به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
5
سکه
20
نام رمان(روستا)

نویسنده: Rizer
ژانر: ترسناک، معمایی
ناظر:


خلاصه:دکتری که به دلایلی خاص به همراه همسرش به روستایی دور افتاده سفر میکند که در آنجا با واکنش عجیب روستاییان ساکن منطقه مواجه شده و سعی میکند از اتفاقات مرموز و ترسناک روستا پرده بردارد
 
آخرین ویرایش:
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,317
مدال‌ها
11
سکه
21,302
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
5
سکه
20
از سر صبح یه سردرد بدی گرفته بودم و حالت تهوع شدیدی داشتم سیمین(همسرم) هم پشت سر هم زنگ میزد اصلا حوصله بحث و دعوای دوباره رو نداشتم برا همین تماسشو مدام رد میکردم سرکارم که رسیدم اقای (فهیمی) که پسرش توی اتاق عمل فوت کرده بود و صدبار باهام دعوا کرده بود جلومو گرفت:

امروز ازت شکایت میکنم پدرتو در میارم قاتل عوضی

من:هر غلطی میخوای بکن اون گفت: چقد یه ادم میتونه مغرور و خدا نشناس باشه ایشالا خدا به زمین گرم بزنتت.

هولش دادم اونور چون بدم میاد با یه پیرمرد خرفت سرو کله بزنم.

رسیدم داخل دفترم و رئیسم وارد دفترم شد و گفت: ببین سینا مدتیه که خیلیا ازت شاکین به خاطر رفتار بدت با بیماران و اینکه توی کارت یکم بی حواس شدی......تا فهمیدم میخواد چرت و پرت بگه گفتم : ببین رئیس من مدتیه که با همسرم بحث و دعوا داریم و مادرمم که خیلی وابستش بودم تازه فوت شده خودتم که میدونی بیمارستان دردسر و ایجور چیزاش زیاده من همه تلاشمو میکنم که کارمو خوب انجام بدم.

اون گفت:میدونم.....میدونم....برای همین میخوام از اینجا بری.....

با تعجب گفتم:چی؟؟؟؟؟میخواین منو بیرون کنین؟؟؟

گفت:معلومه که نه من رفیقتم میخوام کمکت کنم...فقط یه مدت از فضای کار و شهر دور باش تا هم به خانوادت برسی هم با مرگ مادرت کنار بیای.....ببین رفیق تو میتونی یه مدتی بری روستای ما بمونی...اونجا هم به پزشک احتیاج داره هم اینکه دوبرابر حقوقت بیشتر میشه چون اونجا یه مقدار دور افتادس.....من فقط میخوام کمکت کنم

با اعصبانیت گفتم: لازم نکرده شماها به من کمک کنین غیر مستقیم منو دارین میندازین بیرون....برای بیرون کردن من به این بهونه ها احتیاج ندارین خودم میرم....

بعدش سریع کیفمو از روی میز برداشتم و از اونجا زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه

توی راه دیدم 12 تا تماس بی پاسخ از سیمین روی گوشیمه...میدونستم برسم خونه قراره حسابی دعوا بشه پس اول رفتم مهد کودک دخترم که از اونجا بردارمش و ببرمش خونه.

دخترمو سوار ماشین کردم و رفتم در خونه...درو زدم که سیمین با اخم و اعصبانیت درو باز کرد اما چون دخترمون پیشمون بودش چیزی نگفت.

رفتم طبقه بالا لباسمو عوض کنم که سیمین هم اومد تو اتاق و درو بست و شروع کرد به غر زدن...

_صدبار به گوشیت زنگ زدم معلوم هست کدوم گوری؟؟

+کار داشتم نتونستم جواب بدم

_ببین سینا مادرت که فوت کرده برای منم عزیز بوده اما این دلیل نمیشه شبا شروع کنی به زهر ماری خوردن و اینکه روزا اعصاب منو خورد کنی

+میشه ولم کنی؟؟

_تا الان هیچی بهت نگفتم اخلاقت شده این ولت کنم که با اون دختر خوشگلای تو بیمارستان مدام لا*س بزنی؟؟؟

+سیمین خفه شو باشه؟؟؟ خفه شو!

_ببین سینا من فکرامو کردم با این وضعیت من و تو نمیتونیم باهم بمونیم

+منظورت چیه؟

_منظورمو خوب متوجه شدی اگه میبینی زندگی با من برات سخت شده میتونیم طلاق بگیریم

+ببین سیمین من.......

حرفم تموم نشده بود که از اتاق رفت بیرون

سرم دیگه داشت میترکید نمیدونستم چیکارکنم که یهو دخترم اومد تو اتاق

_بابا

+جان بابا دخترم؟

_تو و مامان میخواین از هم جدا شین؟

+نه بابا کی این حرفو زده؟؟

_خودم شنیدم یواشکی

+نه دخترم مامان فقط یکم مریض شده حالش خوب نیست باید ازش مراقبت کنیم خوب بشه باشه؟؟

_باشه بابا

+افرین حالا برو ببین اخبار شروع شده یا نه

بعد از رفتن دخترم حسابی تو فکر فرو رفتم ...اخه من دخترمو خیلی دوست دارم نمیخوام زندگیش خراب بشه یهو یاد پیشنهاد رئیسم افتادم اینکه مدتی مسافرت بریم به همون روستایی که اون گفت....

زنگ زدم بهش

_الو؟؟بفرمایید؟

+سلام رئیس من زنگ زدم بابت امروز صبح ازت معذرت خواهی کنم کارم واقعا اشتباه بودش نمیدونم چرا یه مدتیه اینجوری شدم زود عصبی میشم واقعا ببخشید

_اشکال نداره سینا جان وضعیتتو درک میکنم من اصلا به دل نگرفتم

+راجب پیشنهادت فکر کردم به نظرم ایده خوبیه یه مدت بریم به اون روستایی که شما میگفتی

_خیلی هم عالی ادرسشو بهت میدم کلید اون ویلایی هم که برات در نظر گرفتمم بهت میدم فقط یه چیزی بهت بگم مردم اون روستا یه مقدار شاید رفتارشون با غریبه ها عجیب باشه اصلا نگرانش نباش بعد چند روز باهاتون صمیمی میشن

+نه بابا عیبی نداره رفتارشون از اخلاق من که بد تر نیستش

بعدش شروع کردیم به خندیدن.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
5
سکه
20
پارت ۲

(روز پنجشنبه....ساعت 7 صبح)

چمدونا رو داشتم میزاشتم توی صندوق و سیمین هم با غر زدن بقیه وسایل هارو میاورد و مدام میگفت:باید چند روز قبل بهم میگفتی قراره یه مدت بریم جایی نه اینکه شب قبلش بگی.
منم مدام نادیده میگرفتمش و وسایلو میچیدم
ماشینو روشن کردم و راه افتادیم حدودا 4 ساعت تو راه بودیم که کم کم فضای اطرافمون پر از درخت و پوشش گیاهی سبز رنگ شد.....با سیمین اصلا حرف نمیزدم و فقط صدای اهنگو زیاد کرده بودم وباهاش همخونی میکردم....(متن اهنگ)<<<اونور جنگل سر سبز......پشت دشت سر به دامن.....اونور روزای تاریک......پشت نیم شبای رو شن.....>>>

ساعت 5 بعد از ظهر بلاخره به تابلوی ورودی روستا رسیدیم که سر یه مسیر خاکی ب*غل جاده بودش نیم ساعت توی مسیر خاکی بودیم که به یه پمپ بنزین قبل از روستا رسیدیم ....پیاده شدم و نازل پمپو کشیدم و شروع کردم بنزین زدن که دیدم متصدی پمپ خیلی ناجور زل زده بهم...یخوره به خودم نگاه کردم ببینم شاید زیپ شلوارم بازه یا یه مشکلی هست.
رفتم سمتش و خواستم گرم بگیرم باهاش گفتم:روستای قشنگی دارین ما یه مدت مهمونتونیم من پزشک جدید روستاتون هستم امیدوارم بتونم مفید باشم تو روستاتون....
طرف همونجور که بهم زل زده بود خیلی خشک و بی احساس گفت:کارت میکشی یا پول نقد میدی؟
منم که دیدم طرف اصن انگار عصا قورت داده گفتم: کارت میکشم 50تومن هم انعام برا خودتون بکشین.
کارتمو که کشید سوار ماشین شدم و وارد روستا شدیم همه عجیب بهمون نگاه میکردن انگار تاحالا ادم ندیده بودن....
سیمین گفت:حس خوبی بهشون ندارم جا قحطی بودش مارو برداشتی اوردی اینجا؟
هوا ابری بود و زمین یه مقدار نم داشت...بلاخره رسدیدیم به ویلامون خداییش ویلای قشنگی هست دل باز و جلوش پر از درخته
وسایلارو از داخل ماشین خارج کردیم و دخترم سریع رفت داخل ویلا رو ببینه...سیمین هم میگفت:گوشیم انتن نمیده اصن زنگم نمیتونم بزنم یعنی چی اخه
گفتم: میرم بپرسم ببینم کجا انتن خوب میده که یه وقت زنگی چیزی خواستی بزنی بری اونجا
وسایل هارو که گذاشتم داخل ویلا سوار ماشین شدم و بطری زهر ماری از زیر صندلیم در اوردم و رفتم سمت جنگل و یه جای خوب پیدا کردم که تو این هوای ابری آب شنگولی بخورم و حالم اوکی بشه.

ماشینمو ب*غل درختا پارک کردم و رفتم زیر یه درخت نشستم و شروع کردم به نوشیدن.... هوا ابری بود و داشت کم کم تاریک میشد...
همینطور مشغول نوشیدن بودم که یهو جلوی چشمام تاریک شد...

(ادامه در پارت بعد...)
 

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
5
سکه
20
پارت ۳

همینطور مشغول نوشیدن بودم که یهو یه پارچه زخیم افتاد روم و یه نفر با وزن سنگینش نشسته بود روم شروع کردم پارچه روبندازم کنار ولی نمیشد طرف خیلی سنگین بودش اخرش چنتا مشت محکم زدم تو شکمش تا اینکه انداختمش کنار و پارچه رو از روم برداشتم و دیدم یه مرد نسبتا هیکلی بود....شروع کردم با عصبانیت بهش فحش و بد و بیراه دادن که مرتیکه....چه غلطی میکنی.
طرف گفت:اقا من معذرت میخوام من شمارو با کسی اشتباه گرفتم شما....
گفتم:میدونستی میتونم ازت شکایت کنم برا این کارت؟؟
گفت:بله اقا میدونم من عذر میخوام شمارو تاحالا اینجا ندیده بودم شما باید جدید اومده باشین.
گفتم:اره جدیدم شما رسمتون اینه با جدیدا از این کارا بکنین؟
گفت:اقا من که عذرخواهی کردم شمارو با کسی اشتباه گرفتم
بطریمو برداشتم و سوار ماشین شدم و تا میخواستم برم طرف اومد ب*غل ماشین و بهم گفت: من اگه جات بودم از اینجا میرفتم
پرسیدم:چرا اونوقت؟
جواب داد:خودت تا الان متوجه چیز عجیبی نشدی؟
گفتم:عجیب ترین چیزی که تا الان دیدم رفتار تو با من بودش
جواب داد:خب برات سوال نشد که من کیو میخواستم اینجوری بگیرمش؟
یه نگاه به سر و وضعش کردم....لباساش خاک گرفته و یه مقدار پاره بودش و موهاش بهم ریخته بود با خودم گفتم شاید این دیوونه یا ادم خطرناکی چیزی باشه
یارو گفت:اینجوری بهم نگاه نکن من اسمم میثمه از اشناییت خوشبختم
بهش گفتم: میثم یعنی تو میخواستی یه حیوونو اینجوری بگیری یا ادم خاصیو؟
با لبخند گفت:هیچکدوم...یه شیطان
یهو با تعجب بهش نگاه کردم و تا نگاهمو دید گفت:هههه شوخی کردم حاجی یه سری گراز این اطراف پیدا شده منم دارم سعی میکنم بگیرمشون
گفتم:گراز بگیری؟؟؟ با پتو؟
گفت:اره دیگه
یکم بهش شک کردم و ازش ترسیدم باخودم گفتم شاید بهم اسیبی بزنه و سریع بحثو جمع کردم و خداحافظی کردم و رفتم داخل روستا....از مغازه ای که داخل روستا بود برای شام وسایل خریدم و رفتم خونه.
سیمین تا منو دید یواشکی در گوشم گفت:میدونم بازم زهرماری خوردی فقط کمتر حرف بزن بوی دهنت خفمون نکنه
شامو که خوردم رفتم اتاق طبقه بالای ویلا و درحالی که رو تخت دراز کشیده بودم داشتم از پنجره روبروم فضای جنگلی و سرسبز روستا رو توی شب میدیدم و آب شنگولی میخوردم.....که یهو احساس کردم چیزی بین درختا داره تکون میخوره چشامو به هم مالیدم و دوباره نگاه کردم و دیدم واقعا یه چیزی اونجا هست... سیمینو از خواب بیدار نکردم گفتم شاید بترسه...
یه چاقو از داخل سینک برداشتم و رفتم طبقه پایین وارد محوطه ویلا شدم صدا زدم:کسی اونجاس؟؟؟؟
هیچکس جواب نداد...ناگهان یه صدایی از پشت سرم اومد....برگشتم دیدم صدا از انباری میادش.... ترسیده بودم...نمیدونستم چی میتونه باشه.....دزد؟حیوون؟ چاقورو سفت تو مشتم گرفتم و وارد انباری شدم ...انباری واقعا تاریک و سرد بود ولی چون چشمم به تاریکی عادت کرده بود میتونستم داخل انباریو ببینم و چیزی نبودش....ولی پشت دری که بازش کرده بودم انگار یه چیزی بود.....سیاهی پاهاشو از زیر در میدیدم درو اروم باز کردم یهو یه چیز سیاه شبح مانند منو هل داد و سرم خورد زمین.....

(ادامه در پارت بعدی...)
 
بالا