<<ته ماندههای بوی بابونه >>
پارت۲۹
بابونه عصبی و ناراحت میو بلندی سر داده و از دست بلوط پایین پرید، لنگ لنگان به زیر میز رفت. و بلوطی که یادش آمد کاسه آش را به مرد بازنگردانده و سیاوشی که هول زده گفت:
- لازم نیست تو بری دنبال اون پیرمرد غریبه، خودم میبرم کاسه رو!
سرانجام جو آرام گرفته و سیاوش لبخند مسحور کنندهی بلوط را نشانه رفته زمزمه کرد:
- تولدت مبارک عزیزم!
و پاکت کاغذی چهارخانهای را که به همراه داشت به بلوط ابرو بالا پریده داد. گربه همچنان دمغ اما کنجکاو از زیر میز به پاکت و انگشتان کشیده و زیبای بلوط که درونش فرو میرفت و لبخند واضح و پررنگش خیره شد. در نهایت چند کتاب و شاخه گل خوشرنگی به بلوط چشمک زده و محبتآمیز نگاهش را به سیاوش دوخت. انگار نه انگار چندی پیش چه خبر بود حتی کثیفی فرش و پشمهای بابونه را لا به لای ذوقش فراموش کرده بود!
درنهایت سیاوش که جرقههای ذوق و محبت بلوط به دلش خوش نشسته بود زبان ریخت:
- دردونه نظرت چیه همراه من بیای ادامه سوپرایز رو ببینی؟
و بابونهای که دمش را راست گرفته و فخ فخ میکرد!
در نهایت بلوط و سیاوش و بابونه و گلپونه با هم به در کافهای خوش منظره رسیده بودند! بلوط به دخترکش نیز زنگ زده و ادرس داده بود تا دور هم باشند، که ایکاش نمیداد!
نصف دیگه پارت بعدا قرار میگیره فعلا خستمه
که ای کاش نمیداد؟! بعد از ورود به کافه در گوشهای دنج نشسته و بلوط محو زیبایی اطراف بود؛ گلهای پیچ و ریسههای درخشان سرتاسر کافه درهم تنیده بودند. روی میز چوبی با حاشیههای تراش خورده شاخه رز سرخی در میان دسته کوچک بابونه خودنمایی میکرد. بلوط با دیدن مرد غریبهای که صندلی عقب کشیده و کنارشان نشست، نگاه متعجبش را از در و دیوار کافه ربود. مرد با چشمان کشیدهی خندان دست زیر چانه زده و رو به بلوط گفت:
- سلیقه من حرف نداره نه؟ خودم میدونم! فقط این دسته بابونهی روی میز سفارش پسر عمو سیاوش بود.
بلوط لبخند مودبانهای زده و سیاوش گفت:
- باز این اومد خودنمایی کنه، پوف!
بابونه اما چون توپ حنایی رنگ کوچکی زیر دستان بلوط سنگر گرفته بود. نمیدانست چرا لبخند مصنوعی مرد لرز به جانش انداخته! چشمانش که تا انتها بر اثر لبخند کشیده شده بود، لحظهای بر بابونه افتاده و پس از آن بابونه به خود لرزیده بود!
مرد بیآنکه حتی ذرهای لبخند و نگاهش را تغییر دهد، بشکنی زده و انگشت اشارهاش مقابل بلوط ایستاد!
- پسر عمو سلیقه جالبی داره!
نگاه عجیب و موشکافانهاش به بلوط باعث میشد ادم ناخوداگاه حس کند منظورش خود بلوط است، نه چیز دیگر!
پچپچههای میزهای اطراف، موسیقی ملایم درحال پخش، گلهای بابونه و حتی لبخند بلوط؛ هیچکدام نمیتوانست بابونه را بیرون بیاورد. گربه بیقرار زیر دستان بلوط تکان خورد. بدن خود را به بلوط کشیده و با فخ فخ آرامی تعیین قلمرو میکرد! مرد نگاهِ قهوهای کشیدهاش را به گربهی حنایی دوخته و گفت:
- اوه یه گربهی جالب!
و دستش را نزدیک کرد تا بر سر گربه بکشد که بابونه فخ بلندی کردی و از شانه بلوط بالا رفت!
مرد نگاه خیرهاش را بین بابونه و بلوط گردانده و زمزمه کرد:
- گربهای که از صاحبش ادم شناس بهتریه، جالبه!
و با نگاه خیره دیگری میز را ترک کرد و بلوط را با افکاری مغشوش از مردی که گویا همه چیز برایش جالب و سرگرم کننده بود را رها کرد!
پارت۲۹
بابونه عصبی و ناراحت میو بلندی سر داده و از دست بلوط پایین پرید، لنگ لنگان به زیر میز رفت. و بلوطی که یادش آمد کاسه آش را به مرد بازنگردانده و سیاوشی که هول زده گفت:
- لازم نیست تو بری دنبال اون پیرمرد غریبه، خودم میبرم کاسه رو!
سرانجام جو آرام گرفته و سیاوش لبخند مسحور کنندهی بلوط را نشانه رفته زمزمه کرد:
- تولدت مبارک عزیزم!
و پاکت کاغذی چهارخانهای را که به همراه داشت به بلوط ابرو بالا پریده داد. گربه همچنان دمغ اما کنجکاو از زیر میز به پاکت و انگشتان کشیده و زیبای بلوط که درونش فرو میرفت و لبخند واضح و پررنگش خیره شد. در نهایت چند کتاب و شاخه گل خوشرنگی به بلوط چشمک زده و محبتآمیز نگاهش را به سیاوش دوخت. انگار نه انگار چندی پیش چه خبر بود حتی کثیفی فرش و پشمهای بابونه را لا به لای ذوقش فراموش کرده بود!
درنهایت سیاوش که جرقههای ذوق و محبت بلوط به دلش خوش نشسته بود زبان ریخت:
- دردونه نظرت چیه همراه من بیای ادامه سوپرایز رو ببینی؟
و بابونهای که دمش را راست گرفته و فخ فخ میکرد!
در نهایت بلوط و سیاوش و بابونه و گلپونه با هم به در کافهای خوش منظره رسیده بودند! بلوط به دخترکش نیز زنگ زده و ادرس داده بود تا دور هم باشند، که ایکاش نمیداد!
نصف دیگه پارت بعدا قرار میگیره فعلا خستمه
که ای کاش نمیداد؟! بعد از ورود به کافه در گوشهای دنج نشسته و بلوط محو زیبایی اطراف بود؛ گلهای پیچ و ریسههای درخشان سرتاسر کافه درهم تنیده بودند. روی میز چوبی با حاشیههای تراش خورده شاخه رز سرخی در میان دسته کوچک بابونه خودنمایی میکرد. بلوط با دیدن مرد غریبهای که صندلی عقب کشیده و کنارشان نشست، نگاه متعجبش را از در و دیوار کافه ربود. مرد با چشمان کشیدهی خندان دست زیر چانه زده و رو به بلوط گفت:
- سلیقه من حرف نداره نه؟ خودم میدونم! فقط این دسته بابونهی روی میز سفارش پسر عمو سیاوش بود.
بلوط لبخند مودبانهای زده و سیاوش گفت:
- باز این اومد خودنمایی کنه، پوف!
بابونه اما چون توپ حنایی رنگ کوچکی زیر دستان بلوط سنگر گرفته بود. نمیدانست چرا لبخند مصنوعی مرد لرز به جانش انداخته! چشمانش که تا انتها بر اثر لبخند کشیده شده بود، لحظهای بر بابونه افتاده و پس از آن بابونه به خود لرزیده بود!
مرد بیآنکه حتی ذرهای لبخند و نگاهش را تغییر دهد، بشکنی زده و انگشت اشارهاش مقابل بلوط ایستاد!
- پسر عمو سلیقه جالبی داره!
نگاه عجیب و موشکافانهاش به بلوط باعث میشد ادم ناخوداگاه حس کند منظورش خود بلوط است، نه چیز دیگر!
پچپچههای میزهای اطراف، موسیقی ملایم درحال پخش، گلهای بابونه و حتی لبخند بلوط؛ هیچکدام نمیتوانست بابونه را بیرون بیاورد. گربه بیقرار زیر دستان بلوط تکان خورد. بدن خود را به بلوط کشیده و با فخ فخ آرامی تعیین قلمرو میکرد! مرد نگاهِ قهوهای کشیدهاش را به گربهی حنایی دوخته و گفت:
- اوه یه گربهی جالب!
و دستش را نزدیک کرد تا بر سر گربه بکشد که بابونه فخ بلندی کردی و از شانه بلوط بالا رفت!
مرد نگاه خیرهاش را بین بابونه و بلوط گردانده و زمزمه کرد:
- گربهای که از صاحبش ادم شناس بهتریه، جالبه!
و با نگاه خیره دیگری میز را ترک کرد و بلوط را با افکاری مغشوش از مردی که گویا همه چیز برایش جالب و سرگرم کننده بود را رها کرد!
آخرین ویرایش: