به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت۲۹


بابونه عصبی و ناراحت میو بلندی سر داده و از دست بلوط پایین پرید، لنگ لنگان به زیر میز رفت. و بلوطی که یادش آمد کاسه آش را به مرد بازنگردانده و سیاوشی که هول زده گفت:
- لازم نیست تو بری دنبال اون پیرمرد غریبه، خودم می‌برم کاسه رو!
سرانجام جو آرام گرفته و سیاوش لبخند مسحور کننده‌ی بلوط را نشانه رفته زمزمه کرد:
- تولدت مبارک عزیزم!
و پاکت کاغذی چهارخانه‌ای را که به همراه داشت به بلوط ابرو بالا پریده داد. گربه همچنان دمغ اما کنجکاو از زیر میز به پاکت و انگشتان کشیده و زیبای بلوط که درونش فرو می‌رفت و لبخند واضح و پررنگش خیره شد. در نهایت چند کتاب و شاخه گل خوشرنگی به بلوط چشمک زده و محبت‌آمیز نگاهش را به سیاوش دوخت. انگار نه انگار چندی پیش چه خبر بود حتی کثیفی فرش و پشم‌های بابونه را لا به لای ذوقش فراموش کرده بود!
درنهایت سیاوش که جرقه‌های ذوق و محبت بلوط به دلش خوش نشسته بود زبان ریخت:
- دردونه نظرت چیه همراه من بیای ادامه سوپرایز رو ببینی؟
و بابونه‌ای که دمش را راست گرفته و فخ فخ می‌کرد‌!
در نهایت بلوط و سیاوش و بابونه و گلپونه با هم به در کافه‌ای خوش منظره رسیده بودند! بلوط به دخترکش نیز زنگ زده و ادرس داده بود تا دور هم باشند، که ای‌کاش نمی‌داد!

نصف دیگه پارت بعدا قرار می‌گیره فعلا خستمه:joy::Pensive:
که ای کاش نمیداد؟! بعد از ورود به کافه در گوشه‌ای دنج نشسته و بلوط محو زیبایی اطراف بود؛ گل‌های پیچ و ریسه‌های درخشان سرتاسر کافه درهم تنیده بودند. روی میز چوبی با حاشیه‌های تراش خورده شاخه رز سرخی در میان دسته کوچک بابونه خودنمایی می‌کرد. بلوط با دیدن مرد غریبه‌ای که صندلی عقب کشیده و کنارشان نشست، نگاه متعجبش را از در و دیوار کافه ربود. مرد با چشمان کشیده‌ی خندان دست زیر چانه زده و رو به بلوط گفت:
- سلیقه من حرف نداره نه؟ خودم می‌دونم! فقط این دسته بابونه‌ی روی میز سفارش پسر عمو سیاوش بود.
بلوط لبخند مودبانه‌ای زده و سیاوش گفت:
- باز این اومد خودنمایی کنه، پوف!
بابونه اما چون توپ حنایی رنگ کوچکی زیر دستان بلوط سنگر گرفته بود. نمی‌دانست چرا لبخند مصنوعی مرد لرز به جانش انداخته! چشمانش که تا انتها بر اثر لبخند کشیده شده بود، لحظه‌ای بر بابونه افتاده و پس از آن بابونه به خود لرزیده بود!
مرد بی‌آنکه حتی ذره‌ای لبخند و نگاهش را تغییر دهد، بشکنی زده و انگشت اشاره‌اش مقابل بلوط ایستاد!
- پسر عمو سلیقه جالبی داره!
نگاه عجیب و موشکافانه‌اش به بلوط باعث میشد ادم ناخوداگاه حس کند منظورش خود بلوط است، نه چیز دیگر!
پچ‌پچه‌های میز‌های اطراف، موسیقی ملایم درحال پخش، گل‌های بابونه و حتی لبخند بلوط؛ هیچکدام نمی‌توانست بابونه را بیرون بیاورد. گربه بی‌قرار زیر دستان بلوط تکان خورد. بدن خود را به بلوط کشیده و با فخ فخ آرامی تعیین قلمرو می‌کرد! مرد نگاهِ قهوه‌ای کشیده‌اش را به گربه‌ی حنایی دوخته و گفت:
- اوه یه گربه‌ی جالب!
و دستش را نزدیک کرد تا بر سر گربه بکشد که بابونه فخ بلندی کردی و از شانه بلوط بالا رفت!
مرد نگاه خیره‌اش را بین بابونه و بلوط گردانده و زمزمه کرد:
- گربه‌ای که از صاحبش ادم شناس بهتریه، جالبه!
و با نگاه خیره دیگری میز را ترک کرد و بلوط را با افکاری مغشوش از مردی که گویا همه چیز برایش جالب و سرگرم کننده بود را رها کرد!
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت ۳۰


پس از مدت زمانی که بابونه نمی‌دانست چقدر است و همچنان میان آغوش بلوط به خود پیچیده بود صدای گلپر میان گوش‌هایش فرو رفت.
- اینجا رو!
و بعد انگشت شصت و اشاره‌اش را در دهان چپانده و سوت کشید. بلوط اخم در هم فرو برده نیشگونی از پهلوی دختر گرفته و ل*ب‌زد:
- مثل آدم رفتار کن!
پس از آمد و رفت گارسون و سفارش گرفتن سیاوش که نگاه از گلپر می‌دزدید به حرف آمد:
- این برای توعه؛ به عنوان جبران بهش نگاه کن!
و جعبه کوچکی را جلوی گلپر نهاد. بلوط لبخندی زده و انگشتان کشیده‌اش را میان پشم‌های حنایی رنگ بابونه فرو کرد. گلپر در جعبه را گشوده و چند انگشتر عجیب غریب و جالب در آن یافت. بابونه فخ فخ آرامی کرده و تکان ریزی خورد. مردک پلید همیشه خوب بلد بود علایق دیگران را یافته و با همان انسان‌ها را خر کند! گلپر لبخند نیم‌بندی بر ل*ب رانده و پشت چشمی نازک کرد. یکی از انگشترها را درون انگشت اشاره‌اش فرو کرده و گفت:
- ولی فکر نکن تصمیم من به خاطر چنین چیزی عوض میشه!
و نگاه جدی‌ای به سیاوش انداخت و سر تکان داد. گلپر برای اولین‌بار بابونه را از آغوش بلوط ربوده و روی پای خویش نهاد. گربه متعجب میو آرامی گفت. یعنی موهای دخترک نیز چونان پشم‌های خودش سیخ شده بود؟ یعنی حس آزاردهنده‌ای در وجود او نیز ولوله به پا کرده بود؟!
گلپر خواست انگشتانش را میان پشم‌های گربه فرو کند و بابونه در خود جمع شد و نگاه خصمانه‌ای به آن انگشتر انداخت. دختر تک خنده بلندی کرده و انگشتر را در آورد و دوباره میان جعبه انداخت. این بار بابونه دمش را به دست گلپر کوباند؛ گویی اجازه لمس را صادر کرده بود! در گیر و دار مابینِ گربه و گلپر روی میز دیگر خالی نبود؛ گلپر ابرویی بالا پرانده با تک انگشتی فرهای کوتاهش را عقب رانده و لیوان بزرگِ حاوی شیک قهوه‌اش را جلو کشید و نی را درون دهانش فرو کرد. گلپونه از آن سوی میز قاشقی از بستنی رنگارنگش در دهان چپانده و غرولند کرد:
- اَه توکه باز همین رو سفارش دادی! همش چیزهای تکراریِ بدمزه!
و به لیوان جلوی گلپر اشاره کرد. در این میان بابونه از نگاه‌های خیره سیاوش و لبخندهای نرم بلوط آگاه بود. سیاوش شاخه‌ای از بابونه را از گلدان بیرون کشیده و با مهارتِ تمام حلقه گل کوچکی ساخت. بدون اینکه چیزی بپرسد دست چپ بلوط را در دست گرفته و با کج لبخندی حلقه گل کوچک را درون انگشت یکی مانده به آخرش فرو کرد! لپ‌های بلوط به خود رنگ گرفته و سر پایین انداخت. بابونه دمش را محکم به گلپر انداخته و نگاه خشنی روانه سیاوش کرد.
میان درگیری سه نفر و یک گربه پسر عموی سیاوش دوباره به میز نزدیک میشد. نگاه تیز بابونه از دور او را شکار کرد و به خود لرزید! لبخندش این بار عمیق‌تر شده و کناره‌ی چشمانش چین افتاده بود‌، دست میان موهای قهوه‌ایش فرو کرده و به این سو می‌آمد. حس وحشتناکی گربه را می‌آزرد! گلپر بخاطر جمع شدن بابونه روی پایش چشم به او دوخت و زمزمه کرد:
- اونم مثل من حس بدی داره!
مرد با چشم‌های چین افتاده‌اش پشت صندلی گلپر ایستاد، کنار گوش دختر خم شده و ل*ب‌زد:
- پس ندیده هم حضور من رو حس می‌کنی پروانه‌ی من!
صد حیف که بلوط فقط خم شدن مرد و بشقاب لعاب‌دار زیبای محتوی برش‌های کیک که روی میز گذاشت را دید!
مرد آستین‌های تا خورده‌ سرمه‌ایش را بالاتر کشیده و با صدای نرم و گول زننده‌اش گفت:
- این رو مهمون من باشید؛ مهمونای پسرعمو برای منم محترم هستن!
بابونه انگشتان لرزان گلپر را در لا به لای پشم‌هایش حس می‌کرد. این مرد چه کسی بود که گلپر همیشه یاغی را اینگونه از خود بی‌خود ساخته بود؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
<<ته مانده‌های بوی بابونه >>
پارت ۳۱


تمام طول شب، گلپر بابونه را درون آغوشش نگه داشته و دست‌های لرزانش را میان پشم‌های گربه‌ی حنایی پنهان ساخته بود. بی‌توجه به خنده‌های یکی درمیانِ سیاوش و مادرش درون افکارش چرخ خورده بود. بابونه نگران این دخترک عجیب را می‌نگریست؛ او که همیشه شکمو بود جز همان اول چیزی نخورده و محتویات تماما آب شده روی میز دیده میشد. بابونه اگر می‌توانست لعنتی زیر ل*ب می‌فرستاد، بلوط باید بیشتر حواسش به دخترکش می‌بود که بعد از دیدن چشم‌ها، صدا و زمزمه‌ی مرد در گوشش این چنین از دنیا گریخته بود! اما صدحیف که فقط می‌توانست خرخر ریزی کرده بیش از پیش برای دختر دل بسوزاند. سرآخر حتی درون ماشین تمام مدت سکوت کرده و نگاه‌های زیر زیرکی به سیاوش انداخته را به گربه‌ نشان داده بود. حتی وقتی به ورودی رسیدند این پا و آن پا نکرده و گربه به ب*غل ساکت و صامت منتظر باز شدن در مانده بود. در نهایت بی‌هیچ حرفی بابونه را برداشته و به اتاق خودش گریخت. در را بسته و پشت در نشست. نگاهی به چشمان سبز بابونه که کنجکاوانه او را می‌نگریست کرده و زمزمه کرد:
- باید به مامان بگم؟ باید بگم.
با دست لرزان دسته‌ای از فر موهایش را به عقب داده و باز با خود حرف زد:
- ولی مامان کسی نیست که بتونه پنهون کاری کنه و رفتارش عوض میشه! خدایا چیکار کنم! می‌ترسم سیاوش خطرناک‌تر از چیزی باشه که نشون میده!
بعد از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خود درحالی که حتی لحظه‌ای بابونه را رها نکرده و به خود چسبانده بود، انگار که می‌ترسید تنها باشد از جا برخواسته و به دنبال بلوط روانه شد. در طول مسیر پایش به کمد طرح چوب و روشنِ کنار در برخورد کرده و اخ اخ کنان نگاه به آینه‌ی چسبیده به در کمد انداخت. رنگش چنان پریده بود که انگار جانی در بدن ندارد! در نهایت فحشی زیر ل*ب زمزمه کرده و اتاق را ترک کرد. بلوط را رو به روی تلویزیون خاموش درحالی که لبخند میزد، یافت!
- امروز تولدشه! نمی‌خوام حال خوبش رو خراب کنم!
دستی به سر بابونه کشیده و رو به او گفت:
- ولی می‌ترسم! به نظرت چیکار کنم پشم؟
صدحیف که بابونه عمق ماجرا را نمی‌دانست و آنقدر نگران شده بود که از پشم گفتنِ گلپر بگذرد! دخترک بار دیگر به درون اتاق خزیده این بار روی تخت فلزی با ملافه‌ی سرمه‌ای و ستاره‌هایش نشست. نگاهش به در قهوه‌ای سوخته‌ی در و جعبه انگشتری که همانجا افتاده بود دوخته شد. ناگاه بشکنی در هوا زد.
- یافتم!
تلفن همراهش با آن کاور عجیب غریبِ پر نقش و نگار را بیرون آورده و انگشتش شماره‌ی پدرش را لمس کرد!
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد!
روی تخت افتاده و درحالی که بابونه را کنارش گذاشته بود سر درون بالش فرو برد! دیگر از توان او خارج بود! اشک‌ها پس از دیگری میان بالش فرود آمدند. با نگاهی خیس که بیش از پیش بابونه را نگران می‌کرد و باعث شد پنجه‌اش را روی دست گلپر بگذارد اپلیکیشنی را باز کرد؛ روی نام پدرش رفته و شروع به نوشتن نمود.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا