به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
7
سکه
35
ناظر: @ARNICA
ژانر: #طنز #اجتماعی #فانتزی

خلاصه:
فکر می‌کنید جرقه شروع دقیقاً کجاست؟ در کلاس درس؟ در نصیحت‌های پدربزرگ؟ یا در صحبت‌های کشیش کلیسا؟
هیچ‌کدام! بلکه در سطل زباله کنار خانه‌تان! بله درست شنیدید؛ چیزهایی که مردم نادیده از کنارش می‌گذرند گاهی اوقات می‌تواند جرقه‌ی شروع شما برای گام برداشتن به سمت خواسته‌های‌تان باشد.
فقط لازم است کمی بیشتر به جزئیات کمتر پرداخته شده اطرافتان دقت کنید؛ شاید پیامی برای شما داشته باشد که تاکنون برای دیدنش آماده نبودید!​
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,316
مدال‌ها
11
سکه
21,292
1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
7
سکه
35
مقدمه:

برای لذت بردن از زندگی، نیازی نیست همیشه به ویلای مجللتان در نواحی پر زرق و برق شهر بروید و قهوه تازه‌دمی در کنار شریک زندگی‌تان بنوشید.

گاهی شخصی که با حقوقش یک عروسک خرسی می‌خرد و به کلکسیون صدتایی خود اضافه می‌کند ساعات شادتری را نسبت به شما تجربه می‌کند، زیرا که او عشق را به پول ترجیح می‌دهد، و پول را برای عشق هزینه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
7
سکه
35
- میشه یه لطفی کنی و از فردا دیگه پات رو این‌جا نذاری؟
ما آشپز دست و پا چلفتی نمی‌خوایم.
به سر و روی خودش از پایین به بالا نگاهی انداخت و دید رشته‌های نودل و برگ‌های جعفری کل روپوشش و سر و صورتش را کثیف کرده بود. با زبانش دور دهانش را پاک کرد و با پوزخند گفت:
- حداقل خوشمزه شده!
آقای سرآشپز که سر و روی خودش‌ هم زیر یک لایه آرد بود، عطسه عظیمی کرد و عاجزانه گفت:
- سارا، میشه که گورت رو گم کنی؟ به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم؛ تو اخراجی! ع... ع... عطسه!
سارا هر روز از خانه یا دانشگاهش تا مرکز شهر که محل کارش بود را یا با اسکیت‌برد و یا با تاکسی طی می‌کرد. چون‌که بیست سالش شده بود و از هجده سالگی هم عبور کرده بود، دیگر خانواده‌اش علاقه‌ای به دادن خرج زندگی او نداشتند و به عقیده آن‌ها، او باید روی پای خودش بایستد. به همین خاطر دنبال کاری می‌گشت که در کنار شهریه دانشگاه یک پول تو جیبی هم فعلاً داشته باشد.
آقای "تاکاهاشی" که صاحب یک رستوران غذاهای ژاپنی در شهر سَن‌دیِگو بود، درخواست استخدام سارا را قبول کرد و بعد از یک هفته طی زدن کف رستوران، امروز به او ترفیع داد و خواست تا نودل‌ها را برای اینکه به ظرف‌های جداگانه منتقل کنند به میز دیگری در آن سوی آشپزخانه ببرد؛
اما بخاطر اینکه سارا می‌خواست ادای زنان دربار چوسان قدیم را درآورد، آن ظرف بزرگ نودل را روی سرش گذاشت و با حرکات سریع پا سعی کرد روی نوک پا تند‌‌تند راه برود. فکر کنم می‌توانید حدس بزنید که چه اتفاقی افتاد!
سارا دو قدم جلو نرفته بود که با آقای سرآشپز که شخصاً آردها را برای خمیر نودل می‌برد، شاخ‌ به شاخ شد؛ اما برگردیم به داستان.
سارا که دید فقط روپوشش کثیف شده، موهای کوتاه و شرابی پسرانه‌اش را زیر سینک آب‌ کشید و صورتش را تمیز کرد؛
سپس خندید و گفت:
باشه بابا، خوب شد نودل فلفلی درست نمی‌کردی وگرنه وقتی عطسه می‌کردی از گوش‌هات آتیش بیرون می‌اومد.
سرآشپز که انگار به جای هوا، آرد تنفس می‌کرد بعد از عطسه‌ای دیگر خون جلوی چشمانش را گرفت و گفت:
- این دختره‌ی زبون دراز رو از جلو چشم‌هام بیرون بندازید.
سارا از این حرف کمی جاخورد و گفت:
- باشه‌باشه! خودم میرم. فقط بذار لباس‌هام رو عوض کنم.
و دیگر به جز نگاه‌های معنادار بقیه جوابی نشنید.
از روی میز روبه‌رو سرخورد و اتاق پرو که نزدیک درب پشتی رستوران بود رسید؛ وارد شد و پرده‌ها را کشید.
روپوشش را آویز کرد، پیراهن و شلوار مخصوص رستوران را درآورد و توی سبد لباس های کثیف گذاشت.
سپس در آینه‌ی قدی اتاق، اندام‌های زیبایش را چند باری بر‌انداز کرد و تی‌شرت سفیدی به همراه شلوار سرهمی بَگ جین‌اش را پوشید. در همین حال، همکارش از پشت پرده گفت:
- اگه فشن شو تموم شده بفرمایید بیرون می‌خوام چیزی داخل کمد بذارم.
سارا خنده‌ی ریزی کرد و پرده را کنار زد. مرد با دیدن سارا به شوخی گفت:
- از شانس ما بازنده فشن شو به تور ما خورده.
سارا که از ین حرف خوشش نیامده بود، پس با کنایه گفت:
- احمق جون، فشن شو که مسابقه نیست. ما رو ببین با کی‌ها همکار شدیم.
و سپس از درب پشتی رستوران، خارج شد.
اولین صدایی که به گوش رسید، صدای متوقف نشدنی بوق ماشین‌ها در آن خیابان شلوغ بود. با این‌که در اواسط پاییز بودند؛ اما هوا هنوز برای سارا گرم بود و به قول خودش:
- جون میده تو این هوا با تی‌شرت اسکیت‌برد سواری کنی!
ولی او امروز با تاکسی آمده بود و خبری از اسکیت‌برد نبود.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
7
سکه
35
پارت دوم:
به راستی که این شهر بزرگ برای رویاهای سارا کوچک بود!
نزدیک به دیوار راه می‌رفت تا بلندای آن، زیر این آفتاب سایه‌بانش باشد و از ارتباط چشمی با هر احدی پرهیز کند. دست در جیب شلوار سرهمی‌اش، با قدم‌های بلند و مستقیم به سمت سوپرمارکتی که در همان نزدیکی بود راهی شد.
به میله‌ی چراغ راهنما تکیه داد و مثل بقیه، منتظر شد تا چراغ قرمز شود. اتفاق امروز باعث شده بود تا دلش ده پاکت سیگار بخواهد!
جیلینگ! با باز شدن درب سوپرمارکت، زنگوله‌ی بالای درب، خبر از ورود سارا می‌داد. از شش یا هفت ردیف قفسه مواد غذایی عبور کرد و با صورتی عبوس، صدایش را کلفت کرد و با بی‌حوصلگی رو به مغازه‌دار سیاه پوست کرد و گفت:
- هی! یه بسته از اون «مارلبرو‌» رد کن بیاد.
مغازه‌دار مدل اشتباهی از سیگار را روی میز گذاشت و با صدایی خش‌دار گفت:
- ده دلار.
سارا نفس عمیقی کشید، پول را روی میز گذاشت؛ بسته سیگار را برداشت و بیرون رفت. کمی جلوتر از سارا، یک پارک کوچک بود که امروز پذیرای او می‌شد.
سارا با قدم‌های کوتاه، بسته‌ی سیگار را باز می‌کرد و زیر ل*ب چیزی می‌گفت:
- حالا چه اشکالی داره، سیگار سیگاره دیگه؛ درسته یه بسته آشغال بهم داد، ولی اینم بهتر از هیچیه. تا ظهر دو ساعت بیشتر نمونده، حداقل تا ظهر رو این‌جا صبر میکنم و بعد هم به خانواده‌ام میگم که امروز زودتر تعطیل کردیم؛ هیچ خوشم نمیاد بفهمند اخراج شدم.
به نیمکت پارک که رسید، نفس عمیقی کشید و نشست.
اینجا ساکت‌تر از پیاده‌روی خیابان بود؛ بوی خوبی هم می‌داد. یک نخ را از بسته بیرون آورد و روی ل*ب‌اش گذاشت؛ درست متوجه شدید، فندک نداشت. از قیافه سارا می‌شد چند فحش جدید یاد گرفت! از این‌که بگذریم، این حجم از بدشانسی، آن هم در یک روز واقعاً بی‌سابقه بود!
سارا آرامش خودش را حفظ کرد و آرام سیگار را از روی ل*ب‌هایش برداشت تا درون بسته برگرداند؛ اما طاقت نیاورد و نخ سیگار بی‌چاره را در یک حرکت سریع، مچاله کرد و محکم پرتاب کرد.
اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ آب دماغش را محکم بالا کشید. حالا چالشی بزرگ تر از خانواده پیش‌رو داشت؛ درخواست فندک از رهگذران!
عصبانیت‌اش فوراً به اضطراب تبدیل شد و با خودش گفت:
- حالا مردم چی فکر می‌کنند؟ وای این دختره‌ی معتاد رو ببین! وای حتماً تو پارک زندگی می‌کنی! وای چرا کمپ نمی‌ری؟
اگر از دور سارا را زیر نظر بگیرید، ناخواسته به این نتیجه می‌رسید که سارا یا دیوانه است یا خود درگیری دارد.
در همین حین، پسر جوانی کنار سارا نشست و روی شانه‌اش زد:
- هی! خوبی؟
سارا از جا پرید و با چشمانی از حدقه بیرون زده، نگاه سریعی به پسر انداخت و گفت:
- چیه؟ چی می‌خوای؟ دستت‌رو بکش!
پسر هم از این برخورد از جا پرید و با صدای لرزان گفت:
- آ...آروم! فقط خواستم یه نخ سیگار ازت بگیرم؛ همین!
ولی سارا هنوز در شوک بود، پس پرسید:
بگو ببینم از کجا فهمیدی من سیگار دارم؟ قیافه‌ام شبیه کساییه که هر روز یه پاکت سیگار می‌کشن؟
پسر فهمید که سارا را ترسانده است؛ اما نمی‌دانست حال باید چطور اوضاع را کنترل کند؛ پس گفت:
خب معلومه، یه بسته سیگار توی دستت گرفتی.
آشغال‌ هم هست، ولی چی‌کار کنم پول همراهم نیست؛ برای یه نخ سیگار مفتی هرکاری می‌کنم!
سارا نگاهی به بسته سیگار کرد و دید که پسر راست می‌گوید؛ کمی از رفتارش خجالت کشید و سریع با خود فکر کرد:
- عالی شد! فقط جلوی این پسر که مثل نسخه‌ی کتک خورده‌ی پلنگ صورتیه ضایع نشده بودم که شدم. بهتره هرچه زودتر بزنم به چاک!
بلند شد و یک نخ سیگار به پسر داد، همین‌ که پسر سیگار را گرفت، سارا پا به فرار گذاشت!
پسر داد زد:
- هی! پس فندک چی؟
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
7
سکه
35
پارت سوم:
اه.... اه.... اه.
سارا که صورت سفیدش، قرمز و آغشته به اشک شده بود؛
این را گفت و دولا شد و دست روی زانو‌هایش گذاشت تا نفسی تازه کند. سپس کمرش را راست کرد و با نفس‌تنگی شروع به غر زدن کرد:
- عالیه، بهتر از این نمیشه؛ حالا باید مستقیم، گورم رو گم کنم خونه. قیافه‌ام هم که شبیه دخترهایی شده که، پرت شدن تو جوب آب. هوف... نفسم بالا نمیاد؛ سیگار لعنتی. اوه! چقد آدم! انگار همه دارن من‌ رو نگاه می‌کنن؛ باید عادی جلوه بدم. نفس عمیق، قدم های آروم؛ همینه! برو جلو.
سارا که معلوم نبود با خودش چند‌چند بود، تصمیم گرفت تا تصمیم احمقانه‌ی دیگری نگیرد و تمام خطرات را به جان بخرد و یک راست به خانه برود. سارا که اولین بار بود این مسیر را پیاده می‌رفت، دیگر زانو‌هایش گزگز می‌کردند. خانه‌‌ی‌شان از دور پیدا بود؛ از تابلوی محله که رد شد، نیش‌خندی زد و گفت:
هه! محله‌ی «لوگان» برای داشتن من و خانواده‌ی دیونه‌ام زیادی گوگولیه.
اوه! آقای «رابینسون» هم داره چمن‌های حیاطش‌ رو می‌زنه؛ سلام!
آقای رابینسون به خاطر صدای ماشین چمن‌زنیش، صدای سارا را نشنید. سارا این بار داد زد:
- هی گنده‌بگ! گفتم سلام!
ولی از شانس خوب سارا که امروز در اوج خودش بود؛ آقای رابینسون در همان لحظه، ماشین چمن زنی را خاموش کرد و کارش تمام شد. آقای رابینسون که با ژاکت آبی تیره رنگش و شلوار پارچه‌ای فسفری سوخته‌ی قدیمی‌اش، کمی زودتر برای «کریسمس» از تیپ جدید‌ش رونمایی می‌کرد؛ از این حرف بسیار جا خورد و بدون این‌که جوابی بدهد، با ماشین چمن‌زنی، به طرف حیاط پشتی حرکت کرد.
سارا که بسیار خجالت زده شده بود، دستش را به نشانه معذرت خواهی بالا آورد و با شرمندگی گفت:
- آقای رابینسون! باور کن....
ولی آقای رابینسون اعتنایی نکرد و رویش را از سارا برگرداند. سارا که دوباره عصبانی شده بود، تکه سنگ جلوی پایش را شوت کرد و گفت:
- اه گند‌ش بزنن، این «آل‌استار» ها رو خیلی وقت نبود خریده بودم. اه‌، اه‌، اه! خدایا دیگه نوبره، می‌ترسم درب خونه رو باز کنم و ببینم پدر و مادرم دوباره دارن دعوا میکنن.
همین‌ که سارا درب خانه را باز کرد:
- «کِیلی» این درست نیست که با این لباسا بری بیرون؛ زیادی جلوش بازه و بدنت کاملاً پیداست.
- ولی این یه ناهار زنونس؛ یعنی چی که لباست بازه؟
- همین‌که گفتم!
- از دست تو «هَنک» ؛ دیگه دارم از دستت دیونه میشم! دیونه!!!
سارا بدون این‌ که‌ چیزی بگوید، به طبقه بالا که اتاقش بود خیز برداشت؛ اما پدرش گفت:
- هی! بیا اینجا ببینم؛ کجا داری مثل موش در میری؟
سارا زیر ل*ب گفت:
- آه، شروع شد.
بعد با اعتماد به نفس گفت:
- بله پدر؟
پدر با لحن طلبکارانه‌ای پرسید:
- صبح ندیدم با این لباس‌ها داری میری! انگار‌ کولی‌ها لباس پوشیدی. معمولاً این ساعت تعطیل نمی‌کنید، چرا زود اومدی خونه؟
سارا که به این جور برخورد‌های پدرش عادت داشت با آرامش جواب داد:
- لباسم که خوبه؛ باز هم نیست...
امروز رئیس‌مون تصمیم گرفت برای سال نو بهمون یه عیدی بده؛ بخاطر همین.
پدرش با همان لحن ادامه داد:
- سریع لباستو عوض کن، باید بفرستمت جایی؛
خوشم نمیاد این‌جوری بری...
سارا که همیشه آماده ماجرایی بود؛ با ذوق پاسخ داد:
چشم پدر! همین الان!
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:
بالا