What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #11
کم‌کم صداها خوابید. تندی از فضای نیمه‌تاریک اتاق بیرون رفت. ندا و نهال هم چون جوجه‌اردک پشت سرش حرکت کردند. بوی نم دیوارها مشامش را پر کرد. چکه‌های باران از سوراخ‌های سقف سرازیر میشد و موکت‌ پوسیده‌ی روی ایوان را خیس می‌کرد. خبری از زن نبود. از سه پله‌ی ترک خورده وسط ایوان پایین آمد. چشمش به مرد لاغراندامی افتاد که کنار موتور درب و داغانی نشسته‌ بود و فرط‌و‌فرط سیگار می‌کشید. انگار از یک مبارزه سخت بیرون آمده‌ باشد که این‌چنین نفس‌نفس می‌‌زد. نگاهی به سر و تیپ ژولیده‌اش افکند. به هشدارهای آرام ندا و هیس گفتن نهال توجهی نکرد و مقابلش ایستاد.
- پس آقاغلام شمایید؟
انگار در هپروت سیر می‌کرد. نئشگی از سر و روی هیکل بدقواره و درازش می‌ریخت. پوفی کشید و کمی صدایش را بالا برد:
- با شمام آقا! صدام رو می‌شنوید؟
شانه‌های استخوانی‌اش تکان خفیفی خوردند. گردن عرق زده و سیاهش را بالا آورد. با دیدنش، اول چشمان فرورفته‌ی قهوه‌ایش قلمبه گشت و بعد ردیف دندان‌های زرد و نامرتبش نمایان شد. جستی از روی لبه‌ی حوض خالی پرید و سیگار نصفه‌اش را زمین انداخت.
- مادمازل کی باشن؟!
لحن تودماغی‌ای داشت. از درون گر گرفت. ندا اخم‌آلود از پشت‌سر پیش آمد.
- این خانم مهمون ماست.
پوزخندی روی ل*ب‌های کبود و باریکش نشست. تا آمد چیزی بگوید، صدای زمختی از پشت سرشان برخاست:
- حتماً از فامیل نداشتشونه مرد! نکنه شانس در خونه‌ی شما گدا گشنه‌ها رو زده؟!
به عقب چرخید. زنی با لبان جر خورده و چشمان کبود، در حالی که دستمال بر سر بسته‌ بود، تکیه بر نرده‌های زنگ زده‌ی ایوان، هیکل فربه و چاقش را سرپا نگه‌ می‌داشت. خال سیاه گوشتی هم بین موهای هورمونی روی چانه‌اش خودنمایی می‌کرد. نهال سرتقانه دست‌به‌کمر شد و تخس گفت:
- دوست خودمه!
سگرمه‌های نازک بندانداخته‌اش توی‌هم رفت.
- زبون درازی نکن بچه! مگه خودش لاله؟!
لحن بی‌ادبانه‌ی زن، اخم به صورتش نشاند! انگار نه انگار تا الان داشت زیر مشت و لگدهای شوهرش جان می‌داد. کمی جلو رفت و دستان نمناکش را در جیب خزدار پالتویش فرو برد.
- این بچه درست میگه خانم، ما تازه با هم آشنا شدیم.
دستی بر موهای خرمایی نهال که در دست باد می‌رقصید کشید و تبسمی کرد.
- بیشتر از یه دختر شیش ساله می‌فهمه.
نهال با اتمام جمله‌اش، تندی سر بالا گرفت و دست‌به‌سینه، حالت بامزه‌ای به خودش گرفت.
- من نه سالمه ستاره‌خانم!
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #12
جفت ابروهایش بالا پرید. در این هاگیر و واگیر از لحن شیرین و کودکانه‌اش که سعی می‌کرد خود را بزرگ جلوه دهد، خنده‌اش گرفت. به هیکل ریزنقش و لاغرش نمی‌خورد این‌قدر سن داشته باشد. غلام که از آمدن این فرد غریبه در محله بوی خوبی به مشامش نمی‌رسید، کلاه کاپشن سیاه نخ‌نمایش را از سر کچلش برداشت و در حالی که مقابلش می‌ایستاد، با سوء‌ظن سرتاپایش را برانداز کرد. رد زخم‌ قدیمی، گوشه‌ی ابروی باریکش خودنمایی می‌کرد که چهره‌اش خشن و گرفته‌تر به نظر می‌رسید.
- سر و ریختت به مردم این‌جا نمی‌خوره. شوهرموهر کردی؟
کلام خش‌دار مرد و نگاه بی‌پروایش باعث شد قدمی به عقب بردارد. بوی مواد مخدر از سر و کولش بالا می‌پرید. یک جای دلش دوست داشت این فضای سیاه و بیگانه را ترک کند؛ اما حس افسارگسیخته‌ای او را وادار به ماندن و کشف رازهای این خانه می‌نمود. نگاه به ساختمان قدیمی مقابلش انداخت که پنجره‌های زنگ‌زده‌ی حفاظ‌دارش، آن را شبیه به دخمه نشان می‌داد‌.
- بابت اجاره اینجا چقدر می‌گیرین؟
زن مجال نداد و از همان‌ بالا پشت چشم نازک کرد.
- تو رو سننه؟ وکیل‌وصیشونی؟ برو پی کارت دخترجون!
چه نفسی داشت! چطور بعد این همه کتک خوردن می‌توانست نطق کند؟! نگاهش را به باریکه‌های روان آب دوخت که از کف گل‌آلود حیاط سیمانی تا کنار حصار‌های بلوکی امتداد می‌یافت؛ جایی که چند صندلی شکسته و جعبه‌های بزرگ بی‌نظم سیاه‌رنگ روی هم انباشته شده‌ بودند.
تیز به طرف زن برگشت. از فرط حرص نفس‌نفس می‌زد و چهره‌اش مدام رنگ عوض می‌کرد.
- خوب نیست به‌خاطر طلبتون، یه بچه رو توی سرما به خیابون بفرستین. پس انسانیتتون کجا رفته؟
این حرف برایش بدجور گران تمام شد. جیغ‌جیغ‌کنان با آن پای لنگش، آخرین پله را هم پایین آمد.
- چشممون روشن. تو یه الف بچه، داری به ما امر و نهی می‌کنی؟
پرنده‌های داخل قفس چسبیده به نرده‌های ایوان، از صدای مشاجره‌شان به جست‌وخیز افتادند؛ گویا می‌خواستند با زبان خودشان اعتراضشان را به گوش برسانند. آن طفلکی‌ها هم شاید به بحر امید آزادی اسارت را تحمل می‌کردند، کسی چه می‌دانست! غلام از این الم‌شنگه‌ی به وجود آمده، رو به زنش تشر رفت و از آستین بلوز مخملی قرمزش گرفت تا او را به داخل بفرستد. زن اما، خیلی خوب مقاومت می‌کرد. چشمش که به نگاه شیطنت‌بار نهال گره خورد، انگار سیخ داغ روی شانه‌اش فرو کرده‌ باشند.
- نگاش کن این گیس‌بریده رو... داره به من می‌خنده چشم‌سفید!
نهال تا دید غلام با توپ پر به سمتش می‌آید؛ خودش را جمع‌و‌جور کرد و ترسیده پشتش مخفی شد. باران بند آمده‌ بود، صدای نچسب مرد در هیاهوی باد پیچید:
- یالا بیا بیرون بینم. اگه واس خاطر اون ننه‌ی علیلتون نبود، الان باید زیر پل توی سرما می‌خوابیدین.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #13
جلوی زبانش را گرفت تا چند تا لیچار بارش نکند. ندا با دیدن این وضعیت، نگاه شماتت‌باری به خواهرش انداخت و مردد نزدیک غلام شد. عقلش بیشتر می‌رسید و خوب می‌دانست در این وضعیت گرانی، همین اتاق هم از سرشان زیادی است، پس متوسل به التماس شد.
- اون یه بچه‌ست، شما ببخشینش.
یک‌ذره هم دلش نرم نشد. با خشونت کنارش زد و به آن‌سوی حیاط قدم برداشت.
- بچه توی قنداقه، باید ادب بشه!
نمی‌دانست چه در آن جعبه‌های پلمپ‌شده‌ بود که این‌چنین با وسواس آن‌ها را حمل می‌کرد و به انباری می‌برد. با شنیدن صدای فین‌فینی، نگاهش به پایین کشیده‌ شد. نهال با چانه‌ای لرزان کمربند پالتویش را رها کرد و نگاه لبالب از اشکش را به دمپایی‌های صورتی‌ کهنه‌اش دوخت. قلبش آتش گرفت. خواست چیزی بگوید که ندا دستش را گرفت و مانع شد. متعجب به چشمان بی‌فروغ و کدرش زل زد. آرام با لحن اطمینان‌بخشی پچ زد:
- همه‌چی رو درست می‌‌کنم!
هاله‌ی غمگینی در چهره‌‌‌اش نشست.
- بهتره بری... واسه خودت بد میشه!
در مقابل نگاه هاج و واجش، از او فاصله گرفت و دست‌به‌دامن زن صاحب‌خانه شد. جلوی پایش روی سطح زبر و خیس حیاط زانو زد و سر پایین انداخت.
- شما که می‌دونین فریبا‌خانم، ما جایی رو جز این‌جا نداریم. هر چی پول دستمون میاد بیشترش خرج دواهای مامانم میشه. از فردا من هم خیابون میرم، دوتایی بیشتر کاسب می‌شیم.
حالش دگرگون شد. سرمای بیرون را حس نکرد. فشار جامعه و زندگی از الان شانه‌های این دو دختر را خم کرده‌ بود که مجبور به گدایی می‌شدند. قلب زن انگار از سنگ و بتن ساخته شده‌ بود. دیدن این خواهش و تمناها، انرژی رفته‌اش را برمی‌گرداند. با تمسخر و تحقیر هلش داد و بادی به غبغب بی‌ریختش انداخت.
- دخترم سال دیگه میره دانشگاه، خرج داره. باید رخت و لباس نو براش بخرم. این‌جا که بهزیستی نیست! دو ماهه اجارتون عقب افتاده.
لامروت! صدایش به قدری بلند بود که به گوش مادر دخترها برسد؛ زنی که با وجود مریضی ناعلاجش سعی می‌کرد خود را از اتاق بیرون بکشاند.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #14
روی نگاه کردن به بچه‌هایش را نداشت؛ طفلک‌های معصومش نباید این‌طور جلوی هر احد و ناسی سرافکنده می‌شدند. دلش برای دختر بزرگش ندا خون بود. در آغاز نوجوانی، همیشه خودش را با دخترخوانده‌ی غلام مقایسه می‌کرد و با حسرت از درس خواندن و تیپ و لباسش حرف می‌زد. حرصش را با مشت زدن به ران‌های بی‌نفسش خالی می‌کرد؛ این بلای جان‌سوز روزی صد بار او را می‌کشت و زنده می‌کرد. غلام، هم‌چنان که بین حیاط و انباری در رفت‌وآمد بود، حواس بدگمانش به همه جا می‌پلکید. برای لحظه‌ای ایستاد و کش شلوار قهوه‌ایش را تا روی شکمش که انگار به کمرش دوخته‌‌ بودند بالا کشید.
- اگه یه ذره عقل داشتی الان زمستونی هم خودت نونوار شده بودی هم ننه‌ی مریضت راه می‌افتاد.
ندا زیر آماج مصیبت و تلخی‌ها، بی‌صدا می‌شکست. نهال گریه‌کنان به سوی خواهرش شتافت و دستش را دور گردنش حلقه کرد.
- مادرم مریض نیست. خواهرم عروسی نمی‌کنه. برین گمشین، برین.
جیغ می‌کشید و با حرص این جملات را تکرار می‌کرد، تا جایی که غلام دست آخر تحملش برید و با آن قیافه‌ی ترسناکش جلو آمد. دستش برای زدن دخترک در هوا بلند شد. آستانه‌ی تحملش برید، بی‌معطلی مقابلش قد علم کرد. به‌حتم از خشم، صورت سفیدش سرخ شده‌ بود، این را از گر گرفتگی گونه‌هایش حس می‌کرد.
- زورت به این بچه رسیده؟ خجالت بکش!
پره‌های بینی استخوانی‌اش از خشم باز و بسته میشد. دندان به‌هم سایید و به عقب هلش داد که روی سطح لغزنده‌ی حیاط لیز خورد. به زور خودش را نگه داشت و دست بر قلبش گرفت. صدای فریادهای مرد، همسایه‌های کنجکاو را به پشت‌بام خانه‌هایشان کشاند.
- برو بینم تا نگفتم ترتیبتو بدن، پِتیاره! این‌ غربتی‌ها باید جل و پلاسشون رو تا آخر هفته بردارن و برن.
سرش داغ شد. یک آدم تا چه حد می‌توانست پست و ظالم باشد؟! نفرت را در چشمانش ریخت و کمر راست کرد.
- این کارتون عواقب داره آقا! خود دانین.
چنان به طرفش برگشت که از ترس قبضِ روح شد. در دل اعتراف کرد که کاش پایش را به همچین جهنم‌دره‌ای نمی‌گذاشت تا با چنین آدمی دهان‌به‌دهان شود.
- چی گفتی؟ تو باز چه شکری خوردی دختره‌ی... .
با وجود ترس درونی‌اش، جسارت پیشه گرفت و دست‌به‌کمر نزدیکش شد. به هر حال خون سروان محجوب را در رگ‌هایش داشت و شجاعت را از مرد زندگی‌اش ارث برده‌ بود.
- این‌جا یه خبرهاییه، مگه نه؟
رگ‌های پیشانی‌اش چنان ورم کرده‌ بود که با خود گفت، همین الان سکته را می‌زند.
- گنده‌تر از دهنت لقمه نگیر بچه!
نفس عمیقی کشید، بخار گرم از دهانش برمی‌خاست. هم‌چنان که اخمش پابرجا بود، پلکی به‌هم جنباند.
- به این خونواده کاری نداشته باش.
یک‌ذره هم گره ابروهایش کم نشد. در فاصله‌ای یک‌قدمی از او ایستاد و وقیحانه سرتاپایش را نگریست.
- بینم، آقازاده‌ای؟ کیسه‌ی خلیفه‌ات کو؟
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom