• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
3
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,380
Awards
5
سکه
8,686
احساس می‌کرد دستی در قفسه‌ی سینه‌اش فرو رفته و درحال فشردن قلبش است. در همین حال دست دیگری گلوی او را می‌فشارد و راه نفس کشیدنش را می‌بندد.
زانوانش توان تحملِ وزنش را نداشته و روی زمین می‌افتد، نیوان اما هوشیارتر از او، دخترک را از روی زمین بلند می‌کند.
حالا دسته‌ی سایرن‌ها درست در وسط میدان ایستاده بودند و نگاهِ حیرت‌زده‌ی نیلدا به روی دست‌های قفل‌شده در همِ ادوارد و آنتونیا بود.
قلبش نمی‌خواست باور کند که آنتونیا با پوزخندی پیروزمندانه در کنار ادواردِ او ایستاده و با هر نگاهش به او سیلی می‌زند. دهانش همچون ماهی باز و بسته میشد و تنها همین یک کلمه از میان آن خارج شد:
- اِدی... .
حتی کلمات نیز او را یاری نمی‌کردند، چطور می‌توانست این تصویر روبرو را باور کند؟ کسی که "عشق و همدم" خطابش می‌کرد چگونه توانسته بود با شخص دیگری به جشنِ عروسی‌شان بیاید؟
اکنون با خود فکر می‌کرد که تمام آن حرف‌ها و لحظات کِذبِ محض بودند و کم‌کم به حالت عادی باز‌می‌گشت، اما نه. احساس می‌کرد که ضربان قبلش در حال اوج گرفتن است و حتی نفس‌هایش نیز تند و پی‌درپی می‌شدند.
نیوان می‌دید که چگونه صورت نیلدا به سرخ شدن می‌رفت و قفسه‌ی سینه‌اش با سرعت بالا و پایین می‌شد. احساس کرد که باید به او نزدیک شود اما واکنش ناگهانیِ نیلدا که او را عقب راند باعث شد این فکر را از سرش بیرون کند، حالا می‌دید که چشمان دخترک نیز به رنگ طلایی در آمده بودند.
تنها نگرانی نیوان در این لحظه، بیرون آمدن گرگِ درون نیلدا بود.
صدای خنده‌های پی‌درپی آنتونیا همانند پُتک بر سر نیلدا کوبیده می‌شد و صدایِ نفرت‌انگیزش در گوش دخترک پیچید:
- اوه عزیزم، اون دیگه ادواردِ تو نیست.
پس از لحظه‌ای سکوت ادامه داد:
- در اصل هیچوقت نبوده!
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
3
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,380
Awards
5
سکه
8,686
خشمی که در وجودش درحال قلیان بود را نمی‌توانست مهار کند، اگر خودش را کنترل نمی‌کرد قطعا فاجعه رخ می‌داد.
اما چیز دیگری که هیزمِ زیر آتشِ خشمش شده بودند، تکه‌های فروریخته‌ی قلبش بود. دیگر توانِ کنترل خشمش را نداشت و می‌دید که بدنش درحال تغییر است. ناخن‌هایش در حال رشد بودند و پس از ثانیه‌ای پنجه‌هایی بُرنده و تیز پدید آمدند.
خاکستریِ چشم‌هایش برق می‌زدند و دندان‌های نیشِ مرگ‌بارش آماده‌ی دریدن هر موجود زنده‌ای بود.
ناگهان درد عجیبی در وجودش پیچید و روی زمین افتاد، صدای شکستن استخوان‌هایش و تغییر شکل دادن آنها چیزی بود که سکوتِ حاکم بر فضا را می‌شکست.
پس از چند ثانیه نیلدا در هیبت گرگی تماما سفید، در حالی که چشمان خاکستری‌اش همچنان برقِ خشم داشت جلوی آنها ایستاد.
تعجب و حیرتی که در وجود دیگران پدیدار شده بود این فرصت را به نیلدا می‌داد که بدون مداخله‌ی کسی، با تمام توانش به سمت آنتونیا حمله‌ور شود و زخم عمیقی را روی صورت دخترک به یادگار بگذارد.
به همراه پاشیده شدن خون، آنتونیا نیز از حمله‌ی ناگهانی نیلدا روی زمین افتاد و با ناباوری دستش را روی صورتش گذاشت. درد عظیمی در جمجمه‌اش می‌پیچید و اجازه‌ی هیچ حرکتی به او نمی‌داد.
در جلوی دیدگان متعجب مردم دهکده، نیلدا که اکنون گرگی سفید بود با تشویش و نگرانی‌ای که در دلش پدیدار شده، با تمام توانش به سمت جنگل دوید.
بلافاصله نیوان نیز پشت سر او شروع به دویدن کرد و پس از آن، ادوارد به خودش آمد و آنتونیا را از روی زمین بلند کرد.
آنتونیا از درد به خودش می‌پیچید و همزمان نفرت همچون پیچک به دور قلب او می‌پیچید.
***
نیلدا روی زمین افتاده بود، دانه‌های اشک بر صورتش میلغزیدند و در میان گیاهان ناپدید می‌شدند.
احساس می‌کرد ذره ذره به همراه اشک‌ها، قلبش نیز آب شده و از بین می‌رود.
در میان هق‌هق گریه‌هایش دستش را روی قلبش فشرد و از اعماق وجودش فریاد می‌زد، ناگهان اولین سیلی را به خودش زد و پس از آن بی‌وقفه ضربات سنگینی به خودش می‌زد.
نیوان درحالی که نفس‌نفس می‌زد به او رسید و هر دو دستش را گرفت و پایین آورد، آنقدری شوکه شده بود که کلمه‌ای از دهنش برای دلداری بیرون نمی‌آمد.
دخترک را در آغوش گرفت و با این کار به او اجازه داد دوباره و دوباره اشک بریزد.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
3
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,380
Awards
5
سکه
8,686
عبور خاطرات از ذهنش باعث شده بود که گریه‌‌اش شدت بگیرد و پیراهن نیوان از اشکِ دخترک خیس شود؛ بالاخره رضایت داد خودش را کنار بکشد.
نیلدا از جا برخاست و به سمت آشپزخانه رفت، صورتش را با آب سرد شست. به طرف نیوان بازگشت و گفت:
- هر دومون خوب میدونیم که آنتونیا مکزیک رو می‌خواد.
نیوان در ادامه‌ی حرفِ دختر زمزمه کرد:
- مکزیک نه، گرگینه‌ها رو.
نیلدا حالا روی کاناپه کنار نیوان نشسته بود و کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید:
- اکثر گرگینه‌ها هنوز همونجان، چی از جونشون می‌خواد؟
نیوان به سمت دختر برگشت و با لبخندی گفت:
- برگشته خونه‌شو پس بگیره.
این حرف خونِ درون رگ‌های دختر را به جوش آورد، صدای خنده‌ی عصبی‌اش در گوش نیوان پیچید و سپس صدایش طنین‌انداز شد:
- اونجا هنوز خونه‌ی منم هست، آنتونیا یا هرکس دیگه‌ای حق نداره اونجارو تصاحب کنه.
نیوان دستِ نیلدا را در دست فشرد و گفت:
- نمیذاریم اونجا رو بگیره.
غم بر تک تک اجزای صورت نیلدا نشست و زمزمه‌وار گفت:
- ولی من اجازه برگشت به اونجارو ندارم.
نیوان لبخند کمرنگی زد و گفت:
-نمیذارم کسی جلوتو بگیره.
دختر سرش را بالا آورد و درچشمان او زل زد:
- حتی اگه اون شخص پدرت باشه؟
نیوان با چهره‌ای مصمم تاکید کرد:
- هرکاری لازم باشه میکنم تا اونجا دوباره دست آنتونیا نیفته.
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
3
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,380
Awards
5
سکه
8,686
طلوع آفتاب نزدیک بود و ترکیب رنگ آسمان با روح نیلدا بازی می‌کرد، دلش میخواست این صحنه را نقاشی کند.
او برای رهایی از زندگی واقعی‌اش به نقاشی پناه برده بود اما اینبار تفاوت داشت چراکه از برگشت نیوان نیز خوشحال بود.
از روی کاناپه برخواست و بدون اینکه حواسش به نیوان و حضورش باشد به سمت اتاقش رفت و بومی را روی سه‌پایه قرار داد.
رنگ‌ها را از جعبه درآورد و روی پالت ریخت، همانطور که خورشید بالا می‌آمد نیلدا نیز با سرعت و مهارت رنگ‌ها را ترکیب کرده و بر روی بوم می‌کشید.
دخترک غرقِ در طلوع و لذت نقاشی بود اما برای نیوان لذتی بالاتر از تماشای محبوبش در حین آفرینش بهترین اثرش نبود.

***
خورشید پدیدار شده بود و با گرمای لذتبخشش سرمای رسوخ کرده در جسم و جانِ زمین را از هم می‌زدود اما سرمای رسوخ کرده در جانِ نیلدا را چه کسی از بین می‌برد؟
چشمان بی‌رمقش را از هم گشود و اطرافش را نگریست؛ در این بلندی و میانِ گیاهان چه می‌کرد؟
لباس سفیدش کجا بود؟ دستانش چرا خونی‌است؟ پس از لحظه‌ای تمام اتفاقاتِ شب گذشته را به یاد آورد.
دوباره نا امیدتر از قبل چشمانش را بست.
صدای نزدیک شدن قدم‌های کسی باعث شد سریع از جا برخیزد و خودش را بپوشاند؛ نیوان درحالی که پشت به دخترک ایستاده بود یک دست از لباس‌های او را برایش آورده و به طرفش گرفته بود.
نیلدا به سرعت لباس‌ها را از او گرفت و پوشید، یک شلوار قهوه‌ای رنگ و یک پیراهن سفید. نیوان به سمت او برگشت و چشمان اقیانوسی رنگش را به قهوه‌ایِ غمگین چشمان دخترک داد.
لحظه‌ای در آنها غرق شده و سپس گفت:
- وقت تمرینه، تو که نمیخوای خودتو نابود کنی؟
انگار لشکر غم دوباره به دخترک یورش برده که چشمانش لبریز از اشک شد و نالید:
-چه توقعی داری از من؟
 

Elaheh_A

[مدیریت ارشد خدماتینو+مدیر تالار نقد+نویسنده]
Staff member
LV
3
 
Joined
Aug 6, 2024
Messages
1,380
Awards
5
سکه
8,686
نیوان تمام احساسات دختر را درک می‌کرد، انا دلش تاب نمی‌آورد که او را اینگونه رنجور و زخم خورده ببیند.
به او نزدیک شد و سعی در دلداری‌اش داشت:
- اونا همینو میخوان، آنتونیا بی‌رحم‌تر از اونیه که فکرشو می‌کردیم.
درحالی که قطره‌های اشک روانه‌ی صورت دختر می‌شد ل*ب به سخن گشود:
- چطور باور کنم تموم اون حرفا و رفتارای ادوارد دروغ بود؟
انگار که تمام خاطراتش جلوی چشمانش باشد، ادامه داد:
-چطوری باور کنم از اولشم با آنتونیا بوده؟
می‌خواست صحبتش را ادامه دهد اما نمی‌دانست چگونه، نمی‌دانست چه بگوید که از غمِ قلبش بکاهد. نمی‌خواست باور کند که عاشقِ ادوارد است ولی خودش بازیچه‌ای بیش برای او نبوده.
دلش نمی‌پذیرفت که چشم‌های ادوارد دروغ گفته باشند، اما گفته بودند... .
میان عقل و دلش جدالی پایان ناپذیر درحال رخ دادن بود که صدای نیوان باعث شد توجه‌اش را به او بدهد:
- پاشو خودتو جمع و جور کن! تو قوی‌تر از اونایی.
نیوان نیز نمی‌دانست چگونه به او تلنگری بزند تا خودش را حرامِ این وصال نافرجام نکند. دست دخترک را گرفت و مجبورش کرد از جا برخیزد.
به محوطه‌ی تمرین گرگینه‌ها رسیده بودند، نیلد نگاه‌های سنگین آن‌ها حس می‌کرد اما توانِ سر بلند کردن نداشت؛ انگار که او مقصر است!
مقابل حریف تمرینی‌اش قرار گرفت و حتی تلاش نمی‌کرد ضربات او را دفع کند چه برسد به اینکه ضربه‌ای بزند. انگار می‌خواست خودش را اینگونه مجازات کند.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom