا ترجیح دادم بیام اینجا تا اون غول بیابونی رو تحمل کنم!
گلپونه ریز ریز خندید و درحالی که ذوق زده بالا می‌پرید گفت:
- عمه روز به روز گنده‌تر میشه و بیشتر شبیه غول بیابونی! آخجون می‌تونم بیشتر بمونم.
دختر در را باز محکم کوبید و شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
- موهای دماغشم همزمان با هیکلش رشد می‌کنن! خودِ خودِ غول بیابونیه!
بلوط با نگاه وجب به وجب دختر را قورت می‌داد. میان آن پیراهن گشاد عجیب لاغرتر از همیشه به نظر می‌رسید. دختر درحالی که روی کاناپه یاسی چهارزانو می‌نشست بلوط را خطاب قرارداده و گفت:
- اینقدر اونجا واینستا به من زل نزن مامان! خوشحالم نباش چون هنوز باهات قهرم.
بلوط اخم درهم کشیده و سینی و فنجان‌های درونش را روی میز تقریبا کوبید. مقداری از قهوه‌های درون فنجان‌ها به درون سینی پاشید. پشت چشمی نازک کرده و روی کاناپه دونفره کنار سیاوش نشست. دختر اخم درهم کشیده و آدامسش را محکم جوید و بادکرده و ترکاند‌. بابونه خیره خیره اوضاع را تحلیل می‌کرد. هرآن امکان داشت جنگ جهانی ایجاد شود.
سیاوش نگاه دلخوری به بلوط انداخت. بابونه اما با چشمان گرد به گلپر زل زده بود. گلپر دستش را با آن انگشترهای عجیب غریب درون دهانش کرده و آدامسش را بیرون می‌کشید. بابونه قدمی عقب رفته و نگاهش را بین گلپر و بلوط گرداند. ناگهان صدای تیز بلوط بلند شد که می‌گفت:
- فقط کافیه اون دستت به یکی از وسایل خونه بخوره!
گلپر با آرامش تک خنده‌ی صداداری کرد. آدامس کش آمده میان انگشتانش را به دهانش برگرداند انگشتانش را لیسید سپس دستش را به دسته‌ی کاناپه مالید و گفت:
- باز چند وقت نیومدم وسواسش عود کرد!
بابونه چند قدم دیگر عقب رفت. رنگ بلوط تیره شد. نفس پر سر و صدایی کشید. لحظه‌ای چشمانش را بست و بعد رو به سیاوشِ مسکوت گفت:
- فردا می‌بینمت عزیزم!
گلپر با آرامش تمام کفش‌های کثیفش را روی میز گذاشت و به سیاوش نیشخند زد.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۶


نه صدا و نه لحن بلوط ملایم نبود. بیشتر به تحدید می‌مانست. بابونه به جای سیاوش ترسید. سیاوش اما متعجب گفت:
- عه چرا که نه! حتما! خوشحال هم میشم.
گلپر پوزخند پر سر و صدایی زده و بلند کلمه احمق را ادا کرد. بلوط اما نفس محکم دیگری کشید و از لای دندان‌هایش گفت:
- خب... برو دیگه!
گلپونه سیخ روی کاناپه نشسته و آماده‌ی فرار بود. به هیچ وجه حاضر نبود چون روی کاناپه دونفره‌ای که گلپر کثیفش کرده بود نشسته به حمام برود. سیاوش دلخور گفت:
- ولی من تازه رسیده بودم، داری عملا بیرونم می‌کنی!
بلوط از جای برخواسته و به سمت گلپر می‌رفت که همچنان با نیشخند آدامسش را می‌جوید. گلپونه نگاهی به سیاوش انداخته و زمزمه کرد:
- اگه جونت رو دوست داری همین الان در رو! وای خدایا کاش میشد منم با خودت ببری.
سیاوش با نگاهی به قیافه ترسیده گلپونه از جای برخواسته و خداحافظی آرامی گفته و تند بیرون رفت. به محض بیرون رفتن سیاوش صدای فریاد بلوط بلند شد. و از لای دندان‌های بهم فشرده‌اش کلمات را پرفشار و با فاصله بیان کرد.
- همین... الآن... بلند میشی... و دستت رو می‌شوری!
گلپر اما کلاهش را از سرش بیرون آورده و با آرامش همان دست پر از تف‌اش را میان موهای فِر‌ش کشید. گلپونه از جای برخواسته و او نیز چون بابونه به کنجی خزید. بلوط نگاهی به دست گلپر انداخته و نگاه دیگری به لک‌های کثیفی که روی زمین برجا گذاشته بود. گلپر از جا برخواسته و با آرامش تمام دست استخوانی و باریکش را درون حلقش فرو برد و آدامس را درون فنجان روی میز انداخت. بعد هم لبخند ملیحی زده و با انگشت بلوط های آویزان از سقف را با آن قد درازش لمس کرد. ناگهان خود را روی زمین ولو کرده و تق بازویش با میز برخورد کرد و فنجان قهوه افتاد. بابونه وحشت زده به قهوه‌های سرد شده که از فنجان روی میز و سپس قطره قطره به زمین چکیدند خیره شد. گلپر اما آستینش را با آرامش روی میز کشیده و گفت:
- تمیز شد لازم نیست حرص بخوری که مامان!
بعد هم با انگشت گوشه دماغ عمل‌ کرده‌اش را خاراند و دست درون ظرف بلوطی شکل روی میز کرده و شکلاتی بیرون آورد. بلوط نفس محکمی کشیده و گوش دخترک را گرفته و او را از جای بلند کرد.
- آی آی مامان غلط کردم. آی گوشم.
بلوط اما نه تنها گوشش را رها نکرد بلکه نیشگون محکمی از بازویش گرفته و او را تا حمام کشان کشان برد.
- که قهری ها؟ یه قهری نشونت بدم من. منو اذیت می‌کنی؟ چهارماه پاتو اینجا نمیزاری و الانم که اومدی خونم رو کثیف می‌کنی! موندم اون بابات یه ذره ادب و شعور بهت یاد نمیده؟ لنگه اون عمه زبون نفهمت داری میشی. اون اواخر حتی یه بار دیدم تو فنجونا قبل چای ریختن تف می‌کرد. وای خدایا چرا باید دختر من شبیه اون عجوزه از آب دربیاد.
گلپونه نگاهی به بابونه انداخته و گفت:
- بیچاره گلپر!
بابونه اما گویا دلش به حال گلپر نسوخته بود. بیشتر به فکر خودش بود پس از محل جرم و کثیف کاری گلپر با دقت فاصله گرفت مبادا مجبور به حمام رفتن شود.
بلوط دختر را درون حمام پرتاب کرده و در را محکم بهم کوبیده و غرید:
- هروقت تمیز خودت رو شستی پات رو میزاری بیرون!
گلپر داد زد:
- ولی من تازه همین صبح حموم بودم.
بلوط در را از بیرون قفل کرده و گفت:
- شامپو شوره و نرم کننده یادت نره.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۷


بابونه تمام مدت در سکوت به بلوط خیره شده بود. بلوط کاناپه را چندین مرتبه با شامپو فرش جوهر نمک و انواع محلول‌ها شسته و میز را بارها با پارچه خیس و شیشه پاک کن سابیده بود. خوشبختانه فرش را از قبل جمع کرده بود پس فقط با تی به جان کف افتاد. گلپونه از بوی شوینده‌ها عطسه کرد.
گلپر یک ساعت تمام درون حمام داد و بیداد راه انداخته و در نهایت تسلیم شده و صدای باز شدن شیر آب به گوش بابونه رسیده بود. صدای مشت کوبیدن به در حمام که بلند شد، بلوط به گلپونه گفت در را باز کند. بعد غرید:.
- وای به حالت اگه دوباره بخوای کثیف کاری کنی گلپر!
گلپر همان دم نیشخند بدجنسانه‌ای زده و سرش را محکم تکان تکان داد و آب موهای فرفری خیسش در هوا پخش شده و به اطراف پاشید. بلوط حرصی دستش را به پیشانی‌اش کوبید. بالاخره رضایت داده و تی و لگن و شامپوها و همه چیز را جمع نمود. گلپر نگاهی به کارتن‌ها و وسایل پخش و پلا کرده و گفت:
- واستا، واستا! اینجا چخبره؟ نگو که تو بدترین موقعیت ممکن اومدم و باید کُلفَتی کنم وای خدا نه!
بابونه حاضر بود قسم بخورد بلوط شرورانه ابرو بالا پرانده و ریز خندیده است. چقدر این حالت به نظر بابونه پرستیدنی بود پس شروع به خرخر کرده و خود را به بازوی بلوط مالید.
باقی ساعات شب را بابونه درون کارتنی لم داده و تقلای گلپر برای جمع کردن وسایل و غرغرهای زیر لبی‌اش را شنیده بود. گلپر روی زمین وا رفته و نالید:
- مامان دیگه نمی‌کشم. این شکم من باید پر بشه یا نه؟! کم کم دارم از گشنگی تلف میشم.
بابونه لیسیدن خود را رها کرده، از کارتن بیرون پریده و داشت به سمت آشپزخانه می‌رفت که گلپر با غصه ادامه داد:
- خدایا مگه من شترم که تا این وقت از جونم کار کرده و یه لقمه غذا هم نمیده بخورم!
بابونه که به آشپزخانه رسید بلوط ظرف غذایش را برایش پر کرده بود. با آرامش شروع به خوردن کرد و بلوط را نگریست که موادی را درون سس می‌غلتاند. و البته که در دل به گلپر شرورانه خندید. بلوط به بابونه نگاه کرد و او هم ریز ریز خندید و آرام زمزمه کرد:
- تنبیه خوبیه! اگه بیاد مطمئنن غر میزنه ولی از شکمش نمی‌گذره.
قل قل کردن سس و محتوای درونش را نگاه کرده و به کابینت یاسی رنگ کنار گاز تکیه زد. کمی بعد گاز را خاموش کرده و صدا زد:
- دخترا بیاین شام.
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه>>
پارت۱۸


گلپر و گلپونه که به آشپزخانه رسیدند بابونه همچنان درحال خوردن بود. بلوط غذا را درون بشقاب ریخته و روی میز گذاشت. بابونه تماما چشم شده بود تا واکنش گلپر را ببیند. گلپر اول چشمانش گرد شد و بعد نه بلندی از دهانش بیرون پرید. بلوط لبخند به نظر بابونه شیطانی‌ای زد. گلپر نگاهی به او دوخته و گفت:

- مامان تو جدا قصد کردی امشب دخلمو بیاری نه؟!
بلوط همچنان لبخندش را حفظ کرده و با آرامش لقمه‌ای برای خود گرفت. بابونه غذایش را فراموش کرده و به صحنه مهیج مقابلش چشم دوخته بود. گوش‌هایش را تکان داد و به قیافه‌ی وارفته و مچاله‌ی گلپر خیره شد. چقدر حال گرفته‌اش رضایت بخش به نظر می‌رسید. بابونه هیچوقت با این دخترک شرور کنار نیامده بود. گلپر غمزده لقمه‌ای گرفته و مشکوک به آن خیره شد. بابونه خوب می‌دانست گلپر چقدر از کدو و کاهو متنفر است. ورق‌های کدوی در سس غلتیده و کاهوهای سرخ شده درون بشقاب به او دهن کجی می‌کردند. گلپر بالاخره لقمه را قورت داده و سریعا با لیوان آبی راهی معده‌ی بخت‌برگشته‌اش نمود. بابونه خوشحال دمش را تکان داد و با خرسندی غذایش را خورد. ناگاه گلپر ل*ب به اعتراض گشوده و گفت:
- اصلا چرا اون گربه‌ی رو مخ نباید مثل ما این غذای وحشتناک رو بخوره، این بی‌انصافیه! حس می‌کنم تموم مدت داره بهم پوزخند میزنه.
و باز هم لیوان آب دیگری بلعید. بلوط متاسف نچ نچ کرده و گفت:
- این تنبیه تو برای رفتار بد امشبته، به بابونه چه ربطی داره آخه!
بابونه با رضایت خرخری کرده و چونان ملکه‌ی انگلیس با قدم‌های فخرفروشانه و آرام کنار صندلی بلوط نشست. گلپر اخم غلیظی به بابونه رفته و باز غر زد:پ
- طعم کدوی سرخ شده و کاهوی خام به اندازه کافی مضخرف بود اصلا چه نیازی بود بریزیش تو سس گوجه!
بابونه دلش می‌خواست قاه قاه بخندد. چه حیف که این آپشن در گربه‌ها موجود نبود. او خوب می‌دانست این دخترک پلید از گوجه فرنگی و سس گوجه فرنگی هم نفرت عمیقی دارد. بلوط که بالاخره برای خود لقمه‌ی کاهویی گرفته بود، قیافه‌ی مچاله‌اش را درست کرده و با آب لقمه را قورت داده و گفت:
- قرار بود تنبیهت خیلی بدتر از این باشه! کدوها رو آبپز کرده بودم ولی اونقدر وحشتناک بود که حتی خودم هم نتونستم بخورم!
گلپر قیافه‌ی وحشت زده‌اش را به بشقاب غذایش دوخته و زیرلب زمزمه کرد:
- این چه کابوسی بوده که حتی مامان هم از پسش برنیومده!
و بابونه با خوشحالی از حرص خوردن گلپر خود را به پای بابونه مالید و خر خر کرد. گلپونه با لپ‌های باد کرده و دهان تا خرخره پر شده نگاهی به بابونه و نگاه دیگری به گلپر انداخته و گفت:
- غرغرو! اصلا اگه بابونه بهت بخنده هم حقته. ساکت شو و بزار غذامو بخورم یه ربع دیگه باب اسفنجی شروع میشه!
و بعد برای بابونه چشمکی زد.

*خب اعتراف می‌کنم لقمه اولی که بدون سس امتحان کردم واسه خود منم یه کابوس بود چه برسه به کسایی که با کدو مشکل دارن... و اون کپه کاهو سرخ شده کنارش به مولا که یه نفرینههههههه. اونقدر بدمزه‌ست که نه تنها گلپر مطمئنم خود بلوطم دلش می‌خواد تیکه پارم کنه. عاح کشیدن.
 
بالا